eitaa logo
❮شـھیـد عـلـی خلیلی❯
1.1هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
1.3هزار ویدیو
45 فایل
هیچکی پشتتون نیست؛ فقط خدا هست کانال رسمی شهید علی خلیلی ولادت:۱۳۷۱/۸/۹ شهادت:۱۳۹۳/۱/۳ تحت نظارت خانواده محترم شهید -اینجا‌ دعوت‌ شدہ‌ۍ‌خو‌د‌ِ شھیدی دلت‌ کہ‌ نمیاد دعوتشون‌ رد‌ کنی💔:) خـادم کانال:↶ 〖 @martyr_gheirat 〗 کانال‌وقفِ‌مادرمون‌حضرت‌زهـراست﴿♥️﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
❮شـھیـد عـلـی خلیلی❯
🌙| قراࢪِ شبانگاھ #ناے_سوختہ #قسمت_سی‌هشتم #فصل_چهارم : نقاهت اول🛏🥀 ️دلش می‌خواست داد بزند و بگوی
🌙| قࢪاࢪ شبانگاھ : ضربت خوردن🔪💥 حاجی با نگرانی شماره را می‌گرفت📲، انگار صدای زنگ تلفن همراهش را قطع کرده بود. ۱ بار، ۲بار ۱۰بار... –ای بابا!! عجب آدمیه ها!! آخه مگه خودت نگفتی میام. ببین از کی ما را اینجا کاشته!😒😠 بدجوری حرص می‌خورد، از ضرب انگشتانش وقتی که شماره را دانه‌دانه می‌گرفت می‌شد متوجه اوج عصبانیت‌ش شد، رو کرد به رفقای و در حالی که انگشت اشاره‌اش را بالا آورده بود،☝️🏻 پیشانی و ابروهایش تا جا داشت بالا کشید و پشت چشمی نازک کرد.😒 –یه بار دیگه می‌زنم اگه بر نداشت...😠 آخر قرار بود دو تا از دانش‌آموزان را برساند🏍 و با حاجی و دوستان بروند فشم🌳 به قول خودشان گیلاس بخورند.😋🍒 سعی بود یک جشن🎉 متفاوت و بدون گناه⛔️ را در محل ترتیب بدهد، اما تعداد زیادی نیامده بودند،😕 برای همین قرار شد جشن را تعطیل کنند🔒 و به جای آن بروند فشم.🌳 اما معلوم نبود چرا از آقا خبری نبود. هنوز مشغول خط و نشان کشیدن بود♨️ که گوشی‌اش زنگ خورد📱، نگاه کرد شماره را نشناخت، بالاخره با زنگ پنجم برداشت و با تعجب پرسید:😳 –شما!!!؟🤨 –آقا....آ.....آقا...! صدای نوجوانی بین نفس‌های بریده بریده و بغض نصفه و نیمه گیر می‌کرد و نامفهوم بود.😩😭 –پسر جون!! گریه نکن ببینم چی میگی. – آقا!! آقا!!😩 – آقا چی!!؟ حرف بزن.😓 –علی آقا رو کشتن!!😰 گوشی تو دست حاجی شل شد. هاج و واج مانده بود،😳😟 خودش را جمع و جور کرد و با حالت جدی تر پرسید: –چی شده؟ چیکار کردن؟! پسر بد جوری ترسیده بود، با مِن مِن تِـ تِــ پِــ تِ حرفش را تکرار کرد.😨 –آقا!! چه کار کنیم!؟ آقای خلیلی..😰 –الان چطوره!؟ با چی زدنش!؟😖 –آقا خیلی بد زدن!! زدن و رفتن، همه جا پر خون شده، فکر کنم آقای خلیلی...😭😱 بقیه جملات در صدای بلند گریه‌اش گم شد. –پسرم!! فقط بگو الان چه وضعی داره!؟ –آقا گردنش... و باز هم صدای گریه..😭 حاجی گوشی را عقب گرفت و از شدت بلندی صدا🔊 چشماش بی اختیار به هم فشرده شد😣، نچی کرد و سرش را عقب کشید...برای کنترل عصبانیت‌ش نفس عمیقی کشید و در حالی که با هر کلمه سرش را به جلو و عقب تکان می‌داد سعی می‌کرد شمرده شمرده با پسر حرف بزند.⚡️ –پسرم!! گفتم الان وضعیتش چطوره!!؟ خون داره چطور از گردنش میاد!!؟😓😰 پسر آب بینی‌اش را بالا کشید😪، ولی هِق هِق لا به لای کلمات قطع شدنی نبود.😭 –فواره!! مثل فواره میاد!!🔥💦 و صدای آهسته حاجی. «انا لله و انا الیه راجعون»😭🥀 ...🎈 ╭━═━⊰🦋***🌷***🦋⊱━═━╮ 📚* @shahidegheirat *📚 ╰━═━⊰🦋***🌷***🦋⊱━═━╯
