ketabrah.irpart-20.mp3
زمان:
حجم:
21.52M
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃
#کتاب_صوتی
#خاطرات_ایران
#خاطرات
#خانم_ایرانِ _ترابی
⚘فصل#شانزدهم و هفدهم ⚘
#قسمت_بیستم
#شهید_محمود_بمب_ساز
#کپی و #استفاده از صوت با ذکر #صلوات #بلامانع است .
⚘نثارارواح طیبه شهداء .امام شهداء و اموات#صلوات ⚘
🍃🌷🍃🕊🍃🌷🕊🍃🌷
امام زادگان عشق. محله زینبیه
🌷🍃🕊🌷🍃🕊🌷🍃🌷
ketabrah.ir25.mp3
زمان:
حجم:
28.46M
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🌷🍃🌷
#کتاب_صوتی
#در_کمین_گل_سرخ🌺
#روایتی_از_زندگی
#سپهبد_شهید
#علی_صیاد_شیرازی
💐 #فصل_ سوم💐
💐#قسمت_بیستم💐
#کپی و #استفاده از صوت با ذکر #صلوات ، #بلامانع است .
⚘نثار ارواح طیبه شهداء _ امام شهداء و اموات#صلوات⚘
جهت شنیدن صوت تفسیر قطره ای قرآن توسط حجت الاسلام والمسلمین قرائتی وکتاب صوتی در کمین گل سرخ به لینک مراجعه فرمائید.
👇👇👇👇👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
#اسمتومصطفاست #قسمت_بیستم
دوید از اتاق رفت بیرون.سجاد میخواست برود اراک دانشگاه.
آمد ساکش را بردارد،به هم نگاه هم نکردیم،حتی خداحافظی هم.
گونه هایم سرخ شده بود.صدای مامان را شنیدم که گفت:((علی آقا بریم شیر بخریم؟))هر وقت قرار بود خواستگار بیاید،مامان یادش میفتاد قرار است شیر بخرد و پدر را از خانه بیرون میکشید.
بی آنکه به رویم بیاورم کارهایم را کردم و رفتم پایگاه،اما حال درستی نداشتم.مدام جمله ای در سرم میچرخید:آقای صدرزاده میشه این در رو بگذارین داخل وانت؟
چادر سفید گل صورتی ام را روی پیراهنی که تازه خریده بودم،انداختم و دمپایی رو فرشی هایم را هم پا کردم و در حالی که رو گرفته بودم به اتاق پذیرایی رفتم.مادرت بود و خواهرت و زن داداش بزرگت.
اولین صحبت از سوی مادرت بود:((شنیدم حوزه میرین!))
_بله!
_حوزه قلعه حسن خان؟
_بله!
_سطح علمی اونجا چطوره؟
_بدنیست!
این بار هم فقط به لب و دهان مادرت نگاه میکردم.هنوز یخ من باز نشده بود که صدای ماشین آمد.
_آخ ببخشید .پدرم اومدن!
⬅️ #ادامه_دارد....
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
#پسرک_فلافل_فروش |
#وابستگی_به_نجف
#قسمت_بیستم
ایام حضور هادی در نجف به چند دوره تقسیم می شود. حالات و احوال او در این سه سال حضور او بسیار متفاوت است. زمانی تلاش داشت تا یک کار در کنار تحصیل پیدا کند و درآمد داشته باشد. کار برایش مهیا شد، بعد از مدتی کار ثابت با حقوق مشخص را رها کرد و به دنبال انجام کار برای مردم و به نیت رضای پروردگار بود. هادی کم کم به حضور در نجف و زندگی در کنار امیرالمؤمنین علی (ع) بسیار وابسته شد.
