eitaa logo
امام زادگان عشق
95 دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
3.8هزار ویدیو
325 فایل
خانواده های معظم شهداء و ایثارگران محله مسجد حضرت زینب علیها سلام . ستاد یادواره امام زادگان عشق ارتباط با مدیر کانال @ya110s تاریخ تاسیس ۱۳۹۷/۱۰/۱۶
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷🍃🌷🕊🌷🕊🍃🌷🍃🌷 : 🗓 1329/09/14 🗓 محل تولد : قزوین وضعیت تاهل : متأهل راه یابی به دانشکده خلبانی نیروی هوایی : ۱۳۴۸ اعزام به آمریکا جهت تکمیل دوره خلبانی : ۱۳۴۹ بازگشت به ایران : ۱۳۵۱ فرماندهی پایگاه اصفهان ( از درجه به درجه ) : 🗓 1360/05/07 🗓 معاون عملیات نیروی هوایی تهران ( به درجه ) : 🗓 1362/09/09 🗓 افتخار به : 🗓 1366/02/08 🗓 : 🗓 1366/05/15 🗓 مسئولیت : معاونت عملیاتی نیروی هوایی محل : سردشت نام عملیات : شناسائی هوائی مزار : 🍃🌷🍃🕊🍃🌷🕊🍃🌷 امام زادگان عشق. محله زینبیه 🌷🍃🕊🌷🍃🕊🌷🍃
🌷🍃🕊🌷🍃🕊🌷🍃🌷🍃 ✍ یادت_نره_من_برگشتم یک ماه و نیم از آمدنش گذشته بود. توی این مدت دائم به مراسم‌های مختلف برای سخنرانی دعوت می‌شد. یک روز به دانشگاه تهران رفته بود تا برای دانشجوها صحبت کند. تماس گرفت و گفت شام آنجا مهمان است و دیر به خانه برمی‌گردد. من هم طبق روال هر روز شروع کردم به انجام کارهایم. شب که شد شام خوردم و ظرف‌ها را شستم و آشپزخانه را تمیز کردم. بعد هم در ورودی را قفل کردم و خوابیدم. یادم رفته بود حسین به ایران بازگشته و الان کجاست و قرار است به خانه برگردد. هنوز به آمدنش عادت نکرده بودم. لحظاتی بعد دیدم صدای در می‌آید. کمی ترسیدم. رفتم پشت در و پرسیدم کیه؟ تازه یادم آمد حسین پشت در است و از خجالت نمی‌دانستم چکار کنم. در را که باز کردم خودش هم فهمید. گفت خانم من را یادت رفته بود؟ از آن موقع به بعد هر وقت می‌خواست جایی برود، می‌گفت : ⚘روحش شاد و یادش گرامی با ذکر ⚘ 🍃🌷🍃🕊🍃🌷🕊🍃🌷 امام زادگان عشق. محله زینبیه 🌷🍃🕊🌷🍃🕊🌷🍃
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷 گذری بر زندگی سیدعلی در هفتمین روز از مهرماه 1328 در محله دوگاهه پایین‌بازار رودبار به دنیا آمد. پس از گذراندن دوران برای ادامه تحصیل به تهران رفت و در دبیرستان امیرکبیر به ادامه تحصیل پرداخت و توانست از این دبیرستان مدرک تحصیلی را اخذ کند. در سال 1346 به استخدام درآمد و پس از طی آموزش‌های نظامی و در آزمون‌های زبان انگلیسی، مهارت‌های و ، انجام دوره‌های و مقدماتی با پاپ و اف-33 در دانشکده در مرداد 1347برای تکمیل دوره و با پیشرفته شکاری به همراه دو نفر از دانشجویان به پایگاه هوایی ویلیامز شهر فنیکس ایالت آریزونای آمریکا اعزام شد. وی پس از بازگشت از این دوره آموزشی در سال 1348 به عنوان افسر تاکتیکی فعالیت خود را آغاز کرد .
