#کتاب_آرام_جان
#خاطراتی_از_شهید
#محمد_حسین_حدادیان
#به_روایت_مادر
#نویسنده: محمد علی جعفری
#نشر_شهید_کاظمی
#قسمت_بیستم
شیر به شیر بچه
سومم آمد.
محمد حسین یک سال و
هشت
ماهش بود که برایش آبجی آوردم از قبل به همه گفته بودم اگر دختر بود، اسمش را زهرا میگذارم در اتاق
زایمان وقتی متوجه شدم دختر است
اشک از گوشه چشمم راه افتاد.
متوسل شدم به حضرت زهرا «به عشق شما اسم دخترمو میذارم زهرا به نیت سلامتی اش هر سال ۲۹ جمادی الثانی روز شهادت شما پنج
کیلو برنج آب میریزم
تازه از بیمارستان مرخص شده بودم با بچه هایم رفته بودم خانه
پدرشوهرم. مامان جمیله آمده بود دیدنم . تلفن خانه زنگ خورد. فریده خانم فرهاد را صدا زد که با او کار دارند فرهاد رنگ پریده با چشم و
ابرو اشاره کرد بروم داخل اتاق یک راست رفت سر اصل قصه اتاق
دور سرم چرخید کنار دیوار شل شدم بهم گفت خودت را جمع وجور کن و مادرت را ببر خانه. خودش هم بدون خداحافظی از خانه زد بیرون رفتم توی آشپزخانه صورتم را شستم چشمانم را با پر چادر خشک کردم بغض گلویم را خوردم، خیلی خونسرد به مامان جمیله گفتم پاشو بریم خونه با تعجب پرسید
برای چی حالا وسط مهمونی؟» بهانه آوردم که با فرهاد حرفم شده و
الان نمیخواهم اینجا بمانم خودخوری کرد«شما که با هم خوب !بودید چی شد یک دفعه؟!» توی اتاق سیر تا پیاز ماجرا را برایم مادر شوهرم تعریف کردم برادرم علی افتاده بود در وادی بدنسازی بدنی به هم زد هیکل روفرمی پیدا کرد. دم به دقیقه فیگور می گرفت.
👇👇👇
#کتاب_آرام_جان
#خاطراتی_از_شهید
#محمد_حسین_حدادیان
#به_روایت_مادر
#نویسنده: محمد علی جعفری
#نشر_شهید_کاظمی
#قسمت_بیست و یکم
فرهاد به خاطر سابقه اش در کمیته در حوزه مقاومت جماران فعالیت داشت. گاهی گاز اشک آور و دستبند و بی سیم با خودش می آورد. محمدحسین گاز اشک آور را آورد گرفت جلوی باباش که این چیه؟»
فرهاد :گفت: «این رو به دزدها و آدم بدها میزنن تا گریه کنن من رفتم توی آشپزخانه فرهاد هم گرفت خوابید. نیم ساعت نشد. صدای جیغ
بچه ها بلند شد. دویدم توی اتاق گاز
اشک آور افتاده بود وسط اتاق دو تایی چشمهایشان را گرفته بودند و
گریه میکردند. رفته بودند پای
چرخ خیاطی زهرا وسط گریه
میگفت: «محمدحسین
گفت بزنیم
به چرخ تا گریه کنه! بهشان توپیدم فکرشو نکردید کور بشید! محمد حسین گفت میخواستیم بریم پشت کمد قایم بشیم فرهاد آمد دستشان را گرفت برد بیرون.