❮شـھیـد عـلـی خلیلی❯
🌙| قࢪاࢪ شبانگاھ #ناے_سوختہ #قسمت_سی‌ونهم #فصل_پنجم : ضربت خوردن🔪💥 حاجی با نگرانی شماره #علی را م
🌙| قࢪارِ شبانہ : ضربت خوردن🔪💥 صدای فریاد در شلوغی بوق‌های مکرر ماشین های عروس👰🏻🤵🏻 و سوت و کف‌های کارناوال‌های شادی🎉 شب گم شده بود. یک موتور🏍 با سه سرنشین وارد معرکه شد؛ جوانی با محاسن نسبتاً پرپشت🧔🏻 و عینکی با فریم نازک مشکی👓 و قد و قامتی میانه و اندامی متناسب، دو تا هم نوجوان👱🏻‍♂🧑🏻 که ترک موتور🏍 نشسته بودند، صدای کشیده شدن لاستیک‌های موتور هنگام ایستادن، توجه چند خانم🧕🏻 و آقا👨🏻 را جلب کرد👀، به سرعت پیاده شد، نگاه آنها همچنان به بوده👀، اما او بدون نگرانی😌 و با سرعت بیشتر به طرف آنها رفت، یکی از مردها گارد گرفت👊🏻 و را تهدید کرد😠، اما او همچنان لبخند روی لبش بود.😊 –چیه!؟ چیکار داری!؟😒 –برادر من! شما چیکار داری!؟ بذار برن غیرت کجا رفته؟ اینا ناموس من و تو هستن.🙂 التماس در لحنش موج می‌زد، اما نه!! صدای دلنشین با آن لحن مهربانانه‌اش🌸 خریداری نداشت.😣 کم کم صدای جیغ و فریاد غالب شد😫😨. پهنای دستی زمخت👊🏻 را روی زمین پهن پرتاب کرد،😟 اما با شتاب بلند شد، باز لبخند😊 و این بار کمی جدیت بیشتر.😠 –ناسلامتی امشب شب 🌙 حرمت را نگهدار برادر من!! اما کسی حرف‌های او را نمی‌فهمید؛ طوری به هم نگاه می‌کردند👀 که انگار هر کلمه از جملات او برایش نامفهوم بی معنی است.🙄 مردک نیشخند زد😏 و در حالی که سعی می‌کرد با یک دست در ماشین🏎 را باز نگه دارد، با دست دیگر را کنار زد و به سرعت یکی از دو خانم🧕🏻 را به طرف در ماشین کشاند.😰 –مثل اینکه حرف حساب حالیت نمیشه میگم اینا ناموسِ ماهان.😠 لحظه‌ای نگذشت که انگار مشتی خون روی صورت مرد پاشیده شده،😟 دست مشت کرده👊🏻 یقه مرد را چروک و مچاله کرده بود آرام آرام از هم باز شد در حالی که دستش بی‌رمق پایین می‌افتاد تمام بدنش شل شد و با یک یا امام رضا(ع) کف آسفالت افتاد.😰 در چشم بر هم زدنی خون مثل بالشی زیر سرش را پر کرده بود🥀 و تمام صورتش را پوشانده بود و از گردنش مثل شیر آبی که با فشار زیاد باز شده باشد فواره می‌زد.💥💔 دانش‌آموزانی که ترک موتورش🏍 بودن از ترس خشکشان زده بود.😱 مرد قمه خونین را برداشت🗡 و به سرعت در حالی که دستش می لرزید و چشمانش از وحشت بیرون زده بود😱😳 که ماشین پرید. –روشن کن....هِ....هِ....