شـھیـــــــدانــــــہ
#رمان_مدافع_عشقــــ💖 #قسمتـــ_سومـ....۳ ـــــــــــــــــــــــــــــ 🌼به دیوار تکیه می دهم و نگاه
🔺🔺🔺
#رمانـــ_مدافـــــع_عشقـــ❣ـــ
#قسمتـــ_چـہـــارمـ۴🔻
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کار نشریه به خوبـی تمام شد و دوستی من با فاطمه سادات، خواهرش شروع شد. ☺️آنقدر مهربان، صبور و آرام بود که به راحتی می شد او را دوست داشت. حرف هایش راجب برادرش مرا هر روز کنجکاوتر می کرد.😅
همین حرفها به رفت و آمدهایم سمت حوزه، مُهر پایان زد.👌
گاهاً تماس تلفنی داشتیم و بعضـی وقتها هم بیرون می رفتیم تا بشود سوژه جدید عکس های من. #چادرش در کادر تصاویرم جلوه ی خاصی داشت. کم کم متوجه شدم خانواده نسبتاً پرجمعیتی هستند.👨👩👧👦
علـی اکبر، سجاد، علـےاصغر، فاطمه و زینب با مادر و پدرعزیزی که در چند برخورد کوتاه توانسته بودم ازنزدیک ببینمشان.💠
” تو برادر بزرگتری و مابقی طبق نامشان ازتوکوچکتر! نام پدرت حسین و مادرت زهرا، یعنی همه ی این ها اتفاقی بود!؟ “🤔
حتی این چینش اسمها برایم عجیب بود.🙄 علی اکبر را دیگر ندیدم و فقط چند جمله ای بود که فاطمه گاهی بین حرفهایش از او می گفت.😐
دوستی ما روز به روز محکم ترمی شد و در این فاصله خبر اردوی راهیان نور که قرار بود علی اکبر برود، به گوشم رسید.🙂
– #فاطمه_سادات!
– جانم!
– تو هم می ری؟😳
– کجا؟
– با داداشت؟ #راهیان_نور؟
– آره. ما چند ساله که می ریم.
با دودلی و کمی مِن و مِن می گویم: می شه منم بیام؟😬
چشمانش برق می زند.😃
– دوست داری بیای؟
– آره. راستش خیلی دلم می خواد بیام.
– چرا که نشه! فقط…
گوشه #چادرش را می کشم.
– فقط چی؟
نگاه معنا داری به سر تا پایم می کند.
– باید چادر سر کنی.🤔
سر کج می کنم، ابرو بالا می اندازم و می گویم: مگه من #حجابم بده!؟😟
– نه! کی گفته بده؟! اما جایی که ما می ریم #حرمت خاصـی داره!👌 در اصل رفتن اون ها بخاطرهمین چادرسیاهـی بوده که روی سر ماست به خاطر حفظ همین .😭🌹
و کناری از چادرش را با دست، سمتم می گیرد و نشانم می دهد.
دوست داشتم هر طور شده همراهشان شوم. حال وهوایشان را دوست داشتم. زندگی شان بوی غریب و آشنایی از #محبت می داد.😔 محبتی که من درزندگی ام دنبالش می گشم؛ حالا اینجاست. در بین همین افراد.
قرار شد در این سفر بشوم عکاس📸 اختصاصـی خواهر و برادری که مهرشان عجیب به #دلم نشسته بود. تصمیمم راگرفتم.
“ #چادر_سرم_میکنم.”✅❤️
#ادامـــــــــہ_دارد.......😊
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖️
شـھیـــــــدانــــــہ
◇[داستان نسل سوخته] #قسمت_سوم👇 📖این داستان 👈 #پدر مدام توی رفتار خودم و بقیه دقت می کردم 👌... خو
🔺🔸🔺
#داستــان_دنبــال_دارنسل_سوخته🔹
🔻 #قسمت_چهارم🔻
این داستـــان👈 #حسادتـــــــ.....🔻
دویدم داخل اتاق و در رو بستم ... تپش قلبم شدید تر شده بود ... دلم می خواست گریه کنم اما بدجور ترسیده بودم ...
الهام و سعید ... زیاد از بابا کتک می خوردن اما من، نه ... این، اولین بار بود ...
دست بزن داشت ... زود عصبی می شدو از کوره در می رفت ... ولی دستش روی من بلند نشده بود... مادرم همیشه می گفت ...
- خیالم از تو راحته ...
و همیشه دل نگران ... دنبال سعید و الهام بود ... منم کمکش می کردم ... مخصوصا وقتی بابا از سر کار برمی گشت ... سر بچه ها رو گرم می کردم سراغش نرن ... حوصله شون رو نداشت ...
