eitaa logo
امام زادگان عشق
95 دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
3.8هزار ویدیو
325 فایل
خانواده های معظم شهداء و ایثارگران محله مسجد حضرت زینب علیها سلام . ستاد یادواره امام زادگان عشق ارتباط با مدیر کانال @ya110s تاریخ تاسیس ۱۳۹۷/۱۰/۱۶
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣ مهدی جان سلام به تـو ای گل نرگـس! سلام به تو که در سيم خاردار گناهانمان اسيری ما را ببخش! که حتی به اندازه‌ ی نجات دادن گلی از ميان سيـم خاردارها تلاش نکرده ايم.چه برسـد به تلاش برای رهایی شما از زندان غيبــت. در فرج صلوات 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
پيامبر خدا فرمود : هر امّتى را سياحتى است؛ و سياحت امّت من جهاد در راه خداست کنزالعمال ۱۰۵۲۷ 🌷 ۲۲اسفند روز ملی شهید گرامی باد سلام ✋ 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
🌷〰🌷〰🇮🇷〰🌷〰🌷 😊 صدا به صدا نمی‌رسید. همه مهیای رفتن و پیوستن به برادران مستقر در خط بودند. راه طولانی، تعداد نیروها زیاد و هوا بسیار گرم بود. راننده خوش انصاف هم در کمال خونسردی آینه را میزان کرده و به سر و وضعش می‌رسید. بچه‌ها پشت سر هم صلوات می‌فرستادند، برای سلامتی امام، بعضی مسئولین و فرمانده لشگر و ... اما باز هم ماشین راه نیفتاد. بالاخره سر و صدای بعضی درآمد: «چرا معطلی برادر؟ لابد صلوات می‌خواهی. اینکه خجالت نداره. چیزی که زیاد است صلوات.» سپس رو به جمع ادامه داد: «برای سلامتی بنده! گیر نکردن دنده، کمتر شدن خنده یک صلوات راننده پسند! بفرستید.»😊😊 🌷〰🌷〰🇮🇷〰🌷〰🌷 خیلی شوخ و با روحیه بود. وقتی مثل بقیه دوستان به او التماس دعا می‌گفتیم یا از او تقاضای «شفاعت» می‌کردیم می‌گفت: مسئله‌ای نیست دو قطعه عکس سه در چهار و یک برگ فتوکپی شناسنامه بیاور ببینم برایت چکار می‌توانم بکنم. در ادامه هم توضیح می‌داد که حتماً گوشهایت پیدا باشد، عینک هم نزده باشی😎 شناسنامه هم باید عکس‌دار باشد! 😊😊 رزمندگان اسلام 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣ مهدی جان سلام به تـو ای گل نرگـس! سلام به تو که در سيم خاردار گناهانمان اسيری ما را ببخش! که حتی به اندازه‌ ی نجات دادن گلی از ميان سيـم خاردارها تلاش نکرده ايم.چه برسـد به تلاش برای رهایی شما از زندان غيبــت. در فرج صلوات 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
🌷〰🌷〰🇮🇷〰🌷〰🌷 #۲۳ و# ۲۵ اسفند ماه تاریخ تولد : ۱۳۴۱ تاریخ شهادت: ۱۳۶۳/۱۲/۲۲ محل شهادت : فکه مزار شهید : امامزاده ابراهیم از وصیت نامه هرچه داریم از اسلام داریم ، اسلام را فراموش نکنید ، گذشته را از یاد نبریم که چگونه چگونه برای آن شهید داده ایم. تاریخ تولد: ۱۳۳۷ تاریخ شهادت : ۱۳۶۱/۱۲/۲۵ محل شهادت : شلمچه مزار شهید : امامزاده ابراهیم از وصیت نامه ملت ایران فراموش نکنند که شهداء برای چه جنگیدند و از میان ما رفتند ، فقط برای تحقق اسلام ، پشت ولایت فقیه را خالی نکنید. -ذکر 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