چند تا کاغذ آتش زد. کمی دود به
خوردشان داد تا آرام بگیرند.برای اینکه مشغول شوند برایشان کرم ابریشم میخریدم چند روز
سرگرم بودند تا پروانه شوند با
مجتبی پروانه ها را خشک میکردند بعد با سوزن آنها را میزدند توی یک تابلو اینها مثل مسکن موقتی شیطنت هایشان را درمان میکرد یک دفعه میدیدی خیال چتربازی زده به کله شان محمد حسین زهرا را شیر کرده بود که از بالکن بپرند نزدیک دو متر ارتفاع با چترهایشان پریده بودند پایین . محمد حسین قسر در رفته بود؛ فقط
👇👇👇
#کتاب_آرام_جان
#خاطراتی_از_شهید
#محمد_حسین_حدادیان
#به_روایت_مادر
#نویسنده: محمد علی جعفری
#نشر_شهید_کاظمی
#قسمت_بیست و دوم
بعد از اثاث کشی اولین کاری که کردم رفتم امامزاده به آقا علی اکبر (ع) گفتم آقا جان ما اومدیم همسایه شما شدیم؛ به این همسایگی هم افتخار میکنیم فقط منت بذارید این توفیق رو از ما نگیرید.» بعد قسمشان دادم که ما را از این محله تکان ندهند حتی این جمله را به کار :بردم اگرم جابه جا شدیم دور
خودتون بگردیم
خانه کوچه فریبا خیر داشت. خیلی وقت بود میخواستم ماه محرم داخل خانه روضه بگیریم شرایط جور نمیشد آن سال زمینه مهیا بود ولی همت به خرج ندادیم چند روز بعدش دوستم زنگ زد تو نیتی داشتی؟ گفتم: «چطور مگه؟» :گفت: دیشب خواب دیدم دورتادور
خونه تون عکس شهید چیده؛ خود شهدا هم اومده بودن روضه به پا کنند این خواب حجتی شد که روضه خوانی را جدی بگیریم پنج روز اول دهه دوم محرم سیاهی زدیم همیشه میگفتم چرا» از روزی که
تازه باید عزاداریها شروع بشه خیمه ها رو جمع میکنن؟! از طرفی
هم خانه مان کوچک بود. فقط خانمها را دعوت کردیم
👇👇👇
#کتاب_آرام_جان
#خاطراتی_از_شهید
#محمد_حسین_حدادیان
#به_روایت_مادر
#نویسنده: محمد علی جعفری
#نشر_شهید_کاظمی
#قسمت_بیست و سوم
محمد حسین دیگر زیاد با بازیهای بچگانه شاد نمی شد حس بزرگتری
داشت نسبت به بقیه بهش حق میدادم در پنج سالگی با پدرش رفته بود میدان تیر شب تا صبح خوابش .نبرد نرفت روی تختش بخوابد. پتویش را انداخت کنار پتوی فرهاد میترسید صبح او را قال .بگذارد موقع اذان صبح بیدارمان کرد که بلند شوید آتش توی کفشش بود
برای رفتن به میدان تیر
ظهر دیدم روی کول فرهاد است چه خُرخری به راه انداخته بود. مسئول آنجا پنج تا تیر داده بود شلیک کند. فرهاد میگفت: «وقتی اسلحه رو
گرفتم و شلیک کرد، دیگه خیالش
راحت شد رفت توی ماشین خوابید! این بچه دیگر تفنگ
پلاستیکی برایش بی معنی بود. مدام با دستبند و لوازم پایگاه پدرش بازی می کرد فرهاد رفت بیرون. سرکی کشید توی هال مطمئن شد پدرش نیست. آمد که مامان بیا بهت دستبند بزنم . وسط پوست گرفتن سیب زمینی یک سر دستبند را زد به دستم یک سرش هم به دسته مبل گفتم خدا خفه ت نکنه برو کلیدش رو بیار!»
خودش را لوس کرد «پیش
باباست» میخواستم مثل
سیب زمینی ها خلالش کنم زنگ زدم به فرهاد که پاشو بیا دست من را باز کن. این دفعه که فرهاد آمد، یک دفعه دو تا انگشتهای شستش را با شست بند بسته بود .زهرا دوید توی آشپزخانه که مامان بدو بیا. انگشتهایش سیاه شده بود. از شدت فشار نعره میزد. زنگ زد به
فرهاد جلسه بود نمیتوانست بیاید. یکی دو ساعتی گذشت. یکی از دوستان فرهاد آمد دم در آقای میرانصاری وقتی در را باز کردم صدا زد: «محمد زهرا بیا ببنیم چه
دسته گلی به آب دادی؟!»
