شهیدعارف کایدخورده💕
#مادرانه❤️
#برگرفته از خاطرات مادربزرگوارشهید
اوایل که عارفم شهید شده بود هم از طرفی نمی خواستم جلوی دخترم و پدرشون گریه کنم واز طرف دیگه یاد حرف های قشنگش می افتادم که میگفت با نشاط راهم را ادامه بدید
هی گریه نکنید ها مامان جان😘
و....
خلاصه منم تا تونستم رعایت می کردم ☺️
امایه بارکه دلتنگی خیلی امانم رو بریده بود
با خودم گفتم برگشتنی از مسیر دانشگاه تا خونه کلی راهه حساآاآبی میتونم دلم رو سبک کنم😭
از دانشگاه که برگشتم مسیرم هم موقعیت خوبی داشت و هم کمی طولانی بود؛ خیلی از بغضهایم تخلیه شد ، اما همچنان ادامه می دادم ، هیچ چیزی لذت بخش تر از گریه سراغ نداشتم...💔
توی شهر می گشتم و گریه می کردم
جای خالیشو می دیدم و تصورمی کردم که کنارم هست😍😭
امابه واقعیت که می رسیدم کمی سختم بود...💓
تا اینکه رسیدم خونه
گفتم بمونم توی باغچه توی ماشین هنوز دلم تنگ بود ...
بس هزارسال🤗
خلاصه ...
این بلبل ها چند تا بودند که من قبلا هروقت میدیدمشون عارفم و دوستان شهیدش را تصور میکردم
😍😍😍
همیشه از دور باهاشون صحبت می کردم💖
وقتی که داشتم حسابی ضجه میزدم دیدم یکیشون اومدو شروع کرد به سروصدا کردن
انگار ناراحت بود
هی خودشو میزد به شیشه ماشین😭😭😭
اولش انگار اومده بود باهام حرف بزنه
ولی من توجه نمیکردم و ادامه میدام😭
خلاصه اینقدرررر خودشو زد به این شیشه که دیگه شروع کردیم باهم حرف زدن😊
اولش گفتم دلم برات تنگه میفهمی؟!😭😍😅
دیدم انگار ناراحته که نتونستم ناراحتیشو ببینم 💓😭
گفتم ببین عمرم...
ایام فاطمیه است
و من هم دارم برای مظلومیت مادرمون حضرت زهرا (س) گریه میکنم😭😭😭
خیلی جالب بود دیدم دیگه اصلا خودشو به شیشه نزدو شروع کرد به آواز و چهچه کردن😍😍😍😍
من بالاترین سرمایه زندگیم رو که عارف بود با تمام وجودم تقدیم کردم به حضرت زینب(س)❤️
اللهم عجل لولیک الفرج✨