eitaa logo
کانال‌رسمی‌شهید‌بابک‌نوری‌و شهیدمصطفی‌صدر‌زاده❤️
6.7هزار دنبال‌کننده
19.5هزار عکس
6.6هزار ویدیو
43 فایل
○•|﷽|•○ ❁کانال‌رسمی‌مصطفی‌بابک‌قلبها❁ بزرگترین‌کانال‌رسمی‌شهیدان!):-❤️ 🔹💌شهید مصطفی صدر زاده! 🔹💌شهید بابک نوری هریس! 🌸ڪانال‌ٺحٺ‌مدیریٺ‌مسٺقیم #خانواده‌شہیدان فعاݪیٺ‌دارد🌸 حالا‌که‌دعوتت‌کرده‌بمون!🦋 تبادل @khoday_man8 تبلیغات هم پذیرفته میشه 🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
: راضی بودن به خواست خداوند غم و اندوهت را از بین میبرد..♥️! غررالحکم،حدیث۳۹۸۶- @shahidanbabak_mostafa🕊
آمد به خط فاطمیون سر بزند کھ شب شد ، گفتیم لابد میرود یک جایـے دور از هیاهوی رزمنده‌ها استراحت کند ، کفش هایش را گذاشت زیر سرش گوشه اتاق دراز کشید، خودمان خجالت کشیدیم اتاق را خلوت کردیم کھ چند ساعت استراحت کند :)🌱 @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌‌‌‌‌‌‌‌‌من‌بهشتم‌همه‌در‌دیدنُ‌خندیدنِ‌توست؛ تا‌تو‌باشی‌نشوم‌خیره‌به‌لب‌های‌کسی..♥️! @shahidanbabak_mostafa🕊
دِلَـم‌ڪه‌تَنـگ‌می‌شَود‌نَظـربہ‌مـٰاھ‌مـیکنم دَرون‌ِمـٰاھ‌ِنیـمہ‌شَب‌تـورا‌نگـٰاه‌میڪُنَم 💗 @shahidanbabak_mostafa🕊
میگفت.. اگر صراط مستقیم میجویی بیا از این راه مستقیم تر وجود ندارد؛ و آن هم حب حسین‌ علیه‌السلام است.. 🌿 @shahidanbabak_mostafa🕊
همه چیز و همه چیز ؛ برای خدا باشد! حتی چشمایت..♥️! 🌿 @shahidanbabak_mostafa🕊
سلام بچه ها عاقبتتون بخیر🌱^ یه چیزی عرض کنم خدمتتون... لطفا بزرگوارانی که لطف میکنند و توی ختم های قرآنی که میزاریم شرکت میکنند حتما حتما جزی که برمیدارن رو بخونن چون در صورتی که خونده نشه اون قرآن ختم نمیشه و به گردنشون هست.🌸 معمولا ختم هایی که میزاریم یک هفته زمان داره واسه خوندن...پس یه جور برنامه بریزید که توی این یک هفته تمومش کنید . مثلا میتونید روزی یک حزب بخونید هم سبک تر هست و هم اینکه توی چهار روز اون جز رو تموم میکنید...🌻 بستگی به قرآنی داره که میخونید بعضی ها سه حزب داره هر جز بعضی ها چهار حزب☺️ پس حتما حتما این نکته رو رعایت کنید تا مشکلی پیش نیاد... التماس دعا🤲🏻💛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
محمدعلی بغلم بود. جلوی آینه‌شمعدان سر طاقچه ایستاده بودم، درحالی‌که با تو تلفنی حرف می‌زدم، فاطمه شکلک درمی‌آورد و محمدعلی غش‌غش می‌خندید. بغض کردی: «سمیه، تو رو به خدا دیگه این کار رو نکن! خیلی اذیت می‌شم وقتی صداش هست و خودش نیست!» ♥️ @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای صفای قلب زارم هر چه دارم از تو دارم.. تا قیامت ای رضا جان سر ز خاکت بر ندارم.. منم خاک درت غلام و نوکرت.. مران از در مرابه جان مادرت.. علی موسی الرضا علی موسی الرضا علی موسی الرضا.. خادم امام رضا رئیس‌جمهور شهید ابراهیم ریسی ♥️ @shahidanbabak_mostafa🕊
