برنده کسی نیست
🌸جز🌸
✨جز✨
🌿جز🌿
❤️جز❤️
💜جز💜
🤍جز🤍
💙جز💙
💛جز💛
💚جز💚
🧡جز🧡
🤎جز🤎
💓جز💓
💞جز💞
❣جز❣
❤️🩹جز❤️🩹
❤️🔥جز❤️🔥
💖جز💖
💝جز💝
💘جز💘
💗جز💗
نمیگم بهتون😂😌
خودتون حدس بزنید😒
https://eitaa.com/joinchat/2874933631C97fa09ca83
سلام.کمپین بر علیه بی حجابی: لطفا شرکت کنید و لینک رو به دوستان معرفی کنید
این هم یک نوع امر به معروف میباشد👆👆👆👆👆👆
#یک_نکته_از_هزاران 🌱
حضرت فاطمه عليهاالسلام و ارزش تعليم
زنى خدمت حضرت فاطمه عليهاالسلام رسيد و گفت :
- مادر ناتوانى دارم كه در مسائل نمازش به مشكلى برخورد كرده و مرا خدمت شما فرستاد كه سؤ ال كنم .
حضرت فاطمه عليهاالسلام جواب آن مسئله را داد. آن زن همين طور مسئله ی ديگرى پرسيد تا ده مسئله شد. حضرت همه را پاسخ داد. سپس آن زن از كثرت سؤ ال خجالت كشيد و عرض كرد:
- اى دختر رسول خدا! ديگر مزاحم نمى شوم .
حضرت فرمود: نگران نباش ! باز هم سؤ ال كن ! با كمال ميل جواب مى دهم ، زيرا اگر كسى اجير شود كه بار سنگينى را بر بام حمل كند و در عوض آن ، مبلغ صد هزار دينار اجرت بگيرد، آيا از حمل بار خسته مى شود؟
زن گفت :
- نه ! خسته نمى شود، زيرا در برابر آن مزد زيادى دريافت مى كند.
حضرت فرمود:
- خدا در برابر جواب هر مسئله اى بيشتر از اينكه بين زمين و آسمان پر از مرواريد باشد، به من ثواب مى دهد! با اين حال ، چگونه از جواب دادن به مسئله خسته شوم ؟ از پدرم شنيدم كه فرمود:
((علماى شيعه من روز قيامت محشور مى شوند، و خداوند به اندازه علوم آنان و درجات كوششان در راه هدايت مردم ، برايشان ثواب و پاداش در نظر مى گيرد و به هر كدامشان تعداد يك ميليون حله از نور عطا مى كند. سپس منادى حق تعالى ندا مى كند: اى كسانى كه يتيمان (پيروان ) آل محمد را سرپرستى نموديد، در آن وقت كه دستشان به اجدادشان (پيشوايان دين ) نمى رسيد، كه در پرتو علوم شما ارشاد شدند و ديندار زندگى كردند. اكنون به اندازه اى كه از علوم شما استفاده كرده اند، به ايشان خلعت بدهيد!
حتى به بعضى آنان صد هزار خلعت داده مى شود. پس از تقسيم خلعت ها، خداوند فرمان مى دهد: بار ديگر به علما خلعت بدهيد. تا خلعتشان تكميل گردد.
سپس دستور مى رسد دو برابرش كنيد همچنين درباره شاگردان علما كه خود شاگرد تربيت كرده اند چنين كنيد...
آنگاه حضرت فاطمه به آن زن فرمود:
اى بنده خدا! يك نخ از اين خلعتها هزار هزار مرتبه از آنچه خورشيد بر آن مى تابد بهتر است . زيرا امور دنيوى تواءم با رنج و مشقت است اما نعمتهاى اخروى عيب و نقص ندارد
➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇
-------•••🕊•••-------
@Iran_gavi🌱
-------•••🕊•••-------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یک کلاغ پرچم اسرائیل را به زیر کشید!
🔹در اتفاقی جالب که در شبکههای اجتماعی عربزبان فراگیر شده است، یک کلاغ پرچم اشغالگران را از روی میله پرچم کَند و بر روی زمین انداخت.
➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇
-------•••🕊•••-------
@Iran_gavi🌱
-------•••🕊•••-------
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_سی_وششم ] تا دیروقت نخوابیدم. صدای ماشینی که
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》
[ #قسمت_سی_وهفتم ]
تا بیمارستان سکوت بود که فضای ماشین را گرفته بود. جلوی بیمارستان شماره اتاق را از حوریا پرسیدم و از او جدا شدم به قصد خرید. دست خالی که نمیشد ملاقات رفت. با جعبه ی شیرینی و چند پاکت آبمیوه خودم را به اتاق حاج رسول رساندم. دهنی اکسیژن را از روی دهانش برداشت و با لبخند بی جانی گفت:
_ به به... آقا حسام... «سرفه» زحمت افتادی پسرم «خس خس سینه» دیدی فرمانده تبدیل شده به یه سرباز درب و داغون! و خندید و باز هم « سرفه »
حوریا دهنی را روی دهان و بینی حاج رسول گذاشت و کش نگهدارنده را به پشت سر پدرش انداخت و با جدیت گفت:
_ بابا مثل بچه ها رفتار می کنی. دکتر مگه نگفت کم حرف بزن که این ریه ت چهارتا نفس درست و حسابی بتونه بکشه و حالش سر جاش بیاد؟!
حاج رسول دستش را که سرم به آن وصل بود بالا آورد و برای حوریا احترام نظامی گرفت. با اشاره به من تعارف کرد نزدیکتر بیایم و کنارش بنشینم. وسایل را روی میز گذاشتم و با حاج خانوم احوالپرسی کردم. دست حاج رسول را گرفتم و برایش آرزوی سلامتی کردم.
_ طبق قرارمون رفتم مسجد اما شما نبودید. اومدم دم خونه تون که دخترتون ماجرا رو برام گفت. خدا بهتون سلامتی بده. الان بهترید؟
با اشاره ی سر جوابم را داد. حوریا از فلاسک چای ریخت و با شیرینی که من آورده بودم تعارف کرد. من اصلا نمی توانستم توی بیمارستان چیزی بخورم. ناهار نخورده بودم و به شدت هم گرسنه بودم. حاج رسول دوباره دهنی را پایین کشید و گفت:
_ بخور... چاییش تازه دمه. دیشب دم کردن
و خندید و با سرفه دهنی را سرجایش گذاشت. حوریا مثل یک مادر به پدرش نگاهی تذکر آمیز انداخت و حاج خانوم گفت:
_ نه والا رسول جان. خودم الان رفتم از بوفه آبجوش و چایی گرفتم. تازه ی تازه س پسرم حاجی شوخی میکنه. لیوان چای را برای پایان دادن به بحث برداشتم. حاج رسول با اصوات مبهم و خفه شده از پشت نقاب اکسیژن گفت:
_ بحثمون سر جاشه ها... فقط بذار کمی نفسم برگرده برات بلبلی میگم.
_ میدونم حاج آقا... ماشالله خوش صحبت هستین. بی صبرانه منتظرم حالتون خوب بشه و بازم مزاحمتون بشم.
ساعت ملاقات تمام شده بود. حوریا می خواست جایش را با مادرش عوض کند و امشب او مراقب پدرش باشد. ناخودآگاه به زبانم آمد.
_ من میمونم. شما با مادر تشریف ببرید منزل.
و بعد از بیان حرفم پشیمان شدم. « حسام چته جوگیر شدی؟ یه دونه رفیق صمیمی نداری جز افشین که اونم هرچی داره قربون تو میکنه و تو اهمیتش نمیدی! الان چی شده برا اینا پسر خاله شدی سوپر من بازی در میاری؟! » کاری نمی شد کرد از آنها انکار و از من اصرار بالاخره موفق شدم بمانم. حاج رسول گفت:
_ ناهار خوردی؟
سرم را پایین انداختم و گفتم:
_ گرسنه نیستم
حوریا گفت:
_ برای خودم ناهار آورده بودم. توی ماشینه تشریف بیارید همونجا ناهارتونو بخورید
و با اشاره به لیوان پر از چای که سرد شده بود گفت:
_ اینجوری از پا میفتید.
با او همراه شدم و به سمت ماشین رفتیم. کیسه ای دسته دار از صندلی پشت برداشت و یک ظرف کوچک چهارگوش را باز کرد و دو لقمه ی کوچک و پیچیده شده که همراه یک نمکدان کوچک داخل آن بود به سمت من گرفت. لبخندی به لبم نشست.
_ میدونم سیرتون نمیکنه اما از هیچی بهتره.
همانجا سرپایی لقمه ها را خوردم و تشکر کردم و راهی شدم.
_ ببخشید. میشه بگید با پدرم در چه مورد بحث می کنید؟
برگشتم و از همان فاصله چندقدمی گفتم:
_ یه سری مسائل شخصیه دارم باهاشون مشورت میکنم و ازشون راهنمایی میگیرم.