دِ لامصب برو دیگه!هِ....هِ....الان میان سراغمون.😓😥 بد جور ترسیده بود و تند تند نفس می‌زد.😓 با صدای استارت ماشین🏎، یکی از بچه‌ها موتور🏍 را روشن کرد و به سرعت ماشین را تعقیب کرد؛ هنوز دست و پا می‌زد و خونریزی‌اش تمامی نداشت.😭🥀🍂 کم کم جمعیت قابل توجهی آمدند. اوضاع وخیم شده بود که منتظر آمبولانس نماندند.🚑 چند مسافر شمالی را با ماشین شخصی خود به بیمارستان‌تهرانپارس رساندند.🍁🔥 ...🎈 ╭━═━⊰🦋***🌷***🦋⊱━═━╮ 📚* @shahidegheirat*📚 ╰━═━⊰🦋***🌷***🦋⊱━═━╯
❮شـھیـد عـلـی خلیلی❯
🌙| قࢪارِ شبانہ #ناے_سوختہ #قسمت_چهلم #فصل_پنجم : ضربت خوردن🔪💥 صدای فریاد در شلوغی بوق‌های مکرر ما
🌙| قࢪاࢪِ شبانگاھ : ضربت خوردن🔪💥 گریه مبینا😭 مادر را تکان داد، دلش شور افتاد سابقه نداشت آن قدر بی‌خبر دیر کند.😞 دوستان یکی پس از دیگری از ماجرا باخبر شدند و حالا نوبت حاج‌آقا بود. صدای زنگ تلفن📲 آن هم ساعت دو نیمه شب نمی‌توانست عادی باشد.😟 البته شب 🌙 بود و بچه‌ها می‌دانستند الان حاج آقا در مسجد احیا گرفته،🛐 با این حال نمی‌دانست چرا دلش لرزید. –الو!! الو!! توی مسجد خوب آنتن نمی‌داد رفت بیرون بین چهارچوب در🚪 ایستاد. –الو!! الو!! از رفقای بود، صدایش لرزش عجیبی داشت، نگران کننده بود.😖 –چی شده!!؟ چه اتفاقی افتاده!!؟☹️ صدا لحظه‌ای قطع شد.😢 –مرد گنده!! گریه می‌کنی؟ میگم چی شده؟ نصفه جون شدم..😓 بازم سکوت...😲 –حرف می‌زنی یا قطع کنم!؟؟😠 –!! خلیلی!!😰 –خلیلی چی!!؟؟؟😟 و باز هم سکوت صدای فریاد حاج آقا او را از جا پراند!!😱 –گفتم چی شده!؟😟 –بیمارستانه🏨!! قمه خورده🗡!! حالش خیلی خرابه حاجی!😭 حاجی سنگینی‌اش را روی دست چپش✋🏻 که به چارچوب در🚪 تکیه داده بود انداخت و آرام آرام روی زمین نشست.😭 برای چند لحظه منگ منگ بود.😶 توی مسجد برنگشت و از همانجا راهی بیمارستان🏨 شد.🚗 انگار باید احیا را آنجا می‌گرفت.😔 –حاج آقا اومدی؟ خدا خیرت بده.😕 بچه ها دور و برش را گرفتن؛ سراغ را گرفت، توی اتاق بود، در را باز کرد یک تخت پر از خون!!😱😳 یک پرستار👨🏻‍⚕ آنها را برداشته بود تا برای شستشو ببرد. هنوز از شاهرگ خون فوران می‌زد.😱 شوکه شده بود همه چیز فقط خون بود و خون، حتی صورت هم زیر خون پنهان شده بود، تخت🛏، پتو، لباس سفید دکتر و پرستاران.🔴 بدترین زمان بود برای آمدن مادر اما...🥀💥 ...🎈 ╭━═━⊰🦋***🌷***🦋⊱━═━╮ 📚* @shahidegheirat *📚 ╰━═━⊰🦋***🌷***🦋⊱━═━╯
❮شـھیـد عـلـی خلیلی❯
🌙| قࢪاࢪِ شبانگاھ #ناے_سوختہ #قسمت_چهل‌ویکم #فصل_پنجم : ضربت خوردن🔪💥 گریه مبینا😭 مادر را تکان داد،
