#بھخودمونبیایم🌱
زمانِبمبارانهایایرانتوسطِصدام
شبهاباچادرمیخوابید ..
گفتمچهکاریهدخترم !؟
میگفت :
بایدآمادهباشیماگهاززیرآوار
درِمونآوردن؛حجابمونکاملباشھ' :))
#شهیدهگلدستهمحمدیان:)
🌼|•@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_اول
#پارت_200
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
مهسا کلافه دستی به روسریش میکشه
_سمیرا خانم میدونید که من چقدر دوستتون دارم و براتون احترام قائلم
دوست مادرم هستین و روی سر منم جا دارین
ولی
راستش من جوابم منفیه
یعنی من فعلا تا نتونم خودمو جمع و جورکنم قصد ازدواج مجدد ندارم
خاله سمیرا ناراحت پوفی میکشه
_حیف شد
خیلی دوست داشتم عروسم بشی
ولی خب قسمت نیست
نمیشه توی کارخدا دست برد
لبخندی میزنه
_اما توهنوزم واسه من همونقدر عزیزی و امیدوارم خوشبخت بشی باهرکی قسمتت هست
لبخند شیرین مهسا درجواب خاله روی لبش میشینه
_ممنونم سمیرا خانم
↻•↻•↻•↻•↻•↻•↻•↻•
پنج ماه بعد
+محمدحسین زودباش توروخدا
از یه زن هم بیشتر اماده شدنت طول میکشه
هوف
همونجور که دکمه استینشو میبنده بیرون میاد
_بریم عزیزم چرا اینقدر نق میزنی خانومم
چشم غوره ای بهش میرم
+بیا بریم دیر شد لازم نکرده منو خر کنی
لب میگزه
_سارا این چه طرز حرف زدنه عه
بلانسبتت
کلافه و با عجله چمدون رو میکشم سمت در
+باشه ببخشید بیا بریم تورو بخدا
دیر شد محمد دیر شد وای
چمدونا رو میبره دم در
در هارو قفل میکنم و بیرون میرم که صداش بلند میشه
_کو هنوز که آژانس نیومده
+میاد اقا میاد
کشتی منو محمدحسین
متفکر برمیگرده سمتم
_سارا توچرا امروزاینقدره نق میزنی؟؟
+من نق میزنم یا تو؟ها؟من نق میزنم یا تو؟چرا اخه اینقدر منو حرص میدی
کلافه دستی به روسریم میکشم
+این چرا نمیاد اعصاب ادمو خورد میکنه
محمدحسین که دیگه صبرش سراومده کلافه میگه
_بسه دیگه سارا
عه چرا اینقدر غر میزنی مثل پیرزنا
خب میاد دیگه
همون لحظه آژانس سر میرسه و بابت تاخیرش عذرخواهی میکنه
سوارمیشیم و به سمت فرودگاه میریم
با صدای گوشیم دست از نگاه کردن به دستام برمیدارم
+بله سینا؟
_اوه اوه چقدر عصبی
کجایین؟
+داریم میایم
_خب کجایین؟
عصبی میگم
+وای سینا میگم داریم میایم من چمیدونم هی کجایین کجایین
تلفن از دستم کشیده میشه و محمدحسین میرغضب نگاهم میکنه
با سینا صحبت میکنه و گوشیو قطع میکنه و توی جیبش میزاره
چمدونا رو پایین میبریم و هرکدوم یه چمدونو دست میگیریم
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
•
.
#ڪمےباشھدا🌱
. مستقیمازسوریہآمد
. خواست
. فورےبرویمبہروستاےپدرےاش!
. پدرشرابردحمام
. وبعدشروعڪردبہبوسیدنش،گفت:
. همہخستگےهاازتنمبیرونرفت،
. زیارتدلچسبےبود :)
_حاجـقاسم🖤
🍊|•@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
به پارتاۍ پایانۍ فصل اول نزدیک میشیم🙈😍
و فصل دوم
با هیجان انگیز ترین اتفاقات درراهه😁🌼
قسمتی از فصل دوم👇🏻
با زور ندیمه پایین اومدم. با شتاب مقابل #شیخ روی زمین پرتم کرد.