_ اگه مسأله شخصیه، به پدر من چه ربطی داره؟ اگه میشه بگید موضوع بحثتون چیه که پدرم اینجوری مشتاق دیدنتون بود؟
مثل پسربچه ای که وسط یک بازی دخترانه گیرافتاده بود و هر لحظه ممکن بود دختربچه های محله دستش بیاندازند، نمیدانستم چه پاسخی بدهم. انگار دوست نداشتم ضعف این بخش از شخصیتم را نزد او نمایان کنم. یک لحظه توی جلد حسام مغرور رفتم و با اخم گفتم:
_ فکر می کنم تا این حد باید فهمیده باشید که وقتی نمیخوام بگم یعنی به شما مربوط نیست.
و راهم را با پشیمانی از حرفی که ناخواسته به زبان آورده بودم، پیش گرفتم.
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_سی_وهفتم ] تا بیمارستان سکوت بود که فضای ماش
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》
[ #قسمت_سی_وهشتم ]
قدم تند کرد و جلویم پیچید. عصبانی بود. با خشم توی چشمم زل زده بود که ناگاه نگاهش را پایین انداخت. نفسی عمیق کشید و گفت:
_ من نمیدونم قصد و غرضتون از نزدیک شدن به پدر من چیه! اما اگه از طرف آقای نیایش اومدید، بدونید که کارتون اشتباهه. نه من نه مادرم نه پدرم یه سر سوزن از کاری که آقای نیایش با یادگارای جبهه انجام میده، راضی نیستیم. اینو به گوششون برسونید.
مات و مبهوت به او خیره شده بودم که به سمت ماشینش رفت و مرا تنها گذاشت. من که از حرف هایش چیزی نفهمیدم اما ادامه ی بحث اشتباه بود. به اتاق حاج رسول رفتم و حاج خانوم را راهی کردم که به حوریا ملحق شود. می دانستم تحمل بیمارستان را نداشتم و شب سختی پیش رویم بود. گرسنه بودم. دو لقمه ی بچگانه ی حوریا هیچ کاری با معده ی خالی ام نکرد. اصلا نمی دانم کجای معده ام گم شده بود؟ از طرفی هم نمی توانستم حاجی را تنها بگذارم و جایی خارج از بیمارستان غذا بخورم. حاج رسول با اشاره به یخچال گفت:
_ حداقل شیرینی و آبمیوه ای که خودت آوردی رو بیار بخور. انقدر دل چرکین نباش. شاید بیمارستان محیطش بوی مواد ضدعفونی کننده بده اما بازم از خیلی جاهایی که توش غذا میخوریم تمیز تره.
_ حاجی داد و بیداد خانوم و دخترتون رو به سرم هوار نکن. این دهنی رو کمتر بیار پایین. چشم. من یه کاریش می کنم.
آدم وسواسی نبودم. اما هیچوقت تحمل محیط بیمارستان را نداشتم. خاطره ای از همراه شدنم با پدر مرحومم ته ذهنم مانده که اصلا از محیط کار پدرم خوشم نمی آمد. بخصوص وقتیکه پدر را با دستکش و کلاه و گان، به سمت اتاق عمل می دیدم حسی منزجر کننده تمام روح کودکانه ام را فرا گرفت. با هزار بدبختی دستانم را توی روشویی اتاق حاج رسول که مشترک با بیماری دیگر بود، شستم و به سمت اسپری وصل شده به دیوار رفتم و الکل را به دستم پاشیدم و منتظر ماندم جذب شود. به سراغ یخچال رفتم و پاکت شیرینی و آبمیوه زردآلو را درآوردم و مشغول خوردن شدم. به خودم که آمدم، نصف پاکت دو کیلویی شیرینی بلغاری تمام شده بود و پاکت آبمیوه ی بزرگ، خالی خالی بود. حاجی می خندید. از ته دل... هم تخت حاجی حال بهتری داشت. اوهم از صدای خس خس خنده ی خفه شده ی حاجی صدای خنده اش به هوا رفت.
_ ماشالله... چه شاهپسری هستی تو...
حاجی به هم تختش گفت:
_ ولش کن جوانه... می تونه بخوره. نوش جونش... اما خدا رحم کرد خودت اینا رو آورده بودی.
با خجالت به حاجی و هم تختش تعارف کردم و پاکت شیرینی را توی یخچال گذاشتم. تا نزدیک غروب با حاجی حرف نزدم. انگار نفسش بهتر شده بود. دو ساعتی هم راحت و بی صدا خوابید. حاج رسول خواب بود، حوصله ام سر رفته بود. گاهی توی فکر می رفتم که چقدر با حسام هفته ی پیش فرق کرده ام. مرا چه به این فداکاری ها... اصلا حریمم آنقدر محکم بود که به کسی اجازه ی ورود نمی دادم جز افشین که همیشه مورد بی مهری ام بود. حالا خودم داوطلبانه این حریم راشکسته بودم و پایم وسط زندگی غریبه ها بود. نمی دانم از تنهایی ام متشکر باشم یا نه؟! اصلا نمی دانم حاج رسول چگونه سر راهم قرار گرفت؟
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_سی_وهشتم ] قدم تند کرد و جلویم پیچید. عصبانی
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》
[ #قسمت_سی_ونهم ]
مدام توی ذهنم مراحل وضو گرفتن را تصور می کردم و بینابین چهره ی عصبانی و با حیای حوریا وسط وضوهای خیالی ام می آمد. چقدر از من عصبانی بود و نمی دانم مرا با چه کسی اشتباه گرفته بود. می دانم که با او خوب حرف نزدم اما هرگز نمی توانستم ضعف خودم را برایش بازگو کنم و بگویم حسامی با سن و سال نوجوانی، در این سن ۲۵سالگی تازه به یاد این افتاده که بداند نماز چیست و روزه به چه کارش می آید. از پنجره اتاق، بیرون را نگاه می کردم که همان پسر بلند بالایی که آن شب مرا با حاج رسول به بیمارستان رسانده بودند وارد اتاق شد و به سمت حاج رسول رفت. انگار حاجی هم خیلی وقت بود بیدارشده اما خلوت مرا نشکسته بود. رفتار پسری که حالا میدانستم محمدرضا نام دارد، با من خیلی صمیمانه نبود. نه اینکه از او انتظار صمیمیت داشته باشم، بلکه با تمام وجودم حس خصمانه ی کنترل شده اش را نسبت به خودم حس می کردم.
_ دستتون درد نکنه حاجی... من غریبه م؟ باید بهم می گفتین. ظهر که مسجد نیومدین گفتم حتما برا نماز مغرب میاین. نیومدین نگران شدم رفتم دم خونه تون...
سرش را پایین انداخت و باشرمی آشکار آب دهانش را فرو داد و گفت:
_ حوریا خانوم گفتن بیمارستانید.
بعد هم دهانش را نزدیک گوش حاج رسول برد و آرام گفت:
_ چرا به غریبه ها رو زدید، مگه من مردم؟
تا آن لحظه ساکت بودم اما با شنیدن این حرف انگار غرورم تکانی خورد. خودم را به آن سمت تخت حاجی رساندم و گفتم:
_ اولا من غریبه نیستم... با حاج رسول دوست هستم.
و عمدا اسم حوریا را آوردم و با تحکم گفتم:
_ دوما من خودم به حوریا خانوم گفتم و اصرار کردم به جای ایشون، من بمونم. دوست نداشتم ایشون شب رو توی بیمارستان بمونن و اذیت بشن.
به وضوح سرخ شدنش را دیدم. مشتش را گره کرد و با پوزخندی گفت:
_ فکر نمی کنم چند روز و یک دیدار به کسی اجازه بده اسم دوست روی خودش بذاره. ضمنا تا حالا ندیدم حاجی اینجور دوستایی داشته باشه!
و با دست اشاره ای به سرتاپایم کرد. انگار منظورش طرز لباس پوشیدنم بود. کفش اسپرت سفید و شلوار لی مچ دار سنگ شور و تیشرت جذب یقه هفت سفید... تیپم چه ایرادی داشت؟
حاج رسول دهنی را برداشت و گفت:
_ این چه حرفیه محمدرضا جان. حسام از رفقای جدید و صمیمی منه. جای این تیپ آدمایی بین دوستام خالی بود که حسام اومد جنسم جور شد. خیلی هم خوش تیپ و با حیاست. من بارها به تو زحمت دادم. دیشب هم اصرار حاج خانوم و حوریا بود وگرنه حالم بد نبود. الانم حسام زحمت کشیده وگرنه اصلا همراه نمیخوام.
_ بهرحال من اومدم که خودم بمونم پیشتون. ایشون میتونن برن
فرصت خوبی بود از این محیط بیمارستانی فرار کنم اما پای یکدندگی و میدان داری ام وسط می آمد.
_ من هیچ کجا نمیرم. امشب میخوایم با حاجی کلی گپ بزنیم
_ اما حاجی نباید زیاد حرف بزنن آقاپسر...
حاج رسول پا در میانی کرد و گفت:
_ محمدرضا، حسام میمونه. خودمم کارش دارم.
با این حرف مثل یک شکست خورده از حاج رسول خدا حافظی کرد و با اشاره ای به من اتاق را ترک کرد. بیرون رفتم و با فاصله از او ایستادم.
_ ببین آقا حسام... یا هر اسم دیگه ای اگه داری... فقط کافیه بفهمم قصدت از نزدیکی به حاجی در غالب یک دوست، سوءاستفاده بوده. اون وقت من میدونم و کسی که پا توی حریم من گذاشته. حاج رسول و خانواده ش خط قرمز من هستن. بهتره اینو توی کله ت فرو کنی.
