eitaa logo
کانال‌رسمی‌شهید‌بابک‌نوری‌و شهیدمصطفی‌صدر‌زاده❤️
6.4هزار دنبال‌کننده
20.4هزار عکس
7.2هزار ویدیو
43 فایل
○•|﷽|•○ ❁کانال‌رسمی‌مصطفی‌بابک‌قلبها❁ بزرگترین‌کانال‌رسمی‌شهیدان!):-❤️ 🔹💌شهید مصطفی صدر زاده! 🔹💌شهید بابک نوری هریس! 🌸ڪانال‌ٺحٺ‌مدیریٺ‌مسٺقیم #خانواده‌شہیدان فعاݪیٺ‌دارد🌸 حالا‌که‌دعوتت‌کرده‌بمون!🦋 تبادل @khoday_man8 تبلیغات هم پذیرفته میشه 🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
و‌امـا‌دهـه‌هشتـادیا... انقـلاب‌را‌به‌نتـیجه‌می‌رسـونن✌️🏻! @shahidanbabak_mostafa🕊
AUD-20211013-WA0207.mp3
4.65M
📢 مصاحبه با همسر شهید شهدا مثل ما زندگی میکردن گناه داشتن، اشتباه داشتن، معصوم که نبودن اینکه چطوری به اینجارسیدن مهمه @shahidanbabak_mostafa🕊
کانال‌رسمی‌شهید‌بابک‌نوری‌و شهیدمصطفی‌صدر‌زاده❤️
📢 مصاحبه با همسر شهید #مصطفی_صدرزاده شهدا مثل ما زندگی میکردن گناه داشتن، اشتباه داشتن، معصوم که نب
سلام روز بخیر 🌸 خیلی اینجا قبلاً عرض کردم تا لحظه مرگ وقت برای جبران هست ولی خیلی هم زود دیر میشه برای تو راه خدا موندن یک دقیقه دیگه هم دیر هست ..! باید مسیر رو انتخاب کنیم و در راه خدا قدم برداریم ان شاالله ❤️ خودمون باید بفکره خودمون باشیم چون لحظه مرگ و قبر هیچی جز اعمالمون همراه ما نیست 🌿
ولادت حضرت زینب «س» رو خدمت همه ی اعضای کانال تبریک عرض میکنم..❤️! اسم زینب رو حضرت محمد ص انتخاب کردند یعنی زینت بابا 🌸
حضرت زینب مادر غم و مصیبت ها هست از شهادت مادر تا پدر و برادران که کوهی از صبر برای حضرت زینب ساخت ..! قابل توجه دوستانی که با هر مسئله ای تو زندگی غُر میزنن و راضی به رضای خدا نیستن و دوست دارند همیشه همچی خوب باشه .. دختران ما باید زینب گونه باشن با صبر و حوصله و همچنین یک خواهر خوب برای برادر و یک همسر خوب برای شوهر ان شاالله که همه حضرت زینب رو الگو قرار دهید که مایه افتخار دختران شیعه هست 🌸
و در آخر به خواهران و برادران عزیز که ازدواج کرده اند سفارش کنم برای فرزند دخترشون از اسم زیبای زینب رد نشن ما باید افتخار کنیم به نام زینب عمه ی سادات 🌿❤️
: فَضْلُ الْوَقْتِ الْأَوَّلِ عَلَی الْأَخِیرِ کفَضْلِ الْآخِرَةِ عَلَی الدُّنْیا. فضیلت اوّل وقت بر (نماز) آخر وقت همانند فضیلت آخرت بر دنیاست. @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ویژگۍاخلاقۍ...! آقامھدی،فردی‌پرحوصله،فروتن‌واهل سآزگآری‌باهمرزمآن‌خودبود.دربرابر ناملایمآت‌وسختی‌هاوفشآرهای‌جنگ، کمترعصبآنی‌میشد.ازخودومبآرزات وتلاش‌های‌خویش‌سخنی‌نمیگفت.از ریآوخودنمآیی‌به‌دوربود،همیشه‌به‌ انجام‌تکلیف‌الہۍخودمی‌اندیشید... ❬الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم!❭ @shahidanbabak_mostafa🕊
وقتی در گناه زندگی میکنی شیطان کاری به تو ندارد اما.... وقتی تلاش میکنی تا از اسارت گناه بیرون بیایی اذیتت خواهد کرد! @shahidanbabak_mostafa🕊