دستمو حائل شکمم کردم تا یادگار محمدحسینم #اسیبی نبینه
پیر سالخورده ای که #لباس عبا مانندی به تن داشت و #شکم بزرگش زیادی توی چشم بود با اون دو چشم #هیزش من رو رصد میکرد
لبخند #کثیفی روی لبش نشست و بلند شد و رو به پوریا که با پوزخندی که بی #غیرتیش رو فریاد میزد و شاهد این معرکه بود گفت
_مرحبا پسر . #مرحبا که شاه ماهی تور کردی
جلوی پام زانو زد
و همونجور که نگاهش به من بود به ندیمه ها گفت
_این خانمی رو واسه مهمونی امشب امادش کنید و ببریدش توی اتاقی #ببندینش تا موقع امدن مهمون ها
دستش به سمت بازوم اومد که صدای #عربده ای توی عمارت پیچید
_دستتو بکش ازش عوضی اشغالللللل
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_اول
#پارت_201
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
+بفرما
دیدی دیر رسیدیم؟حالا اگه از پرواز جا بمونیم چی؟
_....
+محمدحسین چته چرا قیافه گرفتی؟
عصبی دست منو میکشه و کناری میبره که توی دید نباشه
_وای سارا
من قیافه گرفتم یا تو از صبح هم سرخودتو درد اوردی هم سرمنو
از صبح تاحالا هی نق میزنی یه محمدحسینم اخر جمله هات میزاری
بسه دیگه
میخوای از همین شروع سفر گند بزنی یه حالمون؟
بسه عزیز من بسه
چته
چرا اینجوری شدی؟
ناخوداگاه بغض میکنم
+دست خودم نیست بخدا
دست خودم نیست
از صبح دلم مثل سیر و سرکه میجوشه
حس خوبی ندارم
اعصابم خورد شده
ببخشید
و اولین قطره اشکم پایین میافته
پوف کلافه ای میکشه و دستی به صورتش میکشه
دست راستمو توی دستش میگیره و روی قلبم میزاره
چشماشو میبنده
_چشماتو ببند
چشمامو میبندم
و زمزمه شیرینش رو میشنوم و ارامش مثل ابی زلال
توی دلم روان میشه
_الی بذکرالله تطمئن القلوب
الی بذکرالله تطمئن القلوب
الی بذکرالله تطمئن القلوب
چشم باز میکنه و چشم باز میکنم
_خوبی الان؟
مثل بچه ای سرتکون میدم
+اوهوم مرسی
لبخندی میزنه و اشکمو پاک میکنه
انگشتاش توی انگشتای دستم قفل میشه و دلم گرم میشه به بودن مردی که زندگیه منه
به سمت سالن اصلی فرودگاه میریم اما بچه ها رو نمیبینیم
محمدحسین گوشیشو درمیاره و زنگی بهشون میزنه و میگن توی سالن دیگری نشستن و کارت پرواز ها رو گرفتن
محمدحسین برای گرفتن کارت پروازمون میره و من به ستونی تکیه میدم
بعد از مدتی میاد و باهم پیش بقیه میریم
مهسا و اراد
ارام و امیرسام
سحرو پرهام
سینا و فاطمه
مامان و بابای من
و مامان و بابای محمدحسین
سلام و احوال پرسی کردیم که گفتن اماده بشیم برای سوارشدن به هواپیما
توی این پنج ماه اتفاقات گوناگونی افتاد
از طلاق غیابی مهسا گرفته
تا اتفاقات دیگه
بعد از عروسی سینا و فاطمه
دوهفته گذشت که عمه مینا گفت اراد گفته من میخوام ازدواج کنم
اونم با کسی که دوسش دارم و اون مهسا دوست سارا هست
به مهسا گفتم و مهسا مخالفت کرد
عمه مینا گفت و مخالفت کرد
محمد برادرش باهاش صحبت کرد و مخالفت کرد
