فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با چـراغـی همـہ جا گشـتم و گشـتم
در شـہر… هیـچ ڪس.. هیـچ ڪس
اینجـا بہ تو مـاننـد نشــد❤️🌿
#آقاےقائم
@shahidanbabak_mostafa🕊
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
با چـراغـی همـہ جا گشـتم و گشـتم در شـہر… هیـچ ڪس.. هیـچ ڪس اینجـا بہ تو مـاننـد نشــد❤️🌿 #آقاےقائم
ببخشماراڪهدرنبودنت،
وقیحانهنفسمیڪشیم..!
مولایبیاباننشینمن💔..!
اَللّٰھُمَّ؏َـجِّلَلِوَلِیِّڪَالفَࢪَج:)
#امام_زمان
@shahidanbabak_mostafa
امام صادق علیه السلام در توصیف یاران حضرت مهدی عجل الله فرجه فرمود:
رِجَالٌ كَأَنَّ قُلُوبَهُمْ زُبَرُ الْحَدِيدِ ِ لَا يَشُوبُهَا شَكٌّ فِي ذَاتِ اللَّهِ أَشَدُّ مِنَ الْحَجَر ... كَأَنَّ قُلُوبَهُمُ الْقَنَادِيلُ.
آنها کسانی هستند که دل هایشان مثل پاره های آهن، محکم است. ذره ای شک درباره خدا به دل هایشان راه ندارد. از سنگ، سرسختتر و استوارترند... انگار دلهایشان مشعلی از نور است.
📚بحارالانوار، ج52،
#حدیث گرافی
@shahidanbabak_mostafa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
[اَعْتِقْ رِقابَنا منَ نَقمتکِ و یا مَن لا تَفنی خزآئِنُ رَحمَتِه.] 🌿
خدایا؛ ما را از دوزخ انتقام خویش رهایی بخش. ای آن کسی که گنجینههای رحمتش پایانپذیر نیست.♥️
@shahidanbabak_mostafa
۲۳ سالگی ازدواج کرد، اولین نکته ای که برایش خیلی مهم بود، ایمان و ولایت پذیری همسرش بود. یکی از شروطش این بود که همسرش موسیقی حرام گوش ندهد و در مراسم ازدواجی که موسیقی دارد، شرکت نکند.
#شهید_احمد_اعطایی❤️
@shahidanbabak_mostafa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حـٰالبحرانزدهام . .
معجزهمیخواهدوبس♥️↻
مثلاسرزدهیکروزبیـٰایۍبروے..!
#شهیدمصطفیصدرزاده
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قیمت امام حسین چند ؟
قیمت اشک بر امام حسین چند ؟🖤
#پیشنهاددانلود
@shahidanbabak_mostafa🕊
گندم میریخت روی قبر شهدا
برای کبوترها...
گلزار پُر شده بود از کبوتر و گنجشک
گفت: عادت کردم برای اینها گندم بیاورم
خوشحالم که به مخلوقات خدا روزی میرسانم
خدا را به اندازه همین که توفیق داد شکم
اینها را سیر کنم،راضیام♥
#حاجقاسم
@shahidanbabak_mostafa🕊
enc_16865281338548942838757.mp3
3.17M
تـوببینـیاممـرابـس
اگـرعالمیـننبینـد
رسـدآدمـیبـهجـایی
کـهبـهجـز «حسیـن» نبینـد ..♥
@shahidanbabak_mostafa🕊
#خاطرات_شهدا
👈-خانومشپرسید:
بهچیفکرمیکنی؟!
#رجاییگفت:
امروز #نمازِاولوقتم عقبافتاد
فکرمیکنمگیرکارم #کجابود...!
#شهید_محمدعلی_رجایی
@shahidanbabak_mostafa🕊
از امام جواد علیهالسلام نقل شده است:
در قيامت، بلا ديدهها و رنج كشيدهها
مقاماتى دارند که عالى و ارجمند است.
اين ها كسانى هستند كه تسليم مشيت
حق تعالى بوده اند و صبر داشته اند.
+ علامه حسنزاده آملی فرمودن!
@shahidanbabak_mostafa🕊
شخصی میگفت: من در برابر فلان گناه ضعیف هستم، نمیتوانم ترک کنم. گفتم: ضعیف نیستی، ارادهات قوی نیست، نمیخواهی ترک کنی..