از دیدار سرزده رهبر با خانواده «دیشب خواب دیدم که محمود داره خونه رو می‌شوره؛ برادر بزرگه‌ام. همین اتاق رو؛ از سقف؛ از اینجا. برای مادرم و همه خواهرام هم تعریف کردم.» زن اینها را که می‌گوید، با دستش گوشه‌ای از سقف خانه ساده و قدیمی‌شان را نشان می‌دهد و صدای هق‌هق خودش و چندین خانم دیگری که توی اتاق هستند بلند می‌شود. هنوز حرف این خانم تمام نشده که خواهرش شروع می‌کند: «خودم خواب دیدم آیت‌الله خمینی و آیت‌الله خامنه‌ای اومدن تو این یکی اتاق. رفتم جلو. دست کشیدم به عباشون. حدود یه ماه پیش بود. قبل از ماه رمضون. ولی فقط به مادرم گفتم. از صبح که خواهرم خوابش رو تعریف کرده، گفتم حتما آقا می‌خواد بیاد. اینا هی می‌گفتن نمیاد. گفتم انرژی منفی ندین. حتما میاد. شهید که دروغ نمی‌گه.» صدای گریه خانم‌ها هنوز بلند است. این خانم سرزبان بهتری دارد. بیشتر، این یکی حرف می‌زند. نگاهی به پیرزن شکسته‌ای می‌کنم که جلوی درِ بین دو اتاق، کنار پسر میان‌سالش نشسته است. کنار صندلی. همان صندلی که نوه این پیرزن می‌گفت: «از صبح که گفتن از بنیاد شهید میان، من مطمئن بودم قراره آقا بیاد. ولی به روی خودم نیاوردم. اما وقتی این صندلی رو آوردن، همه خونواده ماجرا رو فهمیدن.» یعنی چیزی کمتر از یک ربع است که این خانم‌ها ماجرا را فهمیده‌اند و از همان موقع یک‌بند دارند اشک می‌ریزند. خانم سرزبان‌دار دوباره جلسه را دستش می‌گیرد:‌ «این خواهرم که خواب محمود رو دیده، خودش هم مادر شهیده. دو تا داداشام هم که شهید شدن. محمود و حسین. چند ساله مادرم نشسته منتظر. بلکه کسی بیاد دیدنش. از بنیاد شهید هیچی نگرفتیم تا حالا. می‌خواید دفترچه رو بیارم. فقط آرزو داشتیم رهبر رو ببینیم.» برمی‌گردم به سمت پیرزن، همان‌طور است که می گوید. انگار چند سال است که منتظر است. آرام به روبرویش خیره شده. فکر می‌کنم فراموشی دارد. احتمالا اصلا نمی‌داند ماجرا از چه قرار است. فکر کنم بچه‌ها گفته‌اند که میهمان دارند و او هم چادر رنگی گل‌گلی‌اش را سرش کرده و نشسته منتظر میهمان. رهبر هنوز نیامده و فرصتی است برای چرخیدن توی خانه. عکس شهیدان را گذاشته‌اند روی طاقچه و گلدان گل مصنوعی هم کنارش. درست مثل همه خانه‌شهیدها. نمی‌دانم چه سرّی دارند این شهدا که این‌قدر جا باز می‌کنند توی دل خانواده‌شان. هر پدر و مادر شهیدی که دیده‌ام، حتی اگر چند فرزند از دست داده باشد، از فرزند شهیدش جور دیگری یاد می‌کند. روی دیوار ورودی این خانه با خط نستعلیق نوشته شده: «یاد و خاطره شهیدان محمود و حسین یزدی را گرامی می‌داریم.» خانه، خیلی قدیمی است. سبک خانه‌های 70 – 80 سال پیش. دقیقا مثل خانه پدربزرگ خودم. یک حیاط در وسط و چند اتاق در دو طرف حیاط. آشپزخانه (اگر داشته باشد) و دستشویی توی حیاط  است و زیرزمین. دیوارها کاهگلی و سقف مدل گنبدی. عکس رنگ و رو رفته‌ای از امام را قاب کرده‌اند و گذاشته‌اند روی طاقچه. فکر کنم حداقل 25 سال قدمت داشته باشد این قاب. در خانه هر دو پدربزرگم دقیقا چیزی شبیه این عکس را دیده‌ام. نمی‌دانم چرا، ولی آن‌ها هم ترجیح می‌دادند این عکس را هیچ‌وقت عوض نکنند. همان کاری که با عکس دست‌به‌سینه‌شان کنار نقاشی ضریح امام رضا(ع) می‌کنند. ده‌ها سال است که روی دیوار است. رنگش رفته، اما هست. محو قاب‌عکس