محمدحسین باهاش صحبت کرد و مخالفت کرد
تا اینکه بعد از یکماه
اراد خودش جلو میره و باهاش صحبت میکنه
و معلوم نیست چی بهش میگه که مهسا موافقتشو اعلام میکنه و یک هفته بعدش محرم میشن بهمدیگه و سه هفته بعدش عقد و عروسی میگیرن
این میون
افسردگی ارام حالمو خراب میکرد
تا اینکه تونستم از زیر زبونش بکشم که عاشق شده
اونمعاشق کی
امیرسام
شیطون ترین و شوخ ترین پسرفامیل
اما ظاهرا وقتی عمو هادی به امیرسام میگه باید باپانیذ ازدواج کنی
امیرسام میگه نه و معلوم میشه اونم عاشق یکی دیگست
این خبر به گوش ارام میرسه و حالشو بد میکنه از اینکه امیرسام فرد دیگری رو دوست داره
اما دقیقا دوهفته بعدش زنگ در خونه عمه مینا به صدا درمیاد و امیرسام و خونوادش با گل و شیرینی به خواستگاری ارام میان
و بساط عقدشونو فراهم میکنن و حدودا ۳ هفته قبل هم عقد ارام و امیرسام بود
و بدین ترتیب ما ۴ تا عروسی توی ۹ ماه داشتیم
عروسی چهارتا از عزیزانم
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
•
.
#آقامضامنآهو🌱
آرزوشدهمشهدهم..
لکزدهدلاموناما..
کسینیستکهمارویهحرمببره..💔!
بازهمجاموندیم:)
🌸|•@shahidane_ta_shahadat
#انگیزشے🎈
نھ کم بیار
نھ ناامید شو
بھ وقتش خدا
دستت رو میگیرھ🌱🎈
🌱|•@shahidane_ta_shahadat
تہشمیرسہبہخدا!
پسازاولبہخودشبسپار...(:
🌿|•@shahidane_ta_shahadat
#فندقانھ🦋
هَࢪڪسےࢪآبَہࢪڪـٰآࢪےسـٰاخٺَند!
ڪـٰاࢪمَندیوآنہ؎توبـودَناَسٺ...
💙|•@shahidane_ta_shahadat
#شھیدانہهٰا 🌱
محمدرضا بهدوچیزخیلیحساس بود
موهاش/موتورش
قبل ازرفتن بھ سوریه
هم موهاشو تراشید
هم موتورش بھ دوستش بخشید
بدون هیچ وابستگیرفت((:'
•
شھیدمحمدرضادهقان
🌱|•@shahidane_ta_shahadat
#عاشقـانہ❣
لَبخنـدبِزندِلبـرلَبخنـدتُوشیریـناَست
دآروبہچِہڪآرآید؟
لَبخنـدتوتَسڪیناَست…𐇵シ!
💕|•@shahidane_ta_shahadat
#انگیـزشـی 🌻
♡︎- - - - - - - - - - - - - - - -♡
••𝑰𝒕 𝒎𝒖𝒔𝒕 𝒔𝒕𝒂𝒏𝒅 𝒇𝒊𝒓𝒎𝒍𝒚
𝑩𝒆𝒍𝒊𝒆𝒗𝒆 𝒊𝒏 𝒚𝒐𝒖𝒓𝒔𝒆𝒍𝒇
𝑨𝒏𝒅 𝒇𝒐𝒍𝒍𝒐𝒘 𝒚𝒐𝒖𝒓 𝒅𝒓𝒆𝒂𝒎𝒔🌧🍉-.-
••محکـمبآیست
بهخودتباور داشتهباش
رویآهآتو دنبالکن🧺🌸
☀️|• @shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_اول
#پارت_202
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
اینقدر غرق تفکراتم بودم که اصلا نفهمیدم کی سوار هواپیما شدیم
چشم میبندم و سعی میکنم کمی بخوابم
↻•↻•↻•↻•↻•↻•↻•↻•
با عشق هوای شهر عشق رو نفس میکشم
هوای شهر امام رضامو نفس میکشم
محمدحسین لبخندی میزنه و دستمو میگیره
همه به سمت ونی که محمدحسین از قبل هماهنگ کرده میریم و سوارمیشیم و به سمت هتل میریم
+محمدحسین
_جانم
+سلامت
وسایلامونو بزاریم هتل بریم حرم
باشه؟
_یه لحظه صبرکن
برمیگرده سمت بقیه
+بچه ها سارا میگه وسایلا رو بزاریم بریم حرم
نظرتون؟
سینا_حله منو فاطمه که پایه ایم
مگه نه؟
فاطمه با ذوق لبخند میزنه
_وای اره
مهسا_منم موافقم اگه اراد مشکل نداشته باشه