پرسید چطور؟ گفتم: اگر در بین یک جمع باشی آیا همان گناه را انجام میدهی؟ گفت: نه! گفتم: پس ببین میتوانی و قدرت بر ترک را داری؛ ولی چرا در تنهایی انجام میدهی؟
حقیقت این گناه را نفهمیده، مثل همان بچهای است که جلوی پدر و مادر مؤدب است و وقتی آنها رفتند، هر کار دلش خواست انجام میدهد.
🌿استاد اخلاق حاج آقا زعفری زاده حفظه الله تعالی..
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اعتبار ما امام حسین (ع) هست ؛
ما با نام توئه که آبرو داریم آقای
اباعبداللّٰه ..🫀!
#حسینجانم
@shahidanbabak_mostafa🕊
السلام علیک یا ابا عبدالله
سلام دوستان عزیز ..
میخوایم باری دیگر با دست های مهربان شما یک خانم نیازمند که تا حالا نرفته کربلا رو بفرستیم زیارت آقا اباعبدالله هزینه سفر ۳ میلیون تومان هست ..
إن شاء الله همه یه نذر کنن به سه ساله ارباب حضرت رقیه سلام الله علیها و کمک کنند بتونیم این خواهرمون هم کربلایی کنیم 🌿♥️
مبلغ مهم نیست سهیم بودن تو این ثواب مهمه..
امام صادق علیه السلام فرمود هر کس در راه امام حسین علیه السلام قدمی برداشت جهنم بهش حرام میشه🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلمگرفتہبود
نامترازمزمہڪردموسبڪشدم
راستگفتشاعرکہ:
یاحـسیننامِتوبردم،نہغمیماندونہهَمّی
بابیاَنتواُمّی💔:)
🍃|↫#امامحسین؏
#بِسۡـمرَبِالْحُـسِیـنۡ...˹♥️
@shahidanbabak_mostafa🕊
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
دلمگرفتہبود نامترازمزمہڪردموسبڪشدم راستگفتشاعرکہ: یاحـسیننامِتوبردم،نہغمیماندونہه
- قَريبٌمِنالقلبِ
بہقلبمنزدیڪیحتی
اگرمنایرانباشموتوعراق.🖤
دختر دانشجو از استادش
شهید دیالمه سوالی میپرسد..
شهید دیالمه سرش را پایین میاندازد
و جواب میدهد..!
دختر دانشجو عصبانی میشود و میگوید:
مگر تو استاد ما نیستی؟!
چرا نگاهم نمیڪنی؟!
شهید دیالمه گفت:
اگر به تو نگاه ڪنم، اونی ڪه
باید نگاهم ڪنه، دیگه نگاهم نمیڪنه..!
#شهید_عبدالحمیددیالمه🌿
@shahidanbabak_mostafa🕊
#شــهیدانـہ🕊
بسیاردستگیــرفقرابود
و همیشہبہشخصفقیرے
ڪہابتداےڪوچہبود،
ڪمڪمےڪرد
بہخاطردارمڪہشبےبہبیروناز
منزل رفت
وبازگشتاوطولـانےشد،
وقتےعلتراپرسیدممتوجـہشدم
پولےبراےڪمڪبہآنفقیــرنداشتہ
وبراےاینڪہشرمندهاونشــود😓،
چندڪوچہرادورزده👣
وازمسیردورترےبہخانہآمدهاست
#شہیدحمیدسیاهڪالےمرادے
@shahidanbabak_mostafa🕊
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
السلام علیک یا ابا عبدالله سلام دوستان عزیز .. میخوایم باری دیگر با دست های مهربان شما یک خانم نیاز
جمع واریزی ۸۰۰ تومان 🌸
چند روز دیگه کاروان راهی کربلا هست ما باید زودتر جمع کنیم هزینه رو تا لیست پر نشه چون اولویت با کسانی هست که زودتر هزینه رو پرداخت کنند🌿
گاهے بعضی نگاه ها ...
چشـــــــم دل را
رو بسوی خـدا بازمےڪند !
مخصوصاً اگر آن نگاه
از قابِ چشمانی آسمانے باشد...🙂
#شهیدبابک_نوری🌿
#رفیق_آسمانی
@shahidanbabak_mostafa🕊
#احکام_شرعی
وظیفه ما در زمان شنیدن غیبت؛
- چیست؟
اولين وظيفه انسان در مجلس غيبت :
نهی از غيبت كردن است،زيرا غيبت از
منکرات است و نهي از منكر واجب است
در مرتبه بعدي واجب است رد غيبت
نمايد، يعنی به نحوی از غيبت شونده
دفاع نموده،مورد غيبت را توجيه نمايد
که از ريختن آبرویمؤمنجلوگيريشود.🌸
@shahidanbabak_mostafa🕊
🕊🌷🌷🕊🇮🇷🕊🌷🌷🕊
☘رمان جذاب #اسطوره_ام_باش_مادر
☘جلد چهارم؛ از روزی که رفتی
✍قسمت ۲۵ و ۲۶
زهرا خانم پر محبت و از ته دل دعا کرد:
_به پیری برسی جوان!