وقتی به ایران بر می گشت، نمی توانست تهران را تحمل کند. انگار گم گشته ای داشت که می خواست سریع به او برسد. دیگر در تهران مثل یک غریبه بود. حتی حضور در مسجد و بین بچه ها و رفقای قدیمی او را سیر نمی کرد. این وابستگی را وقتی بیشتر حس کردم که می گفت: حتی وقتی به کربلا می روم و از حضور در آنجا لذت می برم، دلم برای نجف تنگ می شود. می خواهم زودتر به کنار مولا امیرالمؤمنین برگردم. این را از مطالعاتی که داشت
میتوانستم بفهمم. هادی در ابتدا برای خواندن کتاب های اخلاقی به سراغ آثار مقدماتی رفت. آداب الطلاب آقای مجتهدی را می خواند و.. رفته رفته به سراغ آثار بزرگان عرفان رفت. با مطالعه آثار و زندگی این اشخاص، روزبه روز حالات معنوی او تغییر می کرد. من دیده بودم که رفاقت های هادی کم شده بود. بر خلاف اوايل حضور در نجف، دیگر کم حرف شده بود.
#کتاب_با_بابا
براساس خاطراتی از
#سردار_شهید_حاج_محمد_طاهری
و فرزندش#مصطفی
#قسمت_بیستم
#به_جای_پدر
بهمن ۱۳۸۲ بود. الحمدلله حال من بسیار بهتر از قبل شده بود. من حتي در امتحانات پایان ترم دانشگاه شرکت کردم. البته در برخي امتحانها نمي توانستم سؤالات را جواب بدهم. اینها هم از عوارض ضربه وارد شده به سرم بود. یک روز در اواخر بهمن همان سال، آقاي پيروي به من گفت: الحمدلله که مشکل شما برطرف شد، خیلی برایت دعا کردم. خيلي از خدا خواستم که سلامتی شما بازگردد. ایشان پس از کمی سکوت گفت: مندر ایام بيهوشي شما، به خدا گفتم که عمرم را کرده ام. مرا به جاي مصطفي انتخاب کن. بارها به خدا گفتم: مي خواهم به یاران شهیدم برسم. مرا حاجت روا کن آقاي پيروي گفت: وقتي شما بهشت را توصیف می کردي با خودم گفتم: چقدر ضرر کردم که همراه با شهدا نرفتم. این را هم بگویم که من نیز ماجرایی شبیه شما داشتم. وقتي تعجب مرا دید ادامه داد: در طي عملیات فتح المبين، انفجاری در مقابل من صورت گرفت و روده هایم بیرون ریخت! آنها را با کمکرزمندگان به داخل شکم ریختم! شکم مرا با چند چفیه بستند و مرا را به امدادگر رساندند. آنها مرا به بیمارستاني در اهواز بردند. گلولهاي که در کنار نخاع من قرار داشت با عمل جراحي خارج کردند و مرا با هواپیما به بیمارستاني در اصفهان منتقل کردند. در آنجا به هوش آمدم و درد زیادي داشتم. من متوسل به امام عصر(عج) شدم. نیمه شب در حالي که از شدت درد اشک می ریختم متوجه شدم که یک نفر با چهرهاي بسیار نوراني بالاي سر من قرار دارد.
به من فرمودند: چرا مرا به مادرم قسم ميدهي؟!
#کتاب_آرام_جان
#خاطراتی_از_شهید
#محمد_حسین_حدادیان
#به_روایت_مادر
#نویسنده: محمد علی جعفری
#نشر_شهید_کاظمی
#قسمت_بیستم
شیر به شیر بچه
سومم آمد.
محمد حسین یک سال و
هشت
ماهش بود که برایش آبجی آوردم از قبل به همه گفته بودم اگر دختر بود، اسمش را زهرا میگذارم در اتاق
زایمان وقتی متوجه شدم دختر است
اشک از گوشه چشمم راه افتاد.