🌙|قرار شبانگاھ : ضربت خوردن🔪💥 –کجاس!؟ گفتم کجاس!؟😰 +مادر!! صبر کنید، الان میارنش بیرون.😟 صدای جیغ و فریاد مادر😩😢 همه را به وسط راهروی بیمارستان🏨 کشاند. لحظاتی گذشت⏱، رد نگاه‌ها👀 را گرفت و به سرعت به طرف اتاق🚪 رفت و در را باز کرد با نگرانی یک چشمشان به اتاق بود و با یک چشم احوال بقیه را رصد می‌کردند. شک نداشتند الان است که مادر را بیهوش بیرون بیاورند،😞 اما صدای فریاد او قطع شدنی نبود، انگار حاج‌آقا باید وارد عمل می‌شد😕، آخر برای حال خود مادر هم این همه بی تابی خوب نبود؛ دست به کار شد.🙁 +بسم الله! حاج خانوم بفرما بیرون، بفرما بیرون ببینم!! –چی می‌گین!؟ بچمه!! داره جون میده! کجا برم!؟ +بفرما اینجا باشی زنده می‌شه!؟ بفرما بیرون ببینم. یالا... . صدای حاجی لحظه به لحظه بلندتر می‌شد و سعی می‌کرد با حرکت دادن دست راستش👋🏻 مادر را به طرف بیرون هدایت کند.😐 خدا می‌داند خودش هم دلش به این رفتار رضا نمی‌داد، ولی چه کار باید کرد.😣 ماندن مادر در آن شرایط هم برای خودش خطرناک⚠️ بود هم برای دکترها مزاحمت.♨️ تمام فکر حاجی برگشتن بود🌱 و بس. دکترش می‌گفت باید هرچه سریع‌تر برای پیوند عروق به یک بیمارستان🏩 برسد.🔅 «با دکترش که صحبت کردیم گفت باید به بیمارستان برسونیدش که پیوند عروق داشته باشد. یادمه ساعت ۲/۴۵ دقیقه بود،⏰ بیمارستان های خاص🏩 رو تماس گرفتیم☎️ کسی جواب نمی‌داد 😖، همه بیمارستان‌هایی که تصورش رو بکنید. اون شب🌙 موتور تریل‌هایی🏍 که دستمون بود حدود بیست تا می‌شد. بچه‌های گردان رو صدا زدیم🗣 و موتورها🏍 رو دادیم بهشون. تصمیم گرفتیم هر طور شده یه جا پذیرش بگیریم، گفتیم برید، حتی یه سری بچه ها رو تا شهر ری فرستادیم که حتی بتونن جنوب شهر پذیرش بگیرن.» ...🎈 ╭━═━⊰🦋***🌷***🦋⊱━═━╮ 📚* @shahidegheirat *📚 ╰━═━⊰🦋***🌷***🦋⊱━═━╯
❮شـھیـد عـلـی خلیلی❯
🌙|قرار شبانگاھ #ناے_سوختہ #قسمت_چہل‌ودوم #فصل_پنجم : ضربت خوردن🔪💥 –کجاس!؟ گفتم #علی کجاس!؟😰 +مادر
🌙| قࢪاࢪِ شبانگاھ : ضربت خوردن🔪💥 فرصت زیادی نمانده بود.⌛️ انگار توی دلش رخت می‌شستند! آشوبِ آشوب بود، تلفن☎️ را برداشت و مسلسل وار شروع به زنگ زدن. –الو!! سلام بیمارستان...؟! تا شرح حال را می‌گفت یک جمله می‌شنید: –پذیرش نداریم... و صدای بوق ممتد تلفن.☎️ –الو! بیمارستان...پذیرش نداریم!!! و....و....و.... با ۲۶ بیمارستان🏨 تماس گرفت. نگاهی به ساعتش انداخت برخلاف همیشه عقربه‌ها🕒 چه با سرعت می‌دویدند. بدون اینکه متوجه بشود، یک ساعت بود که داشت به این بیمارستان و آن بیمارستان زنگ می‌زد.📱 از بچه ها هم خبر نشده بود. انگار آنها هم نتیجه نگرفته بودند. دلش نبود یه چشمش به در اتاق بود، یک چشمش به ساعت.⏱ مدام توی راهرو راه می‌رفت👞 و اضطرابش در صدای کفش‌هایش به وضوح شنیده می‌شد. –تاق!...تاق!...