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷 كلاس دوم راهنمايى كه بود، عكس مبتذل چاپ مى كردند. در آرايشگاه، فروشگاه و حتى مغازه ها اين عكس ها را روى در و ديوار نصب مى كردند و هر جا اين عكس ها را مى ديد پاره مى كرد. صاحب مغازه يا فروشگاه مى آمد و شكايت را براى ما مى آورد. پدر ، رئيس پاسگاه بود و كسى به حرمت به احمد چيزى نمى گفت. من لبخند مى زدم. چون با كارى كه انجام مى داد، موافق بودم. يك مجله اى با عكس هاى مبتذل چاپ شده بود كه آنها را از هر كيوسك روزنامه اى مى خريد. پول توجيبى هايش را جمع مى كرد. هر بار ۲۰ تا از چند روزنامه فروش مى خريد وقتى مى آورد در دست هايش جا نمى شد. توى مى انداخت نفت مى ريخت و همه را آتش مى زد. مى گفتم: چرا اين كار را مى كنى؟ مى گفت: اين عكس ها ذهن را خراب مى كند. 🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
احترام ژنرال آمریکائی به در بخشی از خود در مورد تحصیلات گفته بود: دوره ما در آمریکا تمام شده بود، اما به خاطر که در پرونده خدمتم درج شده بود، تکلیفم نبود و به من نمی‌دادند، تا این که روزی به دفتر ، که یک آمریکایی بود، احضار شدم. به اتاقش رفتم و احترام گذاشتم. او از من خواست که بنشینم. پرونده من در جلو او، روی میز بود، آخرین فردی بود که می‌بایستی نسبت به و یا شدنم اظهار نظر می‌کرد. او پرسش‌هایی کرد که من پاسخش را دادم. از سؤال های بر می‌آمد که نظر نسبت به من ندارد. این ملاقات ارتباط مستقیمی با و من داشت، زیرا احساس می‌کردم که دوری از و برنامه‌هایی که برای زندگی آینده‌ام در دل داشتم، همه در یک لحظه در حال است و باید و بدون دریافت به ایران برگردم. در همین فکر بودم که در به صدا در آمد و شخصی خواست تا داخل شود. او ضمن ، از خواست تا برای کار به خارج از برود با رفتن ، من لحظاتی را در تنها ماندم.
در یکی از روزهای گرم سال ۱۳۵۹ و فصل برداشت در دشت ضیاء آباد ، سرگرم کمک به پدرش بود که از پایگاه تلگرام مهم و به دست او رسید که با خواندن متن آن یافت که او را احضار کرده است. با این وصف با در تماس گرفت. جریان را به آگاهی او رساند. در این تصریح شده بود که بر اثر شدت به مناطق مرزی و کشور، پایگاه به حالت آماده باش کامل درآمده است. حسین بلافاصله به بازگشت و از همسرش خواست نظر به اینکه بسیار گرم است و فرزندشان چهار ماه سن دارد، شایسته است برای مدتی در در کنار خانواده اش بماند. از او خواست هرگاه اوضاع شد، آن ها را به منتقل نماید. گفت: به امید خدا ۱۵ روز آینده به برمی گردم! اما گویا به الهام شده بود که تا آن ها را نبیند. به ذهن او رسید به وصیت کند، به چهره جوانش که فقط یک سال و چهارماه از زندگی گذشته بود خیره شد. اما پس از توکل به قادر متعال کمی مکث کرد و گفت: دوست دارم اگر هر زمان برای من افتاد، مسئله را تحمل کنید! بی درنگ از چشمانش جاری شد و یک بار دیگر به سراغ رفت و او را بوسید و سعی کرد او را برای همیشه به خاطر بسپارد!
یک ماه و نیم از آمدنش گذشته بود. توی این مدت دائم به مراسم‌های مختلف برای سخنرانی دعوت می‌شد. یک روز به دانشگاه تهران رفته بود تا برای دانشجوها صحبت کند. تماس گرفت و گفت شام آنجا مهمان است و دیر به خانه برمی‌گردد. من هم طبق روال هر روز شروع کردم به انجام کارهایم. شب که شد شام خوردم و ظرف‌ها را شستم و آشپزخانه را تمیز کردم. بعد هم در ورودی را قفل کردم و خوابیدم. یادم رفته بود حسین به ایران بازگشته و الان کجاست و قرار است به خانه برگردد. هنوز به آمدنش عادت نکرده بودم. لحظاتی بعد دیدم صدای در می‌آید. کمی ترسیدم. رفتم پشت در و پرسیدم کیه؟ تازه یادم آمد حسین پشت در است و از خجالت نمی‌دانستم چکار کنم. در را که باز کردم خودش هم فهمید. گفت خانم من را یادت رفته بود؟ از آن موقع به بعد هر وقت می‌خواست جایی برود، می‌گفت :