eitaa logo
شـھیـــــــدانــــــہ
1.2هزار دنبال‌کننده
8.8هزار عکس
2.4هزار ویدیو
37 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم تبلیغات ارزان در کانال های ما😍😍 مجموعه کانالای مذهبی ناب👌👌 💠 تعرفه تبلیغات 👇 http://eitaa.com/joinchat/2155085856Cb60502bb59 http://eitaa.com/joinchat/2155085856Cb60502bb59 🍂 🍂 🌸🌷🌸اللهم عجل لولیک الفرج 🌸🌷
مشاهده در ایتا
دانلود
شـھیـــــــدانــــــہ
⚜بسـمـ الله الرحمنــ الرحیمـ⚜ #رمــانـ_مدافع_عشــــــق❤️ #مــذهبـــےهاعاشقـــ💖ــــتـرن ـــــــــــ
↑^_^↑ 💖ـــــ 📖 🖊 💝 📸یکی از چشمانم را می بندم و با چشم دیگر در لنز دوربین عکاسی ام دقیق می شوم. هاله ی لبخند لب هایم را می پوشاند. بالاخره سوژه ام را پیدا کردم.    پسری را می بینم با پیراهن سرمه ای که یک چفیه مشکی، نیمی از یقه و شانه اش را پوشانده . شلوار پارچه ای مشکی به پا داشت و یک کتاب قطور و به ظاهرسنگین دردست. حتم داشتم مورد مناسبی برای صفحه ی اول نشریه مان با موضوع “تاثیرطلاب و دانشجو در جامعه” خواهد بود. 📢صدایش می زنم: ببخشید آقا! یک لحظه. عکس العملی نشان نمی دهد وهمانطور سر به زیر، راهش را ادامه می دهد. با چند قدمِ بلند وسریع دنبالش می روم و دوباره صدا می زنم:  ببخشیییید! ببخشید با شما هستم. 🌹با تردید مکث می کند و به سمت من برمی گردد اما هنوز نگاهش به زیر است. آهسته می گوید: بله. بفرمایید. دوربین را در دستم تنظیم می کنم. با اشاره به لنز می گویم: یک لحظه به اینجا نگاه کنید. نگاهش هنوز زمین را می کاود. – ولی برای چه کاری!؟ – برای یه کار فرهنگیه. عکس شما روی نشریه ما میاد. – خُب چرا عکس جمعی نمی گیرید؟ چرا انفرادی!؟ با رندی جواب می دهم: بین جمع، شما طلبه ی جذاب تری بودید برای همین انتخابتون کردم.    😊چشمهایش گرد و چهره اش درهم می شود. زیر لب آهسته چیزی می گوید که در بین آن جملات “لاالله الا الله” را به خوبی می شنوم.   😏 سرش را بر می گرداند و با سرعت دور می شود. من مات و مبهوت، تا به خودم بجنبم او وارد ساختمان حوزه می شود. با حرص شالم را مرتب و زیر لب زمزمه می کنم: چقدر بی ادب بود!    یک برخورد کوتاه و تنها چیزی که از او در ذهنم ماند، چهره ی جدی، مو و محاسن تیره و بی ادبیش بود. 🌹🍃 🌷اینجاکانال شَــهیـــدانِـــــہ است👇 http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286
شـھیـــــــدانــــــہ
#رمــــان_مــدافــع_عشقــ💞 #قسمتــ_بیستویکم۲۱👇 ♡ـــــــــــــــــــ♥ـــــــــــــــــــ♡ #نفسهایم
💞 ۲۲👇 ❤️🍃 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 👈همان طورکه با قدم های بلند می آیم، زیر لب ریز می خندم.😁 می ایستی و سوار موتور می شوی🏍. هنوز متوجه حضور من نشده ای. من هم بی معطلی و با سرعت روی ترک موتورت می پرم و دست هایم را روی شانه هایت می گذارم. شوکه می شوی و به جلو می پری.😜 سرت را بر می گردانی و به من نگاه می کنی. سرم را کج می کنم و لبخند بزرگی تحویلت می دهم.😍 – ! چرا نمی ری؟😍😊 – چی؟ با تو؟ کجا برم!؟😳 – اول خانومت رو برسون کلاس بعد خودت هم برو حوزه.☺️ – برسونمت!؟😢 – آره. چی می شه خوب؟ تنها برم؟😒 – لطفاً پیاده شو. قبلشم بگو بازی بعدیت چیه؟😞😏 – چرا پیاده شم؟ یعنی …☹️ – آره تنها برو. این موقع صبح مگه کلاس داری؟😠 – بله. پوزخندی می زنی.😏 – کلاس داری یا تصمیم گرفتی داشته باشی؟😕 عصبی  پیاده می شوم.😭 – نه! تصمیمم چیز دیگه ست علی اکبر! این را می گویم و به حالت دو، ازت دور می شوم.