eitaa logo
شـھیـــــــدانــــــہ
1.2هزار دنبال‌کننده
8.8هزار عکس
2.4هزار ویدیو
37 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم تبلیغات ارزان در کانال های ما😍😍 مجموعه کانالای مذهبی ناب👌👌 💠 تعرفه تبلیغات 👇 http://eitaa.com/joinchat/2155085856Cb60502bb59 http://eitaa.com/joinchat/2155085856Cb60502bb59 🍂 🍂 🌸🌷🌸اللهم عجل لولیک الفرج 🌸🌷
مشاهده در ایتا
دانلود
🔷🔹🔹 #فرازے‌ازوصیتنـــــامہ 📄نبرد شام، مطلع تحقق وعده آخرالزمانی ظهور است و من و تو دقیقا در نقطه‌ای ایستاده‌ایم که نقشی بر گردن ما نهاده شده است و باید به سرانجام برسانیمش ... ▫️مدافـــــع حـــــرم▫️ #شهیـد_محمودرضا_بیضایی🌹 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🆔➣ @shahidane1 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
شـھیـــــــدانــــــہ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻 #قسمتــــ_صدوشصت‌وهفت 👈این داستان⇦《 عطش 》 ــــــــــــــــــــــــ
🔻 👈این داستان⇦《 جاده کربلا 》 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📎کابووس‌های من شروع شده بود ... یکی دو ساعت بعد از اینکه خوابم می‌برد ... با وحشت از خواب می‌پریدم ... پیشانی و سر و صورتم، خیس از عرق ...😓 🔹بارها سعید با وحشت از خواب بیدارم کرد ... - مهران پاشو ... چرا توی خواب، ناله می‌کنی❓ ... 🔸با چشمهای خیسم، چند لحظه بهش نگاه می‌کردم ... - چیزی نیست داداش ... شما بخواب ...😭 🔻و دوباره چشمهام رو می‌بستم ... اما این کابووس‌ها تمومی نداشت ... شب دیگه ... و کابووس دیگه ... و من، هر شب جا می‌موندم ... هر بار که چشمم رو می‌بستم ... هر دفعه، متفاوت از قبل ...😔😔 💢هر بار خبر ظهور می‌پیچید ... شهدا برمی‌گشتند ... کاروان‌ها جمع می‌شدند ... جوانها از هم سبقت می‌گرفتند ... و من ... هر بار جا می‌موندم ... هر بار اتوبوس‌ها مقابل چشمان من حرکت می‌کردن ... و فریادهای من به گوش کسی نمی‌رسید ... با تمام وجود فریاد می‌زدم ...😵😵 🔸دنبال اتوبوس‌ها می‌دویدم و بین راه گم می‌شدم ... من یک بار در بیداری جا مونده بودم ... تقصیر خودم بود ... اشتباه خودم بودم ... و حالا این خواب‌ها ... کابووس‌های من بود؟ ... یا زنگ خطر❓🚨... 🔻هر چه بود ... نرسیدن ... تنها وحشت تمام زندگی من شد... وحشتی که با تمام سلول‌های وجودم گره خورد ... و هرگز رهام نکرد ... حتی امروز ...😔 علی‌الخصوص اون روزها که اصلا حال و روز خوشی هم نداشتم ... 🔹مسجد، با بچه‌ها مشغول بودیم که گوشیم زنگ زد 📱... ابالفضل بود ... مهران می‌خوایم اردوی راهیان ... کاروان ببریم غرب ... پایه‌ای بیای❓ ... 🔸بعد از مدت‌ها ... این بهترین پیشنهاد و اتفاق بود ... منم از خدا خواسته ... - چرا که نه ... با سر میام ... هزینه‌اش چقدر میشه❓ ... 🔹- ای بابا ... هزینه رو مهمون ما باش ...جان ما اذیت نکن ... من بار اولمه میرم غرب ... بزار توی حال و هوای خودم باشم ...😍 🔻خندید ... - از خدات هم باشه اسمت رو واسه نوکری شهدا نوشتیم ...🍃✨ 🔻ناخودآگاه خندیدم ... حرف حق، جواب نداشت ... شدم مسئول فرهنگی و هماهنگی اتوبوس‌ها ... و چند روز بعد، کاروان حرکت کرد ... 