بزرگ ضریح شش‌گوشه امام حسین(ع) هستم که روی دیوار گچی نصب شده که محافظ‌ها همه موبایل‌های توی خونه‌ را خاموش می‌کنند. داغ خانم‌ها تازه می‌شود: «آخه می‌خوایم عکس بگیریم.» اما محافظ می‌گوید: «چاره‌ای نیست.» دلم برای بیچاره‌ها می‌سوزد. خانم‌ها را نمی‌گویم. محافظ‌ها را می‌گویم که هم باید دل نشکنند، هم باید احترام همه را حفظ کنند، هم باید بدون احساس، کارشان را بکنند. مرد میانسالی که اول ورودمان با روی باز به استقبال‌مان آمده بود، کیسه‌ای می‌آورد و موبایل‌ها را جمع می‌کند. داماد بزرگ خانواده است. به خانم‌ها دلداری می‌دهد که «مهم دیدن آقاس». از هر 5 خواهر و نوه‌ها و داماد دیگر خانواده و باقی خانم‌ها و... از همه موبایل‌ها را می‌گیرد. فکر کنم فقط پیرزن است که موبایل ندارد، نگاه دارد؛ نگاه خیره به گوشه اتاق. هنوز داماد وارد حیاط نشده که صدای صلوات خانم‌ها بلند می‌شود و پشت سرش صدای هق‌هق گریه‌شان. می‌دوم توی راهرو تا از همان اولِ ورود رهبر، اتفاقات را ثبت کنم. خانم‌ها که حسرت دست‌بوسی دارند، مدام عبای رهبر را می‌گیرند و می‌بوسند. می‌بوسند و اشک می‌ریزند. رهبر سعی می‌کند رد شود. وارد اتاق می‌شود و از همان اول سراغ مادر شهید را می‌گیرد. هنوز سلام درست و حسابی نکرده که مادر می‌زند زیر گریه: «قربون قدمت. قربون قدمت. خوش اومدی. قربون قدمت.» عبای آقا را گرفته و می‌بوسد. می‌بوسد و اشک می‌ریزد: «قربون قدمت. الهی زنده باشی. قربون قدمت. الهی شکر. الهی شکر.» رهبر حال و احوا
لی می‌پرسد از مادر. از همسرش. و از بچه‌ها می‌شنود که پدر شهدا، سال 45 فوت کرده و این مادر، 5 دختر و 3 پسر یتیمش را با نداری ولی آبرومندانه بزرگ کرده. مادر هنوز دارد خدا را شکر می‌کند: «خدا رو شکر. خدا رو شکر. حاج‌آقا خیلی خوشحالم. نمی‌دونم چه جوری شکرش رو به جا بیارم. خدا رو شکر.» رهبر می‌گوید: «اگر پدر بود، در مصیبت از دست دادن فرزندان هم‌دردی می‌کرد. اما حالا که نیست، مصیبت دوبرابر است. مصیبت که دوبرابر شد، اجر هم دوبرابر است ان‌شاءالله.» یک نفر دارد توضیح می‌دهد که دخترِ این مادر هم، مادر شهید است و همسر جانباز. که دختربچه‌ای 10-12 ساله می‌پرد توی حرف: «آقا ببخشین. می‌شه چفیه‌تون رو بدین» و جواب می‌شنود: «البته که می‌شه. این چفیه رو بدین به خانوم.» و به همین راحتی صاحب چفیه می‌شود. آقایان دارند با رهبر حرف می‌زنند، ولی خانم‌ها در اتاق دیگر سر چفیه چانه می‌زنند. هرکدام می‌خواهند حداقل یک‌بار چفیه را روی صورت‌شان بکشند. دختربچه طاقت نمی‌آورد و چفیه را می‌گیرد و محکم زیر چادرش نگه می‌دارد. بقیه دارند از مادرشان می‌گویند. که بچه 20روزه داشته که همسرش فوت کرده. که 15 سال است همین‌طور افتاده گوشه خانه. که با همین وضع، مقید است برای رای‌گیری برود پای صندوق. که از خانم‌های انقلابی بوده. که در همه تظاهرات‌ها شرکت می‌کرده. بعد، از رهبر می‌خواهند که در نماز شب‌هایش دعایشان کند. و مادر از رهبر می‌خواهد که دعا کند خدا بیامرزدش. و دعا کند برای سلامتی امام زمان(عج). و دعا کند برای جوانان. هرجا که خانواده ساکت می‌شوند، رهبر با سوالی، بحث را ادامه می‌دهد. از این که