eitaa logo
شـھیـــــــدانــــــہ
1.2هزار دنبال‌کننده
8.8هزار عکس
2.4هزار ویدیو
37 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم تبلیغات ارزان در کانال های ما😍😍 مجموعه کانالای مذهبی ناب👌👌 💠 تعرفه تبلیغات 👇 http://eitaa.com/joinchat/2155085856Cb60502bb59 http://eitaa.com/joinchat/2155085856Cb60502bb59 🍂 🍂 🌸🌷🌸اللهم عجل لولیک الفرج 🌸🌷
مشاهده در ایتا
دانلود
🔺🔺🔺 💔🍃 ۶ ـــــــــــــــــــــــــــــــ 👈 اعلام می شود که می توانیم کمی استراحت کنیم. نگاهم را به زیر می گیرم و از تابش مستقیم نور خورشید فرار می کنم.☀️ کلافه، را از زیر پا جمع می کنم و نگاهی به فاطمه می اندازم.😐 – بطری آب رو بده. خفه شدم از گرما.😰 – کمه، خودم لازمش دارم.😒 – بابا دارم می پزم.😫 – خُب بپز. می خوااااامش.😅 – چی کارش داری؟😳 بی هیچ جوابی فقط لبخند می زند.😊 تو از دوستانت جدا می شوی و به سمت ما می آیی. – فاطمه سادات! – جانم داداش؟ – آب رو می دی؟ بطری را می دهد و تو مقابل چشمان من گوشه ای می نشینی. آستین هایت را بالا می زنی و همان طور که زیر لب ذکر می گویی، می گیری. نگاهت می چرخد و درست روی من می ایستد. خون به زیر پوست صورتم می دود و گُر می گیرم.😦 – ریحانه! داداش چفیه اش رو برای چند دقیقه لازم داره. پس به چفیه ات نگاه کردی، نه به من.☹️ را دستش می دهم و او هم به دست تو می دهد. آن را روی خاک می اندازی. مهر و همان شفاف را رویش می گذاری. اقامه می بندی و دوکلمه می گویی که قلب مرا در دست می گیرد و از جا می کند.❣ – . بی اراده مقابلت به تماشا می نشینم.😔 گرما و تشنگـی از یادم می رود. آن چیزی که مرا اینقدر جذب می کند چیست؟🤔 که تمام می شود، می کنی. کمی طولانی و بعد از آنکه پیشانی ات بوسه ی مهر را رها می کند با نگاهت، فاطمه را صدا می زنی. او هم دست مرا می کشد، کنار تو، درست در یک قدمی ات می نشینیم. کتابچه کوچکی را بر می داری و باحالی عجیب، شروع به خواندن می کنی.📖 – .🌹 می خوانی. چقدر صوتت دلنشین است.😊 در همان حال از گوشه ی چشمانت می غلتد.😭 فاطمه بعد از آن گفت: همیشه بعد از نماز صدام میکنه تا با هم زیارت عاشورا بخونیم. چقدر حالت را، این حس خوبت را . چقدرعجیب است که هر کارت می دهد! حتی 🙂. …🌹 🍃🌸↬ @shahidane1 ↖️
#بسیارجالب_وقشنگــــ👇 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 👈یکی از #شهـــــــدا..... که داخل یک #سنــگر نشسته بود و ظاهرا تیر یا ترکش به او اصابت کرده و #شهید شده بود را یافتیم....🌷 خواستیم بدنش را داخل یک کیسه بگذاریم و جمع کنیم که #انگشتـــر💍 و انگشت وسط دست راست او نظرمان را جلب کرد. از آن جالب تر اینکه تمام بدن کاملا #اسکلت شده بود ولی آن انگشت سالم و گوشتی مانده بود.😭🌹 خاک های روی #عقیق انگشتر را که پاک کردیم، #اشک همه مان درآمد😭. روی آن نوشته شده بود: « #حسین_جانم»❤️ 🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖️