مدیریت شون می کردم تا یه شر و دعوا درست نشه ... سخت بود هم خودم درس بخونم ... هم ساعت ها اونها رو توی یه اتاق سرگرم کنم ... و آخر شب هم بریز و بپاش ها رو جمع کنم ...
سخت بود ... اما کاری که می کردم برام مهمتر بود ... هر چند ... هیچ وقت، کسی نمی دید ...
این کمترین کاری بود که می تونستم برای پدر و مادرم انجام بدم ... و محیط خونه رو در آرامش نگهدارم ...
اما هرگز فکرش رو هم نمی کردم ... از اون شب ... باید با وجهه و تصویر جدیدی از زندگی آشنا بشم ... حسادت پدرم نسبت به خودم ... حسادتی که نقطه آغازش بود ... و کم کم شعله هاش زبانه می کشید ...
فردا صبح ... هنوز چهره اش گرفته بود ... عبوس و غضب کرده ...
الهام، 5 سالش بود و شیرین زبون ... سعید هم عین همیشه ... بیخیال و توی عالم بچگی ... و من ... دل نگران...
زیرچشمی به پدر و مادرم نگاه می کردم ... می ترسیدم بچه ها کاری بکنن ... بابا از اینی که هست عصبانی تر بشه... و مثل آتشفشان یهو فوران کنه ... از طرفی هم ... نگران مادرم بودم ...
بالاخره هر طور بود ... اون لحظات تمام شد ...
من و سعید راهی مدرسه شدیم ... دوید سمت در و سوار ماشین شد ... منم پشت سرش ... به در ماشین که نزدیک شدم ... پدرم در رو بست ...
- تو دیگه بچه نیستی که برسونمت ... خودت برو مدرسه ...
سوار ماشین شد و رفت ... و من مات و مبهوت جلوی در ایستاده بودم ...
من و سعید ... هر دو به یک مدرسه می رفتیم ... مسیر هر دومون یکی بود ...
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖️
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #رمان_بــدون_تـــو_هرگـــز #زندگے_نامه شهید سیدعلی حسینی •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ •• 🌸بِسمِ رَ
﷽
#رمان_بــدون_تـــو_هرگـــز
#زندگے_نامه
شهید سیدعلی حسینی و دخترشان زینب
•┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ ••
🌸بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸
#قسمت_چهارم
《 نقشه بزرگ 》
🖇 به خدا توسل کردم و چهل روز روزه نذر کردم. التماس میکردم.
✨🍃خدایا! تو رو به عزیزترینهات قسم. من رو از این شرایط و بدبختی نجات بده. هر خواستگاری که زنگ میزد، مادرم قبول میکرد.
زن صاف و سادهای بود. علی الخصوص که پدرم قصد داشت هر چه زودتر از دست دختر لجباز و سرسختش خلاص بشه.
تا اینکه مادر علی زنگ زد☎️ و قرار خواستگاری رو گذاشت.
شب که به پدرم گفت، رنگ صورتش عوض شد.
_طلبه است. چرا باهاشون قرار گذاشتی؟ ترجیح میدم آتیشش🔥 بزنم اما به این جماعت ندم.
عین همیشه داد می زد🗣 و اینها رو می گفت.
مادرم هم بهانه های مختلف میآورد. آخر سر قرار شد بیان که آبرومون نره. اما همون جلسه اول، جواب نه بشنون. ولی به همین راحتیها نبود.😳
من یه ایده فوق العاده داشتم. نقشه ای که تا شب خواستگاری روش کار کردم. به خودم گفتم. خودشه هانیه. این همون فرصتیه که از خدا خواسته بودی. از دستش نده.✨
🔹علی، جوان گندم گون، لاغر و بلندقامتی بود. نجابت چهرهاش همون روز اول چشمم👁 رو گرفت. کمی دلم براش میسوخت اما قرار بود قربانی نقشه من بشه.😉 یک ساعت و نیم با هم صحبت کردیم. وقتی از اتاق اومدیم بیرون، مادرش با اشتیاق خاصی گفت:
_به به. چه عجب! هر چند انتظار شیرینی بود اما دهنمون رو هم میتونیم شیرین کنیم یا...🍰
🔸مادرم پرید وسط حرفش:
_حاج خانم، چه عجلهایه. اینها جلسه اوله همدیگه رو دیدن. شما اجازه بدید ما با هم یه صحبت کنیم بعد.
