eitaa logo
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
1.4هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
262 ویدیو
26 فایل
#تابع‌قوانین‌جمھورۍ‌اسلٰامے💚⛓ ڪپی‌رمان‌حرام❌ چنل‌هاۍ‌دیگرمون‌درایتا🌱 @morabaye_shirin @istgahkhoda @DelSheKastE31 @banooye_IdeaLL شرایط @Sh_shahidane
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱 زمان‌ِبمبارانهای‌ایران‌توسط‌ِصدام شبها‌با‌چادر‌می‌خوابید .. گفتم‌چه‌کاریه‌دخترم !؟ می‌گفت : باید‌آماده‌باشیم‌اگه‌از‌زیر‌آوار‌ درِمون‌آوردن؛‌حجابمون‌کامل‌باشھ' :)) :) 🌼|•@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇 مهسا کلافه دستی به روسریش میکشه _سمیرا خانم میدونید که من چقدر دوستتون دارم و براتون احترام قائلم دوست مادرم هستین و روی سر منم جا دارین ولی راستش من جوابم منفیه یعنی من فعلا تا نتونم خودمو جمع و جورکنم قصد ازدواج مجدد ندارم خاله سمیرا ناراحت پوفی میکشه _حیف شد خیلی دوست داشتم عروسم بشی ولی خب قسمت نیست نمیشه توی کارخدا دست برد لبخندی میزنه _اما توهنوزم واسه من همونقدر عزیزی و امیدوارم خوشبخت بشی باهرکی قسمتت هست لبخند شیرین مهسا درجواب خاله روی لبش میشینه _ممنونم سمیرا خانم ↻•↻‌•↻•↻•↻•↻•↻•↻• پنج ماه بعد +محمدحسین زودباش توروخدا از یه زن هم بیشتر اماده شدنت طول میکشه هوف همونجور که دکمه استینشو میبنده بیرون میاد _بریم عزیزم چرا اینقدر نق میزنی خانومم چشم غوره ای بهش میرم +بیا بریم دیر شد لازم نکرده منو خر کنی لب میگزه _سارا این چه طرز حرف زدنه عه بلانسبتت کلافه و با عجله چمدون رو میکشم سمت در +باشه ببخشید بیا بریم تورو بخدا دیر شد محمد دیر شد وای چمدونا رو میبره دم در در هارو قفل میکنم و بیرون میرم که صداش بلند میشه _کو هنوز که آژانس نیومده +میاد اقا میاد کشتی منو محمدحسین متفکر برمیگرده سمتم _سارا توچرا امروزاینقدره نق میزنی؟؟ +من نق میزنم یا تو؟ها؟من نق میزنم یا تو؟چرا اخه اینقدر منو حرص میدی کلافه دستی به روسریم میکشم +این چرا نمیاد اعصاب ادمو خورد میکنه محمدحسین که دیگه صبرش سراومده کلافه میگه _بسه دیگه سارا عه چرا اینقدر غر میزنی مثل پیرزنا خب میاد دیگه همون لحظه آژانس سر میرسه و بابت تاخیرش عذرخواهی میکنه سوارمیشیم و به سمت فرودگاه میریم با صدای گوشیم دست از نگاه کردن به دستام برمیدارم +بله سینا؟ _اوه اوه چقدر عصبی کجایین؟ +داریم میایم _خب کجایین؟ عصبی میگم +وای سینا میگم داریم میایم من چمیدونم هی کجایین کجایین تلفن از دستم کشیده میشه و محمدحسین میرغضب نگاهم میکنه با سینا صحبت میکنه و گوشیو قطع میکنه و توی جیبش میزاره چمدونا رو پایین میبریم و هرکدوم یه چمدونو دست میگیریم ڪپے رماݧ حراـم❌ جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️ نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿 🍒 🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