😔 خیابان هنوز خلوت است و من پایین را گرفته ام و می دوم. نفس هایم به شماره می افتد. نمی خواهم پشت سرم را نگاه کنم. گر چه می دانم دنبالم نمی آیی.😫 به یک کوچه باریک می رسم. وارد کوچه می شوم. به دیوار تکیه می دهم و ازعمق دل قطرات اشکم را رها می کنم😭. دست هایم را روی صورتم می گذارم. صدای هق هقم در کوچه می پیچد. چند دقیقه ای به همان حال می گذرد که صدای منو خطاب می کند:😰 – خانومی! چی شده؟ نبینم اشکاتو.😱 دستم را از روی صورتم برمی دارم. پلک هایم را از اشک پاک و به سمت صدا نگاه می کنم. پسرغریبه ای است با قد بلند و هیکلی درشت. با تیپ اسپرت که دست هایش را در جیب های شلوارش فرو برده و خیره خیره نگاهم می کند. جای زخمی عمیق هم روی صورتش هست.😱😰 – این وقت صبح؟ تنها!؟… قضیه چیه؟ ها!😭😰 و بعد چشمک می زند.😉 گنگ نگاهش می کنم. هنوز سرم سنگین است. چند قدم نزدیکم می آید.😣 – خیلی بهت نمی خوره که چادری باشی!😟 این را می گوید و به سرم اشاره می کند. دستم را بی اراده بالا می برم. روسری ام عقب رفته و موهایم پیدا است. به سرعت روسری را جلو می کشم. برمی گردم از کوچه بیرون بروم که از پشت، کیفم را می گیرد و می کشد. ترس به جانم می افتد.😱😰 – .😡 – ولت کنم که کجا بری، خوشگله؟😐😰 سعی می کنم نگاهم را از نگاهش بدزدم. قلبم💗 درسینه می کوبد. کیفم را می کشم اما او محکم نگهش می دارد.😭    …🌾🍃 🍃🌸↬ @shahidane1
شـھیـــــــدانــــــہ
#رمــانــ_مــدافع_عشــق💞 #قسمتــــ_بیستودوم۲۲👇 #هــــــــوالعشــــــــق❤️🍃 ـــــــــــــــــــــــ
❤️ ۲۳ 💞 👈نفس هایم هر لحظه از ترس تندتر می شود.😰 دسته کیفم را می گیرم و محکم تر نگهش می دارم که او دست می اندازد به چادرم و مرا سمت خودش می کشد. کش چادرم پاره می شود و چادر از سرم به روی شانه هایم لیز می خورد. از ترس زبانم بنده می آید و تنم به رعشه می افتد. نگاهش می کنم. لبخند کثیفش حالم را بهم می زند. پاهایم سست می شود و توان فرار ندارم. یک دستش را در جیبش می کند.😭 – 👜کیفت رو بده به عمو.😖 و در ادامه جمله اش، چاقوی🔪 کوچکی از جیبش بیرون می آورد و با فاصله به سمتم می گیرد. دیگر تلاش بی فایده است. دسته کیفم را ول می کنم. با تمام توان، قصد دویدن می کنم که دستم به لبه ی چاقو گیر می کند و عمیق می برد. بی توجه به زخمم، با دست سالمم چادرم را روی سرم می کشم. نگهش می دارم و می دوم.😭 می دانم تعقیبم نمی کند چون به خواسته اش رسیده. همان طور که با قدم های بلند و سریع از کوچه دور می شوم به دستم نگاه می کنم که تقریباً تمام ساق تا مچم، عمیق بریده شده. تازه احساس درد می کنم. بعد از پنج دقیقه دویدن، پاهایم رو به سستی می رود. قلبم❤️ طوری می کوبد که هر لحظه احساس می کنم ممکن است برای همیشه بایستد! به زمین و پشت سرم نگاه می کنم. رد خون طوریست که گویی سر بریده ی گاو را به دنبال می کشی!😢 با دیدن خون و فکر به دستم ضعف غالبم می شود و قدم هایم کندتر می شود. دست سالمم را به دیوار خیابان تکیه می دهم و خودم را به زور جلو می کشم. از بدشانسیم پرنده پر نمی زند. هیچ کس نیست تا کمکم کند. چادرم دوباره ازسرم میفتد. یک لحظه چهره ی تو به ذهنم می دود.😏 ” اگر تو منو رسونده بودی …الآن من…”😡 با حرص دندان هایم را روی هم فشار می دهم. حس می کنم از تو بدم می آید. یعنی ممکن است!؟☹️🤔 به کوچه تان می رسم. چشم هایم تار می شود. زانوهایم خم می شود. به زور خودم را نگه می دارم. چشم هایم را ریز می کنم.