enc_16894296028714283779018.mp3
4.67M
#مداحی
دلشوره اربعین🖤
جواد مقدم🎤
پیام یکی از خواهران که از طرف کانال و محبت شما دوستان کربلا رفتن و برگشتن 🌿
إن شاء الله دومین خواهر گرامی هم چند روز دیگه راهی کربلا هستند با کمک و دست های مهربان شما 🌸
اینکه دو شهید عزیز اینقد عنایت دارند خیلی خوبه و همین که ثواب این کارهای خیر رو اجازه میدن که انجام بدیم خدا رو شکر و الحمدالله ♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
'هَوایِ خواب ندارَد دِلی کِه کَرده هَوایَت🕊🖤
#حســین_جانم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نمازاولوقت،وسیلهرسیدنبهمقاماتعالی🌿
#حضرت_آیت_الله_بهجت🎙
@shahidanbabak_mostafa🕊
#بدونتعارف . .
گنــاه !
تنھا فرصتیِ ڪھ
خوبِ از دستش بدیم . . !
@shahidanbabak_mostafa🕊
میگفت :
مناونڪسےروڪہبینمردمجاانداخت دختراشھیدنمیشنروحلالنمیڪنم.🙂💔
- #شھیدهزینبڪمایـے
@shahidanbabak_mostafa🕊
دلتنگڪهمیشویم...
تنھاپناھمان
عڪسهاےتوست!
چقدرخوب
نگاهمانمیڪنے ..🌿♥️
#شهیدبابک_نوری
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
داستان استخوان فرد بی نماز تا حالا شنیدید؟
#نماز
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#تیکه_ای_از_کتاب_اسم_تو_مصطفاست
دیدم همان پایین ایستادهای و داری انگشت اشارهات را تکان میدهی، انگار به دعوا. بلند گفتم: «نمیای بالا؟» دوسه پله آمدم پایین. قلبم تندتند میزد. صدایت را باد آورد: «اگه کار منو راه نندازین به همه میگم که شما هیچکارهاین! به همه میگم این دروغه که شهدا گره از کارا باز میکنن! به همه میگم کارراهانداز نیستین و آبروتون رو میبرم. میگم عند ربهم یرزقون نیستین!» چند پلهٔ دیگر آمدم پایین. فاطمه را که زمین گذاشتی، به گریه افتاد. ـ مصطفی متوجه هستی چی میگی؟ شهدا رو تهدید میکنی؟ گریه میکردی: «کاری به من نداشته باش. خودم میدونم و شهدا!»
@shahidanbabak_mostafa🕊
🕊🌷🌷🕊🇮🇷🕊🌷🌷🕊
☘رمان جذاب #اسطوره_ام_باش_مادر
☘جلد چهارم؛ از روزی که رفتی
✍قسمت ۳۷ و ۳۸
زینب سادات که صدای محسن را شنیده بود گفت:
_تا شما باشید پنهان کاری نکنید.
دم در احسان گفت:
_بفرمایید سوارشید، با هم میریم.
زینب سادات جواب داد:
_ممنون. با ماشین خودمون میایم.
احسان: _راه کوتاهه. یکم باهاشون حرف بزنیم ببینیم چی شده.
ایلیا در عقب را باز کرد و نشست. زینب سادات به اجبار کنار برادر قرار گرفت. در راه همه سکوت کرده بودند. هیچکس حرف نمیزد. به مدرسه رسیده و هر سه وارد شدند. نگاه پسرها به دختر جوان محجبهای افتاد که با سه مرد وارد میشد. زمزمههایی از اطراف بلند شد. احسان کنار زینب سادات قرار گرفت و سایه حمایتش احساس عجیبی به زینب داد.
ایلیا در طرف دیگر غر زد:
_آخه چرا اومدی؟ ببین چطور نگاهت میکنن! برم یک بادمجون پای چشمهاشون بکارم ها!
احسان گفت: _آروم باش پسر! این چیزا طبیعیه!
به دفتر مدرسه رسیدند. وارد که شدند معلمها یکی یکی در حال خارج شدن بودند.
مرد جوانی که حدودا سی و پنج ساله بود گفت:
_پارسا! گفتم والدین! فقط والدین! تو هم همینطور زند! برید بیرون.
زینب سادات گفت:
_سلام. من خواهر ایلیا پارسا هستم...
مرد حرف زینب سادات را قطع کرد:
_گفتم بهشون فقط والدین! وقت خودتون و من رو تلف نکنید لطفا.
زینب سادات اخم کرد و مشتش دور چادرش، محکم شد:
_خدا رفتگان شما رو بیامرزه!