🔸تمام راه مشغول و درگیر ... نهار ... شام ... هماهنگ رفتن اتوبوس‌ها ... به موقع رسیدن به نقاط توقف و نماز ... اتوبوس شماره فلان عقب افتاد ... اینجا یه مورد پیش اومده ... توی اتوبوس شماره ۲ ... حال یکی بهم خورده ... و ... 💢مشهد تا ایلام ... هیچی از مسیر نفهمیدم ... بقیه پای صحبت راوی ... توی حال خودشون یا ... من تا فرصت استراحت پیدا می‌کردم ... یا گوشیم زنگ می‌زد📱 ... یا یکی دیگه صدام می‌کرد ... اونقدر که هر دفعه می‌خواستم بخوابم ... علی خنده‌اش می‌گرفت ...😂 جون ما نخواب ... الان دوباره یه اتفاقی می‌افته ... 🔹حرکت سمت مهران بود و راوی مشغول صحبت ... و من بالاخره در آرامش ... غرق خواب ... که اتوبوس ایستاد ... کمی هشیار شدم ... اما دلم نمی‌خواست چشمم رو باز کنم ... که یهو علی تکانم داد ... - مهران پاشو ... جاده کربلاست ...🍃✨ ✔️پ.ن: علت انتخاب نام مستعار مهران، برای شخصیت اول داستان ... براساس حضور در منطقه عملیاتی مهران ... و وقایع پس از آن است ...🌸 ۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰ ـ ـ ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🆔➣ @shahidane1 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
🔷🔹🔹 #خاطراٺ_ماندگار #امربه‌معروف_و_نهی‌ازمنکر 🔸به این اصل از فروع دین بسیار اهمیت می‌دادند مثلاً در جلسه‌ای که غیبت می‌شد تذکر محترمانه می‌دادند. 🔸یادم می‌آید در جلسه‌ای یکی از اقوام شروع به غیبت درمورد یکی از افراد نمود ناصر با حالتی متین فرمودند: لطف کنید غیبت نکنید… با روحیه‌ای که من در طرف مقابل سراغ داشتم شاید هرکس دیگری با او اینگونه برخورد می‌کرد ناراحت می‌شد یا جوابگویی می‌نمود اما طریق صحیح برخورد آن شهید بزرگوار باعث شد که در او نه تنها دلخوری به وجود نیاید بلکه ارادتش به شهید فولادی مضاعف شود. راوی 👈 همسر شهید ░ سردار رشید اسلام ░ #شهیـد_ناصـــــر_فـــــولادی🌹 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🆔➣ @shahidane1 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
🔷🔹🔹 #فــرازےازوصیتــنــامــــہ↯↯ 📄عزیزانم! شرافت و آزادگی واقعی بدون تحمل رنج به‌دست نمی‌آید، باید سینه ظلمت شب را شکافت و به ظالمان هجوم آورد تا فجر و آزادگی و شرافت به‌ دست آید، قدرت‌های استکباری سالیان دراز زندگی انسانی مردم را جولانگاه تمایلات نفسانی و تقاضای ضد انسانی خود قرار دادند، اینها از آنجا که بنیاد نظام فکری و اجتماعی آنها قلدری است، جز زبان اسلحه نمی‌فهمند پس به هر یک از ما واجب است که با مستکبران بجنگیم. ░ سرداررشیــداسلام ░ #شــھیــــدصمصــــام‌طــــور🌹 《ســــــالروزشھــــادتــــــــ》 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🆔➣ @shahidane1 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
