eitaa logo
امام زادگان عشق
95 دنبال‌کننده
14.9هزار عکس
4هزار ویدیو
332 فایل
خانواده های معظم شهداء و ایثارگران محله مسجد حضرت زینب علیها سلام . ستاد یادواره امام زادگان عشق ارتباط با مدیر کانال @ya110s تاریخ تاسیس ۱۳۹۷/۱۰/۱۶
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
72.Jinn.06-08.mp3
3.2M
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷 🌺 🌺 🌸 تفسیر قطره ای🌸 💐 💐 استاد گرانقدر حجت الاسلام و المسلمین 🌸🌸 💐 6-8💐 💐 💐 🌿ثواب این تفسیر هدیه به ارواح طیبه سردارحاج قاسم سلیمانی و همرزمانش شهداء 🌿 هر روز با تفسیر آیاتی از سوره های قرآن کریم توسط استاد حجه الاسلام والمسلمین قرائتی در 👇👇👇👇👇 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
سلام ✋ 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
26.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷〰🌷〰🇮🇷〰🌷〰🌷 و چهارم فروردین ماه شهادت مدافع حرم عشریه های شهید به مردم ایران در آخرین اعزامش به سوریه در روز ۱۸اسفند ماه ۱۳۹۴ از بزرگوار شهید مدافع حرم عشریه بابت ارسال این کلیپ سپاسگزاریم. ارواح طیبه شهداء بویژه شهید ابراهیم عشریه بخوانیم فاتحه الکتاب با ذکر 💠 ارواح طیبه #امام شهداء و 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷〰🌷〰🇮🇷〰🌷〰🌷 بود یه نوار روضه زیر و روش کرد. بلند شد اومد ... یه روز به فرماندمون گفت: من از بچگی نرفتم، می ترسم بشم و رو نبینم... یک 48 ساعته به من مرخصی بدین برم زیارت کنم و برگردم... اجازه گرفت و رفت دو ساعت توی زیارت کرد و برگشت ... توی اش نوشته بود: در راه برگشت از توی ماشین خواب رو دیدم... بهم فرمود: اگر همینطور ادامه بدهی خودم میام می برمت... یه قبری برای خودش اطراف پادگان کنده بود... نیمه شبا تا می خوابید داخل قبر می کرد و میگفت:یا منتظر وعده ام... چشم به راهم نذار... توی ساعت ، روز و مکان رو هم نوشته بود... که شد، دیدیم حرفاش درست بوده دقیقا توی روز،ساعت و مکانی شد که تو اش نوشته بود! با ذکر 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
17.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷〰🌷〰🇮🇷〰🌷〰🌷 و چهارم_فروردین بدینوسیله از شهیدان و ربانی نژاد بابت ارسال سپاسگزاریم . یاد شهداء بویژه شهیدان محمد حسین و محمد جعفر ربانی نژاد بخوانیم الکتاب با ذکر 🔹-با-لینک-کانال می باشد. 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۵۶ ایام عید دخترعمویم بر اثر عارضه قلبی فوت کرده بود. چون پدرم در آن ناحیه ملّاک و سرشناس بود و خانۀ ویلایی بزرگی داشت، اکثر مجالس فامیل را خانۀ ما می‌گرفتند. یک روز که مراسم ختم دخترعمویم خانۀ ما بود اتاق‌ها، هال و پذیرایی حتی آشپزخانه پر از مهمان بود. همه و از جمله خودم عزادار و ناراحت بودیم. با این‌حال من بی‌صبرانه منتظر تماس آقامصطفی بودم. در همان شلوغی، گوشی‌ام زنگ خورد. آقامصطفی پشت خط بود. آن‌قدر خوشحال شدم که نمی‌توانستم خودداری کنم. گوشی‌به‌دست دویدم بیرون. از ترس اینکه مبادا قطع بشود سریع جواب دادم :«سلام مصطفی‌جان خوبی؟» به هیچ‌کس نگاه نمی‌کردم، نمی‌گفتم که اینجا فامیل نشسته، همه داغ‌دارند، به‌هم ریخته‌اند، من در همان وضعیت بلندبلند ابراز علاقه می‌کردم و خوشحال بودم. آبجی‌هایم اشاره می‌کردند: «یواش‌تر!» من می‌دویدم که از جمع خارج شوم تا کسی صحبت‌های ما را نشنود. هر اتاقی که می‌رفتم پُر بود. رفتم توی حیاط. آنجا هم مردها ایستاده بودند. باز آمدم داخل، گوشه‌ای ایستادم. پرسید: «چه خبره اونجا؟ چه همهمه‌ایه!» گفتم: «تعزیۀ دخترعمومه، تازه فوت شده.» گفت: «داری این‌جوری جلو بقیه با من صحبت می‌کنی؟» گفتم: «ولش کن مصطفی! بعد ده روز زنگ زدی. نمی‌تونم شادی‌ام رو پنهون کنم!» خندید: «الان بهت میگن دیونه شدی ها!» پرسیدم: «کی میای؟» گفت: «هنوز که ده روزه اومدم. حداقل چهل چهل‌وپنج روز باید باشم.» صدای بلندگو زیاد بود و ما مجبور بودیم بلند حرف بزنیم. پرسید: «مداحه چی میگه؟ شهید عارفی کیه دیگه؟ نکنه برای من مراسم گرفتین!» خندیدم: «نه عزیزم، خدا نکنه، این روزا مصادفه با سال‌گشت پسرعموم، محمد امین عارفی. سال شصت شهید شده. به مداح گفتن یادی هم از برادر مرحومه بکنه.» گفت: «از طرف من بهشون تسلیت بگو.» و خداحافظی کرد. بعد از تعطیلات عید آمدیم خانه. غیبت مصطفی طولانی شده بود و جای خالی‌اش بسیار محسوس بود. گاهی این هراس در دلم رخنه می‌کرد که نکند جالی خالی‌اش خالی بماند و من در انتظار آمدنش تا ابد چشم به‌راه بمانم. فروردین بدون هیچ اتفاق خوبی تمام شد. اوایل اردیبهشت بود. توی حیاط قدم می‌زدم. هر سال آقامصطفی خاک باغچه‌ها را با بیل زیر و رو می‌کرد و بذر گل و سبزی می‌کاشت، اما امسال بهار خانۀ ما چندان رونقی نداشت درختان مو هرس نشده بودند و همه‌جا شاخه دوانده بودند. گیاهان خودرو اینجا و آنجا جولان می‌دادند. برگ‌های درخت آلبالو جمع شده بود و نیاز به سم‌پاشی داشت. شیلنگ آب را گذاشتم پای درخت گیلاس. برگ‌ها و آشغال‌های توی باغچه‌ها را جارو کردم. نشستم توی سایه. از لابه‌لای برگ‌های سبز، آسمان آبی را نگاه کردم. بارها با هم زیر همین درخت نشسته بودیم و آسمان را نگاه کرده بودیم. از خودم پرسیدم :«حالا او کجا نشسته آیا سقفی، سایه‌ای روی سرش هست؟» خیلی سخت است آدم عزیزترین کس خود را به میدان جنگ بفرستد و مدام به این فکر کند که او الان کجاست؟ آیا چیزی خورده؟ لباس‌هایش را شسته؟ آیا آفتاب اذیتش نمی‌کند؟ شب‌ها زیراندازی برای خوابیدن دارد؟ اگر اسیر شده باشد چه؟ اینها سؤال‌هایی بود که فکرم را مشغول می‌کرد، به‌خصوص شب‌ها و ترس و بی‌خوابی‌ام را دامن می‌زد. روشن بودن تلویزیون و لامپ‌ها هم برایم تأثیر چندانی نداشت. اغلب تا ساعت دو بیدار می‌ماندم. گاهی به دخترخواهرم زنگ می‌زدم و با او صحبت می‌کردم. تا اینکه شب پنجم اردیبهشت شد. از سر شب دل‌شوره امانم را بریده بود. شارژ نداشتم. یک هفته‌ای بود به آقامصطفی گوشی داده بودند. تلگرام هم داشت و ما با هم در ارتباط بودیم. ساعت یازده بود. رفتم طبقۀ بالا، دیدم بیدارند. خودمان تلفن ثابت نداشتیم. به مادر شوهرم گفتم: «میشه یک زنگ به آقامصطفی بزنم؟» گفت: «به شرط اینکه امیرعلی یک ماچ گنده به مامانی‌اش بده!» امیرعلی پرید توی بغل مادربزرگش. تماس گرفتم. یکی دو تا بوق خورد و بلافاصله جواب داد. خوشحال شد و گفت: «دلم گرفته بود زینب، کار خوبی کردی زنگ زدی. دوست داشتم صدات رو بشنوم.» گفتم: «نگران شدم آنلاین نبودی!» گفت: «اینترنت قطعه.» پرسیدم: «کجایی؟ چه بی‌سر و صداست!» گفت:« من و دوستم، هشیار و بیدار بالای کوه، داخل سنگریم. همه‌جا امن و امانه. راستی خوش‌خبری بهت بدم. تا آخر هفتۀ دیگه پیشتم. داریم کارهای اومدن‌مون رو انجام میدیم.» گفتم: «از خونۀ مادرت صحبت می‌کنم.» گفت: «بچه‌ها رو از طرف من ببوس. خیلی دلم براشون تنگ شده.» گفتم: «امیرعلی می‌خواد صدات رو بشنوه. گوشی رو از دستم می‌کشه.» گوشی را گرفتم نزدیک گوش امیرعلی و گفتم: «امیرعلی باباست!» امیرعلی هنوز نمی‌توانست صحبت کند. فقط سرش را تکان داد یعنی که نیست. دیدم ارتباط قطع شده..... ⬅️ ادامه دارد ..... 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