_ولی من تصمیمم رو توی همین یه جلسه گرفتم. اگر نظر علی آقا هم مثبت باشه، جواب من مثبته.➕
این رو که گفتم برق⚡️ همه رو گرفت. برق شادی خانواده داماد رو. برق تعجب پدر و مادر من رو❗️
پدرم با چشم های گرد😳، متعجب و عصبانی زل زده بودتوی چشم های من. و من در حالی که خندهی پیروزمندانهای روی لبهام بود بهش نگاه میکردم. میدونستم حاضره هر کاری بکنه ولی دخترش رو به یه طلبه نده.😖
✍ ادامه دارد ...
•┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈•
#ارسال_انٺقاداٺ_و_پیشنهاداٺ_به
#آیدی_خادم_کانال🔰
👉 @MODAFEH14
____✨🌹✨____
🆔 @shahidane1
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_از_سوریه_تا_منا ══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾ #قسمت_سوم 🔹پدر سلما با شانهای افتاده
﷽
#داستان_مذهبی
#رمان_از_سوریه_تا_منا
══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾
#قسمت_چهارم
🔹هفتهی اول سلما را تنها نگذاشتم. چند ماهی بود که پرونده بسیجم را به محلهی جدید انتقال داده بودم و فعالیتم را اینجا ادامه میدادم. دوستان جدید و خوبی پیدا کرده بودم اما سلما چیز دیگری بود.👌
🔸مسئول بسیج بانوان بود و خیلی وقتها با هم میرفتیم و فعالیتها را سر و سامان میدادیم. آن هفته سلما دل و دماغ کاری را نداشت فقط پای تلفن☎️ مینشست و منتظر تماس کوتاهی از صالح بود.
🔹خیلی وقتها پای درد دلش مینشستم و آرام و پنهانی با دلتنگیهایش💔 اشک میریختم.😭
🔸خیلی وقتها توی اتاق صالح مینشستیم. البته به اصرار سلما. معذب بودم اما نمیتوانستم در برابر اصرار و دلتنگی سلما مقاومت کنم.
🔹یک هفته بود صالح تماس نگرفته بود و سلما نگران و مضطرب بود. توی اتاق صالح گریه😭 میکرد و آرام و قرار نداشت.
🔸اتاقش رنگ و بوی هنر میداد پر بود از عکسهای هنری و ظرفهای سفالی. یک گوشه هم چفیهای را قاب کرده بود که با خط خوش روی آن نوشته شده بود
" ضامنم زینب است و نمیشوم مأیوس
بیقرارم از این همه شمارش معکوس "😔😭
🔹دلـــ💔ــم لرزید. نمیدانم چرا؟
سلما هم بیوقفه گریه میکرد و چفیه را از دیوار جدا کرد و صورتش را میان آن پوشاند و زجه میزد.😭😭
🔸ــ یا حضرت زینب خودت ضامنش باش. صالح رو به خودت سپردم. تو رو به سر بریدهی برادرت امام حسین. تو رو به حق برادرت حضرت ابالفضل برادرمو از خطر حفظ کن...
🔹هر چه آرامش میکردم بی فایده بود فقط با او هق میزدم. صدای گریهی من هم بلند شده بود. با شنیدن زنگ تلفن☎️ هر دو خفه شدیم.😐😐
🔸سلما افتان و خیزان به سمت گوشی تلفن توی اتاق صالح رفت و آن را بلند کرد. همین که طنین صدای صالح توی گوش سلما پیچید "یاحضرت زینب" بلندی گفت و قربان صدقه صالح رفت.😍
🔹لبخند میهمان اشک روی گونهام شد. از ته دلم خوشحال بودم و چفیه را از سلما گرفتم و دوباره آنرا وصل کردم.😊
#فدایی_خانم_زینـــــب
✍ ادامه دارد ...
══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾
#ارسال_انٺقاداٺ_و_پیشنهاداٺ_به
#آیدی_خادم_کانال👇👇
➣ @MODAFEH14
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🆔➣ @shahidane1
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
شـھیـــــــدانــــــہ
🔷🔹🔹 #گذری_بر_زندگی_شهدا #شهید_محمودرضا_بیضـــــائی #قسمت_سوم ◽️معمولا توی اتاق پذیرایی درس میخواند
🔷🔹🔹
#گذری_بر_زندگی_شهدا
#شهید_محمودرضا_بیضـــــائی
#قسمت_چهارم
◽️در سال ۷۸ با اخذ دیپلم متوسطه در رشتهی علوم تجربی، عازم خدمت سربازی شد.