سال ۹۲ انتخابات که حسن کلید برنده شد من مشهد بودم ساعت ۳ شب حرم بودم دیدم آقای رئیسی اومد زیارت کرد رفت یه گوشه و نماز شب خوند آخه کدوم کاندیدی بعد از رای گیری شب رأی گیری میاد اینقد راحت بی ریا نماز شب میخونه تا کسی شهید نبود شهید نمی شود ..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهادت که اتفاقی نیست رفیق حتی یه ذره هم بوی دنیارو گرفته باشی ولت میکنه ؛میگه : برو بچسپ به همون دنیای فانی و تعلقاتش..💔! @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊🌸نمازجماعت‌همیشه‌صف‌اول‌می‌ایستاد همیشه‌توی‌جیبش‌مهروتسبیح‌تربت‌داشت گاهی‌وقت‌ها‌که‌به‌هر‌دلیلی‌توی‌جیبش‌نبود موقع‌نمازدرحسینیه‌پادگان‌د‌نبال‌مهر‌تربت‌می‌گشت وقتی‌که‌پیدا‌می‌کرداین‌شعررازمزمه‌می‌کرد: {تاتوزمین‌سجده‌ای،سربه‌هوا‌نمی‌شوم...}🤍🥲 @shahidanbabak_mostafa🕊
-میگفت‌: همه‌فکرمی‌کنندچون‌گرفتارند، به‌خدانمی‌رسند ؛ اما‌چون‌به‌خدانمی‌رسند،گرفتارند(:🫀 -میرزا‌اسماعیل‌دولابی- @shahidanbabak_mostafa🕊
‏گوش کن...میشنوے؟ کربلا و آنسو‌تر... قدس در انتظار طلیعه داران هستند هم‌ آنان که راه‌گشاے تاریخ به سوے عدالت موعود خواهند بود آیا تو نیز به خیل آنان پیوسته‌اے؟ 🌱 @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
توۍِ سنِ ‌¹⁵سالگے بود‌ براۍِ کمک‌ بہ‌ مسجد‌ جمعہ‌ شب‌ها مےرفت‌ بهشت‌ زهرا ‌توۍِ سنِ‌ نوجوانے و غرور! وقتے بهش‌ مے‌گفتم: «مامان‌ اذیت‌ نمیشے‌ برۍ پول‌ جمع‌ کنے؟!» مےگفت‌: «مامان‌ خیلے لذت‌ داره‌ برا‌ خدا گدایے کردن.. :)♥️» مصطفے از همان‌ نوجوانے در حال خودسازی بود و خیلے زجر کشید و اَجرش‌ رو دید.. 🌿 @shahidanbabak_mostafa🕊
دُعـٰابِخـوٰان‌‌‌بَراۍِعـٰاقِبَـت‌بِخِیـر؎مَـن تـویۍ‌ڪِہ‌خَتـمِ‌‌بِخـیٖر‌شُـدعـٰاقِبَتـَتッ @shahidanbabak_mostafa🕊
اگَــر‌دِلِتان‌ْسَخْتْ‌بهــ‌تَـنگ‌آمَـــد، راه‌ِنَفَسِتان‌ْازْ‌شِــدَّتِ‌غَـــــــم‌بَسْتــه‌شُــد با‌یادِحــُســـینْ‌عَلیه‌السَلامْ نــَفَسْ‌بِکِشیدونامَشْ‌را‌صـــــِدا‌کُنــید.. آقا‌ارْبابْ‌بیشْتــَــر‌از‌هَمــهــ‌حالِ‌نُوکَرشـُـو‌داره:)🌱 @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍄رمان جذاب 🍄 قسمت ۶۲ روسری ام در هوا معلق بود و باد آن را با صدای کوبیدن قدمهام میرقصوند.نفسهام به شماره افتاده بود . حس میکردم او خیلی نزدیکم شده. حتی صدای نفسهای شهوتناک وکثیفش رو میشنیدم. خدایا راه خیابون کجا بود؟ پس چرا ازشر این کوچه های لعنتی راحت نمیشدم.با ترس و تمام سرعت داخل یک کوچه ی فرعی پیچیدم. اینقدر سرعتم زیاد بود که نزدیک بود در زمان پیچیدن  به دیوار برخورد کنم. با ناامیدی از خدا خواستم که منو نجاتم بده ..دلم نمیخواست با دستهای شهوت آلود این نامرد، بلایی به سرم بیاد. این کوچه اینقدر خلوت و تاریک بود که به اون شهامت حرف زدن داد: -واستا…مگه سر اون کوچه منتظر من نبودی جیگر؟؟بخت بهت رو کرده..یک کم باهم یه گوشه خلوت میکنیم و بعد .. تمام موهای تنم از ترس و انزجار سیخ شد.دیگه وقت سکوت نبود.حفظ شرافتم مهم تر از لو رفتنم پیش حاج مهدوی بود. 🍃🌹🍃 با تمام توان فریاد زدم: _برو گمشوووو کثافت. ..