حرف هایش چیزی بود شبیه ترس و تهدید حوریا... و چیزی فراتر از حوریا... باید خودم سر در می آوردم
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_سی_ونهم ] مدام توی ذهنم مراحل وضو گرفتن را
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》
[ #قسمت_چهلم ]
شیرینی و آبمیوه ای که خورده بودم مثل بتن ته معده ام را چسبیده بودند و اصلا احساس گرسنگی نمی کردم. ساعت از ده گذشته بود که حاج رسول کاملا دهنی اکسیژن را برداشت و گفت:
_ کلافه م کرد. فکر کردم امشب خوش میگذره ولی تو از حوریا بدتری. حوصله م سر رفت یه کلمه حرف بزن.
_ وقت برای حرف زدن زیاده. فعلا شما استراحت واجبید. مطمئن باشید ازتون دست بر نمی دارم تازه پیداتون کردم.
_ اگه حرف نمی زنی حداقل گوش بده. ادامه بحثمون رو بگم.
_ حاجی خواهشا منو با حوریا خانوم در نندازین.
_ حالم خوبه... نگران نباش و بیا اینجا بشین.
فکرم آشفته بود از حرف حوریا و آن پسر... محمدرضا. بی مقدمه گفتم:
_ آقای نیایش کیه؟
حاج رسول چهره اش توی هم رفت و گفت:
_ تو نیایش رو از کجا میشناسی؟
_من که نمیشناسم. وگرنه از شما نمی پرسیدم که...
_ یه بنده خدا...
_ حاج رسول، حوریا خانوم و احتمالا این پسره محمدرضا فکر میکنن من از طرف یه نیایش نامی اومدم و میخوام بهتون آسیب بزنم. چون هر چی پرسیدن من با شما چطور صمیمی شدم و باهاتون چیکار دارم، من توضیحی ندادم و بد برداشت کردن. میخوام بدونم نیایش کیه؟
حاج رسول دستش را دراز کرد که کمکش کنم و بلند شود. بالش را پشت او تنظیم کردم که راحت تکیه بدهد. کمی سکوت کرد و گفت:
_ نیایش یکی از هم رزمای دوران جنگه. بچه هایی که توی گردان ما شهید شدن رو میشناسه و نمی دونم به کی وصله که مستندهای زیادی درمورد شهدا ساخته. حالا این که مشکلی نداره خیلی هم خدا پسندانه ست. اما... درمورد ما اسقاطی های جامونده از جنگ... شناسایی مون میکنه ببینه نوبت کیه که پر بزنه، میره قبل از پر کشیدن باهاش مصاحبه میکنه و مستندش رو میسازه اما تا طرف زنده س توی هیچ شبکه ای پخشش نمیکنه. همین که پرید، مستندش رو آنتن میره.
خندید و ادامه داد:
_ فکر کنم نوبت منه... انگار از بچه های جبهه کسی از من درب و داغون تر پیدا نکرده. چند ماهه دنبال وقت ملاقاته که حوریا و حاج خانوم همه جوره حریفش شدن و البته خودمم تمایلی ندارم ببینمش. تو جبهه بچه پاک و تیزی بود. زرنگ و کاری و باخدا... بعد جنگ مدتی ندیدمش تا سرو کله ش تو تلویزیون پیدا شدو باقی ماجرا رو که خودت می دونی. حوریا باهات تند حرف زد؟ محمدرضا چی؟
_ مهم نیست. شاید اگه منم جای اونا بودم همین فکرو می کردم.
_ اونا فکر می کنن هرکی بخواد بهم نزدیک بشه از جانب احمدنیایشه... ای روزگار. خدایا به چشم بهم زدنی ما رو به حال خودمون وانگذار... تنبلی نکن. بیا ببینم وضو رو یاد گرفتی؟
_ آره... حرفاتون تو ذهنم مدام میپیچه
_ یه بار فرضی برام وضو بگیر ببینم.
و من با دقت و آرام مرحله به مرحله وضو گرفتم.
_ اگه بدونی مبحث نماز چقدر شیرینه. هر چی زودتر دست و پا میزنی یاد بگیری و بخونی.
_ بهتره بیشتر از این به خودتون فشار نیارید. استراحت کنید بحثمونم به موقعش...
تخت را مرتب کردم و حاجی را کمک کردم دراز بکشد
_ حاج رسول...
_ جانم
_ ام... نمازی داریم که مثلا نیمه شب خونده بشه؟ چون من هیچوقت نیمه شب صدای اذان رو نشنیدم
_ نماز شب منظورته؟
_ نمیدونم. مگه توی شب چند تا نماز میخونن؟
حاج رسول وعده های نماز واجب را آرام و شمرده برایم توضیح داد و گفت:
_ وقتی آدم به درجه ای از شیدایی و عاشقی خدا برسه، حاضره از خواب شبانگاهی بزنه و بازم نماز بخونه و با خداش حرف بزنه. نماز شب از نیمه های شب تا قبل از اذان صبح خونده میشه و از زیباترین و عاشقانه ترین نمازهای مستحبیه.
حوریا... حوریا... حوریا... چه قهقهه و پوزخندی به قرار عاشقی ات با خدا می زدم و شیشه شیشه ... را سر می کشیدم.
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
#رهبرانہ💕
﮼𖡼 دلم خوش است😌
مے آیے تو هم به دیدارم🌹
﮼𖡼 مگر سفارشِ اسلام✨
رفت و آمد نیست!؟😉
#نفیسه_سادات_موسوی /✍
|💛 #سلامتےامامخامنهاۍصلوات
➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇
-------•••🕊•••-------
@Iran_gavi🌱
-------•••🕊•••-------
درس دوم
ﻟﺬﺕ ﺩﻭﺍﺭﺍﻧﮕﻴﺰ ﺁﻥ ﺻﺪﺍﻱ ﭘﺮﺟﺬﺑﻪ ﻛﻪ ﭼﻮﻥ ﮔﺬﺭﺍﻥ ﻧﺴﻴﻢ ﺑﺮ ﭘﺸﺖ ﻳﻚ ﻛﺮﺕ ﻣﻮﺭﺩ ﻣﻲﮔﺬﺭﺩ ﻭ ﺑﺎ ﻟﺮﺯﻩﻫﺎﻳﻲ ﺧﻨﻚ ﺳﺮﺍﺳﺮ ﺍﻧﺤﻨﺎﻫﺎ ﻭ ﻗﻮﺳﻬﺎﻱ ﺳﻄﻮﺡ ﻣﺨﻤﻠﻲ ﺳﺒﺰ ﺭﻧﮕﺶ ﺭﺍ ﻣﻲﭘﻮﺷﺎﻧﺪ. ﻭ ﺍﻭ ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﻛﻮﻳﺮ ﺗﻔﺘﻪ ﺗﺸﻨﮕﻲ ﺁﻥ ﺻﺪﺍﻱ ﺟﻮﺷﺎﻧﻲ ﺭﺍ ﻛﻪ ﺍﺯ ﺷﺪﺕ ﻟﻄﻒ ﺁﻣﻴﺨﺘﻪ ﺑﻪ ﺷﻴﺮﻳﻨﻲ ﺟﺎﻥ ﺑﻮﺩ ﺷﻨﻴﺪﻩ ﺑﻮﺩ. ﺷﻨﻴﺪﻩ ﺑﻮﺩ؟ ﻧﻪ، ﻛﻪ ﺩﻳﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﭼﺸﻴﺪﻩ ﺑﻮﺩ. ﺍﻧﺪﻭﻫﻨﺎﻙ ﺑﺮ ﺟﺎﻱ ﺩﻭﺷﻴﻦ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺩﺭ ﺍﻧﺪﻳﺸﻪ ﻱ ﺷﺐ ﺁﻳﻨﺪﻩ ﺣﻮﺍﺩﺙ ﺧﻮﺩ ﻣﻲﻟﺮﺯﻳﺪ. ﺁﻳﺎ ﻧﻮﻳﺪ ﺳﻌﺎﺩﺗﺶ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﻳﺎﻓﺖ؟ ﺍﻳﻨﻚ ﺩﻳﺪﮔﺎﻫﻲ ﻭﺭﺍﻱ ﻣﺒﺼﺮﺍﺕ ﻣﺮﺋﻲ ﺑﺮﺍﺑﺮﺵ ﺩﺭ ﺟﻠﻮﻩ ﮔﺮﻱ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻫﺮﺍﺱ ﺁﻧﻜﻪ ﺩﻳﮕﺮ ﺑﺎﺯﺵ ﻧﻴﺎﺑﺪ ﺩﻟﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺭﺩ ﺁﻭﺭﺩﻩ، ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺳﻌﺎﺩﺗﺶ ﺭﺍ ﺗﻴﺮﻩ ﻣﻲﻛﺮﺩ. ﺍﮔﺮ ﮔﺸﺎﻳﺶ ﺁﻥ ﺩﺳﺖ ﻣﻌﻤﺎﮔﺸﺎ ﻭ ﻓﺘﻮﺡ ﺁﻥ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﻱ ﺭﺅﻳﺎﻳﻲ ﺍﻟﻘﺎﺀ ﻧﻤﻲ ﺭﺳﻴﺪ، ﺯﻧﺪﮔﻲ ﻭ ﺳﺮﺍﺳﺮ ﻫﺴﺘﻲ ﺍﺵ ﻋﻘﻴﻢ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ. ﺑﺮ ﺧﻮﺩ ﻟﺮﺯﻳﺪ. ﺯﻣﺎﻥ ﺑﺮ ﺁﻥ ﺟﺎﻥ ﻣﺸﺘﺎﻕ ﻭ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺗﺒﺪﺍﺭ ﻛﻪ ﺳﺮﭘﻮﺵ ﻣﺠﻬﻮﻟﻲ ﺑﺮ ﺁﻥ ﺳﺎﻳﻪ ﺍﻓﻜﻨﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻫﺮ ﻟﺤﻈﻪ ﺑﻪ ﻛﻨﺪﭘﺎﻳﻲ ﻗﺮﻧﻲ ﻣﻲﮔﺬﺷﺖ. ﺷﺐ ﻓﺮﺍ ﺭﺳﻴﺪ. ﺷﺒﻲ ﺁﺑﺴﺘﻦ ﺣﺎﺩﺛﻪ ﺍﻱ ﻋﻈﻴﻢ. ﺷﺒﻲ ﻛﻪ ﺟﻬﺎﻥ ﺍﺯ ﭘﻴﺶ ﺗﻤﻬﻴﺪ ﻛﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ. ﻭ ﺍﻭ ﺑﺲ ﻛﻪ ﺑﻪ ﺭﺅﻳﺎﻱ ﺩﻭﺷﻴﻨﻪ ﺧﻮﺩ ﺍﻧﺪﻳﺸﻴﺪ، ﺑﺲ ﻛﻪ ﺳﺮﺍﺳﺮ ﺭﻭﺯﺵ ﺩﺭ ﻫﺮﺍﺱ ﺭﺅﻳﺎﻱ ﺷﮕﻔﺖ ﺷﺐ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﮔﺬﺷﺖ، ﺍﻳﻨﻚ ﺟﺎﻧﺶ ﺍﺯ ﻓﺮﺳﺎﻳﺶ ﺁﻥ ﻫﻤﻪ ﺗﻠﺎﻃﻢ ﻛﻮﺑﻨﺪﻩ ﻣﻴﺎﻥ ﻏﺮﻗﺎﺏ ﺑﻴﻢ ﻭ ﺍﻣﻴﺪ، ﺗﻮﺍﻥ ﺧﻮﺍﺏ ﺭﻓﺘﻦ ﻧﻤﻲ ﻳﺎﻓﺖ.