اراد دست مهسا رو توی دست میگیره
_نه عزیزم منم موافقم
مامان نسرین_مادر من یکم خستم میریم یکم استراحت میکنیم بعدمیایم
مامان طاهره_اره سارا جانم
نسرین جان درست میگن
ماهم کمی خسته ۍ سفریم
یکم استراحت میکنیم بعدمیایم
سحر و پرهام و ارام و امیرسام هم موافقتشونو با اومدن اعلام کردن
وسایل رو توی اتاق گذاشتیم و بعد از دوش کوچیکی که گرفتیم رفتیم پایین
بقیه هم پایین منتظرمون بودن
دسته جمعی به سمت حرم راه افتادیم
و از صحن رضوی وارد شدیم
با دیدن صحن و سرا
چیزی توی دلم فرو ریخت
و ناخودآگاه اولین قطره اشکم پایین اومد
دستم توی دست محمدحسین اسیره
با دستان ازادمون
دست برسینه میزاریم و سرتعظیم فرود میاریم دربرابر اقا امام رضا
اشکام بی امون میریزه و راحت نیستم
محمدحسین میفهمه و به بچه ها میگه برن ما بعدا بهشون ملحق میشیم
به سمت بست شیخ بهایی میریم و فاتحه ای میفرستیم و به سمت صحن ازادی میریم
ازمحمدحسین جدا میشم و وارد حرم میشم
اشک هایی که بی امان روی گونم روان شده دیدمو تار کرده و ضریح رو ناواضح
اروم جلو میرم
یواش یواش میون جمعیت هل داده میشم و باجمعیت یکی میشم
باجلو هل داده میشم و بالاخره دستم به ضریح میرسه
اشکم سرازیر میشه و دستم میون پنجره های ضریح قفل میشه
گله هایی که داشتم یادم میره
و فقط شکر میکنم و طلب میکنم از خونوادم مراقبت بشه
بازم همراه باجمعیت به عقب برمیگردم
گوشه ای میشینم و زیارت خاصه رو میخونم
نیم ساعتی میگذره و بلند میشم و بیرون میرم
محمدحسین رو به روی ضریح
روی فرش ها توی حیاط نشسته
لبخندی میزنم و به سمتش میرم
با دیدنم لبخندی میزنه و متقابلا لبخندی بهش میزنم و کنارش میشینم و دستمو دور بازوش حلقه میکنم
کتاب ادعیه ای که دست گرفته رو باز میکنه و کنارهم
زیر اسمون شهر اقا امام رضا
توی حرم پربرکتش
زیارت عاشورا رو زمزمه میکنیم
و چقدر خوب بود اون حال و هوایی که نتونستم دیگه جایی پیداش کنم
یواش یواش بقیه هم بهمون میپیوندن
به پیشنهاد سینا به یکی از فست فودی های اطراف میریم
توی سرویس بهداشتی دستمو میشورم و بیرون میام
حالت تهوع بدی بهم دست داده
بیخیال نسبت بهش به سمت میز میرم
که چشمام سیاهی میره و سرم گیج
میخوام زمین بخورم که خانومی که سرمیز بغل دستیم نشسته میفهمه و سریع زیر بازومو میگیره
_خانم جان خوبی؟؟
چیشدی تو؟
با صدای اون زن
سینا متوجه میشه و سریع به سمتم میاد
پشتش محمدحسین و بقیه هم میان
ولی من دیگه توانم ته میکشه و زانو هام خم
و حتی دست های زن هم نمیتونه کنترلمو کنه
محمدحسین و سینا به سمتم میدون و زیر بازومو میگیرن
و چشمام بسته میشه و چیزی نمیفهمم
↻•↻•↻•↻•↻•↻•↻•↻•
باصدای زمزمه ای اروم چشم باز میکنم
اما با برخورد نور دوباره چشم میبندم
_سارا عزیزم
خانومم خوبی؟
با صدای محمدحسین به سمتش برمیگردم
باصدای ضعیفی میگم
+خوبم
چه اتفاقی افتاده؟
_ضعف کردی ظاهرا
افتادی
ازمایش گرفتن از..