💞 قسمتــ_بیستوچهارم۲۴ ❤️ 🎋 دستی که سالم است را سمت صورتت می آورم تا لمس کنم چیزی را که باور ندارم. هایت! چند بار پلک می زنم. صدایت گنگ و گنگ تر می شود. – ریحان! ریحا… ری… و دیگر چیزی نمی بینم جز سیاهی.😔  🌼چیزی نرم و ملایم روی صورتم کشیده می شود. چشم هایم را نیمه باز می کنم و می بندم. حرکات پی در پی و نرم همان چیز قلقلکم می دهد🍃. دوباره چشم هایم را نیمه باز می کنم. نور اذیتم می کند. صورتم را سمت راست می گیرم. نجوایی را می شنوم: – ! صدامو می شنوی؟ تصویر تار مقابل چشمانم واضح می شود. مادرم خم می شود و پیشانی ام را می بوسد.😘 👈– ریحانه! مادر! پس چیز نرم، همان دستان مادرم است. فاطمه کنارش نشسته و با بغض نگاهم می کند. پایین پایم هم علی اصغر نگاه معصومانه اش را به من دوخته. از بوی بیمارستان بدم می آید. نگاهم به دست باندپیچی شده ام می افتد و باز چشم هایم را با بی حالی می بندم.😔    زبری به کف دستم کشیده می شود. چشم هایم را باز می کنم. یک نگاه خیره و آشنا که از بالای سر مرا تماشا می کند. کف دست سالمم را روی لب هایت گذاشته ای!خواب می بینم!؟😳چند بار پلک می زنم. نه! درست است. ! با چهره ای زرد رنگ و چشمانی گود افتاده. کف دستم را گاهی می بوسی و به ته ریشت می کشی. به اطراف نگاه می کنم. توی اتاق توام!☺️ “ !؟” صدایت می لرزد. – می دونی چند روز منتظر نگهم داشتی!؟ نا باورانه می کنم. – هیچ وقت خودمو نمی بخشم. یک قطره اشک مژه های بلندت را رها می کند.😢 – دنبال چی هستی؟ چی رو می خواستی ثابت کنی؟ اینکه ؟ آره! ریحان من … صدایت می پیچد و چشم هایم را باز می کنم. روی تخت بیمارستانم.😞 پس تمامش خواب بود! پوزخندی می زنم و از درد دستم لب پایینم را به دندان می گیریم.😁 چند تقه به در می خورد و تو وارد می شوی. با همان چهره زرد رنگی که در خواب دیدم. آهسته سمتم می آیـی. صدایت می لرزد: به هوش اومدی؟ چیزی نمی گویم. بالای سرم می ایستی و نگاهم می کنی. درد را درعمق لمس می کنم. – چهار روز بیهوش بودی! خیلی ازت خون رفته بود. نزدیک بود که…😢 لب هایت می لرزد و ادامه نمی دهی. یک لیوان برمی داری و برایم آب میوه می ریزی. – کاش می دونستم کی این کار رو کرده…😔 با صدای گرفته در گلو جواب می دهم. – تو این کار رو کردی. نگاهت در نگاهم گره می خورد. لیوان را سمتم می گیری. را در چشم هایت می بینم.😳 – کاش می شد جبران کنم. – هنوز دیر نشده. . با خودم می گویم: “من نه آنم که به تیغ ازتوبگردانم روی… امتحان کن به دو صد زخم مرا، ”    .....🌸🌸🌸 🍃🌸↬ @shahidane1
❤️ ۳۶🔻 ♡------------------------♡ 🌼هوای سرد🌧 برایم رفته رفته گرم می شود.🌤 🌷 لباست گرمای خود را از لمس وجودت دارد. می دانم شیرینی این زیر دندانم می رود و دیگر مانند این تکرار نمی شود. همه حالات با زمزمه تو می گذرد. 🍀رکعت دوم، بعد از سجده اول و جمله ی “ ” دیگر صدایت را نمی شنوم.😢 حتم دارم آخر را می خواهی با تمام دل❤️ و جان به جا بیاوری. _☆¤••° سر از مُهر برمی دارم و تو هنوز در سجده ای. تشهد و سلامم را می دهم و هنوز هم پیشانی ات در حال بوسه به خاک تربت حسین (ع) است.😍 |•° چند دقیقه دیگر هم… “چقدر طولانی شد!”😔 بلند می شوم و چفیه ات را جمع می کنم. نگاهم را سمت می گردانم که وحشت زده ماتم می برد. تمام زمین اطراف مُهرت می درخشد از خون!😱 پاهایم سست می شود. فریاد در گلویم حبس می شود. دهانم را باز می کنم تا جیغ بکشم اما چیزی جز نفس های خفه شده و اسم تو بیرون نمی آید.😭😔 – ع…ع…علی! خادمی که در بیست قدمی ما زیر باران راه می رود، می چرخد سمت ما و مکث می کند. دست راستم را که از می لرزد به سختی بالا می آورم و اشاره می کنم. می دود سوی ما و در سه قدمی که می رسد با دیدن زمین و خون اطرافت، داد می زند: یا امام رضا!😰😣 _سمت راستش را نگاه می کند و صدا می زند: مشدی محمد؛ بدو بیا بدو! آن قدر شوکه شده ام که حتی نمی توانم گریه😭 کنم. |~°خادم پیر بلندت می کند و پسر جوانی چند لحظه بعد می رسد و با بی سیم درخواست می کند. خادم درحالی که سعی می کند نگهت دارد به من نگاه می کند و می پرسد: زنشی؟ _اما من دهانم قفل شده و فقط می لرزم. – باباجون؛ پرسیدم زنشی؟ سرم را به سختی تکان می دهم و از فکر این که نکند به این زودی تنهایم بگذاری، روی دو زانو می افتم. با گوشه ی روسری، اشک روی گونه ام را پاک می کنم.    ●•°دکتر سهرابی به برگه ها و عکس هایی که در ساک کوچکت پیدا کرده ام نگاه می کند. با اشاره خواهش می کند که روی صندلی بنشینم. من هم بی معطلی می نشینم و منتظر می مانم. عینکش را روی بینی جا به جا می کند. – خُب خانوم؛ شما همسر شونید؟ – بله!…عقد کرده ایم.😊 – خب پس احتمالش خیلی زیاده که بدونید. – چی رو؟😔 با استرس دست هایم را روی زانوهایم مشت می کنم. – بالاخره با اطلاع از بیماریشون حاضر به ازدواج شدید. عرق سرد روی پیشانی و کمرم می نشیند.😔 – ، یکی از شایع ترین انواع این بیماریه. البته متأسفانه برای همسر شما یه کم زیادی پیش رفته. _حس می کنم تمام این جمله ها فقط  توهم است و بس. یا خوابی که هر لحظه ممکن است تمام شود. لرزش پاها و رنگ پریده صورتم 🤒😰باعث می شود دکتر سهرابی از بالای عینکش نگاهی مملو از سؤال، به من بدوزد. – مگه اطلاع نداشتید؟ _°سرم را پایین می اندازم و به نشانه جواب ، تکان می دهم. سرم می سوزد و بیشتر از آن .💔 – یعنی بهتون نگفته بودن؟ چند وقته عقد کردید؟😳 – تقریباً دو ماهه. – اما این برگه ها. چند تاش برای هفت هشت ماه پیشه! همسر شما از با خبر بوده.😔 *توجهی به حرف های دکتر نمی کنم. این که چرا تو در روز ✨خواستگاری به من نگفتی؟ تنها یک چیز به ذهنم می رسد. – الآن چی می شه؟😔 – هیچی! دوره داره. فقط باید براش دعا کرد.😔 چهره دکتر سهرابی هنوز پر از سؤال و تعجب است. 🤔شاید کارِ تو را هیچ کس نتواند بپذیرد یا قبول کند. بغض گلویم را فشارمی دهد. سعی می کنم نگاهم را بدزدم و هجوم پر از دردم را کنترل کنم. لب هایم را روی هم فشار می دهم.😢 – یعنی هیچ کاری نمیشه…؟😳 – چرا. گفتم که خانوم. ادامه درمان و دعا. باید تحت مراقبت هم باشه.😔 – چقدر وقت داره؟😐 سؤال خودم، ❤️قلبم را خرد می کند. دکتر با زبان، لب هایش را تر می کند و جواب می دهد: با توجه به دوره درمان و روند عکس ها، و سرعت پیشروی، بیماری تقریباً تا چند ماه… البته مرگ و زندگی فقط دست .💐 $نفس هایم به شماره می افتد. دستم را روی میز می گذارم و به سختی روی پاهایم می ایستم.✨ – کِی می تونم ببینمش؟😔 سرم گیج می رود و روی صندلی می افتم. دکتر سهرابی از جا بلند می شود و در یک لیوان شیشه ای بزرگ برایم آب می ریزد. – برام عجیبه! درک می کنم سخته. ولی شمایی که از حجاب خودتون و پوشش همسرتون مشخصه خیلی به قول ماها سیمتون وصله…باید امیدوار باشید.☺️ نا امیدی کار کساییه که خدا ندارن.❤️ جمله آخرش مثل یک سطل آب سرد روی سرم خالی می شود. روی تب ترس و نگرانی ام. ؟” …💐💐 🍃🌸↬ @shahidane1
🌸(حضرت آیت‌الله امام خامنه‌ای(مدظله العالی)🌸 👈دو هفته پیش پیش من آمد و گفت از شما دو درخواست دارم: یکی این ‌که دعا کنید من روسفید بشوم، دوم این ‌که دعا کنید من بشوم. 🌹گفتم شماها واقعاً است بمیرید؛ شماها که این روزگارهای مهم را گذراندید، نباید بمیرید؛ شماها همه ‌تان باید شوید؛ ولیکن حالا زود است و هنوز کشور و نظام به شما احتیاج دارد. بعد گفتم آن روزی که خبر را به من دادند، من گفتم صیاد، شایسته ‌ی شهادت بود؛ حقش بود؛ حیف بود صیاد بمیرد. وقتی این جمله را گفتم، چشم‌های شهید کاظمی پُرِ شد، گفت: ان‌شاء اللَّه خبر من را هم به تان بدهند!😭 💔🍃 《ســــالــــروزشهــــادتــــ》 🌷 🍃🌹↬ @shahidane1