ﺑﺎ ﭼﺸﻤﺎﻥ ﺑﺎﺯ ﻭ ﺍﺯ ﺣﺪﻗﻪ ﺩﺭﺁﻣﺪﻩ ﺑﻪ ﺟﻠﻮ ﺧﻴﺮﻩ ﺷﺪ. ﺣﺮﻡ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﺑﻮﺩ. ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺩﺭ ﺷﺮﺍﺭ ﻧﻘﺮﻩ ﮔﻮﻥ ﺭﺧﺸﻨﺪﮔﻲ ﻋﻤﻴﻘﺶ ﺑﺮﻕ ﻣﻲﺯﺩ. ﭘﺎﺳﻲ ﺍﺯ ﺷﺐ ﮔﺬﺷﺖ. ﺳﺘﺎﺭﻩﻫﺎ ﭼﻮﻧﺎﻥ ﻛﺸﺘﺰﺍﺭ ﭘﻨﺒﻪ ﺩﺭ ﺷﺐ، ﻛﻪ ﮔﻞ ﻣﻲﻛﻨﺪ ﻭ ﺍﺯ ﻏﻮﺯﻩﻫﺎ ﺳﺮﺩﺭﻣﻲ ﺁﻭﺭﺩ ﺑﺮ ﻣﺘﻨﻲ ﻧﻴﻠﻲ، ﻟﺮﺯﺍﻥ ﻭ ﻣﻮﺍﺝ، ﻛﭙﻪ ﻛﭙﻪ ﺳﻮﺳﻮ ﻣﻲﺯﺩﻧﺪ. ﺯﻟﺎﻝ ﺷﺐ ﺑﺮ ﻛﺸﺘﺰﺍﺭ ﻧﻤﺴﺎﺭ ﺍﺑﺮ ﻭ ﺑﺎﺩ ﻣﻲﺩﻭﻳﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺳﺎﺣﻞ ﻛﻬﻜﺸﺎﻥ؛ ﺩﻭ ﺣﺎﺷﻴﻪ ﻱ ﺻﺪﻓﻲ ﺭﻭﺩ ﺟﻮﻳﻬﺎﻳﻲ ﻛﻮﭼﻚ ﻣﻴﺎﻥ ﺳﺎﻗﻪﻫﺎﻱ ﺁﺑﺨﻮﺭﺩﻩ ﺍﻓﻖ ﻣﻲﺗﺮﺍﻭﻳﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺁﻧﺠﺎ ﺑﺮ ﺻﺤﺮﺍﻱ ﺗﺸﻨﻪ ﻭ ﻧﻴﻢ ﺧﻔﺘﻪ ﻓﺮﻭﻣﻲ ﺭﻳﺨﺖ ﻭ ﺑﺮ ﺳﻨﮓ ﻭ ﺷﻦ ﻭ ﻛﻮﻩ ﻧﺸﺖ ﻣﻲﻛﺮﺩ. ﺩﺭ ﺩﺍﻣﻨﻪ ﻱ ﺷﺮﻗﻲ ﺣﺮﻡ ﺍﺯ ﭘﺲ ﺗﭙﻪ ﻛﻮﻫﻬﺎﻱ ﻧﻪ ﭼﻨﺪﺍﻥ ﺑﻠﻨﺪ ﺑﺎﻟﺎ؛ ﺁﻥ ﻛﺒﻮﺩ ﭘﻮﺷﺎﻥ ﺳﺮ ﺑﻪ ﺩﺍﻣﻦ ﻏﻢ ﻧﻬﺎﺩﻩ ﺍﻱ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺣﺎﺷﻴﻪ ﺩﺍﻣﻦ ﻳﻜﺪﻳﮕﺮ ﺧﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻛﺸﺘﮕﺮ ﺗﻨﻬﺎﻱ ﻣﺎﻩ ﺗﺨﻢ ﻣﻲﺍﻓﺸﺎﻧﺪ ﻭ ﺧﻴﺮﻩ ﺩﺭ ﻣﻴﺎﻥ ﻫﻤﻬﻤﻪ ﻱ ﺍﻳﻦ ﻧﻬﺎﻝﻫﺎﻱ ﻧﻮﺭﺳﺘﻪ ﺑﺎ ﺗﻤﺎﻣﻲ ﺗﻮﺟﻪ ﭼﻬﺮﻩ ﺳﺘﺎﻳﺸﮕﺮﺵ ﺭﻭﻳﺶ ﻣﻌﺠﺰﻩ ﻭﺍﺭ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﻲﻛﺮﺩ ﻭ ﻫﻨﻮﺯ ﺗﺎ ﭼﺸﻤﺎﻥ ﻟﻚ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻣﺮﺩ ﺑﻪ ﺳﻮﻱ ﺍﻳﻦ «ﺩﺷﺖ ﻣﺮﻭﺍﺭﻳﺪ ﺭﻭﻳﺎﻥ» ﺧﻴﺮﻩ ﺷﻮﺩ، ﺭﺷﺘﻪﻫﺎﻳﻲ ﺩﻳﮕﺮ ﺑﺎ ﺑﻲ ﻧﻈﻤﻲ ﺍﺯ ﺳﺘﻴﻎ ﻛﻮﻩﻫﺎﻳﻲ ﺩﻳﮕﺮ ﺑﺎﻟﺎ ﺻﻒ ﺯﺩﻩ ﻭ ﺭﻭﻳﻴﺪﻩ ﺑﻮﺩ.