🔷🔹🔹 🔺 #پوستـــــرشهـــــدایی #شماره⇦۴ میان ما و #شهــــــادت عهدی است برای رفتن؛ با او مانـــــدنـــــد و تنها آنانکه بر پیوندشان با #شهـــــادت خواهنــــد رفــــت.. #شهید_غلامرضا_نادریان_جهرمی🌹 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🆔➣ @shahidane1 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_از_سوریه_تا_منا ══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾ #قسمت_سوم 🔹پدر سلما با شانه‌ای افتاده
══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾ 🔹هفته‌ی اول سلما را تنها نگذاشتم. چند ماهی بود که پرونده بسیجم را به محله‌ی جدید انتقال داده بودم و فعالیتم را اینجا ادامه می‌دادم. دوستان جدید و خوبی پیدا کرده بودم اما سلما چیز دیگری بود.👌 🔸مسئول بسیج بانوان بود و خیلی وقتها با هم می‌رفتیم و فعالیتها را سر و سامان می‌دادیم. آن هفته سلما دل و دماغ کاری را نداشت فقط پای تلفن☎️ می‌نشست و منتظر تماس کوتاهی از صالح بود. 🔹خیلی وقت‌ها پای درد دلش می‌نشستم و آرام و پنهانی با دلتنگی‌هایش💔 اشک می‌ریختم.😭 🔸خیلی وقتها توی اتاق صالح می‌نشستیم. البته به اصرار سلما. معذب بودم اما نمی‌توانستم در برابر اصرار و دلتنگی سلما مقاومت کنم. 🔹یک هفته بود صالح تماس نگرفته بود و سلما نگران و مضطرب بود. توی اتاق صالح گریه😭 می‌کرد و آرام و قرار نداشت. 🔸اتاقش رنگ و بوی هنر می‌داد پر بود از عکس‌های هنری و ظرف‌های سفالی. یک گوشه هم چفیه‌ای را قاب کرده بود که با خط خوش روی آن نوشته شده بود " ضامنم زینب است و نمی‌شوم مأیوس بی‌قرارم از این همه شمارش معکوس "😔😭 🔹دلـــ💔ــم لرزید. نمی‌دانم چرا؟ سلما هم بی‌وقفه گریه می‌کرد و چفیه را از دیوار جدا کرد و صورتش را میان آن پوشاند و زجه می‌زد.😭😭 🔸ــ یا حضرت زینب خودت ضامنش باش. صالح رو به خودت سپردم. تو رو به سر بریده‌ی برادرت امام حسین. تو رو به حق برادرت حضرت ابالفضل برادرمو از خطر حفظ کن... 🔹هر چه آرامش می‌کردم بی فایده بود فقط با او هق می‌زدم. صدای گریه‌ی من هم بلند شده بود. با شنیدن زنگ تلفن☎️ هر دو خفه شدیم.😐😐 🔸سلما افتان و خیزان به سمت گوشی تلفن توی اتاق صالح رفت و آن را بلند کرد. همین که طنین صدای صالح توی گوش سلما پیچید "یاحضرت زینب" بلندی گفت و قربان صدقه صالح رفت.😍 🔹لبخند میهمان اشک روی گونه‌ام شد. از ته دلم خوشحال بودم و چفیه را از سلما گرفتم و دوباره آنرا وصل کردم.😊 ✍ ادامه دارد ... ══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾ 👇👇 ➣ @MODAFEH14 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🆔➣ @shahidane1 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
🔷🔹🔹 #دلنــوشتــــــــــہ 🍃خدایا! در روزگارِ بی شهادتی دلم شهـــ🕊ــادت می‌خواهد... مُردن را همه بلدند...! #اَللّهُمَّ‌ارْزُقْنا‌تَوْفِیقَ‌الشَّهادَةِ‌فِی‌سَبِیلِکَ #التماس_دعای_شهادت ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🆔➣ @shahidane1 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