👇👇👇👇
#کتاب_آرام_جان
#خاطراتی_از_شهید
#محمد_حسین_حدادیان
#به_روایت_مادر
#نویسنده: محمد علی جعفری
#نشر_شهید_کاظمی
#قسمت_بیست و چهارم
خانه مامان جمیله مهمان بودیم. فرهاد آمد که دوستش زنگ زده گفته
شنبه داریم میریم .کربلا حالا چندشنبه بود؟ چهارشنبه اصرار کرده بود چهار تا صندلی خالی داریم و پاشو بیا فرهاد و بچه ها تا آن موقع زیارت عتبات قسمتشان نشده بود. من فقط یک بار زمان صدام رفته بودم . هنوز حلاوت و عطش زیارت در
وجودم غلیان میکرد.
هوایی شدم به فرهاد گفتم: میای بریم؟ انگار او هم آرام و قرار نداشت مردد بود نمیدانست بنشیند یا بایستد قبول کند یا نکند دوسه بار
شانه بالا انداخت. ذوق کرده بودم که میتوانیم روز غدیر در حرم امیرالمؤمنین (ع) زائر باشیم
فرهاد آخر سر گفت: «چطوری؟ نه پول داریم نه ویزا اینا سه روز دیگه راهی میشن اصرار کردم تو بگو ما میایم امام حسین درست میکنه! دلش نرم شد زنگ زد به دوستش. کار گیر کارت ملی هایمان بود. اتفاقاً توی کیف فرهاد همراهش بود سریع راه افتادیم سر راه کارت ملی ها را تحویل دوست فرهاد دادیم. در عرض نصف روز همه کارها افتاد روی ریل .روان پاسپورت که داشتیم، پول جور شد ، عکس و کارت ملی را هم
فرستادیم برای ویزا فقط مانده بود حال آشوب دل من مگر آرام و قرار میگرفتم شد بودم مثل
بچه کنکوریها دل توی دلم نبود
نکند فرهاد پشیمان شود نکند
اتفاقی بیفتد وسایل را از دور خانه جمع میکردم و تند تند ذکر میگفتم و صلوات میفرستادم حال و هوای سیزده رجب در سرم بود ذکر یاعلی گرفتم . انگار علی هایم از دیوار خانه میزد ،بیرون از محله میسرید میرفت تا لب مرز خسروی آنجا
میپیچید
👇👇👇
#کتاب_آرام_جان
#خاطراتی_از_شهید
#محمد_حسین_حدادیان
#به_روایت_مادر
#نویسنده: محمد علی جعفری
#نشر_شهید_کاظمی
#قسمت_بیست و ششم
#کتاب_آرام_جان
#خاطراتی_از_شهید
#محمد_حسین_حدادیان
#به_روایت_مادر
#نویسنده: محمد علی جعفری
#نشر_شهید_کاظمی
#قسمت_بیست و ششم
از وقتی محمد حسین وارد دبیرستان ،شد هر روز داستان داشتیم درس و مدرسه اش حاشیه خادمی هیئت و بسیجی فعالش به حساب میآمد. آدمی که تا نصفه شب توی پایگاه
و
بسیج بود نمیتوانست صبح در کلاس درسش بی تفاوت باشد اول متوسطه میرفت دبیرستان
غیرانتفاعی سبحان روبه روی تالار
فرمانیه. هر روز صبح از دکه
روزنامه فروشی کیهان می خرید
میبرد
کلاس می گفت: «بعضی
از بچه ها هم روزنامه آرمان میارن!» بحثشان بالا می گرفت.
میرفتم دنبالش چون جای پارک گیر نمی آمد زودتر راه می افتادم صدای زنگ مدرسه که بلند میشد
محمدحسین سر کوچه حاضر بود.