😥 از دور می بینمت که مقابل درب خانه تان با موتور ایستاده ای.🏍 یعنی هنوز نرفتی! می خواهم صدایت کنم اما نفسم در گلو حبس می شود. خفگی به سینه ام چنگ می زند و با دو زانو روی زمین میفتم. می بینم که نگاهت سمت من می چرخد و یک دفعه صدای فریاد “ !” تو را می شنوم.😱 🏃سمتم می دوی و من با چشم صدایت می کنم. به من می رسی و خودت را روی زمین می اندازی. گوش هایم درست نمی شنوند. کلماتت را گنگ و نیمه می شنوم.😭😔 – !…ر…ریحانه…یا حسین…مامااااان…مااامااان…بیاااا..زنم…ز..زنمممم…😱  😐چشم هایم را روی صورتت حرکت می دهم. داری می کنی! حالی برای گفتن دیوان شعر نیست. یک مصرع و خلاصه؛ تو را دوست دارمت.🌸🍃 …🌼🌼 🍃🌸↬ @shahidane1
شـھیـــــــدانــــــہ
#رمــــــــان_مــدافــع_عشــق❤️ #قسمتــ_بیستودوم۲۳ #هــــــــوالعشــــق💞 👈نفس هایم هر لحظه از ترس
💞 قسمتــ_بیستوچهارم۲۴ ❤️ 🎋 دستی که سالم است را سمت صورتت می آورم تا لمس کنم چیزی را که باور ندارم. هایت! چند بار پلک می زنم. صدایت گنگ و گنگ تر می شود. – ریحان! ریحا… ری… و دیگر چیزی نمی بینم جز سیاهی.😔  🌼چیزی نرم و ملایم روی صورتم کشیده می شود. چشم هایم را نیمه باز می کنم و می بندم. حرکات پی در پی و نرم همان چیز قلقلکم می دهد🍃. دوباره چشم هایم را نیمه باز می کنم. نور اذیتم می کند. صورتم را سمت راست می گیرم. نجوایی را می شنوم: – ! صدامو می شنوی؟ تصویر تار مقابل چشمانم واضح می شود. مادرم خم می شود و پیشانی ام را می بوسد.😘 👈– ریحانه! مادر! پس چیز نرم، همان دستان مادرم است. فاطمه کنارش نشسته و با بغض نگاهم می کند. پایین پایم هم علی اصغر نگاه معصومانه اش را به من دوخته. از بوی بیمارستان بدم می آید. نگاهم به دست باندپیچی شده ام می افتد و باز چشم هایم را با بی حالی می بندم.😔    زبری به کف دستم کشیده می شود. چشم هایم را باز می کنم. یک نگاه خیره و آشنا که از بالای سر مرا تماشا می کند. کف دست سالمم را روی لب هایت گذاشته ای!خواب می بینم!؟😳چند بار پلک می زنم. نه! درست است. ! با چهره ای زرد رنگ و چشمانی گود افتاده. کف دستم را گاهی می بوسی و به ته ریشت می کشی. به اطراف نگاه می کنم. توی اتاق توام!☺️ “ !؟” صدایت می لرزد. – می دونی چند روز منتظر نگهم داشتی!؟ نا باورانه می کنم. – هیچ وقت خودمو نمی بخشم. یک قطره اشک مژه های بلندت را رها می کند.😢 – دنبال چی هستی؟ چی رو می خواستی ثابت کنی؟ اینکه ؟ آره! ریحان من … صدایت می پیچد و چشم هایم را باز می کنم. روی تخت بیمارستانم.😞 پس تمامش خواب بود! پوزخندی می زنم و از درد دستم لب پایینم را به دندان می گیریم.😁 چند تقه به در می خورد و تو وارد می شوی. با همان چهره زرد رنگی که در خواب دیدم. آهسته سمتم می آیـی. صدایت می لرزد: به هوش اومدی؟ چیزی نمی گویم. بالای سرم می ایستی و نگاهم می کنی. درد را درعمق لمس می کنم. – چهار روز بیهوش بودی! خیلی ازت خون رفته بود. نزدیک بود که…😢 لب هایت می لرزد و ادامه نمی دهی. یک لیوان برمی داری و برایم آب میوه می ریزی. – کاش می دونستم کی این کار رو کرده…😔 با صدای گرفته در گلو جواب می دهم. – تو این کار رو کردی. نگاهت در نگاهم گره می خورد. لیوان را سمتم می گیری. را در چشم هایت می بینم.😳 – کاش می شد جبران کنم. – هنوز دیر نشده. . با خودم می گویم: “من نه آنم که به تیغ ازتوبگردانم روی… امتحان کن به دو صد زخم مرا، ”    .....🌸🌸🌸 🍃🌸↬ @shahidane1