جملش به اتمام نرسیده بود که دراتاق بازمیشه و زن با روپوش پزشکی وارد میشه
لبخندش واسم نامفهومه
_حالت چطوره مامان خانم؟
گیج نگاهش میکنم
محمدحسین هم همینطور
میخنده و میگه
_اوه ببخشید یادم رفت نباید خبرو اینقدر زودداد و اول مژدگانی گرفت
ولی خب بزارید بگم
تبریک میگم عزیزم شما مادر شدی
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
⸤جهانِهرکسبھاندازه؎وسعتفکراوستˇˇ💛!⸣
💛°| @shahidane_ta_shahadat
#انگیـزشـۍ 🌱
امروز مال توئه.
قشنگش کن، دقیقا عین خودت 🌱
🌱|•@shahidane_ta_shahadat
#شھیدانہهٰا🌿
شھادتآناستکهمتفـاوتبھآخر
برسے...
وگرنھمرگڪھپایانهمھقصھهاست:)
-شهید احمد مشلب✨
🌿|•@shahidane_ta_shahadat
#شاعرانه💙
-
+ مولآنا : پس زخمهایمان چه ؟!
- شمس : نور از میان ِ این زخمها
وارد میشود ...
❄️°◇مولانا◇°❄️
🦋|• @shahidane_ta_shahadat
•
.
#بےتعارف🌱
داداچمونکانالمذهبےدارهخودشممثلامذهبیہ
تاصبحبیداࢪمیمونه؛کلیپوعکستهیہمیکنه
بقیهروهمامربهمعࢪوفونھۍازمنکرمیکنہ
بعد وقت نماز کہ میشھ میگھ
یه چند تا ادیت و فعالیت دیگه داشته باشم میخونمــ..😐💔
بقیه آیه رو خودتون بخونین..
#حۍعلےخیرالعملللل\:
#باخودتچندچندےحاجی🚶🏿♀
🌼|•@shahidane_ta_shahadat
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_اول
#پارت_203
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
مات زده نگاهش میکنم
محمدحسینم همینطور
تار میبینم
دستمو جلوی دهنم میگیرم
با بغضی که هرلحظه امکان شکستنش هست میخندم و میون گریه زمزمه میکنم
+باورم نمیشه
بازم میخندم و میون گریه میگم
+وای خدا باورم نمیشه
خدایاشکرت
محمدحسینم اشک شوقی که ازچشمش سرازیرشده رو پاک میکنه و میخنده
_خدایا شکرت
دستشو روی صورتش میکشه و میره سمت پنجره
دکتر میخنده و درحالی که بیرون میره میگه
_چقدرتوی رفتارشما زن و شوهر پاردوکسه
منو محمدحسین از حرفش میخندیم و دکتر بیرون میره
محمدحسین به سمتم میاد و با خوشحالی دستمو میگیره
با چشم های اشکی که حاصلش شده تاردیدن محمدحسین
نگاهش میکنم
لبخند لحظه ای از لب هام کنارنمیره
زمزمه قشنگش توی گوشم میپیچه
_دیدی خدا فراموشت نکرده بود؟
دیدی دقیقا لحظه ای که نیاز بهش داشتی اومد؟
دیدی خدا حواسش بهمون هست سارا؟
اشکم میریزه و میخندم
سرتکون میدم
با شوق و هیجان میگم
+دیدم محمدحسین
دیدم بخدا که دیدم
میخنده و دستمو میبوسه
_به شکرانه این نعمت
سال دیگه اربعین به تمام زائرای اقا امام حسین چای و شیر داغ با عسل خالص و ناب میدم
میخندم
+حالا نمیخواد اینقدرام با جزئیات نذرکنی
میخنده و ابروبالا میندازه
+بقیه کوشن؟
_رفتن هتل
یعنی من مجبورشون کردم برن هتل
سری تکون میدم