زهرا خانم رفت و احسان در را پشت سرشان بست. همه او را موقع عذرخواهی تنها گذاشته بودند و دور هم وسط گل قالی نشسته و منچ بازی میکردند.
احسان کنار محسن نشست:
_تو هنوز بزرگ نشدی؟
محسن همانطور که تاس را میانداخت گفت:
_بزرگ بشم که چی بشه؟ مثل شما همش غصه و درد و بدبختی بکشم؟ من به بچگی خودم راضی هستم. شما اگه سختت شده بیا یک کمی بچگی کن.
صدرا بلند شد و گفت:
_بیا جای من بشین من برم یک دوش بگیرم و یک کمی بخوابم چون خیلی خراب و داغونم!
احسان میان محسن و مهدی نشست و به رها که مقابلش نشسته بود نگاه کرد:
_مامان!
تاس از دست رها، رها شد و شش آورد. نگاه بی قرارش به بی قرار چشمان احسان نشست.
احسان دوباره گفت:
_مامان!
رها گفت:
_جان مامان!
احسان بغض کرد:
_شام ککشِ بادمجون درست میکنی؟
رها لبخند زد و همان لحظه قطره ای از چشمانش چکید:
_چند بار بگم کشک بادمجون! نه ککشِ بادمجون!
احسان سرش را کج کرد:
_هر چی شما بگی! درست میکنی؟
مهدی و محسن هم گفتن:
_آره مامان! تو رو خدا درست کن!
رها خندید:
_قسم چرا میدید؟ باشه! اما من یک روز میفهمم راز این علاقه خاندان شما به کشک بادمجون چیه!
بعد بلند شد که به آشپزخانه برود:
_برم که شام به موقع آماده بشه. این منچ هم بیارید تو آشپزخونه ادامه بدیم.
رها دم آشپزخانه بود که احسان گفت:
_دست پخت تو!
رها برگشت و گنگ نگاهش کرد. احسان ادامه داد:
_دنبال راز ما بودی؟ راز ما دست پخت توئه!هیچوقت غذاهای بادمجونی رو نخوردیم!هنوزم هیچ کجا نمیخوریم، جز دستپخت تو! کلا از بادمجون بدمون میاد.
مهدی و محسن هم سری به تایید تکان دادند. صدای صدرا از آن سوی هال آمد:
_پس بهش گفتی بالاخره؟ از روزی که زن من شده، داره این سوال رو میپرسه!
رها یک دستش را به کمر زد:
_پس چرا به من نگفتی؟
صدرا شانه ای بالا انداخت:
_این یک راز بین ما بود! ممکن بود از این راز بر علیه ما استفاده کنی.
همه خندیدند و رها خدا را شکر کرد برای این خنده ها....
.
.
.
.
زهرا خانم دفترچه بیمه اش را مقابل احسان روی میز گذاشت. احسان اشاره ای به چای روی میز کرد و گفت:
_بفرمایید، ناقابل. حقیقتا من چیز زیادی تو خونه ندارم، همیشه یا بیمارستان هستم یا پایین.
زهرا خانم چادر روی سرش را با یک دستش مرتب کرده و با دست دیگر استکان را برداشت:
_دستت درد نکنه پسرم. راضی به زحمت نیستم. راستش این آزمایش بهونه بود تا با هم صحبت کنیم
احسان همینطور که آزمایش را مهر میزد، نگاهی به زهراخانم کرد،
دفترچه را مقابلش گذاشت و گفت:
_چکاب کامل براتون نوشتم. سنو هم نوشتم. اگه جایی آشنا ندارید، هماهنگ میکنم بیاید بیمارستانی که هستم،کارهاتون سریع انجام بشه.
زهرا خانم گفت:
_خیر ببینی مادر. هر وقت بهم بگی، میام.
احسان لبخند زد:
_چشم! حالا هم در خدمت شما هستم. بفرمایید امرتون رو.