گمشوو عوضی. بعد در حالیکه عقب عقب میرفتم گفتم بخدا دستت بهم بخوره خونت حلاله آشغال.. او مثل یک گرگ گرسنه آروم آروم نزدیکم میشد .. پس چرا همسایه ها بیرون  نمی‌ریختند؟؟ چرا هیچ کس کمکم نمیکرد.؟؟ هی پشت سرهم جیغ میکشیدم :بابا مسلمونها کمکک….این بی همه چیز خدانشناس میخواد اذیتم کنه.. یکی سرش رو از پنحره بیرون آورد و خطاب به من گفت چیه؟ من که انگار دنیا رو بهم داده باشند با جیغ وگریه گفتم این مرتیکه دنبالم راه افتاده تورو خدا کمکم کنید.. مرد گفت : -غلط کرده بی ناموس.گمشو گورتو گم کن.الان میام پایین. . با خودم گفتم الان این نامرد میزنه به چاک ولی با وقاحت تموم رو به اون مرد، با الفاظ زشتی گفت.: -ببند دهنتومرتیکه ی….زنمه..دعوامون شده تو رو سننه..؟؟ من که از تعجب و وحشت نزدیک بود بمیرم گفتم :-دروغ میگه بخدا…کمکم کنید مردک لات مثل مار زخمی به سمتم هجوم آورد وتا خواستم از چنگالش فرار کنم روسریم رو چنگ زد و مچاله اش کرد.بادیدن موهام چشمانش برق کثیفی زد  وبازومو گرفت .به سمتش برگشتم و با کیفم محکم به سرو صورتش ضربه میزدم.او یقه ی مانتوم رو کشید تا شاید قبل از رفتن لذتی  از سفیدی گردنم ببرد و من با تمام قدرت سیلی محکمی به صورتش زدم  و سعی کردم از چنگالش فرار کنم که پام به چیزی برخورد کرد و باصورت زمین خوردم.. مرد پشت پنجره با چیزی شبیه قفل فرمون بیرون اومد و نردیک او شد.در یک لحظه کوچه مملو از جمعیت شد..گرگ قصه میخواست فرار کنه که پایش رو گرفتم و اوهم به زمین افتاد. چند نفری خواستند بریزن سرش و بگیرنش که او چاقو درآورد و بعد باصدای ناله ی یک نفر فریاد زد برید کنار..هرکی بیاد میزنمش.. مردی میانسال روی زمین افتاد و به دنبال او همه با جیغ وفریاد و صدا کردن اهل بیت به سمتش دویدند وهمه فراموش کردند که عامل این نا امنی فرار کرد! به سختی روی زمین نشستم . احساس میکردم بالای لبم میخاره. چند خانوم به سمتم اومدند. یکی از آنها گفت:دماغت داره خون میاد من حواسم به خودم نبود.فقط سعی میکردم در میون همهمه ی اونجا، مردی که چاقو خورده بود رو ببینم که چه بلایی سرش اومده. انگار نه انگار که اینجا همون کوچه ی سوت وکور چند دقیقه ی پیشه!! خانوم دیگری به سرعت نزدیکم شد ودرحالیکه روسریم رو سرم مینداخت  با اکراه گفت:-وای تمام سرو کله ت خونیه.. بی اعتنا به حرفش پرسیدم :-اون آقا چه بلایی سرش اومد؟ زن گفت:-اون بیشرف، با چاقوزده تو بازوش..زنگ زدیم الان اورژانس و پلیس میاد.تو خوبی؟ چطور میتونستم خوب باشم! بخاطر من یک نفر آسیب دیده بود!!!درسته من نجات پیدا کردم ولی یک نفر داشت درد میکشید. به طرفش رفتم ولی اینقدر دورو برش شلوغ بود که نمیتونسم ببینمش..همون زن منو عقب کشید و یک گوله دستمال کاغذی جلوی صورتم آورد. دستمالها رو از دستش گرفتم و باحالی خراب نگاهش کردم.دختر بچه ای با یک پارچه ی بلند سیاه نزدیکم اومد ودر حالیکه گوشه ی  مانتومو میکشید گفت:-خاله خاله.بیا این چادر وسرت کن.مانتوت پاره شده نامحرما میبیننت. اوووه مانتوم!!تازه یادم افتاد! ! 🍁🌻ادامه دارد… نویسنده؛ .
