part-23.mp3
22.02M
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃
#کتاب_صوتی
#خاطرات_ایران
#خاطرات
#خانم_ایرانِ _ترابی
⚘فصل#بیستم⚘
#قسمت_بیست و سوم
#بمباران_هوایی_تهران
#کپی و #استفاده از صوت با ذکر #صلوات #بلامانع است .
⚘نثارارواح طیبه شهداء .امام شهداء و اموات#صلوات ⚘
🍃🌷🍃🕊🍃🌷🕊🍃🌷
امام زادگان عشق. محله زینبیه
🌷🍃🕊🌷🍃🕊🌷🍃🌷
part-24.mp3
26.43M
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃
#کتاب_صوتی
#خاطرات_ایران
#خاطرات
#خانم_ایرانِ _ترابی
⚘فصل#بیستم⚘
#قسمت_بیست و چهارم
#عملیات_مرصاد
#کپی و #استفاده از صوت با ذکر #صلوات #بلامانع است .
⚘نثارارواح طیبه شهداء .امام شهداء و اموات#صلوات ⚘
🍃🌷🍃🕊🍃🌷🕊🍃🌷
امام زادگان عشق. محله زینبیه
🌷🍃🕊🌷🍃🕊🌷🍃🌷
part-25.mp3
18.98M
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃
#کتاب_صوتی
#خاطرات_ایران
#خاطرات
#خانم_ایرانِ _ترابی
⚘فصل#بیست و یکم ⚘
#قسمت_بیست و پنجم
#پایان
#کپی و #استفاده از صوت با ذکر #صلوات #بلامانع است .
⚘نثارارواح طیبه شهداء .امام شهداء و اموات#صلوات ⚘
🍃🌷🍃🕊🍃🌷🕊🍃🌷
امام زادگان عشق. محله زینبیه
🌷🍃🕊🌷🍃🕊🌷🍃🌷
26.mp3
23.47M
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🌷🍃🌷
#کتاب_صوتی
#در_کمین_گل_سرخ🌺
#روایتی_از_زندگی
#سپهبد_شهید
#علی_صیاد_شیرازی
💐 #فصل_ چهارم💐
💐#قسمت_بیست و یکم 💐
#کپی و #استفاده از صوت با ذکر #صلوات ، #بلامانع است .
⚘نثار ارواح طیبه شهداء _ امام شهداء و اموات#صلوات⚘
جهت شنیدن صوت تفسیر قطره ای قرآن توسط حجت الاسلام والمسلمین قرائتی وکتاب صوتی در کمین گل سرخ به لینک مراجعه فرمائید.
👇👇👇👇👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
27.mp3
26.71M
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🌷🍃🌷
#کتاب_صوتی
#در_کمین_گل_سرخ🌺
#روایتی_از_زندگی
#سپهبد_شهید
#علی_صیاد_شیرازی
💐 #فصل_ پنجم💐
💐#قسمت_بیست و دوم 💐
#پایان
#کپی و #استفاده از صوت با ذکر #صلوات ، #بلامانع است .
⚘نثار ارواح طیبه شهداء _ امام شهداء و اموات#صلوات⚘
جهت شنیدن صوت تفسیر قطره ای قرآن توسط حجت الاسلام والمسلمین قرائتی وکتاب صوتی در کمین گل سرخ به لینک مراجعه فرمائید.
👇👇👇👇👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
#پسرک_فلافل_فروش |
#دست_سوخته
#قسمت_بیست و یکم
#راوی_سید روح الله میرصانع
از بالاترین ویژگی های آقا هادی که باعث شد در این سن کم، ره صدساله را یک شبه طی کند طهارت درونی او بود. بر خلاف بسیاری از انسانها که ظاهر و باطن یکسانی ندارند، هادی بسیار پاک و صاف و بدون هر گونه ناپاکی بود. حرفش را میزد و اگر اشکالی در کار خودش میدید، سعی در برطرف نمودن آن داشت. یادم هست اواخر سال ۱۳۹۰ آمد و در حوزه کاشف الغطا نجف مشغول
تحصیل شد. بعد از مدتی کار پیدا کرد و دیگر از شهریه استفاده نکرد. آن اوایل به هادی گفتم: نمیخوای زن بگیری؟ میخندید و می گفت: نه، فعلا باید به درس و بحث برسم. سال بعد وقتی درباره زن و زندگی با او صحبت می کردم، احساس کردم بدش نمی آید که زن بگیرد. چند نفر از طلبه های هم مباحثه با هادی متأهل شده بودند و ظاهرا در هادی تأثیر گذاشته بودند. یک بار سر شوخی را باز کرد و بعد هم گفت: اگر یه وقت مورد خوبی برای
#پسرک_فلافل_فروش |
#دوست
#راوی_حاج باقرشیرازی
#قسمت_بیست و دوم
حدود پنجاه سال اختلاف سنی داشتیم. اما رفاقت من با هادی حتی همین حالا که شهید شده بسیار زیاد است! روزی نیست که من و خانواده ام برای هادی فاتحه نخوانیم. از بس که این جوان در حق ما و بیشتر خانواده های این محل احسان کرد. من کنار مسجد هندی مغازه دارم. رفاقت ما از آنجا آغاز شد که میدیدم یک جوان در انتهای مسجد مشغول عبادت و سجده شده و چفیه ای روی
سرش می کشد؟ موقعی که نماز آغاز می شد، این جوان بلند می شد و به صف جماعت ملحق میشد. نمازهای این جوان هم بسیار عارفانه بود. چند بار او را دیدم. فهمیدم از طلبه های با اخلاص نجف است. یک بار موقعی که میخواست مهر بردارد با هم مواجه شدیم و من سلام کردم. این جوان خیلی با ادب جواب داد. روز بعد دوباره سلام و علیک کردیم. یکی دو روز بعد ایشان را دوباره دیدم. فهمیدم ایرانی است. گفتم: چطورید، اسم شما چیست؟ اینجا چه
کار می کنید؟ نگاهی به چهره من انداخت و گفت: یک بنده خدا هستم که میخوام در کنار امیرالمؤمنین (ع) درس بخوانم. کمی به من برخورد. او جواب درستی به من نداد، گفتم: من هم مثل شما ایرانی هستم، اهل شیراز و پدرم از علمای این شهر بوده، میخواستم با شما که هم وطن من هستی آشنا بشم. لبخندی زد و گفت: من رو ابراهیم صدا کنید. تو این شهر هم مشغول درس هستم. بعد خداحافظی کرد و رفت.