🔷🔹🔹 #زندگے_به_سبک_شهـــــدا 💢ماه رمضان برای احمد طعم خاصی داشت، انتظار ماه رمضان را می‌کشید که اعتکاف کند و #شبهای_قدر احیا و شب زنده داری نماید. 🔻او رمضان را ایستگاهی برای توقف و به راه افتادن با نیروی بیشتر می‌دانست و سفارش می‌کرد که به ایتام رسیدگی کنیم، از بچه‌های کشافه می‌خواست هر کس چیزی با خود از خانه بیاورد و همه را به خانواده‌های مستضعفی که می‌شناخت می‌داد. 🔻با این کار هم بخشندگی را به اعضای کشافه آموزش می‌داد و هم انجام کار گروهی و در واقع می‌خواست همه را در این امر مستحب شریک کند. ▫️مدافـــــع حـــــرم▫️ #شهیـد_احمـــــد_مشلـــــب🌷 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🆔➣ @shahidane1 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
⬆️ 🌷🌸🍃 همان یک دست کفایت میکرد برای همه 《توی این شبها برای ما هم دعا کن 😭》 🌹 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🆔➣ @shahidane1 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
Tahdir-(www.DaneshjooIran.ir) joze20 (2).mp3
7.9M
🍃✨🍃✨🍃 💿 #تحدیر_قرآن_کریم ⇧⇧ 《تندخوانی》 ◀️ #جزء_بیستم 🎙 استاد #معتز_آقایی ✨التماس‌ دعا✨ ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🆔➣ @shahidane1 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
﷽ #حدیـــــث_روز ⇧⇧ #یکشنبـــــہ ☀️ ۵ خــرداد ۱۳۹۸ 🌙 ۲۰ رمضـان ۱۴۴۰ 🌲26 مــــــــہ 2019 ذڪــــــر روز ⇩⇩ 《 #یاذَالْجَـــــلاٰل‌ِوَالاِڪْـــــرٰامْ 》 ✨روز زیارتی ⇩⇩ ▫️امیرالمؤمنین علی (ع) ▫️حضرت فاطمة الزهرا (س) #السلام‌علیک‌یا‌اباصالح‌‌المهدی #الّلهُــمَّ‌عَجِّــلْ‌لِوَلِیِّکَــ‌الْفَـــــــرَج ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🆔➣ @shahidane1 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
⬛️◼️◾️▪️ #سݪام_بر_شھـــــدا خسته‌ام از روزگار خالی از لبخند تو ... کاش، نه ! باید بیایی ... صبح میخواهد دلـــــم ... #ســــــلامــ #صبحتـــون_بخیـــــر #دلاتـــــون_شھـــــدایـــــے🌷 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🆔➣ @shahidane1 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
🌷🍂🌾 ♡⇩ ▓《شهادت را دوست دارم》▓ 🔶زیاد نذر و نیاز میکردم که طوریش نشه و اتفاقی برایش نیفته.عباس میگفت مامان.این نذرو نیازها رو نکن،نذر کن آدم زیر ماشین نره ،برق نگیرش، دزد نشه، بی دین نشه ، مال مردم خور نشه، اگه آدم در راه خدا بره شکر داره،افتخاره.یکبار رو به رویم نشست و گفت:ببین مامان،اینقدر تو رد دوست دارم که دنیا در مقابلش هیچی نیست اما را هم دوست دارم، دست از سر ما بردار،این شیری که به ما دادی ماستش میکنیم و بهت میدیم. من آرزو ندارم زن بگیرم، پیر بشم ، 4 تا بچه داشته باشم که وقتی مردم زیر تابوتم لا اله الا الله بگن.نه جونم،من دوست دارم شهید بشم.وقتی دیدم اینطوری داره التماس میکنه و قسمم میده، دیگه نذرو نیاز نکردم.🔶↻ 💔🍃 《ســــالروزشھــــادتــــــــ》 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🆔➣ @shahidane1 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯  
🔷🔹🔹 💔حاݪ مَجْنوُڹْ ࢪا شفـایے نیسٺــــــ دࢪ قـــــࢪص ۅ دۅا حاݪ ما با دیـــــدڹ مَعْشۅُقْ دࢪماڹ مےشۅد ▫️حادثه تروریستی اهواز▫️ 🌹 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🆔➣ @shahidane1 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