تاق!... برای لحظه‌ای نشست سرش را پایین آورد😞 و با انگشتان دست راستش پیشانی عرق کرده‌اش را نگه داشت، چشمانش را لحظه‌ای روی هم گذاشت،😌 دو سه نفس عمیق کشید🌬 و لب‌هایش دوباره شروع به حرکت کرد. در سکوت سنگین🤫 ساعت ۳/۴۵ بیمارستان🏨، صدای زمزمه آهسته‌ی او به راحتی شنیده می‌شد، چند دقیقه‌ای ذکر گفت📿 و یک نفس عمیق دیگر دو تا دست‌هایش را روی زانوهایش گذاشت و با یک فشار روی هر دوتا زانویش، جلدی از جا بلند شد.😇 –الهی به امیدتو.🤲🏻 ساعت ۳:۴۵ دوباره سراغ تلفن📱 رفت. –الو.؟! بیمارستان‌عرفان؟!🤔 –بفرمایید. –سلام! صبحتون بخیر.🌤 و برای چندمین بار شرح حال . –آقای محترم!! میگم پذیرش... صدای بلند حاجی کلامش را قطع کرد دیگر بریده بود.💥 نگرانی تمام وجودش را گرفته بود😖 فکر می‌کرد وقتی باقی نمانده، چشمش به در اتاق بود اگر ذره ای دیگر دست دست می‌کرد، هر آن ممکن بود در اتاق باز شود و سری به نشانه تاسف تکان بخورد.😔 ...🎈 ╭━═━⊰🦋***🌷***🦋⊱━═━╮ 📚* @shahidegheirat *📚 ╰━═━⊰🦋***🌷***🦋⊱━═━╯
❮شـھیـد عـلـی خلیلی❯
🌙| قࢪاࢪِ شبانگاھ #ناے_سوختہ #قسمت_چهل‌وسوم #فصل_پنجم : ضربت خوردن🔪💥 فرصت زیادی نمانده بود.⌛️ انگا
📚 : ضربت خوردن🔪💥 اپراتور بیمارستان عرفان🏨 را به رگبار اصرار و التماس بست. –باشه. باشه. ولی آقای محترم مسئولیت موندن و رفتنش با خودتونه‌ها! باورش نمی‌شد. هاج و واج مونده بود و لبخند نصفه و نیمه‌ای روی لبش ماستیده بود، به سرعت بچه‌ها را خبر کرد. حالا نوبت جور کردن ۵ میلیون بود.💶 دو تا از بچه ها رسیدن بیمارستان، نباید آتو دستی بیمارستان می‌دادند. –آقا! شما اونجا باشین. یه شماره کارت هم به ما بدین، چند تا از بچه ها رفتن دنبال قضیه، هر کس هر چقدر جور کنه واریز می‌کنه به کارتتون. گوشی‌اش مدام زنگ می‌خورد. –سلام حاجی! –سلام سیدجون! چه خبر؟ تونستی کاری کنی برادر؟ –وامه بود دوهفته پیش برای موتور ازتون گرفتم!💴 –یک و نیم رو می‌گی!!؟🤔 –بله. چجوری برسونم دستتون؟🙂 –خدا خیرت بده.😇 شماره کارتو بنویس. ۵۰هزار، ۱۰۰هزار، ۱۵۰هزار.... شکر خدا ۵میلیون تومان جور شد.❣ –ای‌بابا! چرا آمبولانس نمی‌بره؟!😐 ما که نمی‌تونیم با این حال خودمون ببریمش.🙁 –شرمنده حاج آقا!😞 فکر نکنم هیچ آمبولانسی🚑 مسئولیت قبول کنه! –یعنی چی!؟ یعنی چی!؟😠 مگه ماشین عروسه!؟😒 خوب مال مریض بردنه دیگه، غیر اینه!؟ این بنده خدا داره تموم می‌کنه شما دارین تعارف می‌کنین و فکر اسم و رسم امتیاز ماشین و بیمارستان تونید!؟😠 –آخه ....😕 –لااقل زنگ بزنین عرفان خودش یه دونه بفرسته. –الو! بیمارستان عرفان!!؟ –بفرمائید. –صبحتون بخیر! لطفاً یک آمبولانس.🚑 وضعیت را شرح داد. برای لحظه‌ای گوشی را از جلوی دهانش کنار برد و طبق عادت، دستش را روی دهنی گوشی گذاشت.📱 رو به حاجی کرد و گفت: –می‌گن هزینه‌اش بالا می‌شه. کارد می‌زدی خونش در نمی‌آمد.😡 –خب بشه!! داره می‌میره.