عبدالمطلب ﭼﺸﻤﺎﻧﺶ ﺭﺍ ﺑﺮ ﻫﻢ ﻧﻬﺎﺩ. ﺳﺮ ﺭﺍ ﭘﺎﻳﻴﻦ ﺍﻓﻜﻨﺪ ﻭ ﻛﻮﺷﻴﺪ ﺑﺨﻮﺍﺏ ﺭﻭﺩ. ﺑﻴﻢ ﻭ ﺁﺭﺯﻭ ﻧﻤﻲ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﺑﺨﻮﺍﺑﺪ. ﻣﻮﺟﻲ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺻﺪﺍﻳﻲ ﺑﺮﺟﻬﺎﻧﻨﺪﻩ. ﻧﮕﺎﻩ ﻛﺮﺩ. ﺁﻥ ﺳﻮﺗﺮ ﺍﺯ ﺧﻴﺎﻡ ﺧﻮﺍﺏ ﻧﺠﻮﺍﻱ ﺩﺭﻫﻤﻲ ﺷﻨﻴﺪ. ﺧﺶ ﺧﺶ ﭘﺎﻱ ﺷﻜﻲ ﮔﺮﺍﻧﺴﻨﮓ. ﮔﻮﻳﻲ ﻛﺴﺎﻧﻲ ﻧﺠﻮﺍ ﻣﻲﻛﺮﺩﻧﺪ. ﻭ ﺳﭙﺲ ﻃﻠﺎﻳﻪ ﺩﺍﺭ ﻫﺮﺍﺳﻲ ﻣﻮﻫﻮﻡ ﻭ ﺩﻭﺭ ﺳﺮﺍﺳﻴﻤﻪ ﻳﻜﺒﺎﺭ ﺩﻳﮕﺮ ﺑﺎﺯ ﺁﻣﺪ ﻭ ﻟﺸﮕﺮ ﺧﻮﺍﺑﺶ ﺭﺍ ﻭﺍﭘﺲ ﺯﺩ. ﻛﻮﺷﻴﺪ ﺑﺮ ﺁﻥ ﺻﺪﺍﻫﺎﻱ ﻧﺎﻣﻄﻤﺌﻦ ﻓﺎﺋﻖ ﺁﻳﺪ ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺧﻮﺩ ﺩﻭﺭ ﻛﻨﺪ ﺍﻣﺎ ﺑﻪ ﺯﻭﺩﻱ ﺩﺭﻳﺎﻓﺖ ﻛﻪ ﺗﻤﺎﻣﻲ ﻛﻮﺷﺸﺶ ﺩﺭ ﺗﻨﮓ ﺗﺮ ﻛﺮﺩﻥ ﺣﻠﻘﻪ ﻱ ﺩﺍﻡ ﺧﻮﺍﺏ، ﺑﻪ ﮔﺸﺎﺩﻩ ﺗﺮ ﺷﺪﻥ ﺣﺪﻗﻪ ﻱ ﭼﺸﻤﺎﻧﺶ ﺍﻧﺠﺎﻣﻴﺪﻩ ﺍﺳﺖ. ﻧﻪ. ﻧﻤﻲ ﺗﻮﺍﻧﺴﺖ ﺑﺨﻮﺍﺑﺪ. ﭼﻮﻧﺎﻥ ﺁﻥ ﻟﺤﻈﻪ ﻛﻪ ﺁﺩﻣﻲ ﻣﻲﻛﻮﺷﺪ ﺑﺨﻮﺍﺏ ﺭﻭﺩ ﻭ ﺗﻤﺎﻣﻲ ﻫﻮﺷﻴﺎﺭﻱ ﻭ ﺧﻮﺩﺁﮔﺎﻫﻲ ﺍﺵ ﺭﺍ ﻭﻗﻒ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺏ ﺭﻓﺘﻦ ﻣﻲﻛﻨﺪ ﻧﻤﻲ ﺗﻮﺍﻧﺴﺖ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺏ ﺭﻭﺩ. ﺳﺮ ﺑﻪ ﺯﺍﻧﻮ ﻧﻬﺎﺩ: ﻛﺠﺎ ﺑﻮﺩ ﺁﻥ ﺩﺍﻳﻪ ﻱ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺧﻮﺍﺏ ﻛﻪ ﺍﺯ ﭘﺴﺘﺎﻥ ﺷﻴﺮﻭﺍﺭﺵ ﺟﻮﻱ ﺷﻴﺮﻳﻦ ﺭﺅﻳﺎﻫﺎﻱ ﺧﻮﺵ ﺑﺮﻣﻲ ﺟﻬﻴﺪ؟ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭﺵ ﺣﺪﻱ ﻧﻤﻲ ﺷﻨﺎﺧﺖ. ﺩﻳﺮﺑﺎﺯﻱ ﺩﺭ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﺗﺠﻠﺎﻱ ﺁﻥ ﺣﻀﻮﺭ ﺑﻮﺩ. ﺁﻥ ﻇﻬﻮﺭ ﻛﻪ ﻭﻗﻮﻋﺶ ﺭﺍ ﻛﻤﻴﻦ ﻛﺮﺩﻩ ﻭ ﺑﺎﻳﺪ ﺩﺭ ﻫﺮ ﺣﺎﻝ ﻓﺮﺍﻣﻲ ﺭﺳﻴﺪ. ﻣﺴﺌﻠﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﺍﻳﻦ ﺭﺅﻳﺎ ﻧﺒﻮﺩ. ﺗﻮﺍﻟﻲ ﻭ ﺍﺳﺘﻤﺮﺍﺭ ﺣﻮﺍﺩﺛﻲ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﻛﻢ ﻭ ﺑﻴﺶ ﺣﺲ ﻣﻲﻛﺮﺩ. ﺍﻳﻦ ﺍﻭﺍﺧﺮ ﺟﺎﻧﺶ ﺑﺴﺎﻥ ﺩشتی ﺍﺑﺮﭘﻮﺵ، ﻏﺒﺎﺭﺯﺩﻩ ﻭ ﺳﻠﻪ ﺷﺪﻩ ﺩﺭ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ریزشی شادی بار له له می زد.
ﺑﻪ ﺳﺎﺋﻘﻪ ﻫﻤﻴﻦ ﺣﺲ ﻭ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺩﺭﻭﻧﻲ، ﺗﺤﻮﻟﻲ ﻋﻈﻴﻢ، ﺟﻬﺶ ﺑﺮﻗﻲ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﭘﻮﺵ، ﺯﻣﺰﻣﻪ ﻱ ﺣﺸﺮﻱ ﻧﻮﻳﻦ، ﺭﺳﺘﺨﻴﺰﻱ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻭ ﺭﻭﻳﺶ ﺑﻬﺎﺭﻱ ﻫﺴﺘﻲ ﺯﺍ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺧﻮﺩ ﺑﺎﺯﻳﺎﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ. ﭼﻴﺰﻱ ﺩﺭ ﻋﻤﻖ ﻭﺟﺪﺍﻧﺶ ﺑﺎﻧﮓ ﭘﻴﻮﺳﺘﻪ ﺁﮔﺎﻫﻲ ﻭ ﺷﻬﻮﺩ ﺭﺍ ﺳﺮ ﻣﻲﺩﺍﺩ ﻭ ﺍﻳﻦ ﻣﻌﺮﻓﺖ ﺩﻗﻴﻖ ﭼﺸﻤﺎﻧﺶ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺷﻜﻔﺘﻦ ﺁﻥ ﺑﻬﺎﺭ ﻣﻮﻋﻮﺩ ﻛﻪ ﻣﻲﺁﻣﺪ ﺗﺎ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻋﻄﺮ ﺳﻜﺮﺍﻧﮕﻴﺰ ﻭ ﻣﺴﺘﻲ ﺯﺍﻱ ﺧﻮﺩ ﺑﻴﺎﮔﻨﺪ ﻭ ﺑﺎﺯﺁﻓﺮﻳﻨﺪ ﻭ ﻋﻈﻤﺖ ﺧﺰﺍﻥ ﺯﺩﻩ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﻱ ﺭﺍ ﺑﺎﺭ ﺩﻳﮕﺮ ﺍﺯ ﺧﻮﺩ ﺑﺎﺯ ﺳﺎﺯﺩ، ﻳﺎﺭﻱ ﻣﻲﺩﺍﺩ: ﭼﻮﻧﺎﻥ ﺑﺎﻍ ﻛﻪ ﺩﺭ ﻧﻮﺍﺯﺵ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺑﺎﻏﺒﺎﻥ ﺧﻮﺩ ﺑﺨﻮﺩ ﻣﻲﺭﻭﻳﺪ، ﺍﻭ ﻧﻴﺰ ﻣﻮﺝ ﺁﺭﺯﻭﻫﺎ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﺧﻮﺩ ﺭﺳﺘﺨﻴﺰ ﻣﻲﺩﺍﺩ. ﺍﻳﻦ ﭼﻨﻴﻦ ﺩﺭ ﻛﺸﺎﻛﺶ ﺁﻥ ﺷﺐ ﺑﺎﺩﭘﺎ ﻛﻪ ﻣﻲﺗﺎﺧﺖ ﺗﺎ ﺩﺭ ﺯﻣﻴﻨﻪ ﻱ ﺳﭙﻴﺪﻩ ﻗﺪﻡ ﺁﻫﺴﺘﻪ ﻛﻨﺪ، ﺩﺭ ﮔﺰﻳﺮ ﺁﻥ ﻣﻌﻤﺎﻱ ﺟﺎﻥ ﺷﻜﺎﺭ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺟﻨﮕﻠﻬﺎﻱ ﺍﻓﺴﻮﻥ ﻃﻠﺴﻢ ﮔﻢ ﻣﻲﺷﺪ ﻭ ﺁﻥ ﺗﻮﺟﻪ ﺩﺍﺋﻢ، ﺧﻮﺩ ﺁﮔﺎﻩ ﻭ ﻧﻴﺶ ﺯﻧﻨﺪﻩ ﻛﻪ ﺑﺮ ﺑﺎﻟﻴﻨﺶ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺗﻠﻘﻴﻦ ﻣﻲﻛﺮﺩ: «ﺍﻛﻨﻮﻥ ﺧﻮﺍﻫﻲ ﺧﻔﺖ» ﻭ «ﺷﺎﻳﺪ ﻫﻢ ﻫﺮﮔﺰ ﻧﺘﻮﺍﻧﻲ ﺑﺨﻮﺍﺑﻲ. »، ﺩﺭﺳﺖ ﺁﻥ ﻟﺤﻈﻪ ﻛﻪ ﺩﺭﻳﺎﻓﺖ ﻫﺮﮔﺰ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﺗﻮﺍﻧﺴﺖ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺏ ﺭﻭﺩ ﺁﻫﺴﺘﻪ ﺁﻫﺴﺘﻪ ﮔﻬﻮﺍﺭﻩ ﺟﺎﺩﻭﺋﻲ ﺧﻮﺍﺏ، ﭘﻠﻜﻬﺎﻳﺶ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻏﻮﻃﻪ ﺗﺎﺏﻫﺎﻱ ﺷﻴﺮﻳﻦ ﻭ ﻣﺪﺍﻭﻡ ﺧﻮﺩ ﻓﺮﻭ ﺑﺮﺩ. ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺭﺅﻳﺎ ﺁﻣﺪ. ﺁﻥ ﺩﺭﺳﺖ ﭘﻴﻤﺎﻥ ﻛﻪ ﺑﻪ ﻗﺎﻃﻌﻴﺖ حقیقت مسلم بیداری بود.