◽️دورهی آموزشی را در اردکان یزد گذراند و ادامهی خدمت را در پادگان الزهراء نیروی هوایی سپاه پاسداران در تبریز به انجام رساند.
◽️آشنایی نزدیک با نهاد دفاع مقدس سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در این دوره، نقطهی عطف زندگی شهید بیضائی محسوب میشود.
◽️بعد از اتمام خدمت سربازی، علیرغم تشویق اطرافیان به ادامهی تحصیل در دانشگاه، با اختیار خود و با یقین کامل، عضویت در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی را انتخاب نمود.
◽️در بهمن ماه سال ۸۲ وارد دورهی افسری دانشکدهی امام علی سپاه شد. ورود او به دانشکدهی افسری ملازم با هجرت او از تبریز به تهران بود که با این هجرت ادامهی زندگی را در جهاد فیسبیلالله رقم زد.
◽️او نام مستعار #حسین_نصرتی را در سپاه برای خود انتخاب نموده که به گفتهی خودش برگرفته از ندای هل من ناصر ینصرنی مولای خود حسین بن علی و کنایه از لبیک به این ندا بود.
👈 ادامه دارد ...
#یاد_شهدا_با_صلوات
#اللهم_صل_علي_محمدﷺو_آل_محمدﷺو_عجل_فرجهم
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🆔➣ @shahidane1
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
شـھیـــــــدانــــــہ
🌸🍃 °•{ #بــرگـےازخــاطــراتــــ📄 #قــسمتــــــــ_سومـ }•° #مردےآسمـــــانے🕊 🔹من محمدتقی
🌸🍃
°•{ #بــرگـےازخــاطــراتــــ📄
#قــسمتــــــــ_چهارمـ }•°
#اولین_دوست🍃
🔹وقتی جذب سپاه شدم، اولین دوستی که پیدا کردم آقا محمدتقی بود.
🔸یک بار پایم شکست و رفتیم پایم رو گچ گرفتیم. زنگ زدم به آقا محمدتقی گفتم: من درمانگاه ولیعصر هستم شما با سرویس جلو درمانگاه بایستید تا من سوار بشم و آژانس نگیرم. گفت: باشه، آمد من و کول کرد، وسط خیابان برای اینکه سر به سرم بگذارد، بلند لا اله الا الله میگفت.
🔹به همسرم زنگ زدم گفتم: ناهار چی داریم؟ گفت: ناهار ماهی و برنج🍚🐟 درست کردم و روی اجاقه، رسیدید گرمش کنید و بخورید.
🔸به نکا رسیدیم آژانس🚗 گرفتم و به محمدتقی گفتم من که نمیتوانم تنهایی بروم. بیا برویم خانه ما ناهار باهم باشیم. محمدتقی قبول نکرد و به اصرار زیاد بالاخره سوار آژانس شد، دم در خانه که رسیدیم گفتم: تا دم پلهها من را ببر، من نمیتوانم بروم باز من را کول کرد تا پله و بالاخره به هر ترفندی بود بردمش داخل خانه.
🔸گفتم تا من لباسام را عوض میکنم تو غذای روی اجاق را گرم و سفره را پهن کن. ۵ دقیقهای کارم طول کشید. وقتی روبروی آقا محمدتقی رسیدم دیدم اسکلت ماهی را بلند کرد و با خنده بهم گفت: این ماهی🐟 که تنش چیزی نداره کلی باهم خندیدیم.😂😂 بهش گفتم از نمیخورم نمیخورمها باید ترسید.
🔹صمیمیت و مهربانی آقا محمد تقی به گونهای بود که در کنارش احساس آرامش و راحتی میکردیم.🌿
°•{مــدافــــع_حــــرم
#شھیدمحمدتقےسالخـــورده🌹🍃}•°
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🆔➣ @shahidane1
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
شـھیـــــــدانــــــہ
✨﷽✨ #داستان_واقعی #رمان_عاشقانهای_برای_تو 💖═══════💖═══════💖 #قسمت_سوم 《آتش انتقام》 📌چند روز پا
✨﷽✨
#داستان_واقعی
#رمان_عاشقانهای_برای_تو
💖═══════💖═══════💖
#قسمت_چهارم
《من جذابترم یا ...》
📌بالاخره توی کتابخونه پیداش کردم ... رفتم سمتش و گفتم: آقای صادقی، میتونم چند لحظه باهاتون خصوصی صحبت کنم ... .💑
سرش رو آورد بالا، تا چشمش بهم افتاد ... چهرهاش رفت توی هم ... سرش رو پایین انداخت ... اصلا انتظار چنین واکنشی رو نداشتم ... .😳😔
دوباره جملهام رو تکرار کردم ... همون طور که سرش پایین بود گفت: لطفاً هر حرفی دارید همین جا بگید ...