😖 کنار راهرو رفت به دیوار تکیه داد و آرام آرام در حالی که کمرش را روی دیوار می‌کشید روی دوتا پا نشست.😓 سرش را توی بغل گرفت و برای لحظه‌ای چشمانش را بست، صدای آژیر آمبولانس🚨 او را از جا پراند. همه چیز که تا آن لحظه کند پیش می‌رفت، با صدای دویدن پرستاران👨🏻‍⚕ و ترمز چرخ‌های تختی که بدن روی آن افتاده بود سرعت چشمگیری گرفت. را با عجله به طرف حیاط می بردند تا سوار آمبولانس کنند.🚑🍂 ...🎈 ╭━═━⊰🦋***🌷***🦋⊱━═━╮ 📚* @shahidegheirat*📚 ╰━═━⊰🦋***🌷***🦋⊱━═━╯
❮شـھیـد عـلـی خلیلی❯
#ناے_سوختہ📚 #قسمت_چہل‌وچہارم #فصل_پنجم : ضربت خوردن🔪💥 اپراتور بیمارستان عرفان🏨 را به رگبار اصرار و
☕️| هرشب یڪ فنجان ࢪمان 📕 : ضربت خوردن🔪💥 –وایسا آقاجان!! صبر کن.✋🏻 +هماهنگ شده برادر! سوارش کنین. –هماهنگ چی شده!؟ من نمی‌برم!😠 صدای بگو مگوها هر لحظه بالاتر می‌گرفت، حاجی دلش می‌خواست سرش را بکوبد به دیوار.😡 یعنی چه!!؟ نمی‌توانست دلیل این رفتارها یا شاید بی‌رحمی‌ها را بفهمد.💥 +آخه برادر من!! آدم یه جوجه گنجشکم🐣 زخمی ببینه نمی‌تونه بی‌تفاوت بگذره، یه آدمه! می‌فهمی!؟ آدم! داره می‌میره.😠 کلام او در بین داد و فریادها و ادامه بگو مگوها دیگر شنیده نمی‌شد.😞 –عزیز من! ایشون باید وضعیتش ثابت بمونه تا به اتاق عمل برسه و جراحی بشه، این کار راحتی نیست.❗️ +خوب ماهم زنگ نزدیم آژانس بیاد!😒 آمبولانس خواستیم برای همین وضعیت خاص! می‌فهمی!!؟😡 آنقدر از خون رفته بود که شش هفت تا کیسه خون به او زدند،💉 اوضاع وخیمی داشت.🥀 ماندنش را هیچکس تضمین نمی‌کرد.😔 بالاخره با کلی تعهد و امضا و قول و قرار به بیمارستان و اتاق عمل رسید.🏨 رفقایش هم هر کاری می‌توانستند انجام دادند؛ همه آن روز روزه گرفتند.🌠 نماز دست‌جمعی آنها هم آن هم پشت ساختمان بیمارستان🏨 —لحظه‌ای که در اتاق عمل بود— حال و هوای خاصی داشت.😍💫 پشت در اتاق عمل کسی جرات نمی‌کرد با مادرش حرف بزند،🤫 هرکس سمت او می‌رفت او را پس می‌زد، حال بدی داشت.😭 حاجی اصلاً صلاح نمی‌دید با آن بحثی که قبلاً با مادر داشته و او را از اتاق بیرون کرده بود، دور و برش آفتابی شود! هرچند که همان لحظه نیتش خیر بود و صلاح حال مادر. اما همه می‌دانند حال ما‌در در این اوضاع و احوال طوری نیست که به فکر سلامتی و صلاح خودش باشد. به هر حال حاج آقا رفت بیرون و قرار شد دو تا از دوستان بمانند تا مادر کمتر اذیت بشود.🌸☔️ ...🎈 ╭━═━⊰🦋***🌷***🦋⊱━═━╮ 📚* @shahidegheirat *📚 ╰━═━⊰🦋***🌷***🦋⊱━═━╯
❮شـھیـد عـلـی خلیلی❯
☕️| هرشب یڪ فنجان ࢪمان #ناے_سوختہ📕 #قسمت_چہل‌وپنجم #فصل_پنجم : ضربت خوردن🔪💥 –وایسا آقاجان!! صبر کن
