eitaa logo
❮شـھیـد عـلـی خلیلی❯
1.1هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
1.3هزار ویدیو
45 فایل
هیچکی پشتتون نیست؛ فقط خدا هست کانال رسمی شهید علی خلیلی ولادت:۱۳۷۱/۸/۹ شهادت:۱۳۹۳/۱/۳ تحت نظارت خانواده محترم شهید -اینجا‌ دعوت‌ شدہ‌ۍ‌خو‌د‌ِ شھیدی دلت‌ کہ‌ نمیاد دعوتشون‌ رد‌ کنی💔:) خـادم کانال:↶ 〖 @martyr_gheirat 〗 کانال‌وقفِ‌مادرمون‌حضرت‌زهـراست﴿♥️﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
♥️🇮🇷♥️ 🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷 #قسمت_چهارم #کتاب_حاج_قاسم 📚 🔸راه چهارم ... جنوب ایران. دهه شصت. جبهه های نبرد، عملیات رمضان. کار سخت شده بود و به دلیل نرسیدن رزمندگان به بعضی از اهداف وضعیت مساعد نبود! صدام با کمک آمریکا و... تجهیزات زیادی ریخته بود و... فرمانده کل سپاه در جمع فرماندهان قرارگاه وضعیت جبهه ها را بررسی می کرد، اما... در آخر کار گفت: _چراغ ها را خاموش می کنیم، هر کدام از شما نمی تواند بماند، برود. اولین فرماندهی که برای لبیک به امام و تجدید عهدش با خدا شروع به صحبت کرد؛ قاسم سلیمانی بود. جوان بیست و چند ساله میدان. ♥️♥️♥️ اولین ها پر برکت ترین ها هستند. اولین کسی که ایمان آورد به رسول خدا...علی بن ابی طالب! اولین زن عرصه اسلام... خدیجه! اولین علمدار بی دست و سر.. ابالفضل العباس! اولین ها، پر همت ترین ها هستند، مستحکمند در انجام کارشان، بهترین تصمیم را در بهترین زمان می گیرند. اندیشمندانه پا در راه می گذارند . صبورانه تا آخر می مانند. من دنبال اولین زندگیم هستم. اولین عهدی که با امامم ببندم بر ترک گناه و عزم و اراده ای که راهیم کند تا... کربلا ان شاءالله. بهترین عاقبت،شهادت! #علمدار_مقاومت ✌️ ╔ ✾" ✾ "✾ ════╗ @shahidegheirat ╚════ ✾" ✾" ✾
🌹🍃🌹🍃🌹 ♥️ 📚 ❣️مجتهدی عادل❣️ بعد از رحلت امام خمینی (ره)، که مجلس خبرگان تصمیم گرفت فردی را برای رهبری انقلاب اسلامی معرفی نماید، بنا شد برای رهبری آیت الله خامنه ای رای گیری شود به عمل آید. هنگام رای گیری در مجلس خبرگان، اجتهاد آیت الله خامنه‌ای با قیام بینه شرعیه نزد این جانب ثابت بود. پس از آن، بارها در جلساتی با حضور آیت الله خامنه ای، مباجثه فقهی داشتیم. من در آن جلسه ها، به مقام اجتهاد ایشان پی بردم و اکنون شهادت می‌دهم که معظم له مجتهدی عادل و جامع الشرایط می‌باشند. آیت الله محمد مومن✍️ 💞ادامه دارد... 🌸🍃 ღ‌ @shahidegheirat ┗ ━⇱━ ღ‌ 🍃🌸
❮شـھیـد عـلـی خلیلی❯
{☔️🍎} 🌱هشٺ ماه در بیمارستاݩ🏩 #قسمت_سوم 3️⃣ :) ... لیوان🥛روی میزش را برداشتم و شستم🚰🧴و از آب سردکن💧د