🕊🌷 اگربنا بودآمریکا راسجده کنیم انقلاب نمیکردیم،ما بنده خدا هستیم و فقط برای او سجده می کنیم اگرمارا قطعه قطعه کنند و زیر تانک ها از بین ببرند ما قطعه قطعه بدنمان میگوید مرگ برآمریکا 🕊🌷 @shahidanbabak_mostafa🕊
41.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این پسر لبنانی رو دیدم بهش گفتم شهید نصرالله حیف بود خیلی ناراحت شد و اشک ریخت و مداحی کرد 💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🙃✨ ‌زمان ما هم مثل همیشه رسم و رسوم ازدواج زیاد بود ریخت و پاش هم که بیداد میکرد ولی ما از همان اول ساده شروع کردیم خریدمان یک بلوز و دامن برای من بود و یک کت و شلوار برای مرتضی چیز دیگری را لازم نمی‌دانستیم به حرف و حدیث ها و رسم و رسوم هم کاری نداشتیم خودمان برای زندگیمان تصمیم می‌گرفتیم همین ها بود که زندگیمان را زیباتر می‌کرد..🙂🤍💍 همسر @shahidanbabak_mostafa🕊
: • و‌ذَکِّر‌فَاِنَّ‌الذکری‌تَنفَعُ‌المُومنین • هَمیشه‌آدَما‌رو‌یاد‌ بِنداز ڪِه‌این ‌یادآوری‌بِه‌نَفع‌مومِن‌هاست!🕊 @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ازش‌پرسیدن‌سختت‌نیست‌ بچہ‌ڪوچیک‌ول‌مےڪنےمیرےسوریہ؟! گفت: خودمو‌،زنم‌،بچہ‌ام‌،همہ‌هفت‌جد‌آبادم فداےیڪ‌ڪاشےحرم‌..✨ @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد💗 قسمت207 صبح بعد از نماز نمی خوابم و بعد از خواندن دعای عهد به حیاط می روم. ملحفه های رقصان را از روب بند پایین می کشم. قامت دایی پشت پنجره پدیدار می شود و با لبخند شیرینی می گوید: _سحر خیز شدی مامان ریحانه! خون توی لپ هایم می دود و با شرم جوابش را می دهم که: _دیگه دایی... از قدیم گفتن سحرخیز باش تا کام روا باشی. دستش را به چانه می گیرد و چشمانش را تنگ می کند:" ولی خودمونی ها، چجوری این پسره رو تحمل می کنی؟" خنده‌ی کوتاهی می کنم و می گویم: _بچمه دایی! یه مادد هر چقدرم بچه‌ش فضولی کنه بازم دوست داره. خنده‌ی دایی به هوا می رود و بریده بریده منظورش را می رساند. _نه بابا! اینو نمیگم مرتضی گند اخلاقو میگم. لب هایم را آویزان می کنم و حجم زیادی از مظلومیت را درون چشمانم جا می دهم. _دایی، چشه مرتضی؟ مرد خوبیه! دایی چشمانش را ریز می کند و توی چشمانم نفوذ می کند. _قدیما خجالتم بود. درمورد شوهر طرف حرف میزدی همچین سرخ می شد انگار میخواد دود شه بره هوا! اگر چه حرف دایی شوخی است اما احساس خجالت می کنم. لب از لب باز نمی کنم و تا سپیدی صبح لباس های مردم را می شویم. دایی برای خرید نان از خانه بیرون می زند و من هم برای آماده کردن صبحانه دستانم را آب می کشم و به آشپزخانه می روم. نگاهی به اتاق بچه ها می اندازم و با دیدن دو فرشته‌ ام خیالم راحت می شود. قاشق را توی قوطی فرو می برم و دو قاشق چای توی قوری می ریزم. بعد هم پنیر و مربا می گذارم. وقتی دایی می رسد سفره‌ی من هم آماده شده. بخار چای در هوای تقریبا سرد خانه مشاهده می شود که در صعود به آسمان شتاب دارد. نگاهم به چاقوی در دست و بشقاب پنیر است که دایی می پرسد: _چرا هوا سرده دایی؟ _راستش نفت مون تموم شده، منم با دوتا بچه سختمه برم تو صف وایستم. بعدشم مگه صفه، قیامته! مردم تا میفهمن نفت اومده حمله می کنن. لقمه اش را در دهانش می گذارد و برای تایید حرفم سرش را تکان می دهد. بعد از خوردن صبحانه بلند می شود و می گوید می رود تا نفت بخرد. کمی بیشتر نمی گذرد که کسی در را به صدا در می آورد. چادر سر می کنم که خانمی جلویم می آید. _سلام! چپ چپ نگاهش می کنم و جوابش را می دهم. از نگاه هایم متوجه می شود که نشناخته ام برای همین با لبخند پهنی می گوید: _منم خانم حسینی! چند ماه پیش سفارش سالاد فصل دادم. کمی به مغزم فشار می آورم و با اولین جرقه فورا جواب می دهم: _آها! خانم شکوهی هستین. درسته؟ _آره عزیزم. حالا بگو سفارشام درسته؟ سر تکان می دهم و به داخل می روم. تعارف می کنم بیاید داخل اما او همان جا می ایستد‌. دبه های سالاد را برایش می آورم و می پرسم:" همینقدر بود نه؟" _آره. چقدر میشه؟ کمی تعارف تکه پاره می کنیم و بعد پول را کف دستم می گذارد. دبه ها را به دست می گیرد و می برد. داخل می آیم و به پول وسط دستم نگاه می کنم. پول خوبی است! در خوشحالی پول هستم که صدای تیر و تفنگ بلند می شود. هینی می کشم و خودم را به خانه می اندازم. بچه ها از خواب بیدار شده و جیغ می کشند. آنها را روی زانو ام می نشانم و آرامشان می کنم. صدای در که می آید با ترس در را باز می کنم و با ورود دایی نفس راحتی می کشم. طولی نمی کشد که دایی گالن نفت رو زمین می گذارد و می گوید: _من باید برم. اخم می کنم و می پرسم: _کجا؟ خیابونا شلوغه! قطرات روی پیشانی دایی حاکی از خستگی اوست‌. با این حال در جوابم می گوید: _ریحانه سادات، خیابونا رو بستن و مردمو تیکه پاره کردن‌. زن و مرد کف خیابون دراز به دراز خوابین و کک هیچکی نمیگزه. با یه شلیک معترضین رو ساکت می کنن. زدن به سیم آخر من مطمئنم این وحشی بازیا واسه خالی کردن عقده‌اس وگرنه پهلوی دیگه نمونده! با شنیدن حرف های دایی جا می خورم. فکر نمی کنم وضعیت اینقدر وخیم باشد. به دایی می گویم کمی منتظر باشد. لباس عوض میکنم و بچه ها را بغل می گیرم تا من هم با دایی بروم. هنوز از خانه بیرون نرفته ام که یاد اعلامیه هایی می افتم که امام در نوفل لوشاتو بیان کرده اند. ان ها را توب کیفم می ریزم و پله ها را یکی و دوتا می کنم. دایی با دیدن ما اخم می کند و می گوید: _شما کجا؟ بچه ها رو دنبال خودت نکشون! _دایی جان، این بچه ها باید از همین سن بفهمن امامشون کیه. باید بفهمن کیا تو خیابونا دارن پر پر میشن پس بزارین بیان. دوست دارن بچه هام باشن. 🍁نویسنده_مبینار(آیه)🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