#کتاب_با_بابا
براساس خاطراتی از
#سردار_شهید_حاج_محمد_طاهری
و فرزندش#مصطفی
#قسمت_بیست و یکم
#حادثه
دو روز بعد، صبح روز چهارشنبه ۲۹ بهمن ۱۳۸۲ بعد از نماز صبح به آقاي پیروي خبر دادند که حادثه اي در راه آهن خراسان رخ داده! ایشان خيلي سریع خودش را به راه آهن رساند. بلافاصله همراه با برخی مسئولین به سمت نیشابور حرکت کردند. ماجرا از این قرار بود که یک قطار باري متوقف شده در ایستگاه ابومسلم، به دلیل بسته نشدن ترمزها به سمت نیشابور رها مي شود. این قطار که لکوموتیو نداشت، به خاطر شیب زمین، با سرعت راهينیشابور مي شود. مسئولین ایستگاههای بین راه، قطارهاي مسافري را از سر راه این قطار خارج مي کنند. این قطار تا ۱۷ کیلومتری نیشابور مي رود و آنجا با یک قطار مانده در ایستگاه خیام برخورد می کند و از ریل خارج می شود. چندین واگن این قطار حامل بنزین و مواد سوختني و شيميايي بود. مأمورین آتش نشاني، حریق ایجاد شده را سریع خاموش می کنند. آقاي پيروي و تیم بازرسي راه آهن مشهد، خودشان را به محل قطارمی رسانند و مشغول پیگیري علت حادثه بودند. حدود ساعت ۹ صبح اعلام می شود که منطقه پاکسازي شده و دیگر احتمال آتش سوزي وجود ندارد. خبرنگاران و برخي مردم محلي از روستاهاي اطراف مشغول تماشا بودند. مأمورین نیروی انتظامي و راه آهن هم خودشان را رسانده بودند. درست در همان ساعات، ترکیبات شیمیایی ایجاد شده از آب و مواد شيميايي داخل واگنها، باعث یک انفجار عظيم مي شود.
انفجاري معادل ۱۸۰ تن ماده تی ان تی!!
#کتاب_با_بابا
براساس خاطراتی از
#سردار_شهید_حاج_محمد_طاهری
و فرزندش#مصطفی
#قسمت_بیست و دوم
#تداعی
یکی دو ماه بعد از اینکه از بیمارستان مرخص شدم، آیت الله حکیم در شهر نجف به شهادت رسید. وقتي تلویزیون خبر را اعلام کرد، به همه گفتم: من این خبر را می دانستم، من دیده بودم که ایشان در روز جمعه در نجف به شهادت می رسد؟ همه تعجب کردند. خودم نیز بیشتر! چند ماه بعد، وقتی خبر شهادت آقاي پیروي به ما رسید، احساس کردم من از این ماجرا نیز خبر داشتم! گویی نحوه شهادت ایشان را دیده بودم! خیلی فکر کردم، يعني از کجا اینمطلب را می دانستم!؟ گویي من از همه حوادث خبر داشتم، همه چیز را دیده و فراموش کرده بودم. درست مثل کسی که خوابي ميبیند و فراموش می کند، اما با رخ دادن بعضي اتفاقات، خواب خودش را به یاد می آورد؟ با یکی از پزشکان که در این زمینه اطلاعات خوبي داشت صحبت
کردم. گفتم من احساس می کنم تمامي اتفاقاتي که مي خواهد تا پایان عمرم رخ دهد را دیده ام. اما آنها را به خاطر نمي آورم. وقتي حادثه اي رخ ميدهد تازه بهخاطر می آورم که من از آن موضوع خبر داشتم، ولي گويي کسي ذهنم را پوشانده تا از آن مطلب بی خبر باشم. این استاد که به مسائل معنوي هم مسلط بود به من گفت: معمولا کساني که تجربه نزدیک به مرگ پیدا می کنند و مانند شما به آن سوي هستي ميروند، علم مطلق به تمام مسائل پیدا می کنند، يعني از همه چیز با خبر می شوند، اما وقتي قرار باشد به دنیا بازگردند، علم آنها نسبت به وقایع آینده پوشیده مي شود، يعني لازمه زندگی در دنیا همین است. اگر تو از حوادث آینده باجزئیات کامل خبر داشته باشي،
👇👇👇👇
#کتاب_با_بابا
براساس خاطراتی از
#سردار_شهید_حاج_محمد_طاهری
و فرزندش#مصطفی
#قسمت_بیست و سوم
#امتحان_الهی
دو سه سال بعد از ماجرایي که براي من پیش آمد و سفری که به بهشت داشتم، مدرک دکترای داروسازي را گرفتم و برای شروع کار به داروخانه دکتر ابراهیمی پور آمدم. ایشان یکي از داروسازان مؤمن بود و کار کردن با ایشان برای من افتخار بود. دکتر هم که میدید من به نماز اول وقت و مسائل دیني توجه دارم، خيلي خوشحال بود. یک روز به من گفت: دکتر، من یک فرمانده در جبهه داشتم که خيلي آدم مخلصي بود. او اهل کاشمرو