شـھیـــــــدانــــــہ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻 #قسمتــــ_صدوشصت‌وهشت 👈این داستان⇦《 جاده کربلا 》 ـــــــــــــــــ
🔻 👈این داستان⇦《 تشنه لبیک 》 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📎سریع، چشم‌های خمار خوابم رو باز کردم و ... نگاهم افتاد به خیابان مستقیمی که واردش شدیم ... بغض راه نفسم رو بست ...😞 🔹خواب و وقایع آخرین عاشورا ... درست از مقابل چشمهام عبور می‌کرد ... جاده‌های منتهی به کربلا ... من و کربلا ... من و موندن پشت در خیمه ... و اون صدا ...😳 🔸چفیه رو انداختم روی سرم و کشیدم توی صورتم ... اشک امانم رو بریده بود ...😭😭 🔻- آقا جون ... این همه ساله می‌خوام بیام ... حالا داری تشنه ... من بی لیاقت رو از کنار جاده کربلا کجا می‌بری؟... هر کی تشنه یه چیزیه ... شما تشنه لبیک بودی ... و من تشنه گفتنش ...🍃✨ 💢وارد منطقه جنگی مهران شده بودیم ... اما حال و هوای دل من، کربلا بود ... - این بار چقدر با خیمه تو فاصله دارم، پسر فاطمه❓... 🔹از جمع جدا شدم ... چفیه توی صورت ... کفشم رو در آوردم و خودم رو بین خاکها گم کردم ... ضجه می‌زدم و حرف میزدم ... - خوش به حالتون ... شما مهر سربازی امام زمان توی کارنامتون خورده ... من بدبخت چی❓ ... من چی که سهم من از دنیا فقط جا موندنه❓... لبیک شما رو مهدی فاطمه قبول کرد ... یه کاری به حال دل من بینوا بکنید ... منی که چشمهام کوره ... منی که تشنه لبیکم ... منی که هر بار جا می‌مونم ...😔😭 🔸به حدی غرق شده بودم که گذر زمان رو اصلا نفهمیدم ... توی حال خودم بودم ... سر به سجده و غرق خاک ... گریه می‌کردم که دست ابالفضل ... از پشت اومد روی شونه‌ام... چی کار می کنی پسر❓ ... همه جا رو دنبالت گشتم ...😳 🔻کندن از خاک مهران ... کار راحتی نبود ... داشتم نزدیکترین جا به کربلا ... داغ دلم رو فریاد می‌زدم ...😵 💢بلند شدم ... در حالی که روحی در بدنم نبود ... جان و قلبم توی مهران جا مونده بود ...❤️ 🔸چشم ابالفضل که بهم افتاد ... بقیه حرفش رو خورد ... دیگه هیچی نگفت ... بقیه هم که به سمتم می‌اومدن ... با دیدنم ساکت می‌شدن ...😐 🔹از پله ها اومدم بالا ... سکوت فضا رو پر کرد ... همهمه جای خودش رو به آرامش داد ... - علی داداش ... پاشو برگشت رو من بشینم کنار پنجره ... 🔻دوباره چفیه رو کشیدم روی سرم ... و محو وجب به وجب خاک مهران شدم ... حال، حال خودم نبود ... که علی زد روی شونه‌ام ... صورت خیس از اشکم چرخید سمتش ... یه لحظه کپ کرد ...😳 - بچه‌ها ... می‌خواستن یه چیزی بخونی ... اگه حالشو داری ... 🔻جملات بریده بریده علی تموم شد ... چند ثانیه به صورتش نگاه کردم ... و میکروفون رو گرفتم ... نگاهم دوباره چرخید سمت مهران ...🌷 - بی سر و سامان توئم یا حسین ... تشنه فرمان توئم یا حسین ... آخر از این حسرت تو جان دهم ... کاش که بر دامن تو جان دهم ... کی شود این عشق به سامان شود❓ ... لحظه لبیک من و ، جان شود❓ ... ۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰ ـ ـ ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🆔➣ @shahidane1 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