ﻭ ﺍﺯ ﺁﻧﺠﺎ ﻛﻪ ﺧﺎﺻﻴﺖ ﺛﺎﺑﺖ ﺭﺅﻳﺎﻫﺎﻱ ﺭﺣﻤﺎﻧﻲ ﺗﻜﺮﺍﺭ ﻭ ﺗﻮﺍﻟﻲ ﺑﻲ ﻛﻢ ﻭ ﻛﺎﺳﺖ ﺁﻧﻬﺎﺳﺖ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻫﻤﺎﻥ ﺻﺪﺍﻱ ﺁﺷﻨﺎ ﻭ ﺭﺧﺴﺎﺭﻩ ﻧﺎﺩﻳﺪﻩ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻳﺎﻓﺖ ﻛﻪ ﻣﻲﮔﻔﺖ ﺑﺎﻳﺪ «ﭘﺎﻙ ﺭﺍ ﺣﻔﺮ ﻧﻤﺎﻳﻲ». ﻋﺒﺪﺍﻟﻤﻄﻠﺐ ﺳﺮﺍﺳﻴﻤﻪ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﭘﺮﻳﺪ. ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﭘﻴﺎﻡ ﺩﺭﻳﺎﻓﺖ ﮔﺸﺘﻪ ﻭ ﺩﻭﺍﻡ ﻭ ﺗﻜﺮﺍﺭ ﺭﺅﻳﺎ ﺑﻪ ﺻﺮﺍﺣﺖ ﻣﻲﻓﻬﻤﻴﺪ ﺁﻥ ﭼﻴﺰﻱ ﻛﻪ ﺩﺭ ﻛﻮﺭﺍﻥ ﻭ ﺗﺐ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭﺵ ﺑﻮﺩ ﻓﺮﺍ ﻣﻲﺭﺳﻴﺪ. ﺩﻳﮕﺮ ﺷﻚ ﻧﻜﺮﺩ. ﺳﻠﺴﻠﻪ ﻣﺘﻮﺍﻟﻲ ﻋﻠﺎﺋﻤﺶ ﭘﻴﺶ ﻣﻲﺁﻣﺪﻧﺪ ﻭ ﻇﻬﻮﺭ ﺑﻲ ﺗﺮﺩﻳﺪﺵ ﺩﺭ ﺑﺴﺘﺮ ﺭﻧﮓ ﺑﺎﺧﺘﻪ ﺍﻓﻖﻫﺎﻱ ﺩﻭﺭ ﺳﺎﻃﻊ ﻣﻲﺷﺪ... ﺩﻳﮕﺮ ﻛﻤﺘﺮ ﻣﻲﻫﺮﺍﺳﻴﺪ ﻭ ﺍﺯ ﻭﺣﺸﺖ ﺑﻴﻢ ﻭ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭﺵ ﻛﺎﺳﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ. ﺗﻘﺪﻳﺮ ﺧﻮﺩ ﺑﻪ ﺗﺪﺑﻴﺮ ﺑﺮﺧﺎﺳﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺟﺎﻱ ﻭﻱ ﻣﻲﻛﻮﺷﻴﺪ. ﻳﻌﻨﻲ ﺷﻜﻮﻓﻪ ﺭﺅﻳﺎ ﻭ ﻣﻌﻨﺎﻱ ﺷﺐﻫﺎﻱ ﺩﻭﺷﻴﻨﺶ ﺑﺎﺭ ﻣﻲﺩﺍﺩ ﻭ ﺧﻮﺩﺑﺨﻮﺩ ﭼﻮﻧﺎﻥ ﺩﺭﺧﺘﻲ ﻛﻪ ﻣﻴﻮﻩ ﻫﺎﻳﺶ ﭘﺨﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﺑﺮ ﺩﺍﻣﻦ ﺁﺭﺯﻭﻫﺎﻱ ﺑﺎﻏﺒﺎﻥ ﻣﻲﺭﻳﺨﺖ. ﺷﺐ ﺑﻌﺪ ﺑﻪ ﺭﺍﺣﺘﻲ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺏ ﺭﻓﺖ. ﺍﻳﻦ ﺑﺎﺭ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﻱ ﻣﻮﻋﻮﺩ ﺑﻪ ﺭﺍﺣﺘﻲ ﺑﺎﺯ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺗﻔﺼﻴﻞ ﭘﻴﺸﻨﻬﺎﺩ ﺣﻔﺮ ﺯﻣﺰﻡ ﻭ ﻣﻮﺿﻊ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﻳﺶ ﺷﺮﺡ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺍﺯ ﻣﻮﺍﻫﺐ ﺑﻲ ﭘﺎﻳﺎﻥ ﺁﻥ ﭼﺎﻩ ﻛﻪ ﺍﻗﻴﺎﻧﻮﺳﻬﺎ ﻣﺤﺒﺖ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺍﻋﻤﺎﻕ ﺯﻣﻴﻦ ﺑﺮﺟﻬﺎﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻧﻜﺘﻪ ﺑﻪ ﻧﻜﺘﻪ ﺑﺮﺍﻳﺶ ﺣﺪﻳﺚ ﮔﻔﺖ.(۱)
______________________________________________________________
۱_ﺭﺅﻳﺎﻳﻲ ﻛﻪ ﺑﺮ ﺍﻭ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻗﺼﻪ ﻭ ﺍﻓﺴﺎﻧﻪ ﻧﺒﻮﺩ، ﺑﺴﻴﺎﺭﻱ ﺍﺯ ﺳﻴﺮﻩ ﻧﻮﻳﺴﺎﻥ ﭼﻪ ﺳﻨﻲ ﻭ ﺷﻴﻌﻪ ﺩﺭ ﻛﺘﺐ ﻣﺨﺘﻠﻒ ﺧﻮﻳﺶ ﺍﺯ ﺟﻤﻠﻪ «ﺳﻴﺮﻩ ﺍﺑﻦ ﺍﺳﺤﺎﻕ» ﻭ ﻧﻴﺰ «ﺑﺤﺎﺭ ﺍﻟﺎﻧﻮﺍﺭ» ﻣﺎﺟﺮﺍﻱ ﺣﻔﺮ ﺯﻣﺰﻡ ﻭ ﺧﻮﺍﺑﻲ ﺭﺍ ﻛﻪ ﺩﻳﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﺪﻳﻦ ﮔﻮﻧﻪ ﺭﻭﺍﻳﺖ ﻛﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ: ﻗﺎﻝ ﻋﺒﺪﺍﻟﻤﻄﻠﺐ: ﺍﻧﻲ ﻟﻨﺎﺋﻢ ﻓﻲ ﺍﻟﺤﺠﺮ ﺍﺫ ﺍﺗﺎﻧﻲ ﺁﺕ ﻓﻘﺎﻝ: ﺍﺣﻔﺮ ﻃﻴﺒﻪ ﻗﺎﻝ: ﻗﻠﺖ: ﻭ ﻣﺎ ﻃﻴﺒﺔ؟ ﻗﺎﻝ: ﺛﻢ ﺫﻫﺐ ﻋﻨﻲ. ﻓﻠﻤﺎ ﻛﻤﺎﻥ ﺍﻟﻐﺪ ﺭﺟﻌﺖ ﺍﻟﻲ ﻣﻀﺠﻌﻲ ﻓﻨﻤﺖ ﻓﻴﻪ، ﻓﺠﺎﺀﻧﻲ ﻓﻘﺎﻝ: ﺍﺣﻔﺮ ﺑﺮﺓ. ﻗﺎﻝ: ﻓﻘﻠﺖ ﻭ ﻣﺎ ﺑﺮﺓ؟ ﻋﺒﺪﺍﻟﻤﻄﻠﺐ ﮔﻮﻳﺪ: ﺩﺭ ﺣﺮﻡ ﻣﻲﺧﻔﺘﻢ ﻭ ﺷﺒﻬﺎﻱ ﻣﺘﻮﺍﻟﻲ ﺩﺭ ﺧﻮﺍﺏ ﻣﻲﺩﻳﺪﻡ ﻛﻪ ﻛﺴﻲ ﻧﺰﺩﻡ ﻣﻲﺁﻳﺪ ﻭ ﻣﻲﮔﻮﻳﺪ «ﭘﺎﻙ ﺭﺍ ﺣﻔﺮ ﻛﻦ» «ﻧﻴﻜﻮ ﺭﺍ ﺣﻔﺮ ﻛﻦ»... ﺍﺑﻦ ﻫﺸﺎﻡ ﺝ 1 ﺹ 151.