اسمش حاج محمد طاهري بود. شما اون شهید رو ميشناسي؟ گفتم: اسمش رو شنیدم. دکتر گفت: ما در تیپ، هشت تا روحاني داشتیم. اما هر وقت جلسه اخلاق بود حاجي طاهري سخنراني می کرد. با اینکه بعدها فهمیدم شش کلاس سواد داشت اما نميداني چقدر کلام این مرد تأثیر داشت. يكبار داشتم توي محوطه قدم میزدم که دیدم صداي حاجي طاهري از يكي از چادرها می یاد. جلسه خصوصي بود. اما از لاي چادر نگاه کردم و دیدم تمام روحاني هاي تیپ ما توي چادر جمع شدند و حاجي طاهري داره به اونها درس ميده! می خوام بگم این مرد چقدر باسواد و چقدر اهل عمل به دستورات دین بود که حتي روحانیون تیپ ما شاگرد او بودند. حرف هاي دکتر برایم جالب بود. یک عکس از پدر همراهم بود که نشانش دادم. گفت: بله بله، خودشه. نمي داني این مرد چقدر خالص بود. هیچکس از حاجي طاهري گناه ندیده بود. راستی این عکس رو از کجا آوردي!؟ گفتم: من هم مثل شما شهید طاهري رو دوست دارم
👇👇👇👇
#کتاب_با_بابا
براساس خاطراتی از
#سردار_شهید_حاج_محمد_طاهری
و فرزندش#مصطفی
#قسمت_بیست و چهارم
#بابا
سال ۱۳۸۲ با شوک بسیار سخت شهادت پدر همسرم به پایان رسید. من بار دیگر «بابا» را از دست دادم. این نکته را بگویم که من از بیان کردن لفظ «بابا» خوشم نمی آید! يعني با شنیدن این کلمه حالم تغيير می کند. گویی تمام سختيها یکباره روي دوشم ریخته می شود؟ از کودکی این واژه براي من غریب بود. پدر من همیشه در جبهه بود و از اینکه به او حاجي طاهري بگویم
خوشحال ميشد. وقتي بزرگتر شدم و دیدم که از نعمت
بابا محروم هستم و به همین دلیل در زندگی با مشکلاتی روبرو میشوم، به این کلمه بیشتر حساسیت پیدا کردم. حتي مادرم گفت با کسي ازدواج کن که پدر داشته باشد تا جاي خالي «بابا» را براي تو پرکند و آقاي پيروي بهترین است. اما زماني که با آقاي پيروي آشنا شدم، دیگر سختي واژه بابا برایم کمتر شد. واقعا احساس می کردم که یک پشت و پناه و یک باباي مهربان، بالا سر زندگی من قرار گرفته. با کمک همسرم تلاش کردم تا این واژه را به کار ببرم. اما این بابای مهربانخيلي زود ما را ترک کرد. از آن روز با اینکه مرد زندگي شده بودم اما نمي دانم چرا نسبت به واژه بابا غربت بیشتری پیدا کردم. از اینکه مادرم دوباره بي بابا شدن مرا میدید نگران بودم. دعا می کردم از این امتحان الهي سربلند بیرون بیایم. روزها گذشت و خداوند فرزندان
خوبي به من عطا نمود. اما گاهي بابا خطاب شدن از سوي فرزندانم مرا آزار ميداد. فرزندان عزیزم فهمیده اند که لفظ «بابا» براي من كلمه زيبايي نیست. اطرافیان می دانند که من به این
👇👇👇👇👇
#کتاب_با_بابا
براساس خاطراتی از
#سردار_شهید_حاج_محمد_طاهری
و فرزندش#مصطفی
#قسمت_بیست و پنجم
#درک_حقایق
مدتها بعد از بهبودي، برخی دوستان به من گفتند: تو هجده روز در یک سفر معنوي الهي بودي و مطالب بسياري را متوجه شدي، آنچه را در این سفر برداشت کردي براي همه بنویس. من هم مطالبی که در خاطرم داشتم را اینگونه نوشتم: خدا را شکر که دعاي مرا برای دیدار از بهشت شهدا اجابت فرمود، هرچند این انتقال از خاک به افلاک، بسیار سخت گذشت ولي دریچه اي ازعالم معنا را برای این بنده کمترین گشود. معارفي را فهمیدم که در مسیرزندگی بسیار به من کمک نمود و قصد نداشتم به دیگران بگویم. اعتقاد داشتم" آن را که خبر شد خبري باز نیامد" ولی بعد از سالها، احساس کردم شهدا مرا لایق دانسته اند که آن معارف ناب (که همگی در قرآن و روایات به آنها اشاره شده) را به کساني که طالب آنند بیان کنم. باشد که قبول درگاه الهي قرار گیرد. ۱- در آنجا فهمیدم که خوشبخت ترین افراد و کامل ترین انسانها و با ایمان ترین مردم، کساني هستند که به خودشان سختي ميدهند تاروحشان پرورش یابد. آنان با اینکه به جسم خود ظلمي نمي کنند ولي دغدغه تن پروري نداشته و اشتهاي
طعام و غریزه جنسي، آنها را از فضائل انساني دور نساخته است. آنان در عمل به واجبات ديني و خوبيها و ترک گناهان از همه جلوترند. خیرخواهي، خدمت به خلق، محبت، نوع دوستي، آنها را برجسته و محبوب نمود. آنها نه حسرت گذشته را می خوردند و نه نگراني و ترس از آینده دارند. آنها ظرفیت روحشان بالا رفته و دیدار و گفتارشان خدايي شده وقلبشان به آرامش رسیده.