{☔️🍎} 🌱هشٺ ماه در بیمارستاݩ🏩 4️⃣ :) 🌿خانم جوانی🥀در تخت🛏کنار پیرزن بستری بود که حال عمومی نسبتاً خوبی داشت🙂و در تمام این مدت مرا زیرنظر داشت. به سمتش رفتم و احوالپرسی کردم. خداقوت جانانه‌ای تحویلم داد🥰و پرسید: چند سالته🧐که در این شرایط، بیمارستان میایی؟ پاسخ دادم: 15سالمه. چشمانش گرد😳و با تعجب گفت: با این سن کمت نمی‌ترسی؟ منم گفتم: در زمان دفاع مقدس❣️هم خیلی‌ها با سن کمشون نقش آفرینی✨کردن و شهید🌷دانش آموز فراوان داریم حتی خیلی از نوجوان ها کم سن و سال‌تر از من بودند اما برای نسل امروز تبدیل به الگو🌟شدن. مقداری مِن مِن کرد انگار حرفی در گلویش گیر کرده و از من پرسید: شماهایی که این همه وقت می‌ذارین می‌آیید به بیمار‌ها خدمت می‌کنین، حقوقی💶💰دریافت می‌کنین🤔؟ نا خودآگاه لبخندی بر لبانم نقش بست☺️و برایش تعریف کردم که اکثر نیروهای‌ جهادی طلاب هستن و بسیجی🇮🇷. حتی بسیاری از طلبه‌ها پدر خانواده🏡هستن با مشغله‌ای بسیار اما همچون رزمنده‌ های باصفای دوران جبهه بدون ذره‌ای تظاهر و ریا در بیمارستان‌ها خدمت می‌کنن. مانند همان ندای قرآنی هر آنکس که خدا را دوست دارد به بندگان او خدمت کند و🌱خداجویان این‌بار خدا را در بیمارستان‌ها و در خدمت به بیماران جست‌وجو نمودند و بیمارستان معبد و حسینه‌ای شد مثل دوکوهه💖مملو از عطر🌸و صفای ایثار و خدمت و گذشت... اشک در چشمان خانم جوان حلقه زد و بر گونه‌های رنگ پریده‌اش سرازیر شد و با دلی شکسته برای همه‌ی نیروهای جهادی دعا📿کرد. 🌹ادامه دارد °••• ═ ೋღ🍂🌸🍂ღೋ═ @shahidegheirat ═ ೋღ🍂🌸🍂ღೋ═
❮شـھیـد عـلـی خلیلی❯
⏰| بہ وقت رمان📖🤤 #ناے_سوختہ📚 #قسمت_سوم #فصل_اول:شهادت🌹 آنقدر نحیف و لاغر شده بود که وقتی سرش را د
⏰| بہ وقت مطالعہ رمان📖🤤 📚 :شهادت🌹 جوان گوشی📱 را قطع کرد و به سرعت خودش را به منزل رساند. این مدت آن جا برای همه پاتوق بود و یک جور دلگرمی...✨ مادر شده بود مادر همه بچه ها. اصلا هیچ کس جزء بودن فکر نمی کرد. مادر همچنان مبهوت بود و پسرک بر روی دستانش آرام😌 خوابیده بود... –یواش! یواش تر! بچم بیدار میشه تازه خوابیده...!😞 جوان نمی دانست چه کار کند،☹️ قلبش داشت از جا کنده می‌شد.💔 بغض راه گلویش را بسته بود.😢 هیچ وقت مادر را اینطور ندیده‌بود. کم کم باورش شده بود خوابیده رفت و صدایش کرد. –! آقا! اما مامان به نشانه اخم ابروهایش را کمی جمع کرد😠 و انگشت سبابه اش را روی بینی گذاشت🤫 و آرام گفت: –هیس! ساکت! گفتم که خوابیده... بغضش را قلپّی قورت داد😓 و در حالی که سرش را تندتند پایین و بالا می آورد با باز و بسته کردن چشمانش سعی می کرد حرف مادر را تایید کند. –چشم مادر! چشم! جوان حق داشت سرش را توی دیوار بکوبد؛ آخر بدجوری شوکه شده بود، 😰 اگر به گذشته می‌ترکید یکی باید پیدا می‌شد وسط آن وانفسا او را دلداری می داد؛ خودش را جمع و جور کرد، تنها کاری که از او بر می آمد این بود که مادر را راضی کند تا را به بیمارستان🏨 ببرند. بالاخره مادر راضی شد. آرام اما سریع بدن بی جان و سبک 💞 را در پتو پیچیدند و به بیمارستان🏨 رساندند. ...🎈 ....•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•.... @shahidegheirat ....•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•....