• . 🌱 . مستقیم‌از‌سوریہ‌آمد‌ . خواست‌ . فورےبرویم‌بہ‌روستاےپدرےاش! . پدرش‌را‌برد‌حمام‌ . و‌بعدشروع‌ڪرد‌بہ‌بوسیدنش،گفت: . همہ‌خستگےها‌از‌تنم‌بیرون‌رفت، . زیارت‌دل‌چسبےبود :) _حاجـ‌قاسم🖤 🍊|•@shahidane_ta_shahadat
با زور ندیمه پایین اومدم. با شتاب مقابل روی زمین پرتم کرد. دستمو حائل شکمم کردم تا یادگار محمدحسینم نبینه پیر سالخورده ای که عبا مانندی به تن داشت و بزرگش زیادی توی چشم بود با اون دو چشم من رو رصد میکرد لبخند روی لبش نشست و بلند شد و رو به پوریا که با پوزخندی که بی رو فریاد میزد و شاهد این معرکه بود گفت _مرحبا پسر . که شاه ماهی تور کردی جلوی پام زانو زد و همونجور که نگاهش به من بود به ندیمه ها گفت _این خانمی رو واسه مهمونی امشب امادش کنید و ببریدش توی اتاقی تا موقع امدن مهمون ها دستش به سمت بازوم اومد که صدای ای توی عمارت پیچید _دستتو بکش ازش عوضی اشغالللللل
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇 +بفرما دیدی دیر رسیدیم؟حالا اگه از پرواز جا بمونیم چی؟ _.... +محمدحسین چته چرا قیافه گرفتی؟ عصبی دست منو میکشه و کناری میبره که توی دید نباشه _وای سارا من قیافه گرفتم یا تو از صبح هم سرخودتو درد اوردی هم سرمنو از صبح تاحالا هی نق میزنی یه محمدحسینم اخر جمله هات میزاری بسه دیگه میخوای از همین شروع سفر گند بزنی یه حالمون؟ بسه عزیز من بسه چته چرا اینجوری شدی؟ ناخوداگاه بغض میکنم +دست خودم نیست بخدا دست خودم نیست از صبح دلم مثل سیر و سرکه میجوشه حس خوبی ندارم اعصابم خورد شده ببخشید و اولین قطره اشکم پایین میافته پوف کلافه ای میکشه و دستی به صورتش میکشه دست راستمو توی دستش میگیره و روی قلبم میزاره چشماشو میبنده _چشماتو ببند چشمامو میبندم و زمزمه شیرینش رو میشنوم و ارامش مثل ابی زلال توی دلم روان میشه _الی بذکر‌الله تطمئن القلوب الی بذکرالله تطمئن القلوب الی بذکرالله تطمئن القلوب چشم باز میکنه و چشم باز میکنم _خوبی الان؟ مثل بچه ای سرتکون میدم +اوهوم مرسی لبخندی میزنه و اشکمو پاک میکنه انگشتاش توی انگشتای دستم قفل میشه و دلم گرم میشه به بودن مردی که زندگیه منه به سمت سالن اصلی فرودگاه میریم اما بچه ها رو نمیبینیم محمدحسین گوشیشو درمیاره و زنگی بهشون میزنه و میگن توی سالن دیگری نشستن و کارت پرواز ها رو گرفتن محمدحسین برای گرفتن کارت پروازمون میره و من به ستونی تکیه میدم بعد از مدتی میاد و باهم پیش بقیه میریم مهسا و اراد ارام و امیرسام سحرو پرهام سینا و فاطمه مامان و بابای من و مامان و بابای محمدحسین سلام و احوال پرسی کردیم که گفتن اماده بشیم برای سوارشدن به هواپیما توی این پنج ماه اتفاقات گوناگونی افتاد از طلاق غیابی مهسا گرفته تا اتفاقات دیگه بعد از عروسی سینا و فاطمه دوهفته گذشت که عمه مینا گفت اراد