👇👇👇👇👇
#کتاب_با_بابا
براساس خاطراتی از
#سردار_شهید_حاج_محمد_طاهری
و فرزندش#مصطفی
#قسمت_بیست و ششم
#جمع_آوری_خاطرات
قبل از ماجراي تجربه نزدیک به مرگ، سؤالاتي در ذهن خود داشتم که همگی در این سفر جواب داده شد. من بارها دنبال جواب این سؤال بودم: چرا خداوند می گوید شهیدان زنده اند؟ اینها که از پیش ما رفته اند و آنها را به خاک سپرده ایم!؟ اگر زنده بودن، منظور در پیشگاه خداست که اموات هم در پیشگاه خدا حضور دارند. پس چرا خداوند به ما اهل زمین تأکید می کند که شهدا را مرده حساب نکنید، بلکه آنها | زنده اند؟! من چطور ميتوانم زندهبودن آنها را درک کنم؟ هدف قرآن و احادیث از بیان زنده بودن شهدا چیست؟ بعد از این سفر و زمانی که مشاهده کردم پدرم و برخي از شهدا مرتب به زمین آمده و گره گشايي از بندگان خداوند را انجام ميدهند، تصمیم گرفتم تلاش خودم را بیشتر کنم. باخودم گفتم: باید حداقل پدرت را بشناسی. تا حالا فقط عنوان فرزند شهید را داشتي. حالا تلاش کن پدرت را بهتر بشناسي. اما چگونه؟ من فقط چند نفر از رفقاي پدر را می شناختم. حاج آقايپیروي هم که با دوستان پدر ارتباط داشت، دیگر نبود تا مرا کمک کند. روزها و سالها گذشت. در پیچ و خم زندگی روزمره گرفتار بودم. تا اینکه یک نیمه شب در عالم خواب، شهیدان حاج قاسم سليماني و ابراهیم هادي را دیدم. آن روياي صادقه وسخنان زیبای این دو شهید باعث شد که سخنان پیامبر(ص) را تکمیل کنم. من کتاب خاطرات شهید ابراهیم هادي را خوانده بودم و تا حدودي این بزرگواران را مي شناختم. چند روز بعد، از موسسه شهیدهادي تماس گرفتند که خاطرات من و پدرم را تبدیل به کتاب کنند. تقارن این اتفاق برایم
#کتاب_با_بابا
براساس خاطراتی از
#سردار_شهید_حاج_محمد_طاهری
و فرزندش#مصطفی
#قسمت_بیست و هفتم
#شیخ_محمد
شیخ محمد اولین مصاحبه را با مادر بزرگم انجام دادم. کسي که مادر یک شهید و چندین رزمنده و جانباز هست و خدا ایشان را حفظ کند. ابتدا از تولدش پرسیدم. مادر بزرگ گفت: محمد فرزند اول من بود. قبل از اینکه به دنیا بیاید، در عالم رویا مشاهده کردم که یک جوان نوراني به من نزدیک شد. من متوجه شدم که ایشان امام علي (ع) است. شال سبزي داشت. رو کردند به من و فرمودند: مراقب این فرزندت باش. او در راه اسلام خيلي
فداکاري خواهد کرد. خوشحال شدم و منتظر تولد نوزاد بودیم. آن زمان سطح معلومات مردم خيلي کم بود. من و پدر حاج محمد هم سواد نداشتیم. وقتي مي خواستند شناسنامه بدهند، از او سؤال کردند شغلت چیست؟ گفت: دامدار گفتند: پس فاميلي طاهري برايت می گذاریم. پدر بچه ها به آنچه از دین و اسلام شنیده بود عمل می کرد. سعي مي کرد به رزق حلال هم توجه داشته باشد. همین موارد باعث شد که فرزندانش راه خدا و اهل بیت: را ادامه دهند.