🔴 💠 دو ماه از ازدواج غاده و مصطفی می‌گذشت که دوستِ غاده مسئله را پیش کشید: « غاده! در ازدواجِ تو یک چیز بالاخره برای من روشن نشد. تو از خواستگارهایت خیلی می‌گرفتی، این بلند است، این کوتاه است... مثل اینکه می‌خواستی یک نفر باشد که سر و شکلش نقص نداشته باشد. حالا من متعجبم چطور دکتر را که سرش مو ندارد قبول کردی؟ غاده با دوستش را نگاه کرد، حتی دل خور شد و بحث کرد که مصطفی نیست، تو اشتباه می‌کنی. دوستش فکر می‌کرد غاده شده که تا حالا این را نفهمیده. آن روز همین که رسید خانه در را باز کرد و چشمش افتاد به ؛ شروع کرد به خندیدن. مصطفی پرسید: چرا می‌خندی؟ و غاده چشم‌هایش از خنده به نشسته بود، گفت: «مصطفی، تو ؟ من نمی‌دانستم!» و آن وقت مصطفی هم شروع کردن به خندیدن و حتی قضیه را برای امام موسی هم تعریف کرد. از آن به بعد آقای همیشه به مصطفی می‌گفت: شما چه کار کردید که شما را ندید؟ @shahidane1
از خیابان آرام آرام در حال گذر بودم!🤔 . 🌷اولین کوچه به نام شهید همت؛ محمد ابراهیم با صدایی آرام و لحنی دلنشین... نامم را صدا زد! گفت: توصیه ام بود! چه کردی؟... جوابی نداشتم؛ سر به زیر انداخته و گذشتم...😞 . 🌷دومین کوچه شهید عبدالحسین برونسی؛ پرچم سبز سلام الله علیها بر سر این کوچه حال و هوای عجیبی رقم زده بود! انگار همین جا بود... عبدالحسین آمد! صدایم زد! گفت: سفارشم توسل بود به حضرت زهرا و رعایت خدا... چه کردی؟ جوابی نداشتم و از 😓 از کوچه گذشتم... . به سومین کوچه رسیدم! 🌷شهید محمد حسین علم الهدی... به صدایی ملایم،اما محکم مرا خواند! گفت: و در کجای زندگی ات قرار دارد؟ چیزی نتوانستم جواب دهم! با چشمانی که گوشه اش نمناک شد! سر به گریبان؛ گذشتم... . به چهارمین کوچه! 🌷شهید عبدالحمید دیالمه... آقا وحید بر خلاف ظاهر جدی اش در تصاویر و عکس ها! بسیار مهربان و آرام دستم را گرفت؛ گفت: چقدر برای روشن کردن مردم! کردی؟! برای خودت چه کردی؟! برای دفاع از !؟! همچنان که دستانم در دستان شهید بود! از او جدا شدم و حرفی برای گفتن نداشتم...😓 . 🌷به پنجمین کوچه و شهید مصطفی چمران... صدای نجوا و شهید می آمد! صدای و ناله در درگاه پروردگار... حضورم را متوجه اش نکردم! شدم😓، از رابطه ام با پروردگار... از حال معنوی ام... گذشتم... . 🌷ششمین کوچه و شهید عباس بابایی... هیبت خاصی داشت... مشغول تدریس بود! مبارزه با ، نگهبانی ... کم آوردم...😭 گذشتم... . 🌷هفتمین کوچه انگار بود! بله؛ شهید ابراهیم هادی... انگار مرکز کنترل دل ها بود!! هم ! هم ! هم ! مراقب دل های دختران و پسرانی بود که در خطر لغزش و تهدیدشان می‌کرد! را دیدم... از کم کاری ام شرمنده شدم😞 و گذشتم... . 🌷هشتمین کوچه؛ رسیدم به شهید محمودوند... انگار پازوکی هم کنارش بود! پرونده های دوست داران شهدا را می‌کردند! آنها که اهل به وصیت شهدا بودند... شهید محمودوند پرونده شان را به شهید پازوکی می سپرد! برای ارسال نزد ... . پرونده های باقیمانده روی زمین! دیدم وساطت میکردند،برایشان... . اسم من هم بود! وساطت فایده نداشت... از تا ! فاصله زیاد بود...😭😭😭 . دیگر پاهایم رمق نداشت! افتادم... خودم دیدم که با چه کردم! تمام شد... . از کوچه پس کوچه های دنیا! بی شهدا، نمی توان گذشت... 🌷🌿🌷🌿🌷🌿