زهرا خانم: _بخاطر حرف های دیروز اومدم.
احسان شرمنده سر به زیر انداخت:
_من واقعا شرمندهام! نمیدونم چطور معذرت خواهی کنم.
زهرا خانم لبخندی زد و گفت:
_نیومدم شرمنده ات کنم. اومدم برات از کسی بگم که شبیه تو نبود، اما دردی مثل تو داشت. ارمیای من، پسر عزیز من، مرد تنهای من. ارمیا هم درد بی پدری کشید،درد بی مادری کشید. حتی عاشق شد و بهش بی احترامی کردن! درد ارمیا، خیلی بیشتر از تو بود، خیلی بیشتر از ایلیا و زینب سادات بود.
نام زینب سادات دل احسان را لرزاند.
زهرا خانم ادامه داد:
_درد ندونستن اینکه کی هستی و چرا نخواستنت، خیلی بیشتر از دردی هست که تو تجربه کردی. اما ارمیا نشکست! خم شد، اما نشکست. به خدا ایمان پیدا کرد و روز به روز خودش رو بیشتر بالا کشید. فخرالسادات، مادر سیدمهدی، مادر شد براش. مادری کرد بدون مادر بودن. مهر ریخت بدون زاییدن. مادر شدن و مادری کردن، به محرم بودن و نبودن نیست پسرم! رها خیلی وقته تو رو پسر خودش میدونه. رها برات نگرانی هاشو خرج میکنه! برات دلواپس میشه! تو رو جدا از پسرهاش نمیدونه! با خیال راحت دل بده به مادرانههاش. این مادرانهها رو سالهاست که برات داره. این مادرانه هارو بی منت خرجت میکنه. دنبال دلیل و سند نباش. تو جزئی از ما هستی، خودت رو جدا نکن از ما.
زهرا خانم رفت.
و احسان چشم بست به رها فکر کرد.به روزهایی که نگرانش میشد. به تماسهای همیشگی اش، به کودکی های پر از رهایش. رها همه جا هوایش را داشت. رها همیشه حتی در اوج خستگی با لبخند برایش وقت میگذاشت. رها همیشه مادری میکرد، شاید نامش را مادری نمیگذاشت،اما بی شک رها مادری کرده بود برایش.از همان روزی که.....
☘ادامه دارد.....
✍نویسنده؛ سَنیه منصوری
🕊🌷🌷🕊🇮🇷🕊🌷🌷🕊
☘رمان جذاب #اسطوره_ام_باش_مادر
☘جلد چهارم؛ از روزی که رفتی
✍قسمت ۲۷ و ۲۸
از همان روزی که پا در این خانه گذاشت، مادر بود برایش..
.
.
.
.
مهدی مقابل معصومه نشسته بود و میوهاش را پوست کند. معصومه نفس عمیق کشید:
_نوش جونت عزیزم!
مهدی نگاه زیر چشمی به مادرش کرد و گفت:
_هنوز نمیخوای به من بگی چرا با قاتل بابام ازدواج کردی؟
معصومه سر به زیر انداخت، با انگشتان دستش بازی کرد و بعد مدتی طولانی گفت:
_فکر کردم عاشق شدم، برای همین با بابات ازدواج کردم، اما بعد مدتی فهمیدم فقط یک کشش ساده بوده و هیچ عشق و عاشقی وجود نداره. زیاد به همدیگه توجهی نداشتیم و فقط تو یک خونه زندگی میکردیم و وقتی تو جمع دوستان و خانواده بودیم، ادای زوجهای عاشق رو در میآوردیم. بابات که فوت کرد...
مهدی حرف مادرش را برید:
_کشته شد.
معصومه اول با تعجب نگاهش کرد و بعد به تایید سری تکان داد:
_آره، بابات که کشته شد، بیشتر از ناراحتی برای مرگش، برای خودم گریه میکردم. برای اینکه حالا با یک بچه چکار کنم؟ اگه نبودی میتونستم برم دنبال زندگی خودم ولی وجود یک بچه، همه چیز رو سخت میکرد. به بهونه داغدار بودن، هی با مشت میزدم به شکمم تا بچه بیفته.
مهدی بغض داشت اما آن را مردانه عقب راند. خوب میدانست دنیا پر از درد و نامردیست.