در میان فرزندان ما محمد با بقیه فرق داشت. این را همه فهمیده بودند. از کودکي از کارهاي زشت و گناه کردن بدش مي آمد. به روحانیون روستا علاقمند بود و هربار دوست داشت از ایشان احادیث معصومین را بشنود. بیشتر روزها، به روي پشت بام ميرفت و زیارت عاشورا مي خواند. تمام بچه هاي هم سن او به دنبال بازي بودند، محمد هم بازي مي کرد اما دلسوزانه به من و پدرش کمک مي کرد. منزل کسي که حساب سال نداشت
👇👇👇👇
#کتاب_با_بابا
براساس خاطراتی از
#سردار_شهید_حاج_محمد_طاهری
و فرزندش#مصطفی
#قسمت_بیست و هشتم
#دقت_نظر
براي دومين مصاحبه به سراغ عمو قاسم، برادر کوچک حاج محمد رفتم. او از کودکي همراه با برادر بود و این همراهي تا شهادت حاجي ادامه داشت. ایشان دو سه خاطره از نوجواني وجواني پدرم تعریف کرد که
جالب بود: پدر ما یک پیراهن نو براي محمد
خریده بود. آن سالها مثل الان نبود که مردم، چند دست لباس داشته باشند، معمولا با دو تا پیراهن، چند سال را سپري مي کردند. هنوز چند روز بیشتر از پوشیدنپیراهن تازه اش نگذشته بود که دیدیم مجددا محمد، همان لباس رنگ و رو رفتهي قبلي را پوشیده است! پدرم ناراحت شد و از او پرسید:
چرا پیراهن نو که برات خریدم را نمي پوشي؟ محمد مکثي کرد، | لبخندی زد و گفت: ندارمش! پدرم با تعجب پرسید: پیراهن رو نداري!؟ پس پیراهنی رو که چند روز پیش برات گرفتم، چه کار کردي!؟ گفت: دادمش به فقیر. پدرم ناراحت شد و گفت: آخه بچه! این چه کاریه؟ بعد از مدتها یک پیراهن برات گرفتم، اون وقت تو اونرو دادي به فقیر؟ محمد که انگار دوست نداشت ماجرا را تعریف کند، چند لحظه اي ساکت ماند و سپس در حالي که سرش را پایین انداخته بود، گفت: راستش، فقيري جلویم را گرفت و ازم تقاضاي کمک کرد؛ من هم چند تومني که در جیبم داشتم، بهش دادم. اما او همچنان ایستاده بود و زل زده بود به پیراهن من. منم که احساس کردم حسرت پیراهن من رو داره، اون رو در آوردم و بهش دادم.
****
این ماجرا را آقاي شاگري هم مي گفت: محمد نوجوان بود. توي روستا یک قطعه زمین داشتیم که نمي شد آن را آبیاری کرد.
#کتاب_با_بابا
براساس خاطراتی از
#سردار_شهید_حاج_محمد_طاهری
و فرزندش#مصطفی
#قسمت_بیست و نهم
#سود_واقعی
برادر قاسم طارم از هم ولایتيها و همرزمان پدرم می گفت: یک سال، پدر حاج محمد با یکی از آشنایان، زميني را اجاره کردند. آن سال خربزه کاشتند و خيلي خوب محصول داد. موقع برداشت، پدر حاج محمد، پسرش را آورد و از صبح کار می کردند. ماه رمضان در مرداد ماه بود و هوا بسیار گرم شده بود. چند نفري که آنجا بودند از شدت گرما روزه خود را خوردند. فقط محمد بود که از شدت گرما عرق ميریخت اما روزه خود را حفظ کرده بود. جلو آمدم و گفتم: چرا مثل بقیه روزه ات را نمي خوري؟ تو هم زمستان به جاي امروز روزه بگیر. محمد گفت: من براي خدا روزه می گیرم و براي پدرم کار می کنم. اینها ربطي به هم ندارد.
پدر محمد و شریک او، مبلغ بسیار زيادي سود بردند و حسابي خوشحال بودند. پدر باخوشحالي از سود کشاورزي آن سال در خانه صحبت کرد. اما محمد حرفي زد که حسابي دمقشان کرد. رو به پدرش کرد و گفت: «پدرجان! خيلي خوشحال نباش؛ چرا که سود نبردي، بلکه ضرر هم کردي! درسته که ظاهرا شما مبلغی سود بردید، اما فراموش نکنید که شما هزینه ي سنگینی پرداخته اید. متأسفانه شما فقط هزینه ي مادي رو حساب کردید. اما دقت نمی کنید که براي چنین سودي، چند روز روزه ي ماه مبارک رمضان را خوردید. شما باید علاوه بر این که روزه هاتون را بگیرید، کفاره هم بدهید.» یادم هست یکبار دیگر که زمین شریکي گرفته بودند، محمد بیش از بقیه پسرها به پدر کمک می کرد.
👇👇👇👇
#کتاب_آرام_جان
#خاطراتی_از_شهید
#محمد_حسین_حدادیان
#به_روایت_مادر
#نویسنده: محمد علی جعفری
#نشر_شهید_کاظمی
#قسمت_بیست و یکم
فرهاد به خاطر سابقه اش در کمیته در حوزه مقاومت جماران فعالیت داشت. گاهی گاز اشک آور و دستبند و بی سیم با خودش می آورد. محمدحسین گاز اشک آور را آورد گرفت جلوی باباش که این چیه؟»
فرهاد :گفت: «این رو به دزدها و آدم بدها میزنن تا گریه کنن من رفتم توی آشپزخانه فرهاد هم گرفت خوابید. نیم ساعت نشد. صدای جیغ
بچه ها بلند شد. دویدم توی اتاق گاز
اشک آور افتاده بود وسط اتاق دو تایی چشمهایشان را گرفته بودند و
گریه میکردند. رفته بودند پای
چرخ خیاطی زهرا وسط گریه
میگفت: «محمدحسین
گفت بزنیم
به چرخ تا گریه کنه! بهشان توپیدم فکرشو نکردید کور بشید! محمد حسین گفت میخواستیم بریم پشت کمد قایم بشیم فرهاد آمد دستشان را گرفت برد بیرون.