میخندیدم قبل از زنگ بیرون
اومدی؟ مگه سر کلاس نبودی؟»
می گفت قبل از زنگ کیفم روی
شونه مه» بعد شروع میکرد به تعریف کردن به قول خودش از
مبارزات انقلابی اش میگفت با لحن
لاتی
میگفت: «امروز زدم
تشتک مشتکشونه پایین آوردم
همین کارا رو میکنی که مدیرتون هر
روز زنگ میزنه
باد میانداخت به رگ گردنش که
خب این جماعت هنوز میگن توی انتخابات تقلب شده هارت و پورت الکیه هیچ مدرکی ندارن رو کنن،
فقط لاف میزنن
یکی از معلم هایش آمده بود پشتش. روی پایش بند نبود که آقای موسوی سر کلاس گفته من آقای خامنه ای را از پدرم بیشتر دوست دارم از طرفی مدیر مدرسه زنگ میزد به فرهاد که آقا این بچه شما مدرسه را به هم ریخته همه اش بحث سیاسی
سر هر بحث و ماجرا و بحرانی وارد میشد. ایست و بازرسی میزدند یا میرفتند برای شناسایی اگر توی روز هم کاری بود قید مدرسه را میزد.
👇👇👇
#کتاب_آرام_جان
#خاطراتی_از_شهید
#محمد_حسین_حدادیان
#به_روایت_مادر
#نویسنده: محمد علی جعفری
#نشر_شهید_کاظمی
#قسمت_بیست و هفتم
محمد حسین هم مدام با خیال راحت گفته «آقا همه چیز حله به گمان مدیر مدرسه انگاری در وزارتخانه ای
یک شغل برای محمدحسین رزرو
کرده بودیم.
پیش دانشگاهی محمد حسین
مصادف شد با انتخابات سال ۹۲ با دوسه تا از معلم هایش سر کاندیداها بگومگو کرده بود می گفت اینا تو خط نظام نیستن! زهرشان را بهش ریختند. سر جلسه امتحان راهش نداده بودند دوسه ماهی درگیر تسویه حساب معلم هایش بود. در آن ایام تا چند ماه انگار محمد حسین نمیدیدیم هر موقع
بهش زنگ میزدم میگفت «پایگاهم» ازپسر عمه اش شنیدم که
در حوزه ۱۳۵ فتح المبین برای
خودش بروبیایی دارد.
هم مسئول نیروی انسانیه هم جانشین اطلاعات حوزه
باورم نمیشد به سن و سالش
نمی خورد یک شب که با ریش
تراشیده و موی ژل زده و شلوار لی
چسبان از اتاقش بیرون آمد باورم
شد وقتی کفش کالج مازراتی را بدون جوراب پوشید دیگر سخت میشد تشخیص داد که این محمد حسین حدادیان است
.یک روز من و زهرا را برد کله پزی کنار
مدرسه زهرا در نیاوران مغازه تمیزی بود .بناگوش و زبان و پاچه و مغز سفارش داد. زیاد اهل سیراب شیردان
نبود. محمدحسین بادهان
آب افتاده داشت از مغزهایی تعریف میکرد که بچگی برایشان
می پختم صبح های جمعه از یک کله پزی مغز خام می گرفتم میگذاشتم داخل یک ظرف روی کتری و بخارپز میکردم چه کیفی می کردند برای این صبحانه
فرهاد به گوشی زهرا زنگ زد زهرا با آب و تاب توضیح میداد که بابا نبودی عجب کله پاچه ای خوردیم! وقتی
قطع کرد محمد حسین
گفت:
👇👇👇
#کتاب_آرام_جان
#خاطراتی_از_شهید
#محمد_حسین_حدادیان
#به_روایت_مادر
#نویسنده: محمد علی جعفری
#نشر_شهید_کاظمی
#قسمت_بیست و هشتم
نیم خیز نشست .جلویم بهش می:گفتم خب راحت بشین روی
زمین!» سرسفره و موقع تماشای تلویزیون هم نداشت، انگار داشت دیرش میشد. تسبیح شاه مقصودش را توی دست جمع کرد حاج خانم از حاج خانم گفتنش فهمیدم قضیه
جدی است.