مرد اخم کرد:
_چه ربطی داره خانم؟
زینب سادات:
_آخه والدین ما هم رفتن پیش رفتگان شما! یعنی شما خبر ندارید از دانش آموزانتون؟ تا جایی که یادمه برای مدیر مدرسه همه چیز رو توضیح داده بودم.
در همان لحظه مردی میانسال وارد شد: _اتفاقی افتاده آقای فلاح؟
مرد جوان: _نه جناب مدیر. خودم حلش میکنم.
زینب سادات: _شما نمیتونید حل کنید آقا! جناب توکل! خواهر ایلیا پارسا هستم.
توکل: _خوش اومدید خانم. جریان چیه فلاح؟
فلاح: _دعوای دیروز.
توکل رو به احسان کرد:
_و شما؟
احسان: _احسان زند هستم.
فلاح پوزخند زد:
_والدین شما هم فوت کردن جناب زند؟
احسان اخم کرد:
_نه! خداروشکر کاملا صحیح و سالم هستن.
فلاح: _پس بگید خودشون بیان.
احسان: _اگه کار شما واجب باشه، حتما!
فلاح: _بهتره بگید اگه بچه شون براشون مهم باشه!
احسان: _بهتره بگید موضوع چیه؟
فلاح: _دعوا!
زینب سادات: _پس والدین طرف دیگه دعوا کجا هستن؟
فلاح: _اینها به اون حمله کردن! دو نفر به یک نفر!
زینب سادات: _هیچوقت تو دعوا فقط یک نفر مقصر نیست.
احسان: _انگار شما یکم حق به جانب هستید! لطفا تماس بگیرید!
فلاح اخم کرد:
_برادرهای شما دردسر هستن!
زینب سادات: _بعد از اومدن والدین طرف دیگه، صحبت میکنیم.
توکل گفت:
_تماس بگیر لطفا.
بعد رو به احسان و زینب سادات گفت:
_ایشون یکی از بهترین معاونینی هستند که تا حالا داشتم.
احسان گفت:
_این آقای بهترین، بهتره یکم احترام گذاشتن یاد بگیره.
فلاح پرخاش کرد:
_اصلا شما میفهمید سر و کله زدن با یک مشت بچه زبون نفهم یعنی چی؟
احسان کارتی از جیب کتش درآورد و به سمت توکل گرفت. بی اعتنا به عصبانیت رو به افزایش فلاح، با خونسردی گفت:
_دکتر احسان زند، متخصص گوارش اطفال. یکم از بچه های زبون نفهم میفهمم.
زینب سادات گفت:
_جزء بهترین ها!
کنایه زینب سادات باعث شد فلاح با خشم از دفتر بیرون برود:
_از چنین خانوادهای چنین بچههایی دور از انتظار نیست.
نیم ساعت آینده به پا در هوایی پسرها و خستگی و خواب آلودگی زینب سادات و احسان گذشت.
فلاح با خانمی وارد شد:
_خانم احمدی رسیدن. فرستادم تا احمدی رو هم صدا کنن.
خانم احمدی: _روز بخیر جناب توکل! اتفاقی افتاده؟
توکل: _سلام خانم. بفرمایید بشینید. در حقیقت دعوایی دیروز اتفاق افتاده و به همین علت اینجا جمع شدیم.
خانم احمدی نشست. پسری در را زد و اجازه ورود گرفت.
فلاح: _بهتره شروع کنیم. دیروز این دو تا پسر به این بچه حمله کردن.
زینب سادات: _چرا زدنت؟
احمدی: _الکی!
زینب سادات: _تا جایی که میدونم برادرم دیوانه نیست و به مردم حمله نمیکنه!
فلاح پوزخندی زد:
_نکنه شما روانشناس هستی؟
زینب سادات با بی توجهی جواب داد:
_من پرستارم، مادرم روانشناس بودن.
بعد رو به ایلیا پرسید:
_چرا زدینش؟
ایلیا: _بخاطر حرفی که زد.
زینب سادات: _چی گفت؟
ایلیا سکوت کرد و محسن با تردید گفت:
_به ایلیا گفت بی بته! گفت بی پدر و مادره!
زینب سادات نگاه خشمگینی به احمدی انداخت:
_به چه حقی هر چی به فکرت میاد، به زبون میاری؟ هان؟ به برادر من گفتی بیبته؟ میدونی اگه امثال پدر ما نبودن، تو الان اینقدر راحت تو کلاس نبودی؟ میدونی #فرزندشهید چیه؟ میدونی.....
☘ادامه دارد.....