چند تا کاغذ آتش زد. کمی دود به
خوردشان داد تا آرام بگیرند.برای اینکه مشغول شوند برایشان کرم ابریشم میخریدم چند روز
سرگرم بودند تا پروانه شوند با
مجتبی پروانه ها را خشک میکردند بعد با سوزن آنها را میزدند توی یک تابلو اینها مثل مسکن موقتی شیطنت هایشان را درمان میکرد یک دفعه میدیدی خیال چتربازی زده به کله شان محمد حسین زهرا را شیر کرده بود که از بالکن بپرند نزدیک دو متر ارتفاع با چترهایشان پریده بودند پایین . محمد حسین قسر در رفته بود؛ فقط
👇👇👇
#کتاب_آرام_جان
#خاطراتی_از_شهید
#محمد_حسین_حدادیان
#به_روایت_مادر
#نویسنده: محمد علی جعفری
#نشر_شهید_کاظمی
#قسمت_بیست و دوم
بعد از اثاث کشی اولین کاری که کردم رفتم امامزاده به آقا علی اکبر (ع) گفتم آقا جان ما اومدیم همسایه شما شدیم؛ به این همسایگی هم افتخار میکنیم فقط منت بذارید این توفیق رو از ما نگیرید.» بعد قسمشان دادم که ما را از این محله تکان ندهند حتی این جمله را به کار :بردم اگرم جابه جا شدیم دور
خودتون بگردیم
خانه کوچه فریبا خیر داشت. خیلی وقت بود میخواستم ماه محرم داخل خانه روضه بگیریم شرایط جور نمیشد آن سال زمینه مهیا بود ولی همت به خرج ندادیم چند روز بعدش دوستم زنگ زد تو نیتی داشتی؟ گفتم: «چطور مگه؟» :گفت: دیشب خواب دیدم دورتادور
خونه تون عکس شهید چیده؛ خود شهدا هم اومده بودن روضه به پا کنند این خواب حجتی شد که روضه خوانی را جدی بگیریم پنج روز اول دهه دوم محرم سیاهی زدیم همیشه میگفتم چرا» از روزی که
تازه باید عزاداریها شروع بشه خیمه ها رو جمع میکنن؟! از طرفی
هم خانه مان کوچک بود. فقط خانمها را دعوت کردیم
👇👇👇
#کتاب_آرام_جان
#خاطراتی_از_شهید
#محمد_حسین_حدادیان
#به_روایت_مادر
#نویسنده: محمد علی جعفری
#نشر_شهید_کاظمی
#قسمت_بیست و سوم
محمد حسین دیگر زیاد با بازیهای بچگانه شاد نمی شد حس بزرگتری
داشت نسبت به بقیه بهش حق میدادم در پنج سالگی با پدرش رفته بود میدان تیر شب تا صبح خوابش .نبرد نرفت روی تختش بخوابد. پتویش را انداخت کنار پتوی فرهاد میترسید صبح او را قال .بگذارد موقع اذان صبح بیدارمان کرد که بلند شوید آتش توی کفشش بود
برای رفتن به میدان تیر
ظهر دیدم روی کول فرهاد است چه خُرخری به راه انداخته بود. مسئول آنجا پنج تا تیر داده بود شلیک کند. فرهاد میگفت: «وقتی اسلحه رو
گرفتم و شلیک کرد، دیگه خیالش
راحت شد رفت توی ماشین خوابید! این بچه دیگر تفنگ
پلاستیکی برایش بی معنی بود. مدام با دستبند و لوازم پایگاه پدرش بازی می کرد فرهاد رفت بیرون. سرکی کشید توی هال مطمئن شد پدرش نیست. آمد که مامان بیا بهت دستبند بزنم . وسط پوست گرفتن سیب زمینی یک سر دستبند را زد به دستم یک سرش هم به دسته مبل گفتم خدا خفه ت نکنه برو کلیدش رو بیار!»
خودش را لوس کرد «پیش
باباست» میخواستم مثل
سیب زمینی ها خلالش کنم زنگ زدم به فرهاد که پاشو بیا دست من را باز کن. این دفعه که فرهاد آمد، یک دفعه دو تا انگشتهای شستش را با شست بند بسته بود .زهرا دوید توی آشپزخانه که مامان بدو بیا. انگشتهایش سیاه شده بود. از شدت فشار نعره میزد. زنگ زد به
فرهاد جلسه بود نمیتوانست بیاید. یکی دو ساعتی گذشت. یکی از دوستان فرهاد آمد دم در آقای میرانصاری وقتی در را باز کردم صدا زد: «محمد زهرا بیا ببنیم چه
دسته گلی به آب دادی؟!»
👇👇👇👇
#کتاب_آرام_جان
#خاطراتی_از_شهید
#محمد_حسین_حدادیان
#به_روایت_مادر
#نویسنده: محمد علی جعفری
#نشر_شهید_کاظمی
#قسمت_بیست و چهارم
خانه مامان جمیله مهمان بودیم. فرهاد آمد که دوستش زنگ زده گفته
شنبه داریم میریم .کربلا حالا چندشنبه بود؟ چهارشنبه اصرار کرده بود چهار تا صندلی خالی داریم و پاشو بیا فرهاد و بچه ها تا آن موقع زیارت عتبات قسمتشان نشده بود. من فقط یک بار زمان صدام رفته بودم . هنوز حلاوت و عطش زیارت در
وجودم غلیان میکرد.