🔷🔹🔹 #ڪلام_شهیـــــد شهــــــادت خطِ پایان عاشقی است شهـــــادت، آخرین مقام قرب است کہ احرار را فقط بدان راہ می‌دهند و لا غیر . . . ▫️طلبه بسیجی▫️ ░ مدافـــــع حـــــرم ░ #شهید_محمـــــد_مســـــرور🌹 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🆔➣ @shahidane1 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
🔷🔹🔹 #رزمنده_ضدگلوله_دفاع_مقدس 💢 «هاشم» رزمنده ضد گلوله دوران دفاع مقدس بود چون اصابت تیر دوشکا به سر، مجروح شدن از ناحیه فک بدست تک‌تیر انداز دشمن، اصابت گلوله پدافند به بدن و حتی انفجار نارنجک ۴۰ تکه در دستش او را به شهادت نرساند. 🔻همه این جراحت‌ها موجب شده بود تا روزی هاشم به مادرش که به نماز ایستاده بود بگوید: «ننه من دارم جونمو، قسطی می‌دم بخدا این مجروحیت‌های من هر کدامش یک شهادته ولی من شهید نشدم»... 🔻پس از نماز، مادر به هاشم گفته بود: «خوب مادرجان هر چی خدا بخواد همون می‌شه»...  هاشم ادامه داده بود: «ننه بعد نمازت دستهایت را بلند کن به سمت آسمان و بگو خدایا من از هاشم راضیم تو هم راضی باش» 🔻مادر هم همین جمله را به زبان آورده بود برای همین تا هاشم این جمله را شنید ابتدا کف پای مادرش را بوسیده بود و بعد یک پشتک کف منزل زده و گفته بود: «دیگه تمام شد » 🔻منظورش شهادت بود که همان هم شد ولی تا قبل از رضایت مادر، هاشم هنگام عملیات مثل گلوله تانک بدون خوف به سمت دشمن می‌رفت بدون خوف ولی شهادت قسمتش نمی‌شد 🔻این‌بار با رضایت مادر انگار جواز شهادت را گرفته بود چون با اطمینان گفت: «دیگه تمام شد» و چند روز بعد در عملیات خیبر در روز ششم اسفند ماه سال ۱۳۶۲ بواسطه انفجار راکت هواپیما به #شهادت رسید... ●معاون گردان مقداد ●لشکر ۲۷ محمد رسول الله(ص) ▫️سردار سرافراز سپاه اسلام▫️ #شهیـــــد_هاشـــــم_کلهــــــــــر🌹 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🆔➣ @shahidane1 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
🔷🔹🔹 🔺 #پوستـــــرشهـــــدایی #شماره⇦۵ زنـــــدگے سراسر آزمون است، و #شهـــــادت مهر قبولی.. #شهیـد_حســـــن_کدخدایـــــی🌹 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🆔➣ @shahidane1 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_از_سوریه_تا_منا ══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾ #قسمت_چهارم 🔹هفته‌ی اول سلما را تنها ن
══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾ 🔹روزی که صالح می‌خواست باز گردد فراموشم نمی‌شود. سلما سر از پا نمی‌شناخت. از اول صبح به دنبال من آمده بود که با هم به تدارکات استقبال بپردازیم. منزلشان مرتب بود. 🔸با سلما رفتیم میوه و شیرینی🍊🍎🍒🍰 خریدیم و دسته گل بزرگی که پر از گلهای نرگس بود. سلما می‌گفت صالح عاشق گل نرگس🌼 است. اسپند و زغال آماده بود و حیاط آب و جارو شده بود. سلما بی‌قرار بود و من بی‌قرارتر.. 