رنگ صورتش عوض شده بود😰 ... حس میکردم داره دندونهاش رو محکم روی هم فشار میده ... به خودم گفتم: آفرین داری موفق میشی👌 ... مارش پیروزی رو توی گوشهام میشنیدم ... .✌️
با عشوه رفتم طرفش، صدام رو نازک کردم و گفتم: اما اینجا کتابخونه است ... .📚
حالتش بدجور جدی شد ... الانم وقت نمازه🍃✨ ... اینو گفت و سریع از جاش بلند شد ... تند تند وسایلش رو جمع میکرد و میگذاشت توی کیفش ... .💼
مغزم هنگ کرده بود ... از کار افتاده بود❌ ... قبلا نماز خوندنش رو دیده بودم و میدونستم نماز چیه ... .
دویدم دنبالش و دستش رو گرفتم ... با عصبانیت😡 دستش رو از توی دستم کشید ... .
با تعجب گفتم: داری میری نماز بخونی؟ یعنی، من از خدا جذابتر نیستم⁉️ ... .
سرش رو آورد بالا ... با ناراحتی و عصبانیت، برای اولین بار توی چشمهام👀 زل زد و خیلی محکم گفت: نه ... .❌
✍ #این_داستان_ادامه_دارد ...
#نویسنـــــده⇩↯⇩
#شهید_سیدطاهـــــا_ایمانی
💖═══════💖═══════💖
#ارسال_انٺقاداٺ_و_پیشنهاداٺ_به
#آیدی_خادم_کانال👇👇
➣ @zahrahp
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🆔➣ @shahidane1
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
شـھیـــــــدانــــــہ
✨﷽✨ #داستان_مذهبی #رمان_عاشقانه_دو_مدافع ════════ ✾💙✾💙✾ #قسمت_سوم سر جام نشستہ بودم و تکون نمیخ
✨﷽✨
#داستان_مذهبی
#رمان_عاشقانه_دو_مدافع
════════ ✾💙✾💙✾
#قسمت_چهارم
وارد اتاق شد 😥
سرشو چرخوند تا دور تا دور اتاقو ببینہ محو تماشاے عکسایے بود کـہ رو دیوار اتاقم بود😯
عکس چند تا از شهدا که خودم کشیده بودم و به دیوار زده بودم
دستم و گذاشتہ بودم زیر چونم و نگاهش میکردم😊 عجب آدم عجیبیہ ایـن کارا ینی چے😑
نگاهش افتاد به یکے از عکسا چشماشو ریز کرد بیینہ عکس کیہ رفت نزدیکتر اما بازم متوجہ نشد ☹️
سرشو برگردوند طرفم خودمو جم و جور کردم
بی هیچ مقدمہای گفت این عکس کیہ چهرش واضح نیست متوجہ نمیشم🤔
چقدر پررو هیچے نشده پسر خالہ شد اومده با من آشنا بشہ یا با اتاقـم❓😠
ابروهامو دادم بالا و با یہ لحن کنایہ آمیزے گفتم
ببخشید آقاے سجادے مثل اینڪہ کاملاً فراموش کردید براے چے اومدیم اتاق😏
بنده خدا خجالت کشید 🙈 تازه به خودش اومد و با شرمندگے گفت معذرت میخوام خانم محمدے عکس شهدا منو از خود بیخود کرد بی ادبے منو ببخشید 🙏
با دست به صندلے اشاره کردم و گفتم خواهش میکنم بفرمایید😊
زیر لب تشکرے کرد و نشست منم رو صندلے رو بروییش نشستم 😄
سرش و انداخت پاییـن و با تسبیحش بازے میکرد 😔
دکمہهاے پیرهنش و تا آخر بستہ بود
عرق کرده بود و رنگ چهرش عوض شده بود😓 احساس کردم داره خفہ میشہ
دلم براش سوخت
گفتم اون عکس یہ شهید گمنامہ چون چهرهاے ازش نداشتم به شکل یک مرد جوون که صورتش مشخص نیست کشیدم😕
سرشو آورد بالا لبخندے زد و گفت حتما عکس همون شهید گمنامیہ ک هر پنجشنبہ میرید سر مزارش😶
با تعجب نگاش کردم بله❓شما از کجا میدونید؟😱
راستش منم هر...
در اتاق بہ صدا در اومد ...
📝 #ادامـــــهدارد ...