هوایی شدم به فرهاد گفتم: میای بریم؟ انگار او هم آرام و قرار نداشت مردد بود نمیدانست بنشیند یا بایستد قبول کند یا نکند دوسه بار
شانه بالا انداخت. ذوق کرده بودم که میتوانیم روز غدیر در حرم امیرالمؤمنین (ع) زائر باشیم
فرهاد آخر سر گفت: «چطوری؟ نه پول داریم نه ویزا اینا سه روز دیگه راهی میشن اصرار کردم تو بگو ما میایم امام حسین درست میکنه! دلش نرم شد زنگ زد به دوستش. کار گیر کارت ملی هایمان بود. اتفاقاً توی کیف فرهاد همراهش بود سریع راه افتادیم سر راه کارت ملی ها را تحویل دوست فرهاد دادیم. در عرض نصف روز همه کارها افتاد روی ریل .روان پاسپورت که داشتیم، پول جور شد ، عکس و کارت ملی را هم
فرستادیم برای ویزا فقط مانده بود حال آشوب دل من مگر آرام و قرار میگرفتم شد بودم مثل
بچه کنکوریها دل توی دلم نبود
نکند فرهاد پشیمان شود نکند
اتفاقی بیفتد وسایل را از دور خانه جمع میکردم و تند تند ذکر میگفتم و صلوات میفرستادم حال و هوای سیزده رجب در سرم بود ذکر یاعلی گرفتم . انگار علی هایم از دیوار خانه میزد ،بیرون از محله میسرید میرفت تا لب مرز خسروی آنجا
میپیچید
👇👇👇
#کتاب_آرام_جان
#خاطراتی_از_شهید
#محمد_حسین_حدادیان
#به_روایت_مادر
#نویسنده: محمد علی جعفری
#نشر_شهید_کاظمی
#قسمت_بیست و ششم
#کتاب_آرام_جان
#خاطراتی_از_شهید
#محمد_حسین_حدادیان
#به_روایت_مادر
#نویسنده: محمد علی جعفری
#نشر_شهید_کاظمی
#قسمت_بیست و ششم
از وقتی محمد حسین وارد دبیرستان ،شد هر روز داستان داشتیم درس و مدرسه اش حاشیه خادمی هیئت و بسیجی فعالش به حساب میآمد. آدمی که تا نصفه شب توی پایگاه
و
بسیج بود نمیتوانست صبح در کلاس درسش بی تفاوت باشد اول متوسطه میرفت دبیرستان
غیرانتفاعی سبحان روبه روی تالار
فرمانیه. هر روز صبح از دکه
روزنامه فروشی کیهان می خرید
میبرد
کلاس می گفت: «بعضی
از بچه ها هم روزنامه آرمان میارن!» بحثشان بالا می گرفت.
میرفتم دنبالش چون جای پارک گیر نمی آمد زودتر راه می افتادم صدای زنگ مدرسه که بلند میشد
محمدحسین سر کوچه حاضر بود.
میخندیدم قبل از زنگ بیرون
اومدی؟ مگه سر کلاس نبودی؟»
می گفت قبل از زنگ کیفم روی
شونه مه» بعد شروع میکرد به تعریف کردن به قول خودش از
مبارزات انقلابی اش میگفت با لحن
لاتی
میگفت: «امروز زدم
تشتک مشتکشونه پایین آوردم
همین کارا رو میکنی که مدیرتون هر
روز زنگ میزنه
باد میانداخت به رگ گردنش که
خب این جماعت هنوز میگن توی انتخابات تقلب شده هارت و پورت الکیه هیچ مدرکی ندارن رو کنن،
فقط لاف میزنن
یکی از معلم هایش آمده بود پشتش. روی پایش بند نبود که آقای موسوی سر کلاس گفته من آقای خامنه ای را از پدرم بیشتر دوست دارم از طرفی مدیر مدرسه زنگ میزد به فرهاد که آقا این بچه شما مدرسه را به هم ریخته همه اش بحث سیاسی
سر هر بحث و ماجرا و بحرانی وارد میشد. ایست و بازرسی میزدند یا میرفتند برای شناسایی اگر توی روز هم کاری بود قید مدرسه را میزد.
👇👇👇
#کتاب_آرام_جان
#خاطراتی_از_شهید
#محمد_حسین_حدادیان
#به_روایت_مادر
#نویسنده: محمد علی جعفری
#نشر_شهید_کاظمی
#قسمت_بیست و هفتم
محمد حسین هم مدام با خیال راحت گفته «آقا همه چیز حله به گمان مدیر مدرسه انگاری در وزارتخانه ای
یک شغل برای محمدحسین رزرو
کرده بودیم.
پیش دانشگاهی محمد حسین
مصادف شد با انتخابات سال ۹۲ با دوسه تا از معلم هایش سر کاندیداها بگومگو کرده بود می گفت اینا تو خط نظام نیستن! زهرشان را بهش ریختند. سر جلسه امتحان راهش نداده بودند دوسه ماهی درگیر تسویه حساب معلم هایش بود. در آن ایام تا چند ماه انگار محمد حسین نمیدیدیم هر موقع
بهش زنگ میزدم میگفت «پایگاهم» ازپسر عمه اش شنیدم که
در حوزه ۱۳۵ فتح المبین برای
خودش بروبیایی دارد.