نظرتون درباره سوریه رفتن من چیه؟ دستم را گذاشتم روی سینه ام سرش را بوسیدم و گفتم یک عمره توی زیارت عاشورا به امام حسین میگم انى سلم لمن سالمکم وحرب لمن حاربكم.» تسبیحش را انداخت بالا و
توی هوا چنگ زد بغلم گرفت و :گفت قربونت برم مشمول جان دیگر از سوریه حرفی نزد پدرش هر از
گاهی می
گفت که محمدحسین دارد
برای سوریه به درودیوار میزند. اما
پیش ما صدایش را در نمی آورد چند
نفر به فرهاد گرا داده بودند که پسرت آمده پیش ما. فرهاد میگفت هر جا رفته دست رد زدن به سینه ش، بسیجیها رو نمیبرن، تنها بچه های رسمی سپاه رو میفرستند.» دی ماه سال ۹۴ بود شب جمعه با شاه فرهاد آماده شدیم برویم عبدالعظیم رفتم توی اتاقش روی تختش به پهلو خوابیده بود؛ رو به
،دیوار رو به امام رضا (ع) تخت دو طبقه داشتند محمد حسین بالا میخوابید و زهرا .پایین لامپ را روشن نکردم هندزفری توی
گوشش بود. گوش تیز کردم ببینم
آهنگ گوش میدهد یا مداحی با
لرزش بدنش تخت غیر غیر صدا داد
انگار سنگینی حضورم را حس کرد برگشت نور مهتاب خیسی صورتش را بهم نشان داد. گفتم: «مگه نخوابیدی؟ گفت: «داشتم روضه گوش میدادم گفتم الان؟ این موقع شب؟! نیم خیز نشست روی
تخت
و گفت: «هر شب روضهٔ حضرت زهرا گوش میدم و
👇👇👇
#کتاب_آرام_جان
#خاطراتی_از_شهید
#محمد_حسین_حدادیان
#به_روایت_مادر
#نویسنده: محمد علی جعفری
#نشر_شهید_کاظمی
#قسمت_بیست و نهم
هنوز داغش روی دلش بود به سبب وضعیت تحصیلی اش که پادرهوا نگه داشته بود .نمیتوانست ویزا بگیرد. دو سال میرفت لب مرز سال اول به هر دری زد نتوانست رد شود .برگشت سال قبل حتی از مرز هم رد شده بود نمیدانم چطور، ولی زنگ زد از مرز رد شدیم؛ داریم میریم نجف خیلی خوشحال شدم به
همه میگفتم: «دعا کنید
محمد حسین به آرزوش برسه!»
گوش به زنگ بودم تا خط وخبری
شود. صبح زنگ زد دیدم دمغ است.
سین جیمش کردم با لحن خشکی
گفت: «برمگردوندن!»
تو که زنگ زدی رد شدم
ایست و بازرسی شهر کوت جلومونو گرفت !ویزا نداشتم برم گردوندن! نه او حوصله داشت توضیح دهد چطور برگشته تا مرز نه برای من
مهم بود.
تو الان داری میری آموزشی دوره ای دیدی؟ مگه نمیگن اونجا جنگ
شهریه؟
پوزخندی زد «مامان ما رو باش من قبلاً همه دوره هاشو دیدم.» ابرویی
بالا انداختم که بارک الله
ساکتو بردار بیار بیرون یه خرده خوراکی گذاشتم برات.
بیجان و قوه بود. یک عالمه خوراکی
مقوی گذاشتم برایش خرما انجیر ،خشک ،پسته بادام حتى تخمه آفتابگردان گفتم جوان هستند توی شب نشینی هایشان دور هم سرگرم میشوند غلغلکم داد مامان مگه
من
دارم میرم تفریح؟!» گفتم
اینها رو ببر، خودت هم نخوردی بده دوستات بخورن. پایش را کرد توی یک کفش که من اینها را نمیبرم. البته ساکش هم جا نداشت
که بخواهد همه را ببرد.
بعد از نماز ظهر رفت دوش بگیرد از پشت در سرک کشید مشمول جان صابون میخوام با پشت دست زدم به در و گفتم «بیا.» یکهو مشتی آب
غش غش می خندید
👇👇👇
#کتاب_آرام_جان
#خاطراتی_از_شهید
#محمد_حسین_حدادیان
#به_روایت_مادر
#نویسنده: محمد علی جعفری
#نشر_شهید_کاظمی
#قسمت_سی ام
تا زنگ میزدم بهش که برایت کباب تابه ای پخته ام میپرسید زیتون پرورده هم هست؟ میگفتم «آره هست.» می گفت: «مشمول جان دمت گرم... این غذا خوردن داره!» ولی وقتهایی که عجله داشت و غذا آماده نبود زنگ میزدم از بیرون
بیاورند. مشتری پروپاقرص
کنتاکیهای «خروس» بود. زنگ زدم و غذای مورد علاقه اش فیله سوخاری سفارش دادم محمدحسین خندید
«مامان اگه ما نباشیم این خروس
باید جمع کنه بره.»