#نویسنـــــده⇩↯⇩
✍ خانم علیآبـــــادی
════════ ✾💙✾💙✾
#ارسال_انٺقاداٺ_و_پیشنهاداٺ_به
#آیدی_خادم_کانال👇👇
🆔 @Zahrahp
http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286
شـھیـــــــدانــــــہ
°•|🍃🌸 #قسمت_سوم ⬇️ 🔻 #بزرگانی_که_همراه_نشدند ◾️ #محمد_حنیفه برادر اباعبدلله الحسین(ع) ◽️ دلیل نپی
°•|🍃🌸
#قسمت_چهارم ⬇️
#تعداد_منازل_راه_و_فواصل_آنها
◾️فاصله نسبی هر منزل ۴ تا ۵ فرسنگ بوده و میزان توقف در هر منزل از چند ساعت تا دو روز ذکر شده است.
◽️مجموع منازل ⇩⇩
۲۵ تا ۲۸ منزل ذکر شده است
◽️نحوه برخورد با مسافران ⇩⇩
معمولا امام با مسافران که عمدتا از کوفه عازم مکه بودند چند گونه برخورد داشتند
1⃣ کسب خبر از راه و وضعیت کوفه
2⃣ طرح فساد و گمراهی و نیرنگها و جنایات بنیامیه
3⃣ دعوت به همراهی و یاری در حرکت و قیام
4⃣ پاسخ به پرسشهای دینی و شرعی آنان
5⃣ ابهام زدایی و توضیح دلایل حرکت و قیام
6⃣ دعوت به دوری و فاصله گرفتن از رزمگاه در صورت همراهی نکردن (امام میفرمود هر کس همراهی نکند و صدای مظلومیت مرا بشنود با ستمگران و قاتلان من در دوزخ خواهد بود)
◽️فاصله مکه تا نینوا ⇩⇩
۴۳۰ کیلومتر بود و میانگین حرکت روزانه امام تقریبا ۱۸ کیلومتر بوده است
◽️تعداد پیوستگان و گسستگان ⇩⇩
هیچ کدام به روشنی و درستی معلوم نیست. هفده تن از پیوستگان در مسیر در کربلا به شهادت رسیدند. اما برخی پیوستگان در منازل دیگر میگسستند و می رفتند. جمعی از پیوستگان در کربلا با اباعبدالله همراه شدند. برخی در یک منزل میپیوستند و در منازل بعد با آگاهی از فرجام کاروان، شبانه، از قافله جدا می شدند. در هیچ منبعی نام چنین کسانی ذکر نشده است.
🔺«در این نقشه منزلگاههای مهم کاروان با علامت مربع مشخص شده است»
#ادامه_دارد ...
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🆔➣ @shahidane1
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_مجنون_من_کجایی؟ ══🍃💚🍃══════ #قسمت_سوم دست یلدا رو گرفتم تو دستم وارد حیاط
﷽
#داستان_مذهبی
#رمان_مجنون_من_کجایی؟
══🍃💚🍃══════
#قسمت_چهارم
راوی👈زینب
داشتم از استرس میمردم
فاطمه بچم پدر که ندیده
وابستگیش به حسین داداشم بینهایته 😔
بالاخره رسیدیم
انقدر طفلکم ضعیف بود بغلش کردم..
دکتر: چی شده ⁉️
-آقای دکتر فشارش افتاده
دکتر: چی شده؟
-برادرمون مدافع حرمه
خیلی بهش وابسته است
یه هفتهاست ازش بیخبره
امروز که حرف از سوریه شد حالش بد شد🤒🤕
چشمام و باز میکنم
با اتاقی سفید رو برو میشم
این اتاق حکایت از ضعف و سستی من داره
نمیدونم شاید تقصیر من نیست که انقدر وابسته برادرمم😔
شاید اگه پدر بود
من انقدر ضعیف نمیشدم
دلم برای آغوش برادرش تنگ شده💔
خیلی بده، بترسی از اینکه حتی اخبار گوش کنی
هر زمان حسین راهی سوریه میشه
تا مدافع اهل بیت🍃 امام حسین باشه
تو اون ۴۵روز من حتی از چک کردن گوشی هم میترسم😔
خدا لعنت کنه این گرگ تشنه به خون اسلام و، از کجا اومد😳
در اتاق باز شد دکتر به همراه زینب وارد شدند
دکتر: بهتری رقیه جان❓
-آره بهترم
خواهر من چند بار بهت گفتم تو ضعیفی این اضطرابها برات سمه
_حسنا توقع نداری که وقتی حسین سوریهاست من خیلی آروم باشم❓
من مطمئنم برادرتم راضی نیست
حالا چند روزه حسین آقا رفتن سوریه❓
-۳۹روز
دیگه کم مونده برگردن دیگه
-آره الحمدالله
تورو خدا دعاکن🍃 همه امیدم به اینه که برگرده
انشاءلله میان
زینب جان این دختر لوس مرخصه
فقط این استرسها واقعا براش سمه
فعلا
یاعلی✋
📝 #ادامـــــهدارد ...