هم مسئول نیروی انسانیه هم جانشین اطلاعات حوزه
باورم نمیشد به سن و سالش
نمی خورد یک شب که با ریش
تراشیده و موی ژل زده و شلوار لی
چسبان از اتاقش بیرون آمد باورم
شد وقتی کفش کالج مازراتی را بدون جوراب پوشید دیگر سخت میشد تشخیص داد که این محمد حسین حدادیان است
.یک روز من و زهرا را برد کله پزی کنار
مدرسه زهرا در نیاوران مغازه تمیزی بود .بناگوش و زبان و پاچه و مغز سفارش داد. زیاد اهل سیراب شیردان
نبود. محمدحسین بادهان
آب افتاده داشت از مغزهایی تعریف میکرد که بچگی برایشان
می پختم صبح های جمعه از یک کله پزی مغز خام می گرفتم میگذاشتم داخل یک ظرف روی کتری و بخارپز میکردم چه کیفی می کردند برای این صبحانه
فرهاد به گوشی زهرا زنگ زد زهرا با آب و تاب توضیح میداد که بابا نبودی عجب کله پاچه ای خوردیم! وقتی
قطع کرد محمد حسین
گفت:
👇👇👇
#کتاب_آرام_جان
#خاطراتی_از_شهید
#محمد_حسین_حدادیان
#به_روایت_مادر
#نویسنده: محمد علی جعفری
#نشر_شهید_کاظمی
#قسمت_بیست و هشتم
نیم خیز نشست .جلویم بهش می:گفتم خب راحت بشین روی
زمین!» سرسفره و موقع تماشای تلویزیون هم نداشت، انگار داشت دیرش میشد. تسبیح شاه مقصودش را توی دست جمع کرد حاج خانم از حاج خانم گفتنش فهمیدم قضیه
جدی است.
نظرتون درباره سوریه رفتن من چیه؟ دستم را گذاشتم روی سینه ام سرش را بوسیدم و گفتم یک عمره توی زیارت عاشورا به امام حسین میگم انى سلم لمن سالمکم وحرب لمن حاربكم.» تسبیحش را انداخت بالا و
توی هوا چنگ زد بغلم گرفت و :گفت قربونت برم مشمول جان دیگر از سوریه حرفی نزد پدرش هر از
گاهی می
گفت که محمدحسین دارد
برای سوریه به درودیوار میزند. اما
پیش ما صدایش را در نمی آورد چند
نفر به فرهاد گرا داده بودند که پسرت آمده پیش ما. فرهاد میگفت هر جا رفته دست رد زدن به سینه ش، بسیجیها رو نمیبرن، تنها بچه های رسمی سپاه رو میفرستند.» دی ماه سال ۹۴ بود شب جمعه با شاه فرهاد آماده شدیم برویم عبدالعظیم رفتم توی اتاقش روی تختش به پهلو خوابیده بود؛ رو به
،دیوار رو به امام رضا (ع) تخت دو طبقه داشتند محمد حسین بالا میخوابید و زهرا .پایین لامپ را روشن نکردم هندزفری توی
گوشش بود. گوش تیز کردم ببینم
آهنگ گوش میدهد یا مداحی با
لرزش بدنش تخت غیر غیر صدا داد
انگار سنگینی حضورم را حس کرد برگشت نور مهتاب خیسی صورتش را بهم نشان داد. گفتم: «مگه نخوابیدی؟ گفت: «داشتم روضه گوش میدادم گفتم الان؟ این موقع شب؟! نیم خیز نشست روی
تخت
و گفت: «هر شب روضهٔ حضرت زهرا گوش میدم و
👇👇👇
#کتاب_آرام_جان
#خاطراتی_از_شهید
#محمد_حسین_حدادیان
#به_روایت_مادر
#نویسنده: محمد علی جعفری
#نشر_شهید_کاظمی
#قسمت_بیست و نهم
هنوز داغش روی دلش بود به سبب وضعیت تحصیلی اش که پادرهوا نگه داشته بود .نمیتوانست ویزا بگیرد. دو سال میرفت لب مرز سال اول به هر دری زد نتوانست رد شود .برگشت سال قبل حتی از مرز هم رد شده بود نمیدانم چطور، ولی زنگ زد از مرز رد شدیم؛ داریم میریم نجف خیلی خوشحال شدم به
همه میگفتم: «دعا کنید
محمد حسین به آرزوش برسه!»
گوش به زنگ بودم تا خط وخبری
شود. صبح زنگ زد دیدم دمغ است.
سین جیمش کردم با لحن خشکی
گفت: «برمگردوندن!»
تو که زنگ زدی رد شدم
ایست و بازرسی شهر کوت جلومونو گرفت !ویزا نداشتم برم گردوندن! نه او حوصله داشت توضیح دهد چطور برگشته تا مرز نه برای من
مهم بود.
تو الان داری میری آموزشی دوره ای دیدی؟ مگه نمیگن اونجا جنگ
شهریه؟
پوزخندی زد «مامان ما رو باش من قبلاً همه دوره هاشو دیدم.» ابرویی
بالا انداختم که بارک الله
ساکتو بردار بیار بیرون یه خرده خوراکی گذاشتم برات.
بیجان و قوه بود. یک عالمه خوراکی
مقوی گذاشتم برایش خرما انجیر ،خشک ،پسته بادام حتى تخمه آفتابگردان گفتم جوان هستند توی شب نشینی هایشان دور هم سرگرم میشوند غلغلکم داد مامان مگه
من
دارم میرم تفریح؟!» گفتم
اینها رو ببر، خودت هم نخوردی بده دوستات بخورن. پایش را کرد توی یک کفش که من اینها را نمیبرم. البته ساکش هم جا نداشت
که بخواهد همه را ببرد.
بعد از نماز ظهر رفت دوش بگیرد از پشت در سرک کشید مشمول جان صابون میخوام با پشت دست زدم به در و گفتم «بیا.» یکهو مشتی آب
غش غش می خندید
👇👇👇