نماز ظهرش را سر سجاده سفید گلدوزی شده اش خواند زیارت عاشورای روزانه اش
را هول هولکی ضمیمه اش کرد.نیم خیز
نشست سر سفره با لبخند. لبخندش
من را یاد روزهای محرم انداخت
سال خمسیمان اول محرم است. امسال فرهاد از بس سرش به
کارهای هیئت گرم بود، وقت
نمیکرد برود برای حساب کتاب سال
خمسی هر روز که مینشستیم سر
سفره غذا محمدحسین مینشست روبه روی فرهاد و به حالت متلک میگفت:بابا اینی که الان داریم میخوریم خمسشو ندادیم؛اشکال نداره؟ نه یک بار نه دوبار؛ بیش از ده بار تکرار کرد حوصله ام سررفت
بهش تشر زدم مسئولیت این کار با پدرته از قصد که نرفته دهه دوم میره اگرم گناهی مرتکب شده
گردن خودشه!»
غذایش را نیمه جویده قورت میداد. من که نصفه نیمه ول کردم پا شدم لباس بپوشم آمد توی اتاق گفت: مامان دوسه خطی وصیتنامه نوشتم... همرامه...» نگذاشتم ادامه دهد. بهش خندیدم بچه فسقلی این حرفها به سن تو نمیاد... مگه کسی وصیت نامه رو با خودش میبره؟ سربه زیر باتسبیح شاه مقصودش بازی بازی کرد. بعد چشم انداخت توی چشمم و گفت:
👇👇👇
#کتاب_آرام_جان
#خاطراتی_از_شهید
#محمد_حسین_حدادیان
#به_روایت_مادر
#نویسنده: محمد علی جعفری
#نشر_شهید_کاظمی
#قسمت_ ۳۱
ضبط ماشین را پلی کردم سوزن سوزن شدن دست و پایم کم نمیشد مداحی محمود کریمی بود یه قلب مبتلا تو این سینه ست مریضم و دوام اباالفضله» دوران دبستانشان توی ماشین دعوا داشتند. محمد حسین عاشق مداحی بود، زهرا می خواست آهنگ گوش بدهد. دو نفری هم یک دنده مگر کوتاه می آمدند زمان بندی کردیم نیم ساعت مداحی نیم ساعت آهنگ این روال ادامه داشت بزرگتر که شدند حساسیت زهرا به مداحی کمتر شد. کار به جایی رسید که کلاً آهنگ از ماشین حذف شد؛ فقط
مداحی محمود کریمی .خودم معمولاً موقع رانندگی رادیو معارف گوش میدادم تا محمد حسین مینشست توی ماشین رادیو را قطع میکرد و
می چسبید به مداحی
اشک از گوشه چشم فرهاد سرید. روزی که حاج محمود این مداحی را
میخواند آمد جلوی چشمم ورودی
امامزاده ایستاده بود جانبازان را میشناخت آقای گودرزی رسید.
جفت پاهایش قطع شده است. دوید ویلچرش را از صندوق عقب پایین آورد. جلوی در راننده ایستاد ایشان را سوار ویلچر کرد. او را برد داخل صحن چند دقیقه ای صبر کرد تا
آقای گودرزی زیارتنامه بخواند. چند قدم جلوتر ویلچر را به بچه های انتظامات تحویل داد برگشت و سوار
ماشین شد و رفت
.یک بار ازش پرسیدم توی جیب لباس خادمیت چی میذاری این قدر
،گفت:
قلمبه میشه؟» خندید و سوئیچ ماشین جانبازا. هر شب سوئیچشان را می گرفت که ماشینشان را در جای نزدیکی پارک کند .پایان مراسم زودتر میرفت ماشینها را می آورد که یکی یکی سوار
شوند و بروند.
وارد بلوار اندرزگو شدیم
نقطه به نقطه اش خاطره بود .
👇👇👇