✍نویسنده؛ سَنیه منصوری
🕊🌷🌷🕊🇮🇷🕊🌷🌷🕊
☘رمان جذاب #اسطوره_ام_باش_مادر
☘جلد چهارم؛ از روزی که رفتی
✍قسمت ۳۹ و ۴۰
زینب سادات نگاه خشمگینی به احمدی انداخت:
_به چه حقی هرچی به فکرت میاد، به زبون میاری؟ هان؟ به برادر من گفتی بی بته؟ میدونی اگه امثال پدر ما نبودن، تو الان اینقدر راحت تو کلاس نبودی؟ میدونی #فرزندشهید چیه؟ میدونی #چندبار #ترور یعنی چی؟ میدونی...
زینب سادات سکوت کرد. نفس گرفت و این بار آرام تر گفت:
_ایلیا اگه میخواست دعوا کنه و این پسر رو بزنه، این پسر الان اینقدر راحت نایستاده بود.
خانم احمدی: _منظورتون چیه خانم؟
زینب سادات نگاهی به زن کرد:
_ایلیا اگه میخواست پسرتون رو بزنه، الان نه تنها بدنش پر از کبودی بود، دست و پای شکسته هم داشت!....دکتر زند! ایشون مشکلی دارن؟ چه ظاهری چه حرکتی؟
احسان: _نه! کاملا سالمه.
فلاح: شما از حرکت برادرتون دفاع میکنید؟
زینب سادات: _بله! دفاع میکنم چون پدرمون بهش یاد داده چطور مبارزه کنه، چطور آسیب بزنه و آسیب نبینه. اما بهش این هم یاد داده که خودیها هرچقدر اذیت کنن، دشمن نیستن. اینه که برادر من لبش پاره شده و پسر شما سالمه! ما بی پدر و مادر هستیم بخاطر #آرامش خاطر شما! ما درد یتیمی میکشیم بخاطر #آسودگی خاطر شما! حق ما نیست که طعنه کنایه هم بشنویم! ما چیزی ازتون نخواستیم. فقط بذارید ما هم زندگی کنیم.
زینب سادات دست ایلیا را گرفت:
_بهت افتخار میکنم.
ایلیا عمیق لبخند زد:
_مثل مامان شدی!
«کاش مادر اینجا بود....
کجایی آیه؟
کجایی نگاه کنی لبخند پسرت را؟
کجایی که یتیمی درد دارد!
بیشتر از تمام عمر زینب، درد دارد!
این درد فقط درد یتیمی اش نیست!
درد یتیمی برادری است از خون مردی که برایش پدر کرد و جاهای خالی زندگی زینب را بدون پرسش، پر کرد! درد یتیمی برادرش، درد نبود آیه ای که زندگی را بلد بود.
مادر! اسطوره زندگی ام!
چگونه مثل تو کوه باشم؟
چگونه شبیه تو باشم ای کوه ناپیدای زندگیام؟»
زینب سادات: _کاش مامان بود.
به ایلیا پشت کرد که صدای نجوایش را شنید:
_تا تو هستی، دلم قرصه!
" دلت قرص باشد جان خواهر! خواهرت که نمرده است! خودم مواظب تو هستم! "
زینب سادات: _هیچ کدومتون نمیخواید کامل بگیر چرا دعوا کردید؟
محسن گفت: _به ایلیا که اون حرف رو زد، ایلیا گفت حرف دهنتو ببند.اومد ایلیا رو هل داد. ایلیا سعی کرد از دستش خلاص بشه و دعوا نشه. خیلی جا خالی داد اما ول کن نبود. یکی از مشتهاش هم ناغافل و نامردی زد که لب ایلیا پاره شد. من رفتم کمک ایلیا که خودش زودتر دستشو گرفت و پیچوند به پشت که تکون نخوره. همون لحظه آقای فلاح رسید و...
محسن سکوت کرد. زینب سادات به فلاح گفت:
_ #قضاوت ناعادلانه کردید! ایلیا حق داشت بهم گفت چون بی پدر و مادر هست، پدر مادرش رو خواستید! کار ما تمومه. مجازات این پسر هم با شما و آقای مدیر. ما یتیمها از حق خودمون گذشتیم. مثل همیشه!
زینب رفت. احسان رو به پسرک گفت:
_با ناجوانمردی به هیچ جا نمیرسی! یادت نره!
احمدی رو به فلاح گفت:
_دایی حالا چی میشه؟
احسان از دم در برگشت و با پوزخند نگاهی به فلاح کرد و لب زد:
_دایی!
احسان رفت و خود را به زینب سادات رساند!