🍄رمان جذاب 🍄 قسمت ۶۳ نگاهی به چادر در دست او انداختم و یاد چادر خودم افتادم که ساعتی پیش با بی انصافی داخل کیفم حبسش کردم!! دلم گرفت . باشرمندگی به سمت کیفم رفتم و از داخلش چادرم رو در آوردم.همه ی مردم با نگاهی متعجب بهم خیره شدند. زنی که روسریم رو سرم کرده بود نزدیکم شد و نچ نچ کنان گفت: -وااا چادر داشتی؟! خوب چادرتو میندازی تو کیفت با این سرو شکل این وقت شب میای تو محل همین میشه دیگه!! امان از دست شما دخترها و بعد رفت سراغ زنهای محل و باهم درباره ی من پچ پچ کردند. چه شرایط سختی بود. از شرم نمیتونستم سرم رو بالا بگیرم. دانه های درشت اشکم یکی بعد از دیگری پایین میریخت. نمیدونم دلم از زهر کلام اون زن سوخت یا از مجازاتی که به واسطه ی بی حرمتی کردن به چادرم شامل حالم شده بود! هرچه بود حقم بود..و من تاوان سختی دادم.خیلی سخت. بیشتر از این نمیتونستم سنگینی نگاه اونها رو تحمل کنم.با بدنی کوفته و چشمانی گریان به سمت انتهای کوچه راه افتادم. ماشین اورژانس از کنارم رد شد.حتی روی تشکر کردن از اون مرد بینوا  که بخاطر من اسیب دیده بود رو هم نداشتم. 🍃🌹🍃 اینبار برام مهم هم نبود که صدای گریه هام بلند شه.چادرم رو محکم چسبیده بودم و در تاریکی کوچه ها، های های گریه میکردم.من به هوای چه کسی وبه چه قیمت خودم رو درگیر اینهمه خطر و عذاب کرده بودم؟! تا کی میخواستم بخاطر عشقی نافرجام اینهمه خطر رو به جون بخرم و از بی توجهی او، تحقیر بشم.؟؟؟ اگر امشب بلایی سرم میومد چی؟ اون وقت همین حاج مهدوی اصلا یک نگاه هم بهم مینداخت؟! در دلم خطاب به خدا گفتم:خدایااا خستم!!! از اینهمه دویدن و نرسیدن خستم..همه تنهام گذاشتن.تو هم تنهام گذاشتی.از یچگی..از وقتی مادرم رو ازم گرفتی دستامو ول کردی.اولا فک میکردم حاج مهدوی و فاطمه رو تو واسم فرستادی ولی اشتباه فکر میکردم.اونا رو فرستادی تا بیشتر دقم بدی.تا بهم بفهمونی اینا بنده های خوبم هستن.تو لیاقتشونو نداری.. وسط گله گذاریهام یادم افتاد که چقدر جملاتم شبیه  پانزده سال پیشم شده.!! اون زمانها هم به همین نتیجه رسیده بودم و از همون وقت بین من و خدا فاصله افتاد.. 🍃🌹🍃 دوباره خواب آقام یادم افتاد و به دنبالش لحظه ی افتادن روسریم تو محشر چند دقیقه ی پیش بخاطرم اومد و ازته دل اشک ریختم.نمیدونم تا بحال اشک از ته دل ریختید یانه.؟! وقتی از ته دل گریه میکنی اشکهات صورتت رو میسوزونند… همچنان در میان کوچه های پیچ در پیچ گم  شده بودم.و برام اصلا اهمیتی نداشت که راه خروج از این کوچه ها کدومه.به نقطه ای رسیده بودم که هیچ چیزی برام اهمیت نداشت! فقط دلم میخواست نباشم! با این خفت وخواری وتنهایی نباشم! 🍃🌹🍃 رسیدم به پیچ کوچه. همون کوچه ای که تا چند دیقه پیش داشتم با ترس میدویدم ! ! ناگهان محکم خوردم به یک تنه ی سخت وخوش بو!!! از وحشت جیغ زدم. در میان هق هق و جیغم حاج مهدوی رو دیدم که با نگرانی و تعجب نگاهم میکرد.دیگه از این بدتر نمیشد! فقط پیش او آبرو داشتم که اون هم رفت…. او بی خبر از همه جا عذرخواهی کرد. در اوج نا امیدی مقابلش زانو زدم و با بیتابی گریه کردم. چند دقیقه گذشت واو مات ومبهوت از رفتارات من  در سکوت به هق هقم گوش میداد. من با کلمات بریده بریده تکرار میکردم: -حاج  …اقا…حا..ج اقا او مقابلم نشست. سرم پایین بود.نگران و محجوب جواب داد: -بله؟ ؟ …چی شده؟ سرم رو بالا گرفتم و با صورتی که مالامال اشک بود نگاهش کردم. از گریه زیاد سکسکه ام گرفت بود و مدام تکرار میکردم: -حاجج آ…قا.. او انگار تازه منو شناخت. به یکباره چشمانش درشت شد و حیرت وتعجب جای نگرانی رو گرفت.پرسید: -شما هستی؟ شما.؟؟ شما دوست خانوم بخشی نیستی؟ 🍁🌻ادامه دارد… نویسنده: .