ﺯﻣﺰﻡ، ﭼﺎﻫﻲ ﻛﻪ ﺳﺎﻟﻬﺎ ﺩﺭ ﺍﻋﻤﺎﻕ ﭘﻨﻬﺎﻥ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﻭ ﺑﻪ ﺑﺮﻛﺖ ﭼﺸﻤﻪ ﻧﻬﺎﻧﻲ ﻣﺤﺒﺖ ﺳﻮﺩﺍﺋﻲ ﻭ ﭘﺮﺷﻮﺭ ﺯﻧﻲ «ﻫﺎﺟﺮ» ﻧﺎﻡ ﺍﺯ ﺍﻋﻤﺎﻕ ﺑﻴﺮﻭﻥ ﺁﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩ. ﺯﻣﺰﻡ، ﺑﺎﺯﺗﺎﺏ ﭼﺸﻤﺎﻥ ﻛﺎﻭﺷﮕﺮ ﻣﺎﺩﺭﻱ ﻛﻪ ﺍﺯ ﻣﺤﺒﺘﻲ ﺯﺧﻢ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﺧﻮﻥ ﭘﺎﻟﺎ ﺑﻮﺩ. ﺩﺍﻣﻨﻪ ﻱ ﻣﺘﺪﺍﻭﻡ ﭼﺸﻤﻪ ﺳﺎﺭ ﺭﺣﻤﺘﻲ ﻛﻪ ﺯﻳﺮ ﻣﺘﻪ ﺍﻟﻤﺎﺱ ﺁﺳﺎﻱ ﺍﺷﮕﻬﺎﻱ ﻣﺎﺩﺭﻱ ﭘﺎﻙ ﺑﺎﺧﺘﻪ ﺍﺯ ﺩﻝ ﺳﻨﮓ ﺑﻴﺮﻭﻥ ﺷﻜﺎﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ. ﺯﻣﺰﻡ ﺍﺷﮓ ﭼﺸﻤﺎﻧﻲ ﭘﺎﻙ، ﺳﻮﺯﺍﻥ ﻭ ﺍﻣﻴﺪ ﺑﺎﺧﺘﻪ. ﭼﺎﻩ ﺍﺳﻤﺎﻋﻴﻞ، ﺍﻭﻟﻴﻦ ﻗﺮﺑﺎﻧﻲ ﺻﺎﺩﻕ ﻋﺸﻖ. ﻗﺮﺑﺎﻧﻲ ﺍﻱ ﻛﻪ ﺧﻮﺩ ﺑﻪ ﭘﺎﻱ ﺧﻮﺩ ﺑﻪ ﻗﺮﺑﺎﻧﮕﺎﻩ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ. ﺍﻳﺜﺎﺭ ﻧﺨﺴﺘﻴﻦ. ﻣﻮﺝ ﻋﺸﻘﻲ ﻣﻄﻬﺮ ﻭ ﺷﻮﺭﺍﻧﮕﻴﺰ ﻛﻪ ﺍﻭﻟﻴﻦ ﺑﺎﺭ ﺩﻳﻮﺍﺭﻩﻫﺎﻱ ﺟﻬﺎﻥ ﺁﺷﻨﺎﻱ ﻋﻨﺼﺮﻱ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺗﺮﻛﺎﻧﺪﻩ ﻭ ﺑﻪ ﺑﻴﺮﻭﻥ ﺍﺯ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﺩﺭ ﻣﺤﺪﻭﺩﻩ ﺗﻦ، ﺑﻪ ﻣﻠﺎﺀ ﻣﻮﺍﺝ ﺑﺮﺗﺮﻳﻦ ﻣﻌﺮﺍﺟﻬﺎﻱ ﺁﺷﻨﺎﻳﻲ ﻭ ﺭﻭﺷﻨﺎﻳﻲ ﭘﻴﻮﺳﺘﻪ ﺑﻮﺩ. ﭼﺎﻫﻲ ﺩﺭ ﺩﻝ ﺣﺮﻡ ﻭ ﺟﻮﺍﺭ ﻛﻌﺒﻪ ﺑﺎ ﺁﺑﻲ ﻛﻪ ﺧﻨﻜﻲ ﮔﻮﺍﺭﺍﻳﺶ ﭘﻬﻠﻮ ﺑﻪ ﭼﺸﻤﻪ ﻋﺪﻥ ﻣﻲﺯﺩ. ﺩﺭﺧﺘﻲ ﻛﻪ ﺭﻳﺸﻪ ﺩﺭ ﺍﻋﻤﺎﻕ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺍﺯ ﭼﺸﻤﻪ ﺳﺎﺭﻫﺎﻱ ﺑﻬﺸﺖ ﺳﺮﭼﺸﻤﻪ ﻣﻲﮔﺮﻓﺖ. ﻣﺨﺰﻥ ﭘﻨﻬﺎﻥ ﺭﺣﻤﺘﻲ ﻛﻪ ﻋﺸﻖﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺟﺮﻳﺎﻥ ﻣﻲﺍﻧﺪﺍﺧﺖ، ﻓﺮﺍﻣﻲ ﺟﻮﺷﻴﺪ ﻭ ﺑﻴﺮﻭﻥ ﻣﻲﺗﺮﺍﻭﻳﺪ. ﺍﻳﻨﻚ ﻋﺒﺪﺍﻟﻤﻄﻠﺐ ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﺭﻳﮕﺴﺘﺎﻥ ﺗﺸﻨﻪ ﻱ ﻣﺮﮒ ﻛﻪ ﺭﺍﻫﺰﻥ ﺳﺮﺍﺏ، ﭼﺸﻢ ﻫﺮ ﻗﺎﻓﻠﻪ ﺍﻱ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺳﻮﻱ ﺧﻮﺩ ﺍﻓﺴﻮﻥ ﻣﻲﻛﻨﺪ ﻣﺎﻣﻮﺭ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﺁﻥ ﺁﺏ ﺯﻧﺪﮔﺎﻧﻲ ﺭﺍ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺍﺯ ﺩﻝ ﺧﺎﻙ ﺑﻴﺮﻭﻥ ﺑﻜﺸﺪ ﻭ ﺑﺪﻳﻦ ﺳﺎﻥ ﺳﻴﺎﺩﺗﺶ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺁﻥ ﻭﺍﺩﻱ ﻛﻪ ﻫﺮ ﻗﻄﺮﻩ ﻱ ﺁﺏ ﭼﻮﻧﺎﻥ ﻗﺪﺭﺕ ﺷﻤﺸﻴﺮ ﺟﻮﻫﺮ ﺑﺮﺍﺋﻲ ﻭ ﮔﻮﻫﺮ گوارایی دارد افزون تر از پیش تثبیت نماید.