_دراز بکش تا برم ببینم سوپی چیزی تو بند و بساطشون هست برات بگیرم
میخندمو دراز میکشم
بیرون میره
خوشحال و پر از ذوق لبخندی میزنم
خدایا شکرت
صدهاهزارمرتبه شکرت
محمدحسین خندون با کاسه سوپ وارد میشه
میشینمو مجبورش میکنم خودشم کنارم بخوره
برعکس همه که میگن غذا های بیمارستان مزخرفه
به نظرم سوپش خیلی خوشمزس
+محمدحسین من خوبم
نمیشه بریم دیگه؟
میخوام از بودنم توی مشهد استفاده مفید داشته باشم
_میریم عزیزم میریم
چشم
+پس برو صحبت کن ترخیصم کنن
پوفی میکشه و چنگی به موهای پرپشت و قشنگش میزنه
_میترسم بازم حالت بدشه
پرعشق میگم
+من خوبم عشق جان
برو دیگه
لطفا
میخنده از لوس بازیام و بیرون میره
↻•↻•↻•↻•↻•↻•↻•↻•
چادرمو میپوشم و باهم بیرون میریم
+محمدحسین
_جونم
+بریم یکم وسیله بگیریم واسه بچه؟
کمی سرشو میخارونه
_اخه هنوز نمیدونیم بچه دختره یا پسر
میترسم واسه سفرهم پول کم بیاریم
و بعد کلافه اطرافشو نظاره میکنه
دستشو توی دستم میگیرم و پرارامش لب میزنم
+عزیزم اول که من ۴ ماهمه و خودم نمیدونستم
پس بنابراین جنسیت بچه معلومه
فوقش میریم سونوگرافی
دوم که
نگران نباش
من کمی پول همراهمه از اون برمیداریم
بریم سونوگرافی؟
متعجب نگاهم میکنه
_اخه سارا اینجا؟؟؟
موقعیتو بسنج لطفا
+اره بابا مگه چیه
یه سونوهست دیگه
بیا تا توی بیمارستانیم بریم
_ازدست تو
و کلافه به سمت ورودی بیمارستان برمیگرده
میخندم و پشت سرش میرم
↻•↻•↻•↻•↻•↻•↻•↻•
_به به
مامان خانوم برو گل سرهای صورتیتو اماده کن که یه گل دختر تورواهه
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_اول
#پارت_204
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
سرخوش میخندم و باهم دست توی دست هم از این سربه اون سرمیریم
لباسای کوچیک و صورتی و ابی و کرم و همه رنگی
از اون لباسایی که دل میبره
دل منو محمدحسینو داره پشت سرهم میبره
با ذوق به سمت یکی از قفسه ها میرم
دستکش کوچولو و ریز صورتی با گل های ریز صورتی
+وای محمدحسین
اینو ببین
وای خدای من
میخنده و از دستم میگیره
_چقدر نازه این
دختربابا چقدرقشنگ میشه وقتی این دستکشو دستش کنه
اخمو سمتش برمیگردم
+ازهمین الان دلازارشدم؟؟
همون بحث نو که بیاد به بازار کهنه میشه دلازار؟؟؟
نچ نچ
میخنده و دستمو میگیره و با دستش به سمت یکی از رگالا میریم
_این چه حرفیه خانومم
شما تاج سرمی
اوشونم نیمه وجودم
فرقی ندارید باهم
باورکن
و ابرو بالا میندازه و لبشو به دندون میگیره ریز میخنده
باور کنه اخرشو تمسخرانه میگه
حرصی سمتش برمیگردم
+خیلی لوسی محمدحسین
خیلی
میخنده و منم به حالت قهر اطرافو دید میزنم
که چشمم به یه لباس عروس خوشگل دخترونه میافته