احسان: _زینب خانم. بفرمایید بشینید، خیلی خسته هستید.
زینب سادات: _ممنون آقای دکتر! ترجیح میدم پیاده برم. میخوام کمی فکر کنم.
زینب سادات رفت و احسان رفتنش را نگاه کرد و بعد از دقایقی به آرامی پشت سرش قدم برداشت. دل نگران زینب سادات بود در این وقت از صبح....
.
.
.
.
محسن و ایلیا کنار هم روی مبل دو نفره نشسته بودند. سر به زیر و ساکت. رها، صدرا، زینب سادات، زهرا خانم، احسان و مهدی مقابلشان بودند.
احسان و مهدی ایستاده بودند و بقیه روی مبل ها نشسته بودند.
رها سکوت را شکست:
_بدترین کاری که میتونستید انجام بدین رو انجام دادین! #اعتماد ما رو به خودتون از دست دادید.
محسن اعتراض کرد:
_اما مامان...
صدرا حرفش را قطع کرد:
_چیزی رو که از دست دادید، با اما و ولی به دست نمیاد.
ایلیا: _کار ما اشتباه بود، میدونیم. شما هم ما رو درک کنید. ترسیده بودیم شما هم اشتباه درباره ما #قضاوت کنید!
زینب سادات جواب برادرش را داد:
_چند بار اینجوری شد؟ چند بار کارهاتون رو قضاوت کردیم؟ چند بار تنهاتون گذاشتیم؟
ایلیا سرش را پایین انداخت:
_هیچوقت.
زینب سادات: _پس این بار شما دوتا ما رو قضاوت کردید!
احسان گفت:
_زیاد بهشون سخت نگیرید.
صدرا: _سخت؟ محسن من رو ناامید کرد! یعنی اینقدر پدر بدی بودم که پسرم روی حمایتم حساب نکنه!
صدرا بلند شد و به اتاقش رفت. رها سری به افسوس تکان داد:
_ما یک #خانواده هستیم! پای درست و غلط کارهای هم هستیم. تنبیه شما هم باشه وقتی......
☘ادامه دارد.....
✍نویسنده؛ سَنیه منصوری
🕊🌷🌷🕊🇮🇷🕊🌷🌷🕊
☘رمان جذاب #اسطوره_ام_باش_مادر
☘جلد چهارم؛ از روزی که رفتی
✍قسمت ۴۱ و ۴۲
رها سری به افسوس تکان داد:
_ما یک #خانواده هستیم! پای درست و غلط کارهای هم هستیم. تنبیه شما هم باشه وقتی #آروم شدیم تصمیم میگیریم. نمیخوام در ناراحتی تصمیم بگیرم.
ایلیا: _ببخشید خاله.
رها: _از خواهرت معذرت خواهی کن!
**********
بیمارستان روز شلوغی داشت.
احسان خسته مقابل سرپرستاری ایستاد. همین چند ساعت پیش زینب سادات را دیده بود، اما الان هیچ کجای بخش نبود.
از یکی از پرستارها پرسید:
_خانم علوی رو ندیدین؟
پرستار به احسان نگاه کرد:
_کاری دارید من انجام میدم.
احسان: _نه. کاری ندارم. ندیدمشون تو بخش.
پرستار: _یک آقایی اومده بودن دیدنشون، رفت حیاط.
احسان متعجب گفت:
_آقا؟
پرستار: _بله. انگار از شهرستان اومده بودن.
احسان مردد ایستاده بود که پرستار پرسید: _شما خانم علوی رو میشناسید؟
احسان از فکر بیرون آمد. اندکی درنگ کرد و گفت:
_دختر خالهام هستن.
پرستار را متعجب بجای گذاشت و به سمت حیاط رفت. نیاز به گشتن نبود. زینبسادات با یک نامحرم در جای دور و خلوت نمیرفت. مرد را شناخت. آنقدر آشنا بود که چیزی مثل غیرت در درونش بجوشد.
صدای محمدصادق بلند و محکم بود:
_این آخرین باره که این رو میگم! بهتر از من برای تو نیست زینب. اشتباه نکن.
زینب سادات آرام حرف میزد:
_من حرف هامو زدم. نظرم عوض نشده.
محمدصادق: _اگه مثل مامانت داری ناز میکنی، من بیشتر از ارمیا برات صبر کردم! ناز و ادا هم حدی داره.
زینب سادات اخم کرد:
_بحث این چیزها نیست. ما هیچ تفاهمی با هم نداریم و جواب من منفیه.
محمدصادق: _من میخوامت و به دستت میارم. تفاهم هم خودش به وجود میاد.