متوسل شدم به حضرت زهرا «به عشق شما اسم دخترمو میذارم زهرا به نیت سلامتی اش هر سال ۲۹ جمادی الثانی روز شهادت شما پنج
کیلو برنج آب میریزم
تازه از بیمارستان مرخص شده بودم با بچه هایم رفته بودم خانه
پدرشوهرم. مامان جمیله آمده بود دیدنم . تلفن خانه زنگ خورد. فریده خانم فرهاد را صدا زد که با او کار دارند فرهاد رنگ پریده با چشم و
ابرو اشاره کرد بروم داخل اتاق یک راست رفت سر اصل قصه اتاق
دور سرم چرخید کنار دیوار شل شدم بهم گفت خودت را جمع وجور کن و مادرت را ببر خانه. خودش هم بدون خداحافظی از خانه زد بیرون رفتم توی آشپزخانه صورتم را شستم چشمانم را با پر چادر خشک کردم بغض گلویم را خوردم، خیلی خونسرد به مامان جمیله گفتم پاشو بریم خونه با تعجب پرسید
برای چی حالا وسط مهمونی؟» بهانه آوردم که با فرهاد حرفم شده و
الان نمیخواهم اینجا بمانم خودخوری کرد«شما که با هم خوب !بودید چی شد یک دفعه؟!» توی اتاق سیر تا پیاز ماجرا را برایم مادر شوهرم تعریف کردم برادرم علی افتاده بود در وادی بدنسازی بدنی به هم زد هیکل روفرمی پیدا کرد. دم به دقیقه فیگور می گرفت.
👇👇👇
دکل ۲۰.mp3
زمان:
حجم:
6.38M
🎙 #قسمت_بیستم از کتاب #دکل
📚 #کتاب_صوتی 🔊
«قبل از خواب کتاب خوب بشنوید»
🕒 مدت: ۱۳ دقیقه و ۱۷ ثانیه
💾 حجم: ۳ مگابایت
اولین مستند داستانی گام دوم انقلاب
به قلم: روح الله ولی ابرقوئی
ناشر: انتشارات شهید کاظمی
0⃣2⃣#قسمت_بیستم
🚩#هیئت_بانوان_پیشکسوت_زینبی_س
👇👇
〰💠〰🌸〰💠
@Heiat1400_p_zeinaby
〰💠〰🌸〰💠
20.mp3
زمان:
حجم:
3.38M
#کتاب_صوتی
#خاطرات_ارتشبد_فردوست
💐 #قسمت_بیستم💐
#کپی و #استفاده از صوت با ذکر #صلوات ، #بلامانع است .
شادی روح #امام_راحل و #شهدا
#صلوات
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#و_عجل_فرجهم
#خار_و_گل_میخک
از شهید یحیی السنوار
#قسمت_بیستم
آن ریختند و تعدادی از اعضای آن را کشتند و تعدادی دیگر را مجروح کردند نیروهای کمکی بزرگی از سوی نیروهای اشغالگر آمدند، منطقه را محاصره کردند و شروع به بیرون کشیدن مردم از آنجا کردند.
مردان خانه های مجاور مورد ضرب و شتم لگد تحقیر و تیراندازی هوایی قرار میگرفتند و در مقابل دیوار، با تفنگهایی که به سمت سرشان نشانه رفته بودند، به صف میکردند و آنها را میزدند و لگد میزدند و این کار ادامه داشت. افسر استخباراتی مسئول منطقه آمد و شروع کرد به بررسی تک تک افراد سپس در حالی که در موتر خود نشسته بود و در باز بود آنها را یکی یکی صدا زد، سپس یکی از آنها در حالی که تفنگ ها را به سمت او نشانه رفته بودند، کنارش ایستاد. و او شروع به پرسیدن دهها یا حتی صدها سوال اطلاعاتی مفید در تشخیص فداییان مقاومتی کرد به این امید که بیشترین نمره را کسب کند.
چند روز بعد مقررات منع رفت و آمد برداشته شد و طبق معمول به مدرسه رفتیم، در تعطیلات بعد از سه دوره اول به حمام رفتم در آنجا پسرها را دیدم که از دیواری که بلند نبود بالا می رفتند و آن را نگاه می کردند. و با پسرهای دیگه صحبت میکردم.پس رفتم سمت دیوار و مثل بقیه بالا رفتم نگاه کردم دیدم مشرف به مدرسه راهنمایی بودیم که برادرم حسن درس میخواند و پسرهایی که در مدرسه درس میخواندن نسبت به من بلندتر و بزرگتر به نظر میرسیدند. در این روزها در مسیر بازگشت از مدرسه به خانه من برادرم محمود و پسر عمویم ابراهیم و در میان صدها دانش آموزی که خیابان را پر میکردند پسر عمویم حسن را در دهها متری من و بین خودم دیدم و او با تعداد زیادی دانش آموز دختر و پسر بود. انگار دیدم حسن دستش را به سمت دهانش برد و چیزی در دهانش گذاشت، آیا سیگار است؟ بعد دیدم دستش را پایین می آورد و از دهانش دود بیرون میداد دستان محمد و ابراهیم را که مثل همیشه دستم را گرفته بودند گرفتم و با تعجب به من نگاه کردند و با چشمانم به سمت حسن اشاره کردم حرف مرا نفهمیدند و با حیرت و تعجب پرسیدند چی شد چی شد :گفتم حسن!