#نویسنـــــده⇩↯⇩
✍ بانو............ش
══🍃💚🍃══════
#ارسال_انٺقاداٺ_و_پیشنهاداٺ_به
#آیدی_خادم_کانال👇👇
🆔 @Zahrahp
http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_عشق_که_در_نمیزند 💜══════ ✾💜 ✾ 💜✾ #قسمت_سوم نرجس، نرجس بدو بیا ببینم😲😲 - بل
﷽
#داستان_مذهبی
#رمان_عشق_که_در_نمیزند
💜══════ ✾💜 ✾ 💜✾
#قسمت_چهارم
تقریبا یه ۲ ماهی از نامزدیمون💞 میگذشت و خونمونم کمکم آماده بود، فقط مونده بود چیدن وسایلش که قرار شد نازی کارش و تموم کنه.
امسال بهترین سال تحویل رو کنار علی و خانوادههامون گذروندم تو این مدت واقعا خوب شناخته بودمش و به این انتخاب خودم افتخار میکردم.👌
..........
ملکه خانم بدو ساکها رو بیار دیگه؟!
-اومدم اومدم
نازی اینا، کجان دارن میان؟؟ دیرمون نشهها جاده شلوغ میشه⁉️
-زنگ زدم تو راهن
با شنیدن صدای بوق گفتم
بیا اومدن....
علی ساکهارو ازم گرفت و راه افتادیم.
اولین سفری بود که با علی میرفیم واسه تنها نبودن از نازی و احسانم خواستیم با فسقلیشون با ما بیان. مقصدمون مشهد🍃 بود و قرار بود بعد اون یه سر به شمال🌊 هم بریم.
................
۳روز بودنمون تو مشهد عالی گذشت تو راه شمال بودیم. هوا بارونی🌧 بود جاده لغزنده. تو دلم صلوات میفرستادم که سالم برسیم به شمال.... به خاطر تاریک بودن جاده نازی اینارو گم کرده بودیم و فقط میدونیستیم که پشت سر مونن فقط فاصلشون دور بود از ما.
به گردنه رسیدیم قلبم اصلا اروم و قرار نداشت💓💓 نمیدوستم قراره چی بشه که با صدای بوق شدید کامیون به خودم اومدم و فقط تونستم داد بزنم علییییی
و دیگه چیزی ندیدم😱😱
..........
نور چراغ به شدت چشمام و اذیت میکرد به سختی چشمام و باز کردم و مامان و دیدم که چشماش خیس اشک😭 بود با دیدن من گفت
-بهتری دخترم؟! خداروشکر به هوش اومدی!
به هوش ! اصلا مگه من چم بوده؟! اینجا کجاست؟!😳😳 علی علی علی من کجاس؟!
-اروم باش الان همه چیرو برات میگم.
هیچی نگو فقط بگو علی کجاست؟! حالش خوبه؟!
خواستم بلند بشم که پاهام مانع حرکتم شد یه نگاه انداختم پاهام شکسته بود. اشک از گوشه چشمام😢 پایین اومد و اروم گفتم
-التماست میکنم مامان علی رو نشونم بده!
بدون حرف اتاق و ترک کرد.😔
تنها چیزی که تو ذهنم بود برخورد کامیون به ماشینمون بود و اخرین کلمه دوستت دارم علی بود صداش تو گوشم میپیچید و صورتم خیس اشک😭 بود. یعنی علی اینقدر زود رفت؟! نه نه علی زندس .... پس چرا مامان حرفی نزند. داد زدم😲
میگم علی کجاس ؟! علیییی علی
پرستار اومد داخل و گفت ساکت باش و با ارام بخش آرومم کرد. چشمامو بسته بودم فقط گریه😭😭 میکردم. نازی اومد داخل اتاق چشماش سرخ شده بود. کنارم نشست و گفت:
ابجی بهتری⁉️
دستاشو گرفتم و گفتم
جون هستیا بگو علی من کجاس؟! حالش خوبه؟! زندس؟!
همون جور که اشک از چشماش پایین میومد😭 گفت
-حالش خوبه زندس ولی....
ولی چی؟! تو رو خدا یکیتون جوابم بدید؟!