اهل کجایند. از این که هر کدام مشغول چه کاری هستند. از این که چرا داماد که طلبه است و میان‌سال، هنوز معمم نشده. از این که بچه‌ها کجا و کی شهید شده‌اند. و البته غافل نمی‌ماند از روحیه‌ای که این مادر دارد: «خوش به حال شما خانم. خوش به حال شما. این نعمتی رو که خدا به شما داده، نعمت شهادت بچه‌ها را نمی‌گم. آن به کنار. نعمت رضا و تسلیم؛ این خیلی نعمت بزرگیه. این خیلی شکر می‌خواد. این خیلی مایه اعتلای روح انسانه. خیلی از گرفتاری‌های ما از عدم رضایته. قانع نبودنه. تسلیم امر خدا نبودنه. یک‌چیزی به ما می‌ده، می‌گیم این گوشه‌اش خرابه. یک‌چیزی از ما سلب می‌شه، فریاد اعتراضمون بلند می‌شه. اشکال کار ما اینهاس. گرفتاری‌های ما اینهاس. این حالت رضا و تسلیمی که در شما می‌بینیم، نعمت بزرگیه از طرف پروردگار. شکر بزرگی داره. و راه همواری است به سمت مقامات عالیه. که ان‌شاءالله خدا اون مقامات رو هم نصیب ایشون کنه.» و میان صحبت فرزندان که می‌گویند این مادر به جز یک سفر حج، هیچ‌چیزی از بنیاد شهید نگرفته، قرآنی را که خودش چندجمله‌ای روی آن نوشته با سکه‌ای می‌دهد به مادر: «بفرمایید. این هم یادگاری امشب ماست خدمت شما» اما این مادر که این همه سال هیچی نگرفته، معلوم است که چند سکه هم برایش ارزشی ندارد: «حاج‌آقا سلامتیتو می‌خوام. تو افتخار ملتی. قابل بودم. الهی شکر به درگاهت خدا. خیلی ممنون. دستتون درد نکنه» آن طرف، هنوز صدای هق‌هق خانم‌ها می‌آید. دنبال چیزی می‌گردند که بدهند رهبر امضا کند. کتاب «حماسه حسینی» شهید مطهری را می‌آورند. مسوولین بیت می‌گویند آقا فقط روی قرآن می‌نویسند. دختربچه می‌خواهد قرآن روی طاقچه را بدهد که مادرش نمی‌گذارد: «اون برای مردمه» و من می‌مانم در این همه امانت‌داری این خانواده. که البته از چنین مادری بعید نیست. مادری که هنوز دارد مرتب می‌گوید: «خدایا شکرت.» یکی از پنج خواهر از رهبر می‌خواهد که عکسی در کنار مادرش با رهبر بگیرد. رهبر می‌گوید: «بیایید بگیرید. چه اشکالی داره.» و به‌شرط شلوغ نشدن قبول می‌کند و رو به عکاس می‌گوید: «یه عکس خوب بگیرید» دخترش با ناله می‌گوید: «مامان! منم بیام؟» مادر به عهدش پای‌بند است: «نه عزیزم. نمی‌شه» اما رهبر حواسش به همه طرفی هست: «اون خانوم هم بیاد.» و بقیه خانم‌ها آرام به هم می‌گویند کاش ما هم می‌گفتیم. دختربچه‌ای می‌خواهد برود و از خانه‌اش قرآن بیاورد که رهبر پشتش را بنویسد، می‌گویم: «اگه بری بیرون، دیگه راهت نمی‌دهند داخل.» دخترک بغض می‌کند. اما محافظ، این بی‌تجربگی من را اصلاح می‌کند: «آقا باید زود بره. اگه بری، ممکنه تا بیای رفته باشیم. حالا بمون همین‌جا» داماد خانواده، بریده روزنامه‌ای از جیبش درمی‌آورد که پرس شده. عکسی از رهبر است در میان جمعی پاسدار در سال 67 که البته سال‌ها بعد چاپ شده. این را از رنگی‌بودن عکس می‌گویم و این که زیرش نوشته شده بود «مقام معظم رهبری». خودش هم در این عکس هست. عکس را می‌دهد به رهبر و می‌پرسد یادتان می‌آید ماجرای این عکس را؟ رهبر عینک را بالا می‌دهد. انگار خاطراتش از جنگ تازه شده، لبخندی روی لبش می‌نشیند. اما ماجرایی یادش نمی‌آید. و داماد خانواده، خاطره بسیار جالبی را تعریف می‌کند. رهبر می‌پرسد که آیا