پرسیدند او را چه شده است؟ پولش !!حسن متوجه شده بود که ما پشت سرش هستیم پس ته سیگاری را که میکشید پرت کرد به زمین و محمد و ابراهیم چیزی ندیدند ما رسیده بودیم.
از ترس اینکه مرا با لگدهایش بزند ساکت ماندم. وقتی به خانه برگشتیم، بعد از فرصتی که پیش آمد، مادرم را تنها یافتم و آهسته برای حرف زدن به او نزدیک شدم. تا در گوشش بگویم که دیدم حسن پسر عمویم دارد سیگار می کشد، مادرم با نگاهی تند رو به من کرد و گفت:حتمامیخواهی تو هم سیگار بکشی! اشتباه میکنی این را به کسی نگو .سرم را به نشانه موافقت تکان دادم رفتم و چیزی نگفتم آن روز برایم جالب بود که پسر عمویم حسن توسط مادرم مورد باز پرس قرار گرفته بود و با او صحبت میکرد بدون شنیدن صحبت هایشان سرم را پایین انداختم چند روز بعد که از مدرسه برگشتیم صدای برادرم محمود را شنیدم که به مادرم گفت پسر عمویم حسن آن روز مدرسه نرفته است. گیجی را در چهره مادرم دیدم که چه کاری می تواند برای رفع این مشکل انجام دهد.
دیدم مادرم با پدربزرگم در این مورد صحبت می کند و حسن را صدا زدند و با خشونت با او صحبت کردند و او سعی کرد از خود دفاع کند. فایده ای نداشت و او را تهدید کردند که محمود و حسن او را محکم میگیرند و با طناب به تیر خانه می بندند. و در صورت نرفتن به مدرسه و ترک تحصیل او را لت و کوب می کنند. بعد از چند روز مادرم در جیب شلوارش چند نخ سیگار و یک ربع لیره پیدا کرد و برد پیش پدربزرگم که در حیاط خانه نشسته بود و گفت: ببین از نوه ات چه پیدا کردم. پدربزرگ با تعجب به آنچه در دست مادرم بود نگاه کرد و پرسید: این پسر پول را از کجا آورده است؟
بعد مادرم سر محمود و حسن فریاد زد که فوراً ،حسن پسر عمویم را بیاورند بیرون رفتند و مدتی غیبت کردند، بعد برگشتند. و او را آوردند پدربزرگم از کم بینایی چشم و نگرانی رنج میبرد و نمیتوانست کاری بکند در اینجا مادرم مسئولیت تحقیق از پسر عمویم حسن را بر عهده گرفت و پرسید پول را از کجا آورده ای؟ حسن پرسید: «پول چیست؟» او در جواب یک ربع لیره و سیگار را به او نشان داد.
حسن سکوت کرد و آن را در دستش انداخت و گویی گفت: این یک فاجعه است، سعی کرد طفره برود. مادرم سر محمود و حسن فریاد زد که محکم اش بگیرید به فاطمه فریاد زد فاطمه طناب را بیاور همه عجله کردند تا وظایفشان را انجام دهند من و برادرم محمد و پسر عمویم ابراهیم نظاره گر بودیم ما خیلی ترسیده بودیم و در تعجب قرار داشتیم. از آنچه اتفاق می افتاد. محمود و حسن پسر عمویم حسن را گرفتند و به سمت تیر خانه کشیدند،
فاطمه طناب را آورد و مادرم در حالی که مشغول بازجویی بود شروع به بستن او به تیر کردند. وقتی متوجه شد که کار جدی است جیغ زد و گفت: من نیم لیری که از پدربزرگم افتاده بود را برداشتم ..
ادامه دارد ...