خواست بلند بشه که دستاشو کشیدم و گفتم:
-نازی جون هستیا قسم خوردم تو رو خدا بگو ولی چی...
😭😭😭😭😭😭
📝 #ادامـــــهدارد ...
#نویسنـــــده⇩↯⇩
✍ بانو shiva_f@
💜══════ ✾💜 ✾ 💜✾
#ارسال_انٺقاداٺ_و_پیشنهاداٺ_به
#آیدی_خادم_کانال👇👇
🆔 @Zahrahp
http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_هادی_دلها ═════ ✾❤️✾❤️✾ ═════ #قسمت_دوم من توسڪا اسفندیاری هستم سال دوم ت
﷽
#داستان_مذهبی
#رمان_هادی_دلها
═════ ✾❤️✾❤️✾ ═════
#قسمت_سوم
🍀راوی زینب☘
_خانم عطایی فرد 🗣
به سمت صدا برگشتم
_داااااادااااااش😍
_جان دلم.. هیس آبرومونو بردی
_وای داداش کی اومدی کی رسیدی😍باورم نمیشه صحیح و سالم پیشمی
_زینبم آروم باش از مامان اجازتو گرفتم ناهار با هم باشیم
_آخجووووون هوووراا👏
وارد رستوران شدیم
_آبجی چی میل داری؟
_اوووم... چلوکباب...
عه داداش گوشیته📲
کیه؟؟
_یه خانم خیلی مهربون که چند ماهه دیگه باهاش آشنا میشی😊
برم جوابشو بدم بیام
_یعنی داداشم داره قاطی مرغا میشه😟 داشتم به خانواده چهارنفرمون فکر میکردم
بابام #جانباز_جنگ_تحمیلی و پاسداره
من و توسکا هم قبل نه سالگی خیلی با هم صمیمی بودیم اما با #بزرگ شدنمون دیوار بزرگی بینمون بود چون توسکا برخلاف مامان و باباش مذهبی نبود
داداشم بزرگتر که شد به انتخاب خودش پاسدار شد الان دوساله که #مدافع_حرم حضرت زینب (س) هست.
_زیاد فکر نکن ازت انیشتن درنمیاد
_عه داداش😬
داداش: والا
_خب بگو ببینم.. کی عروسما میشه؟
چند سالشه؟ خوشگله؟
داداش زد به دماغمو گفت:
_بچه من کی گفتم عروس!!! 😳 این خانم قراره حواسش به شما باشه.. حالا هم غذاتو بخور کم از من حرف بکش😉بعد از اعزام من میادخودش میگه بهت
_مگه بازم میری؟ کی؟😢
بله... ۲۵ روز دیگه ...
═════ ✾❤️✾❤️✾ ═════
#قسمت_چهارم
بعد از خوردن ناهار رفتیم خونه، تا وارد خونه شدیم
مامان:
_چشم و دلت روشن زینب خانم
_وووووییی مامان... خیلی کیف داد😁
راستی یکی از شاگردات معلم دینی ماست
مامان:عه... فامیلش چیه؟
_ملیحه مقری☺️
مامان:
_"ای جانم... 😍 خیلی دختر خوب و مهربونیه زینب! یه دختر داره اسم اونم زینبه.. میاردش حوزه بچهها براش ضعف میکنن
_خداحفظش کنه
حسین:
_زینب جان برو بخواب درستم بخون شب بریم شهربازی
_چشمم😍
🍀راوےتوسڪا🍀
وقتی از مدرسه خارج شدیم دیدم زینب و داداشش باهم رفتن
داداشش خیلی خوشگله حیف که #پاسداره😕
منم رفتم خونه تا ۷:۳۰ شب خوابیدم😁
بعدم پاشدم یه مانتو کتی سیاه و شلوار دم پا و روسری ساتن مشکی پوشیدم .
خداروشکر وقتی رسیدم فک زدنای آخوندا و این پاسدارا تموم شده بود🙄
شام خوردیم و برگشتیم خونه
وقتی رسیدیم بابا گفت :
_فردا برای دو روز میرن بندر انزلی برای خرید زمین.
آخجووووون..
این دوروز خونه کویته.. فردا زنگ📱 بزنم آتوسا و بچهها بیان...
📝 #ادامـــــهدارد ...
#نویسنـــــده⇩↯⇩
✍ بانو مینودری
═════ ✾❤️✾❤️✾ ═════
#ارسال_انٺقاداٺ_و_پیشنهاداٺ_به
#آیدی_خادم_کانال👇👇
🆔 @Zahrahp
http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286