ﻋﺒﺪﺍﻟﻤﻄﻠﺐ ﻧﺰﺩ «ﻗﺮﻳﺶ» ﻗﺒﻴﻠﻪ ﻱ ﺑﺰﺭﮒ ﺧﻮﺩ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺁﻧﭽﻪ ﺭﺍ ﻛﻪ ﺑﺮ ﺍﻭ ﺭﺥ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﮔﻔﺖ ﻭ ﺩﺭ ﺗﻮﺟﻴﻪ ﺁﻥ ﺷﻮﺭ ﻏﻴﺮ ﻗﺎﺑﻞ ﺍﻧﺘﻘﺎﻝ، ﺁﻥ ﺷﺎﺩﻱ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺩﺭﻭﻥ ﻣﻲﺟﻮﺷﺪ ﻭ ﺁﻥ ﺳﻌﺎﺩﺗﻲ ﻛﻪ ﺍﺯ ﺑﺲ ﺁﺷﻜﺎﺭ ﻭ ﭘﻨﻬﺎﻥ ﺍﺳﺖ ﺑﺎﻭﺭ ﻧﻜﺮﺩﻧﻲ ﻣﻲﻧﻤﺎﻳﺪ ﺑﻪ ﺗﻔﺼﻴﻞ ﺗﻤﺎﻡ ﻭﻗﺎﻳﻊ ﺧﻮﻳﺶ ﺭﺍ ﺷﺮﺡ ﺩﺍﺩ. ﺳﻬﻞ ﻭ ﺻﺎﺩﻗﺎﻧﻪ ﺍﺯ ﺍﻳﺸﺎﻥ ﻳﺎﺭ ﻃﻠﺒﻴﺪ. ﺑﻪ ﺗﺤﻠﻴﻞ ﺁﻥ ﻣﻮﺝ ﺍﻋﺘﻠﺎﺑﺨﺶ ﺷﻮﺭﻳﺪﻩ ﻭ ﺳﺮﻛﺸﻲ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺧﻮﺩ ﺩﺍﺷﺖ، ﺍﻧﻔﺠﺎﺭ ﺁﻥ ﺳﭙﻴﺪﻩ ﺩﻣﺎﻥ ﺭﺣﻤﺎﻧﻲ ﺍﻱ ﻛﻪ ﻣﻲﺁﻣﺪ ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ. ﻗﺮﻳﺶ ﺣﺮﻓﻬﺎﻳﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺗﻤﺎﻣﻲ ﺷﻨﻮﺩﻧﺪ ﻭ ﺍﻣﺎ ﺑﻪ ﻫﻴﭻ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﻓﺴﺮﺩﻩ ﺍﺯ ﺷﺎﺩﻱ ﺍﻳﻦ ﻣﺮﺩ ﻣﺼﻤﻢ ﻭ ﻧﺠﻴﺐ ﻛﻪ ﻣﻲﺧﻮﺍﺳﺖ ﺩﺭ ﺑﻨﺎﻱ ﺳﻌﺎﺩﺗﻲ ﺑﺲ ﻋﻈﻴﻢ ﻭ ﺁﺳﻤﺎﻧﻲ ﺑﻪ ﻫﻤﻴﻦ ﺳﺎﺩﮔﻲ ﻳﺎﺭﻳﺶ ﻛﻨﻨﺪ ﺩﺭ ﺗﻪ ﺩﻝ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺧﻨﺪﻳﺪﻧﺪ. ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺁﻥ ﺍﻓﻬﺎﻡ ﺗﻨﮓ ﻭ ﺣﻘﺪ ﻭ ﺗﺮﺩﻳﺪﻫﺎﻱ ﺁﻣﻴﺨﺘﻪ ﺑﻪ ﺑﺪﺑﻴﻨﻲ ﻭ ﺷﻚ ﺍﺯ ﻫﺮ ﮔﻮﻧﻪ ﻳﺎﺭﻱ ﻭی ﺳﺮﺑﺎﺯ ﺯﺩﻧﺪ. ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﺭﻭ ﻛﺎﺭ ﻛﺎﻣﻠﺎ ﻧﺘﻴﺠﻪ ﻋﻜﺲ ﺩﺍﺩ. ﻭ ﺍﻭ ﻫﺮﭼﻨﺪ ﺍﻳﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻛﻨﺪﻥ ﭼﺎﻩ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﺗﺮﻏﻴﺐ ﻛﺮﺩ ﺑﺴﺎﻥ ﺁﻥ ﻃﺒﻴﺐ ﻛﻪ ﺑﻴﻤﺎﺭﺍﻧﺶ ﺑﻴﻤﺎﺭﺩﻟﺎﻧﻲ ﺷﻜﺎﻙ ﻭ ﻧﺎﺷﻨﻮﺍ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻧﺘﻴﺠﻪ ﺑﺪﺗﺮ ﮔﺮﻓﺖ. ﻧﺎﮔﺰﻳﺮ ﺧﻮﺩ ﺑﻪ ﺗﻨﻬﺎﻳﻲ ﺑﺎ ﻛﻤﻚ «ﺣﺎﺭﺙ» ﺗﻨﻬﺎ ﭘﺴﺮﻱ ﻛﻪ ﺩﺍﺷﺖ ﺁﺳﺘﻴﻨﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﺎﻟﺎ ﺯﺩﻩ ﺑﻪ ﻛﺎﺭ ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ. ﺭﻭﺯﻫﺎ ﻛﺎﺭ ﻛﺮﺩﻧﺪ. ﺍﺯ ﺑﺎﻡ ﺗﺎ ﺷﺎﻡ. ﺧﻮﺭﺷﻴﺪ ﺑﺮ ﺍﻳﺸﺎﻥ ﻣﻲﺗﺎﻓﺖ. ﻣﻲﺗﺎﻓﺖ؟ ﻧﻪ ﻛﻪ ﺁﺑﺸﺎﺭﻱ ﺍﺯ ﺗﻴﻐﻪﻫﺎﻱ ﮔﺪﺍﺯﺍﻥ ﺁﺗﺸﻔﺸﺎﻧﻲ ﺳﻮﺯﺍﻥ ﺑﺮ ﺳﺮﺷﺎﻥ ﻓﺮﻭ ﻣﻲﺑﺎﺭﻳﺪ
ﺁﺑﺸﺎﺭﻱ ﻣﺬﺍﺏ ﻛﻪ ﺯﻳﺮ ﭘﻮﺳﺘﺸﺎﻥ ﻧﺸﺖ ﻣﻲﻛﺮﺩ ﻭ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﻛﻤﺘﺮﻳﻦ ﻓﻌﺎﻟﻴﺖ ﺟﺴﻤﺎﻧﻲ ﻭ ﻛﻮﭼﻜﺘﺮﻳﻦ ﺣﺮﻛﺖ ﺑﺪﻧﻲ ﺳﻮﺯﺷﻲ ﺷﺪﻳﺪﺗﺮ ﺑﺮ ﺟﺎﻱ ﻣﻲﻧﻬﺎﺩ. ﺑﺎ ﻫﺮ ﺣﺮﻛﺖ ﺩﺳﺘﺸﺎﻥ ﻛﻪ ﺑﺎﻟﺎ ﻣﻲﺭﻓﺖ ﻭ ﺑﺎ ﭘﺎﻳﻴﻦ ﺁﻣﺪﻥ ﺍﺑﺰﺍﺭ ﻛﻪ ﺑﺎ ﻗﻮﺳﻲ ﺩﺭﺧﺸﺎﻥ ﻫﻠﺎﻟﻲ ﺩﺭ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺭﺳﻢ ﻣﻲﻛﺮﺩ ﮔﻮﺋﻲ ﻛﻠﻨﮓ، ﮔﻮﺷﻪ ﺍﻱ ﺍﺯ ﻣﺠﻤﺮ ﮔﺪﺍﺧﺘﻪ ﻱ ﺧﻮﺭﺷﻴﺪ ﺭﺍ ﺷﻜﺴﺘﻪ ﺍﺯ ﻫﻤﺎﻥ ﻧﺰﺩﻳﻚ، ﺭﺍﺳﺖ ﺑﺮ ﺑﺎﻟﺎﻱ ﺳﺮﺷﺎﻥ ﭘﺎﺭﻩﻫﺎﻱ ﺍﺧﮕﺮ ﺭﺍ ﻓﺮﻭﻣﻲ ﺭﻳﺨﺖ. ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﻛﺸﺎﻛﺶ ﺗﻮﺍﻥ ﻓﺮﺳﺎ ﻛﺎﺭ ﻛﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﻧﻴﺎﺳﻮﺩﻧﺪ. ﻗﺒﻴﻠﻪ ﺗﻮﺍﻧﻤﻨﺪ ﻭ ﺑﺰﺭﮒ ﻗﺮﻳﺶ ﻛﻪ ﻗﺪﺭﺕ ﻳﺎﺭﻱ ﻭ ﻫﻤﻜﺎﺭﻱﻫﺎﻱ ﺑﺰﺭﮒ ﺩﺍﺷﺖ ﺗﻨﻬﺎ ﺍﺯ ﺩﻭﺭ ﻧﻈﺎﺭﻩ ﻣﻲﻛﺮﺩ. ﺳﻬﻞ ﺍﺳﺖ، ﺩﺭ ﺳﺎﻳﻪ ﺳﺎﺭ ﭼﺘﺮ ﺯﺭﻳﻦ ﻭ ﺩﻟﺮﺑﺎﻱ ﺑﺎﺩﺑﺰﻥ ﻧﺨﻞﻫﺎ ﻭ ﺧﺎﻧﻪﻫﺎ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺩﻭ ﻫﻴﻜﻞ ﻛﻪ ﺩﺭ ﮔﺮﻣﺎﻱ ﻛﺸﻨﺪﻩ ﻧﻴﻤﺮﻭﺯ ﺩﺍغ «ﺗﻬﺎﻣﻪ» ﺧﻢ ﻭ ﺭﺍﺳﺖ ﻣﻲﺷﺪﻧﺪ، ﺁﻥ ﺳﺎﻥ ﻛﻪ ﺍﺯ ﺣﺮﻛﺘﺸﺎﻥ ﺩﻝ ﺳﻨﮕﻬﺎ ﻣﻲﺷﻜﺎﻓﺖ، ﻣﻲﺧﻨﺪﻳﺪﻧﺪ. ﭼﻬﺮﻩﻫﺎﻱ ﺳﻨﮕﻲ ﺍﻳﻦ ﻗﺒﻴﻠﻪ ﻛﻪ ﺭﮔﻪﻫﺎﻳﻲ ﺍﺯ ﻋﻨﺎﺻﺮ ﺑﻴﺸﻤﺎﺭ، ﺁﻥ ﺭﺍ ﺳﺎﺧﺘﻪ ﻭ ﭘﺮﺩﺍﺧﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺑﺴﻲ ﭘﻴﺶ ﺗﺮ ﺍﺯ ﻇﺎﻫﺮ ﻣﻠﻤﻮﺳﻲ ﻛﻪ ﺑﻪ ﺑﻴﻨﻨﺪﻩ ﻋﺮﺿﻪ ﻣﻲﻛﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﻧﻤﺎﻳﺶ ﻣﻲﮔﺬﺍﺷﺖ ﺩﺭ ﻗﺎﻟﺒﻲ ﺷﻜﻞ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﺑﻪ ﺁﺳﺎﻧﻲ ﻗﺎﺑﻞ ﺑﺮﺭﺳﻲ ﻧﺒﻮﺩ.