تور عروس صورتی رنگ کوچولویی که بالای لباس روی قسمت سینه پارچه لطیف مخملی صورتی رنگ همراه با گلای ریز و ظریف طلایی رنگ
و پایینشم تور زیبای صورتی رنگ که باتور روش گل های زیبایی کارشده بود
لباس فوق العاده ظریف و کوچیکی بود و عجیب دلمو برد
دست محمدحسینو گرفتم و به سمتش رفتیم
_واو خدای من
چقدر قشنگ و نازه این
فکرش کن توی تن دخترکم چه ملوس بشه
میخندم و با ذوق سرتکون میدم
تا شب توی پاساژا و بازارا گشتیم و ذوق کردیم و خرید کردیم
پلاستیکای خرید رو به امانت داری دادیم و وارد حرم شدیم
به محمدحسین خبر دادن باید هرچه سریع تربرگرده شیراز و فرداصبح باید برگردیم
اشک توی چشمام جمع میشه و سلام میدیم و اذن دخول میخونیم
دوباره ماجرای صبح تکرار میشه و به زیارت میرم
ادعیه میخونم درکنارمحمدحسین
و بهترین لحظات عمرمو کنارش میگذرونم
_بریم هتل صبح دوباره برگردیم؟
سرم خیلی درد میکنه
نگران نگاهش میکنم
+باشه قربونت برم پاشو بریم
خدانکنه ای میگه و باهم دوباره رو به حرم اقا تعظیمی میکنیم و میریم سمت امانت داری
پلاستیکای خریدو دست میگیرم
چشمای محمدحسین شده کاسه خون
هروقت سرش دردمیگیره اینجوری میشه
_بریم عزیزم؟
+اره بریم بریم
نگران تند تند قدم برمیدارم
دستشو توی دستم سفت گرفتم
احساس دلشورم شدید شده و خودمم حالت تهوع گرفتم
_یواش ترسارا
سرم خیلی دردمیکنه اصلا نمیتونم اینقدر تند راه برم
از حال بدش ناخودآگاه گریم میگیره
+دردت به جونم چیشدی یهو
متعجب می ایسته
_سارا
چرا گریه میکنی؟
اشک میریزم
+طاقت دیدن حال بدتو ندارم
چرا اینجوری شدی یهو؟
لبخندی میزنه و دستمو محکم تراز قبل میگیره و اینبارخودش سمت هتل قدم تندمیکنه
_ببخشید خانومم
ببخشید نگرانت کردم معذرت میخوام
به هتل میرسیم و بدون خبر دادن به کسی سریع به سمت اتاقمون میریم
میدونم الان به یه دوش اب گرم نیاز داره تا اروم بشه
وارد اتاق میشیم سریع پلاستیکارو گوشه ای میندازم
به سمت چمدون میرم تاحولشو دربیارم که دستمو میگیره
_سارا
برمیگردم سمتش
+جونم
_بیا
به سمتش میرم و دستشو روی بازوهام میزاره
_ممنون که همیشه هستی عزیزترینم
ممنون که تا اینجا هم باهام بودی تمام وجودم
ممنون که شدی تموم زندگیم
و پیشونیم از اخرین بوسش گرم میشه
لبخندی میزنم و دستشو میگیرم
+تاتهش هستم
تاتهش بمون
تا ته تهش
اخر اخرش
مرسی که شدی دلیل نفس هام محمدحسینم
لبخندش شیرین ترمیشه
نمیدونم چرا
دلشوره دارم
بیشتر به رفتاراش توجه میکنم
لبخنداش بیشتر به دلم میشینه
_تا ته تهش هستم
اخر اخرش
لبخندی بهش میزنم و میگم بره حمام تا واسش دمنوش دم کنم
↻•↻•↻•↻•↻•↻•↻
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