🌙| قࢪاࢪِ شبانگاھ 📚 : ضربت خوردن🔪💥 –آقای دکتر!👨🏻‍⚕ نگاه خسته ی یک زن با چشم‌های سرخ و پف کرده و صورتی که اشک‌ها روی آن خط سیاهی گذاشته بودند😭 و حالت آشفته‌ای به آن داده بودند، لحظه‌ای سکوتِ دکتر دلش را چلوند. صدای نفس‌هایش بلند و بلندتر شد، التماس در نگاهش موج می‌زد😔، انگار می‌خواست بگوید دلش می‌خواهد فقط یک حرف خوب بشنود.🌱 دکتر در حالی که خستگی توی صورتش چین و چروک انداخته بود و کاسه چشمانش را قرمز کرده بود، ماسکش را از پشت گوش هایش کند، پلک‌هایش را آرام روی هم گذاشت، سرش را آهسته پایین آورد و با لبخند پر از رضایت به مادر فهماند که هنوز نفس می‌کشد.😊 خط صاف لب‌های مادر هلالی شد.🙂 کم کم سفیدی دندان‌هایش هم از لای لب‌های خشکیده و بی‌رنگش نمایان شد،☺️ صورتش از اشک‌هایشان💧 را خیس کرده بودند و هی خشک شده بود، هم سیاه شده بود هم خشکِ خشک. آنقدر که تا چشمانش می‌خواستند کمی لبخند بزنند😊 پوست کنار چشم‌هایش انگار که ترکیده باشد پر از چین و چروک می شد. نفس راحتی کشید.😌 صورت مادر از زمین کنده نمی‌شد،🤲🏻 سجده‌ی طولانی او همه را نگران کرده بود. –مادر! مادر! از جا بلند شد؛ اشک و لبخندش در هم آمیخته بود. بی اختیار به طرف دکتر دوید؛ می‌خندید☺️ اشک می‌ریخت،😭 می‌خندید☺️، اشک می‌ریخت....😭 همه مبهوت شوق مادر بودند😳، حال مادر اصلاً دست خودش نبود. –نه!! خانم خلیلی!! خواهش می‌کنم. همه سعی داشتند مادر را کنار ببرند اما دستانی که خداوند به آنها اجازه‌ی برگرداندن را داده بود برای ما‌در بوسیدن داشت💛 و در آن لحظه متوجه هیچ چیز جز و عشق مادرانه اش نبود.❣💝 ...🎈 ╭━═━⊰🦋***🌷***🦋⊱━═━╮ 📚* @shahidegheirat*📚 ╰━═━⊰🦋***🌷***🦋⊱━═━╯
❮شـھیـد عـلـی خلیلی❯
🌙| قࢪاࢪِ شبانگاھ #ناے_سوختہ📚 #قسمت_چہل‌وششم #فصل_پنجم : ضربت خوردن🔪💥 –آقای دکتر!👨🏻‍⚕ نگاه خسته ی
🌙| قرار شبانگاھ : ضربت خوردن🔪💥 دکتر به سختی دستش را کنار کشید و رفت، حوضچه اشک‌های مادر هنوز روی زمین پهن بود💦و رد خیسی کفش‌های👞 دکتر👨🏻‍⚕ راهروی بیمارستان🏨 را خال خالی کرده بود.😊 مادر دوباره پیشانی پرچین و صورت خسته‌اش را بر زمین چسباند😇. و در آن لحظه زیبا، تنها او بود و خدا. امید بودن و آینده‌ی او در دل مادر شعله ور شده بود.🔥🧡 مثل اینکه افکار مختلفی را توی ذهنش مرور می‌کرد.❣ از حالت لب‌ها و برق چشمانش می‌شد فهمید.✨ فکر کنم یاد حرف‌های افتاده بود. –مامان پیر شدما!! کی برام زن می‌گیری!؟😉😁 +حیا کن بچه!! اِ! ان شاالله ۲۳ سالت بشه بعد.☺️ –او اَه! تا اون موقع کی زنده‌اس، کی مرده؟😕 +نترس مادر!! چشم به هم بزنی می‌شه ۲۳ سالت، یه کم پخته و عاقل بشی.😍☺️ پشت چشم هایش را نازک کرد😒 و در حالی که لبخند ریزی می‌زد صورتش را آرام و با ناز از پسر برگرداند.😇🌱 صدای خنده مردانه در ذهن مادر پیچید.🌀💫 ...🎈 ╭━═━⊰🦋***🌷***🦋⊱━═━╮ 📚* @shahidegheirat *📚 ╰━═━⊰🦋***🌷***🦋⊱━═━╯