گفته من میخوام ازدواج کنم اونم با کسی که دوسش دارم و اون مهسا دوست سارا هست به مهسا گفتم و مهسا مخالفت کرد عمه مینا گفت و مخالفت کرد محمد برادرش باهاش صحبت کرد و مخالفت کرد محمدحسین باهاش صحبت کرد و مخالفت کرد تا اینکه بعد از یکماه اراد خودش جلو میره و باهاش صحبت میکنه و معلوم نیست چی بهش میگه که مهسا موافقتشو اعلام میکنه و یک هفته بعدش محرم میشن بهمدیگه و سه هفته بعدش عقد و عروسی میگیرن این میون افسردگی ارام حالمو خراب میکرد تا اینکه تونستم از زیر زبونش بکشم که عاشق شده اونم‌عاشق کی امیرسام شیطون ترین و شوخ ترین پسرفامیل اما ظاهرا وقتی عمو هادی به امیرسام میگه باید باپانیذ ازدواج کنی امیرسام میگه نه و معلوم میشه اونم عاشق یکی دیگست این خبر به گوش ارام میرسه و حالشو بد میکنه از اینکه امیرسام فرد دیگری رو دوست داره اما دقیقا دوهفته بعدش زنگ در خونه عمه مینا به صدا درمیاد و امیرسام و خونوادش با گل و شیرینی به خواستگاری ارام میان و بساط عقدشونو فراهم میکنن و حدودا ۳ هفته قبل هم عقد ارام و امیرسام بود و بدین ترتیب ما ۴ تا عروسی توی ۹ ماه داشتیم عروسی چهارتا از عزیزانم ڪپے رماݧ حراـم❌ جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️ نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿 🍒 🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌱ݕسـم ࢪب شاھ خࢪاسـاݩ🏴
‌• . 🌱 آرزوشده‌مشهد‌هم.. لک‌زده‌دلامون‌اما.. کسی‌نیست‌که‌مارویه‌حرم‌ببره..💔! بازهم‌جاموندیم:) 🌸|•@shahidane_ta_shahadat
🎈 نھ‌ کم بیار نھ‌ ناامید شو بھ‌ وقتش خدا دستت رو میگیرھ‌🌱🎈 🌱|•@shahidane_ta_shahadat
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🦋
تہش‌میرسہ‌بہ‌خدا! پس‌ازاول‌بہ‌خودش‌بسپار...(: 🌿|•@shahidane_ta_shahadat
🦋 هَࢪڪسےࢪآبَہࢪڪـٰآࢪےسـٰاخٺَند‌‌! ڪـٰاࢪمَن‌دیوآنہ‌؎‌توبـودَن‌اَسٺ... 💙|•@shahidane_ta_shahadat
🌱 محمدرضا به‌دوچیزخیلی‌حساس بود موهاش/موتورش قبل ازرفتن بھ سوریه هم موهاشو تراشید هم موتورش بھ دوستش بخشید بدون هیچ وابستگی‌رفت((:' • شھیدمحمدرضادهقان 🌱|•@shahidane_ta_shahadat
❣ لَبخنـدبِزن‌دِلبـرلَبخنـدتُوشیریـن‌اَست دآروبہ‌چِہ‌ڪآرآید؟ لَبخنـدتوتَسڪین‌اَست…𐇵シ! 💕|•@shahidane_ta_shahadat
🌻 ♡︎- - - - - - - - - - - - - - - -♡ ••𝑰𝒕 𝒎𝒖𝒔𝒕 𝒔𝒕𝒂𝒏𝒅 𝒇𝒊𝒓𝒎𝒍𝒚 𝑩𝒆𝒍𝒊𝒆𝒗𝒆 𝒊𝒏 𝒚𝒐𝒖𝒓𝒔𝒆𝒍𝒇 𝑨𝒏𝒅 𝒇𝒐𝒍𝒍𝒐𝒘 𝒚𝒐𝒖𝒓 𝒅𝒓𝒆𝒂𝒎𝒔🌧🍉-.- ••م‍‌حک‍‌‌ـم‌بآی‍‌س‍‌ت به‌خ‍‌و‍‌‌‍دت‌باور ‍داش‍ته‌باش ‍رویآهآتو‍ ‍دنبال‌کن🧺🌸 ☀️|• @shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇 اینقدر غرق تفکراتم بودم که اصلا نفهمیدم کی سوار هواپیما شدیم چشم میبندم و سعی میکنم کمی بخوابم ↻•↻‌•↻•↻•↻•↻•↻•↻• با عشق هوای شهر عشق رو نفس میکشم هوای شهر امام رضامو نفس میکشم محمدحسین لبخندی میزنه و دستمو میگیره همه به سمت ونی که محمدحسین از قبل هماهنگ کرده میریم و سوارمیشیم و به سمت هتل میریم +محمدحسین _جانم +سلامت وسایلامونو بزاریم هتل بریم حرم باشه؟ _یه لحظه صبرکن برمیگرده سمت بقیه +بچه ها سارا میگه وسایلا رو بزاریم بریم حرم نظرتون؟ سینا_حله منو فاطمه که پایه ایم مگه نه؟ فاطمه با ذوق لبخند میزنه _وای اره مهسا_منم موافقم اگه اراد مشکل نداشته باشه اراد دست مهسا رو توی دست میگیره _نه عزیزم منم موافقم مامان نسرین_مادر من یکم خستم میریم یکم استراحت میکنیم بعدمیایم مامان طاهره_اره سارا جانم نسرین جان درست میگن ماهم کمی خسته ‌ۍ سفریم یکم استراحت میکنیم بعدمیایم سحر و پرهام و ارام و امیرسام هم موافقتشونو با اومدن اعلام کردن وسایل رو توی اتاق گذاشتیم و بعد از دوش کوچیکی که گرفتیم رفتیم پایین بقیه هم پایین منتظرمون بودن دسته جمعی به سمت حرم راه افتادیم و از صحن رضوی وارد شدیم با دیدن صحن و سرا چیزی توی دلم فرو ریخت و ناخودآگاه اولین قطره اشکم پایین اومد دستم توی دست محمدحسین اسیره با دستان ازادمون دست برسینه میزاریم و سرتعظیم فرود میاریم دربرابر اقا امام رضا اشکام بی امون میریزه و راحت نیستم محمدحسین میفهمه و به بچه ها میگه برن ما بعدا بهشون ملحق میشیم به سمت بست شیخ بهایی میریم و فاتحه ای میفرستیم و به سمت صحن ازادی میریم ازمحمدحسین جدا میشم و وارد حرم میشم اشک هایی که بی امان روی گونم روان شده دیدمو تار کرده و ضریح رو ناواضح اروم جلو میرم یواش یواش میون جمعیت هل داده میشم و باجمعیت یکی میشم باجلو هل داده میشم و بالاخره دستم به ضریح میرسه اشکم سرازیر میشه و دستم میون پنجره های ضریح قفل میشه گله هایی که داشتم یادم میره و فقط شکر میکنم و طلب میکنم از خونوادم مراقبت بشه بازم همراه باجمعیت به عقب برمیگردم گوشه ای میشینم و زیارت خاصه رو میخونم نیم ساعتی میگذره و بلند میشم و بیرون میرم محمدحسین رو به روی ضریح روی فرش ها توی حیاط نشسته لبخندی میزنم و به سمتش میرم با دیدنم لبخندی میزنه و متقابلا لبخندی بهش میزنم و کنارش میشینم و دستمو دور بازوش حلقه میکنم کتاب ادعیه ای که دست گرفته رو باز میکنه و کنارهم زیر اسمون شهر اقا امام رضا توی حرم پربرکتش زیارت عاشورا رو زمزمه میکنیم و چقدر خوب بود اون حال و هوایی که نتونستم دیگه جایی پیداش کنم یواش یواش بقیه هم بهمون میپیوندن به پیشنهاد سینا به یکی از فست فودی های اطراف میریم توی سرویس بهداشتی دستمو میشورم و بیرون میام حالت تهوع بدی بهم دست داده بیخیال نسبت بهش به سمت میز میرم که چشمام سیاهی میره و سرم گیج میخوام زمین بخورم که خانومی که سرمیز بغل دستیم نشسته میفهمه و سریع زیر بازومو میگیره _خانم جان خوبی؟؟ چیشدی تو؟ با صدای اون زن سینا متوجه میشه و سریع به سمتم میاد پشتش محمدحسین و بقیه هم میان ولی من دیگه توانم ته میکشه و زانو هام خم و حتی دست های زن هم نمیتونه کنترلمو کنه محمدحسین و سینا به سمتم میدون و زیر بازومو میگیرن و چشمام بسته میشه و چیزی نمیفهمم ↻•↻‌•↻•↻•↻•↻•↻•↻• باصدای زمزمه ای اروم چشم باز میکنم اما با برخورد نور دوباره چشم میبندم _سارا عزیزم خانومم خوبی؟ با صدای محمدحسین به سمتش برمیگردم باصدای ضعیفی میگم +خوبم چه اتفاقی افتاده؟ _ضعف کردی ظاهرا افتادی ازمایش گرفتن از.. جملش به اتمام نرسیده بود که دراتاق بازمیشه و زن با روپوش پزشکی وارد میشه لبخندش واسم نامفهومه _حالت چطوره مامان خانم؟ گیج نگاهش میکنم محمدحسین هم همینطور میخنده و میگه _اوه ببخشید یادم رفت نباید خبرو اینقدر زودداد و اول مژدگانی گرفت ولی خب بزارید بگم تبریک میگم عزیزم شما مادر شدی ڪپے رماݧ حراـم❌ جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️ نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿 🍒 🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
⸤جهانِ‌هرکس‌بھ‌اندازه؎وسعت‌فکر‌اوستˇˇ💛!⸣ 💛°| @shahidane_ta_shahadat
🌱بسم‌اݪݪھ ..☁️✨
🌱 امروز مال توئه. قشنگش کن، دقیقا عین خودت 🌱 🌱|•@shahidane_ta_shahadat
🌿 شھادت‌آن‌است‌که‌متفـاوت‌بھ‌آخر ‌برسے... وگرنھ‌مرگ‌ڪھ‌پایان‌همھ‌قصھ‌هاست:) -شهید احمد مشلب✨ 🌿|•@shahidane_ta_shahadat
💙 - + مولآنا : پس زخم‌هایمان چه ؟! - شمس : نور از میان ِ این زخم‌ها وارد می‌شود ... ❄️°◇مولانا◇°❄️ 🦋|• @shahidane_ta_shahadat
• . 🌱 داداچمون‌کانال‌مذهبےداره‌خودشم‌مثلامذهبیہ تاصبح‌بیداࢪمیمونه؛کلیپ‌وعکس‌تهیہ‌میکنه بقیه‌روهم‌امربه‌معࢪوف‌ونھۍازمنکرمیکنہ بعد وقت نماز کہ میشھ میگھ یه چند تا ادیت و فعالیت دیگه داشته باشم میخونمــ..😐💔 بقیه آیه رو خودتون بخونین.. \: 🚶🏿‍♀ 🌼|•@shahidane_ta_shahadat
امروز دوپارت جدید داریم رفقٰا ڪنارمون باشید🍊🌱
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇 مات زده نگاهش میکنم محمدحسینم همینطور تار میبینم دستمو جلوی دهنم میگیرم با بغضی که هرلحظه امکان شکستنش هست میخندم و میون گریه زمزمه میکنم +باورم نمیشه بازم میخندم و میون گریه میگم +وای خدا باورم نمیشه خدایاشکرت محمدحسینم اشک شوقی که ازچشمش سرازیرشده رو پاک میکنه و میخنده _خدایا شکرت دستشو روی صورتش میکشه و میره سمت پنجره دکتر میخنده و درحالی که بیرون میره میگه _چقدرتوی رفتارشما زن و شوهر پاردوکسه منو محمدحسین از حرفش میخندیم و دکتر بیرون میره محمدحسین به سمتم میاد و با خوشحالی دستمو میگیره با چشم های اشکی که حاصلش شده تاردیدن محمدحسین نگاهش میکنم لبخند لحظه ای از لب هام کنارنمیره زمزمه قشنگش توی گوشم میپیچه _دیدی خدا فراموشت نکرده بود؟ دیدی دقیقا لحظه ای که نیاز بهش داشتی اومد؟ دیدی خدا حواسش بهمون هست سارا؟ اشکم میریزه و میخندم ‌سرتکون میدم با شوق و هیجان میگم +دیدم محمدحسین دیدم بخدا که دیدم میخنده و دستمو میبوسه _به شکرانه این نعمت سال دیگه اربعین به تمام زائرای اقا امام حسین چای و شیر داغ با عسل خالص و ناب میدم میخندم +حالا نمیخواد اینقدرام با جزئیات نذرکنی میخنده و ابروبالا میندازه +بقیه کوشن؟ _رفتن هتل یعنی من مجبورشون کردم برن هتل سری تکون میدم _دراز بکش تا برم ببینم سوپی چیزی تو بند و بساطشون هست برات بگیرم میخندمو دراز میکشم بیرون میره خوشحال و پر از ذوق لبخندی میزنم خدایا شکرت صدهاهزارمرتبه شکرت محمدحسین خندون با کاسه سوپ وارد میشه میشینمو مجبورش میکنم خودشم کنارم بخوره برعکس همه که میگن غذا های بیمارستان مزخرفه به نظرم سوپش خیلی خوشمزس +محمدحسین من خوبم نمیشه بریم دیگه؟ میخوام از بودنم توی مشهد استفاده مفید داشته باشم _میریم عزیزم میریم چشم +پس برو صحبت کن ترخیصم کنن پوفی میکشه و چنگی به موهای پرپشت و قشنگش میزنه _میترسم بازم حالت بدشه پرعشق میگم +من خوبم عشق جان برو دیگه لطفا میخنده از لوس بازیام و بیرون میره ↻•↻‌•↻•↻•↻•↻•↻•↻• چادرمو میپوشم و باهم بیرون میریم +محمدحسین _جونم +بریم یکم وسیله بگیریم واسه بچه؟ کمی سرشو میخارونه _اخه هنوز نمیدونیم بچه دختره یا پسر میترسم واسه سفرهم پول کم بیاریم و بعد کلافه اطرافشو نظاره میکنه دستشو توی دستم میگیرم و پرارامش لب میزنم +عزیزم اول که من ۴ ماهمه و خودم نمیدونستم پس بنابراین جنسیت بچه معلومه فوقش میریم سونوگرافی دوم که نگران نباش من کمی پول همراهمه از اون برمیداریم بریم سونوگرافی؟ متعجب نگاهم میکنه _اخه سارا اینجا؟؟؟ موقعیتو بسنج لطفا +اره بابا مگه چیه یه سونوهست دیگه بیا تا توی بیمارستانیم بریم _ازدست تو و کلافه به سمت ورودی بیمارستان برمیگرده میخندم و پشت سرش میرم ↻•↻‌•↻•↻•↻•↻•↻•↻• _به به مامان خانوم برو گل سرهای صورتیتو اماده کن که یه گل دختر تورواهه ڪپے رماݧ حراـم❌ جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️ نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿 🍒 🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇 سرخوش میخندم و باهم دست توی دست هم از این سربه اون سرمیریم لباسای کوچیک و صورتی و ابی و کرم و همه رنگی از اون لباسایی که دل میبره دل منو محمدحسینو داره پشت سرهم میبره با ذوق به سمت یکی از قفسه ها میرم دستکش کوچولو و ریز صورتی با گل های ریز صورتی +وای محمدحسین اینو ببین وای خدای من میخنده و از دستم میگیره _چقدر نازه این دختربابا چقدرقشنگ میشه وقتی این دستکشو دستش کنه اخمو سمتش برمیگردم +ازهمین الان دلازارشدم؟؟ همون بحث نو که بیاد به بازار کهنه میشه دلازار؟؟؟ نچ نچ میخنده و دستمو میگیره و با دستش به سمت یکی از رگالا میریم _این چه حرفیه خانومم شما تاج سرمی اوشونم نیمه وجودم فرقی ندارید باهم باورکن و ابرو بالا میندازه و لبشو به دندون میگیره ریز میخنده باور کنه اخرشو تمسخرانه میگه حرصی سمتش برمیگردم +خیلی لوسی محمدحسین خیلی میخنده و منم به حالت قهر اطرافو دید میزنم که چشمم به یه لباس عروس خوشگل دخترونه میافته تور عروس صورتی رنگ کوچولویی که بالای لباس روی قسمت سینه پارچه لطیف مخملی صورتی رنگ همراه با گلای ریز و ظریف طلایی رنگ و پایینشم تور زیبای صورتی رنگ که باتور روش گل های زیبایی کارشده بود لباس فوق العاده ظریف و کوچیکی بود و عجیب دلمو برد دست محمدحسینو گرفتم و به سمتش رفتیم _واو خدای من چقدر قشنگ و نازه این فکرش کن توی تن دخترکم چه ملوس بشه میخندم و با ذوق سرتکون میدم تا شب توی پاساژا و بازارا گشتیم و ذوق کردیم و خرید کردیم پلاستیکای خرید رو به امانت داری دادیم و وارد حرم شدیم به محمدحسین خبر دادن باید هرچه سریع تربرگرده شیراز و فرداصبح باید برگردیم اشک توی چشمام جمع میشه و سلام میدیم و اذن دخول میخونیم دوباره ماجرای صبح تکرار میشه و به زیارت میرم ادعیه میخونم درکنارمحمدحسین و بهترین لحظات عمرمو کنارش میگذرونم _بریم هتل صبح دوباره برگردیم؟ سرم خیلی درد میکنه نگران نگاهش میکنم +باشه قربونت برم پاشو بریم خدانکنه ای میگه و باهم دوباره رو به حرم اقا تعظیمی میکنیم و میریم سمت امانت داری پلاستیکای خریدو دست میگیرم چشمای محمدحسین شده کاسه خون هروقت سرش دردمیگیره اینجوری میشه _بریم عزیزم؟ +اره بریم بریم نگران تند تند قدم برمیدارم دستشو توی دستم سفت گرفتم احساس دلشورم شدید شده و خودمم حالت تهوع گرفتم _یواش ترسارا سرم خیلی دردمیکنه اصلا نمیتونم اینقدر تند راه برم از حال بدش ناخودآگاه گریم میگیره +دردت به جونم چیشدی یهو متعجب می ایسته _سارا چرا گریه میکنی؟ اشک میریزم +طاقت دیدن حال بدتو ندارم چرا اینجوری شدی یهو؟ لبخندی میزنه و دستمو محکم تراز قبل میگیره و اینبارخودش سمت هتل قدم تندمیکنه _ببخشید خانومم ببخشید نگرانت کردم معذرت میخوام به هتل میرسیم و بدون خبر دادن به کسی سریع به سمت اتاقمون میریم میدونم الان به یه دوش اب گرم نیاز داره تا اروم بشه وارد اتاق میشیم سریع پلاستیکارو گوشه ای میندازم به سمت چمدون میرم تاحولشو دربیارم که دستمو میگیره _سارا برمیگردم سمتش +جونم _بیا به سمتش میرم و دستشو روی بازوهام میزاره _ممنون که همیشه هستی عزیزترینم ممنون که تا اینجا هم باهام بودی تمام وجودم ممنون که شدی تموم زندگیم و پیشونیم از اخرین بوسش گرم میشه لبخندی میزنم و دستشو میگیرم +تاتهش هستم تاتهش بمون تا ته تهش اخر اخرش مرسی که شدی دلیل نفس هام محمدحسینم لبخندش شیرین ترمیشه نمیدونم چرا دلشوره دارم بیشتر به رفتاراش توجه میکنم لبخنداش بیشتر به دلم میشینه _تا ته تهش هستم اخر اخرش لبخندی بهش میزنم و میگم بره حمام تا واسش دمنوش دم کنم‌ ‌↻•↻•↻•↻•↻‌•↻•↻ ڪپے رماݧ حراـم❌ جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️ نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿 🍒 🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