🔹از وقتی که با سلما تنها شده بودم و از صالح تعریف می‌کرد و خصوصیات او را در اوج دلتنگی‌هایش💔 تعریف می‌کرد و از شیطنت‌هایش می‌گفت، حس می‌کنم نسبت به صالح بی‌تفاوت نبودم و حسی در قلبم می‌پیچید که مرا مشتاق و بی‌تاب دیدارش می‌کرد.😍 🔸"علاقه⁉️‼️ اونم در نبود شخصی که اصل کاریه❓ بیجا کردی مهدیه. تو دختری یادت باشه در ضمن چشاتو درویش کن"😔 🔹صدای صلوات📿 بدرقه‌اش بود و با صلوات هم از او استقبال شد. سعی کردم لباس مناسبی بپوشم و با چادر رنگی کنار سلما ایستاده بودم. یک لحظه حس کردم حضورم بی‌جاست. نمی‌دانم چرا دلـ💔ـم فشرده شد. 🔸قبل از اینکه از ماشین پدرش پیاده شود خودم را از جمعیت جدا کردم و توی حیاط خودمان لغزیدم. از لای در به آنها نگاه کردم و اشک شوق😭 سلما را دیدم که در آغوش با شرم و حیای صالح می‌ریخت. 🔹آهی کشیدم و چادر را از سرم در آوردم و داخل خانه رفتم. " مثل اینکه سلما خیلی سرش شلوغه که متوجه نبودِ من نشده"😳 🔸یک ساعت نگذشته بود که پدر و مادرم بازگشتند. ــ چرا اومدی خونه⁉️ ــ حوصله نداشتم زهرا بانو(به مامانم می‌گفتم) ــ چی بگم والا... از صبح که با سلما بودی. تازه لباست هم پوشیدی چی شد نظرت عوض شد❓ ــ خواستم سلما گیر نده. وگرنه از اول هم حوصله نداشتم.😔😔 ✍ ادامه دارد ... ══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾ 👇👇 ➣ @MODAFEH14 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🆔➣ @shahidane1 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔷🔹🔹 ◾️شب قدر شب بیدار شدن است نه بیدار ماندن.. دعا کنیم بیدار شویم!!! ◾️امشب... شهادت نامه‌ی عشاق امضا می‌شود... ◾️شب ِ قدر ،امضاء می‌شود شهـــــادتنامه‌ها ... جایی میان آسمان برایم دست و پا کنید .. ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🆔➣ @shahidane1 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
4_5909018325119140042.mp3
5.06M
🎧🎧🎧 🎙 مداحے ◼️ دلم و زدم بہ دریا ◼️ توے این شباے احیــاء آبرومو دادم از ڪفـ.ـ....💔 باالحسینِ الهے العفــو.... 🎤🎤 سید مجید #بنےفاطمہ #شهادت‌امام_علی‌ع🏴 #شب_قدر ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🆔➣ @shahidane1 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⬛️◼️◾️▪️ ●می‌روی با فرق خونین پیش بازوی ڪبــــــود ●شهر بی زهـرا به مولا قابل مانـــدن نبـــــود ●با وضو آمد به قصد لیله الفرقت، علی ابن‌‌ملجم در شب احیــــاء چه قرآنی گشود؟!! 🏴 ایام شهادت مولای متقیان حضرت علی(ع) تسلیت باد🏴 #الّلهُــمَّ_عَجِّــلْ_لِوَلِیِّکَــ_الْفَــرَج #التماس_دعـــــا #شبتون_حیدری #عاقبتتان_شهدایی ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🆔➣ @shahidane1 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Tahdir-(www.DaneshjooIran.ir) joze21.mp3
8.08M
🍃✨🍃✨🍃 💿 #تحدیر_قرآن_کریم ⇧⇧ 《تندخوانی》 ◀️ #جزء_بیست‌ویکم 🎙 استاد #معتز_آقایی ✨التماس‌ دعا✨ ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🆔➣ @shahidane1 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