باز از این عکس دارد و می‌شنود که نه. درخواست می‌کند که عکس را بدهند به دفتر. بعد می‌گوید: «این عکس را اسکن کنید. در یک قاب بزرگی به خودشان برگردانید.» حالا نوبت هدیه‌های رهبر است. رهبر کیفش را می‌خواهد و بعد سراغ خواهران شهید را می‌گیرد. به هر کدام یک سکه امامی می‌دهد. خانم‌ها باورشان نمی‌شود، می‌خواهند نگیرند. می‌گویند فقط دعا کنید. باب شوخی باز می‌شود. حالا لبخند روی لب این خانم‌ها نشسته. یکی از مسوولین بیت می‌گوید: «حاج‌آقا! خواهرزاده‌ها هم توقع دارند ها.» همه به این شوخی می‌خندند. خانم‌ها می‌گویند حاج‌آقا ما فقط سلامتی شما را می‌خواهیم. رهبر می‌پرسند چندتا هستند این خواهرزاده‌ها؟ مسوول می‌گوید حالا هرچندتا باشند، می‌آیند. رهبر می‌گوید شاید چیزی ته کیف نماند. داماد می‌گوید، اگر نماند، من می‌دهم. رهبر همه را صدا می‌کنند و هدیه می‌گیرند. بدون این که محافظ‌ها بفهمند، آرام به چندتایشان می‌گویم «از آقا چفیه بخواید، حتما می‌ده.» این نکته را دیروز در حرم فهمیدم که هر کس چفیه بخواهد، یا همان‌جا می‌گیرد، یا رهبر می‌گوید برایش بفرستند. دختربچه‌ها خجالت می‌کشند. بالاخره با اصرار من، یکی‌دو نفر از خانم‌ها چفیه می‌گیرند و چفیه تمام می‌شود. هرچه می‌گویم اشکال ندارد، شما بازهم بگویید، زیر بار نمی‌روند. داماد که سر ذوق آمده، با لهجه قمی می‌گوید: «حاج‌آقا! از خودم دفاع نمی‌کنما. اما فقط شوهرخواهرا موندن که دو نفرند.» اما حالا رهبر هم راهش را یاد گرفته: «شوهرخواهرا برن سکه‌شون رو از خواهرا بگیرن». همه می‌زنند زیر خنده و صدای خواهرها بلند می‌شود: «حاج‌آقا! خواهرا این هدیه رو به کسی نمی‌دن.» رهبر می‌خواهد برود. از مادر شهید اجازه مرخصی می‌گیرد. قندانی را می‌دهند تا رهبر دعایی در آن بخواند. رهبر که بلند می‌شود، باز هم اشک خانم‌ها می‌ریزد. این‌بار دیگر مادر است که عبای آقا را گرفته و ول نمی‌کند. نثار ارواح طیبه شهداء و بویژه بزرگوار شهیدان یزدی بخوانیم با ذکر 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
چهارم ۲۶ دایی آقامصطفی سه رأس گاو شیری خرید. آقامصطفی مثل یک دام‌دار کهنه‌کار از گاوها مراقبت می‌کرد. شیر می‌دوشید. کاه می‌شست. علوفه می‌ریخت. یکی از روزهای آخر بهار بود. صدای ما مای گاوها از طویله می‌آمد. ظرفی برداشتم و رفتم داخل سوله. به آقامصطفی که داشت شیر می‌دوشید گفتم: «خداقوت ارباب!» نگاهی به شلوار گشادش که آلوده به سرگین بود کرد و گفت: «بهم میاد ارباب باشم؟» گفتم: «نه، خداییش تو برای کارهای بهتری آفریده شدی.» سطل بزرگ شیر را برداشت. چند بار کمرش را به راست و چپ چرخاند. دست‌کش‌هایش را درآورد و پرسید: «شیر می‌خواستی؟» گفتم: «آره، می‌خواستم براتون ماست درست کنم.» ظرفم را پر کرد. از سوله که بیرون آمدم خورشید مستقیم می‌تابید. نه لکه‌ای ابر درآسمان بود و نه ذره‌ای غبار. احساس کردم سرم گیج می‌رود. دلم آشوب می‌کند. رفتم داخل ساختمان. بادبزن حصیری را برداشتم. تمام بدنم خیس عرق بود. قابلمۀ شیر را گذاشتم روی پیک‌نیک و شعله‌اش را روشن کردم. مرتب