احسان جلو آمد:
_اتفاقی افتاده خانم علوی؟
محمدصادق به احسان نگاه کرد. فورا او را شناخت:
_سلام آقای دکتر! شما هم اینجا هستید؟
احسان: _سلام. بله من هم اینجا مشغول کار هستم.
محمدصادق رو به زینب سادات کرد:
_دلت رو به دکترهای اینجا خوش نکن! بچه سوسول هایی که از اسم خدمت سربازی هم میترسن و پشت کتابهاشون قایم میشن!
احسان اخم کرد:
_ببخشید من اینجا ایستادم و میشنوم ها!
محمدصادق سینه به سینه احسان ایستاد:
_گفتم که تو هم بشنوی، خیالاتی نشی. هر چند که گروه خونی تو به دختر چادری ها نمیخوره! تو کل خاندان شما جز رها خانم، کسی چادری هست؟
احسان: _خیالات من به خودم مربوطه! تو هم زیاد به ایمانت دل نبند! مگه نشنیدی که هفتاد سال عبادت، یک شب به باد میره!؟
محمدصادق رو به زینب سادات کرد:
_تا فردا منتظر جوابت هستم. خداحافظ
زینب سادات سری به افسوس تکان داد و گفت:
_این همه اعتماد به نفس رو از کجا آورده؟
به سمت احسان برگشت، نگاهش جایی حوالی یقه لباسش بود:
_ببخشید آقای دکتر، حرفهاش از سر عصبانیت بود.
احسان هم به زمین نگاه کرد:
_شما چرا معذرت خواهی میکنید؟ بفرمایید بریم داخل. هنوز چند تا ویزیت دارم.
احسان کنار زینب سادات گام برمیداشت. نجابت و متانت رفتار و منش زینب سادات احسان را جذب میکرد. به محمدصادق بابت این همه اصرار و پافشاری حق میداد اما این که زینب سادات را حق خود میدانست را هم نمیتوانست انکار کند.
" متانتت را دوست دارم بانو.
همان نجابت چشمان پر از شرم و حیاییت
را. نجابت خنده بی صدایت را. نجابت لبخندهای از ته دلت به کودکان دردمند را. صبوری ات را دوست دارم بانو. مهربانی ات را دوست دارم بانو اصلا هر چیزی که تو داری را دوست دارم بانو...
تو مهتابی. تو پاک و درخشانی. کسوف چادرت هم نمیتواند درخشش تو را حتی اندکی کمرنگ کند. میدانی بانو؟ کسوف را هم دوست دارم. "
***************
از سرو صدای زیاد از خواب بیدار شد. سرش درد میکرد و این سر و صدا سر دردناکش را دردناک تر میکرد.دستی به موهای آشفته اش کشید و بعد صورتش را ماساژی داد و روی تخت نشست. صداها از حیاط می آمد. چیزی در آنها بود که دلش را به شور انداخت.
پنجره را باز کرد و شنید.
صدرا: _شاید بعد بیمارستان رفته خرید.
زهرا خانم: _نه پسرم. بدون اینکه به من بگه جایی نمیره!
ایلیا: _تازه همیشه منو با خودش میبره برای خرید.
رها: _شاید با دوستاش باشه.
ایلیا: _زینب دوستی نداره. اون هم اینجا! باز هم باید اطلاع میداد.
مهدی: _گوشیش هنوز خاموشه.
رها: _تو هی زنگ بزن شاید روشن کرد.
زهرا خانم: _به سیدمحمد گفتید؟
صدرا: _آره الان میرسه.
صدای گریه زهرا خانم همراه با نالههایش به گوش رسید و بند دل احسان پاره شد: _خدا چکار کنم؟ جواب حاج علی رو چی بدم؟ جواب سیدمهدی رو چی بدم؟ آخ آیه! چی به سر امانتیت اومده! خدایا!
احسان به سمت حیاط دوید. خود را درون حیاط انداخت:
_چی شده؟
☘ادامه دارد.....
✍نویسنده؛ سَنیه منصوری
- صبحم بھ طلوعِ
- دوستت دارم توست˘˘!
- ˼#ایهاالعزیزقلبم♥️˹
ــــ ـ بِھنٰامَت یا قاضی الحاجات 🌸
۱۰۰ صلوات روزانه هدیه به امام زمان عج ❤️
@shahidanbabak_mostafa🕊
#روزانهـ
زیارت عاشورا
به نیابت ازشهید#محمدغفاری❤️
1_11771772539.mp3
11.65M
#روزانهـ
زیارت عاشورا
به نیابت ازشهید#محمدغفاری🌱🌸