معصومه بیتوجه به حال مهدی باز هم گفت:
_بعد از یک مدتی پیغام پسغام های رامین شروع شد و هر وقت مرخصی میگرفت، میومد سراغم و از عشقش به من میگفت. فکر کردم عشق واقعی رو پیدا کردم. فکر کردم عاشق شدم اما بعد از مدتی فهمیدم عاشقی سراب بود. همش فریب بود تا باهاش ازدواج کنم! هر روزی که از ازدواجمون میگذشت، اخلاق و رفتارش بد و بدتر شد، تا جایی که شک داشتم اون عاشق روزهای اول کجا رفته؟ مگه میشه اینقدر فیلم بازی کرد؟ اینقدر دروغ گفت؟ یک روزایی رسید که راضی به مرگم شدم. همه راه ها برام بسته بود. راهی نداشتم ازش فرار کنم و طلاق بگیرم. من از تو گذشتم چون فکر کردم عاشقم اما همش خیال بود. یک روزی به خودم اومدم و دیدم من قلبی برای عاشق شدن ندارم! هر کسی به من میگه دوستت دارم، منم از اون خوشم میاد و توهم عاشقی میزنم! تصمیم گرفتم اگه خدا به من فرصتی داد و از دست رامین راحت شدم، برگردم سراغت و دور هر چی مرد و نامردی هست خط بکشم. خیلی سالهای عمرم رفت و سوخت.روزهایی که نه همسر داشتم و نه پسرم رو. همش چوب اشتباهات خودم بود که خوردم.
مهدی گفت:
_اینجوری خودت رو توجیه میکنی؟ که اشتباهی عاشق شدی؟ این بود که میگفتی اگه دلیل کارهات رو بشنوم، میبخشمت؟ شنیدم! اما نمیبخشمت.
مهدی بلند شد و به سمت اتاقی رفت ،
که در این خانه داشت. کاش رها اینجا بود. کاش صدرا بود. دلش کمی درد داشت. چه بیهوده رها شده بود. دلیلش آنقدر مسخره بود که خودش هم این همه سال، گفتنش را به تاخیر انداخته بود!
معصومه با خود فکر کرد ،
تمام زندگی اش را باخته است. دنبال یک روز خوشبختی گشت و هیچ نیافت. خدایی که می گویند فریادرس است، کجاست؟ خدایی که درمان است کجاست؟ چرا فقط خدای جبار با اوست؟ چرا فقط خدای منتقم با اوست؟
خسته بود از خودش و تمام اشتباهاتی که کرده بود. آنقدر گذشته پر از اشتباهی داشت که تنها دلش میخواست تمام آنها را از زندگی اش پاک کند. کاش میشد. عذاب گناهان و اشتباهاتش او را رها نمیکرد. و چقدر درد دارد که بدانی تنها خودت مقصری!
.
.
.
.
زینب سادات پخش موسیقی را درون تلفن همراهش باز کرد و صدایی آشنا از کودکی هایش در خانه پیچید.
صدای قصه گوی «آمین پناهی» حتی ایلیا را از اتاقش بیرون کشید و زهرا خانم میل بافتنی اش را زمین گذاشت.
دقایقی بعد صدای در بلند شد و رها با ظرف شیرینی وارد خانه شد. صدای آمین را که شنید لبخند زد و به جمع آنها پیوست و داستان شهادت سیدمهدی را از زبان قصه گوی زیبا سخن شنیدند.
وقتی تمام شد،رها گفت:
_تو خسته نمیشی ازش؟
زینب سادات خنده بی صدایی کرد و دستش را مقابل دهانش گرفت:
_نه! قصه هاش رو دوست دارم.کاش زنده بود و باز هم قصه میگفت!
رها پرسید:
_قصه زندگی خودش رو خوندی؟
زینب سادات گفت:
_نه! مگه قصه زندگیش هست؟
رها گفت:
_آمین خیلی ناگهانی وارد زندگی ما شد و خیلی ناگهانی تر از زندگیمون رفت.با مادرت خیلی دوست بودن.منم کمابیش در جریان هستم.یک روز که آیه رفته بود به مادر پدر آمین سر بزنه، مادرش دفترچه خاطرات آمین رو داد به آیه. منم خوندم. فکر کنم هنوز تو وسایل مادرت باشه!
زینب سادات از میان وسایل مادرش دفترچهای پیدا کرده بود که آن را درون جعبه ای از خاطرات نگهداری میکرد. جعبهای یادگاری های سیدمهدی و آیه و ارمیا و حاج علی را در خود داشت.
دفتر را باز کرد و صحفه اول را خواند:
☘ادامه دارد.....
✍نویسنده؛ سَنیه منصوری