خودم را باد می‌زدم. هنگام آشپزی دوباره حالم بد شد. از بوی گوشت بالا آوردم. آقامصطفی گفت: «شاید گرما زده شدی!» آمدیم مشهد. بی‌اشتها شده بودم. دوباره حالت تهوع به سراغم آمد. آن‌قدر بچه نبودم. نوزده سال داشتم. می‌فهمیدم که شاید این علائم نشانه‌های بارداری باشد. به دور و برم نگاه کردم. خودمان یک اتاق مستقل نداشتیم، چه برسد به اینکه بخواهیم یک اتاق به بچه اختصاص دهیم. از این اتفاق خوشحال نبودم. دلم می‌خواست وقتی بچه‌دار شوم که بچه‌ام یک اتاق داشته باشد پر از اسباب بازی و وسایل خودش. دلم می‌خواست مادرم بیاید خانه‌ام و بچه‌ام را تر و خشک کند. بعضی چیزها برای من بود و نبودش اهمیت نداشت، اما چیزهایی هم بود که می‌خواستم و آسان نمی‌توانستم به دست آورم. رفتیم دکتر. جواب آزمایش مثبت بود. آقامصطفی از آمدن این مهمان خوشحال شد. آقامصطفی گفت: «آماده باش فردا صبح زود بریم زابل.» هرگاه که افسرده و ناامید می‌شدم می‌رفتم زابل. چند روزی می‌ماندم، حالم بهبود می‌یافت. صبح روز بعد، هنوز هوا تاریک و روشن بود که نشستیم داخل ماشین. صدای نوحۀ حاج محمود‌کریمی در اتاقک ماشین می‌پیچید و از شیشه‌های باز به بیرون پر می‌کشید. مصطفی با حاج محمود‌کریمی هم‌خوانی می‌کرد و من از تماشای تپه‌های سبز، آسمان آبی و زمین مرطوب لذت می‌بردم. صبحانه را در تربت جام خوردیم و برای ناهار و نماز در گناباد توقف کردیم. آقامصطفی پرسید: «چی می‌خوری؟» گفتم: «نون و ماست» گفت: «ملاحظۀ جیب من رو می‌کنی یا واقعاً میل نداری؟» گفتم: «تو هرچی دوست داری سفارش بده. هوا گرمه. حالم بد میشه.» رفت دو تا نان خرید با یک سطل ماست. زیر اندازمان را پهن کردیم زیر درخت بید. ساک سفری‌مان را از صندوق عقب ماشین برداشتیم. در هوای گرم تیر ماه باز هم هر دو طرفدار چای داغ بودیم. از فلاسک، روی چای کیسه‌ای داخل فنجان‌ها آب جوش ریختم. بعد از ساعتی استراحت دوباره حرکت کردیم. آقامصطفی بی‌شتاب می‌راند. پرسید: «زینب به نظرت بچه‌مون دختره یا پسر؟؟ گفتم: «سالم باشه، هر چی بود، بود.» گفت:: «برای منم فرقی نداره. اسمش رو چی می‌ذاری؟» گفتم: «نمی‌دونم، باید درباره‌اش فکر کنیم.» سرم را به پشتی صندلی تکیه داده بودم. چشمانم را بسته بودم تا از تیزی نور خورشید در امان بمانند و به روزهای پیش‌رو می‌اندیشیدم. هوا تاریک بود که رسیدیم زابل. مادرم از دیدن من خیلی خوشحال شد. من هم از دیدن خانۀ بزرگ و باغ خنک و مصفّای پدری‌ام شاداب شدم. رنج مادرشدن را موقتاً فراموش کردم. روزهایی که آنجا بودم، احساس خوبی داشتم. هنگام برگشت، مادرم مقدار زیادی کشک، کشتۀ زردآلو، توت خشک، کشمش، انجیر، عناب، گردو، بادام و پسته همراهم کرد و سفارش کرد مواظب خودم و بچه باشم. باز هم به نصایح دیگران توجه نمی‌کردم و هفته‌ای چند روز همراه آقامصطفی به جوادیه می‌رفتم. مادرم دوست داشت ماه‌های آخر بارداری‌ام را بروم زابل. نگرانم بود، اما من نمی‌توانستم آقامصطفی را تنها بگذارم. تابستان با گرمایش و پاییز با دلتنگی‌هایش به پایان رسید. آقامصطفی دیگر به جوادیه نمی‌رفت. می‌رفت آژانس. درآمدش بد نبود. با آمدن زمستان شمارش معکوس برای رسیدن مسافرِ در راه آغاز شد. یک روز سرد و ابری نشسته بودم داخل اتاق. سجاده‌ام پهن بود و مشغول خواندن سورۀ مریم بودم که ناگهان حالم دگرگون شد. دقایقی گذشت حالم کمی بهتر شد. قرآن را بوسیدم و گذاشتم روی سجاده. بلند شدم و رفتم داخل حیاط قدم زدم. روزهای کوتاه زمستان آفتاب زود غروب می‌کند. وضو گرفتم و دوباره آمدم توی اتاق.... ⬅️ ادامه دارد .... 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿 فقط ازم پرسید: صاځب‌ ڪارم میزاره نمازِ اول وقت بخونم یا نہ؟! 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
🔰 همزمان با روز شهید، دست‌نوشته منتشرنشده حاج در مزار ایشان رونمایی شد: "داروی درد من شهادت است" 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
🌷〰🌷〰🇮🇷〰🌷〰🌷 💠ناگفته های جنگ ۳۳روزه همین که روی صندلی نشست ، گفت: بیست سال است که گفتگوی مطبوعاتی انجام نداده ، با یک محاسبه ی سرانگشتی می شود از زمانی که فرماندهی سپاه قدس به او واگذار شده است . این بار اما موضوع گفتگو سبب شد تا حاج قاسم به درخواست ما پاسخ مثبت بدهد ، جنگ ۳۳روزه . صحبت از حاج رضوان که به میان آمد ، آرام آرام رنـگ صدایـش عـوض شـد و بغضش ترکید ، عذرخواهی کرد و گفت قرار دیگری بگذاریم ، دیگر امروز نمی توانم ادامه دهم ، گفت امروز در کشور ما کلمه ی سردار و امیر عرفاً یک سردار به معنای واقعی، شهید عماد مغنیه بود . 📚من هستم ... 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
57 🔶 گفته شد که گاهی ممکنه دستگاه امتحان اجازه بده که یه نفر با روش غلط به یه نتیجه خیلی خوب برسه. ☢️ مثلا ممکنه که شما توی دانشگاه باشید و یه همکلاسی غیر مذهبی و حتی ضد دین داشته باشید که اتفاقا درسش هم خیلی خوبه! اتفاقا خیلی هم قدرت ارتباط با دیگرانش عالیه. ثروت و امکانات رفاهی هم که درجه یک! 💢 از طرفی ممکنه همزمان یه همکلاسی دیگه داشته باشید که خیلی آدم مذهبی و متدینی هست ولی درساش ضعیف هست و گاهی به خاطر فقر یا چهره نازیباش بهش بی احترامی میشه! ⭕️ آدمی که اتفاقات دنیا رو امتحانی ندونه ممکنه پیش خودش فکر کنه که اگه آدم دین رو کنار بذاره موفق تر زندگی میکنه! ☢️ و اتفاقا خدا در طول زندگی از این موارد به فراوانی پیش میاره "تا آدم هایی که عمیقا دینداری نمیکنند کنار برن و فقط دینداران خالص باقی بمونند..." از این مدل رفتارهای خدا به فراوانی میتونید در اطرافتون ببینید. 🔹 خداوند اصلا دوست نداره که آدم ها همینجوری الکی سراغ دین بیان... میخواد هر کسی توی دین میاد خالص باشه... آیا در اطرافتون به این موضوع دقت کردید؟ 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
77.Mursalat.46-50.mp3
3.18M
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷 🌺 🌺 🌸 تفسیر قطره ای🌸 💐 💐 استاد گرانقدر حجت الاسلام و المسلمین 🌸- مرسلات🌸 💐-46-50💐 💐 💐 🌿ثواب این تفسیر هدیه به ارواح طیبه شهداء بویژه سردار حاج قاسم سلیمانی و همرزمانش - امام شهداء و اموات🌿 هر روز با تفسیر یکی از سوره های جزء ۳۰قرآن کریم توسط استاد حجه الاسلام والمسلمین قرائتی در 👇👇👇👇👇 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab🇮🇷〰〰〰〰🌷