👌ابلیس به ۵ علت بدبخت شد:
➊اقــرار به گــناه نڪرد
➋از ڪرده پشـیمان نشد
➌خـود را مـلامـت نڪرد
➍تصـمیم به تـوبه نگرفت
➎از رحـمت خدا نامید شد.
👌آدم به ۵ علت سعادتمـند شد:
➊اقــرار به گـــناه ڪرد
➋از ڪرده پشــیمان شد
➌خـود را ســرزنش ڪرد
➍تعـجیل در تـوبه ڪرد
➎به رحمت حق امید داشت.
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
💕
ای برق
خنده هایت ،
از آفتاب خوش تر...
#ظهرتون_شهدایی
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
خرجها بالا رفته
ولی یه #لبخند
خرجی نداره!
گاهی لبخندها
#قلبی رو آروم میکنه...
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
کانال شهید ابراهیم هادی
فنجـانے_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_34 سرگشته که باشی،حتی چهارچوب قبر هم آرامت نمیکند و من آرام نبودم. مثل
فـنـجــانـے_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_35
قدرت دستان مادر، هر دو ما را به سمت زمین پرتاب کرد اما صدای تکه تکه شدنِ شیشه ی الکلِ پدر، زودتر از شوکِ پرتاب شدن، به گوشم رسیدم. پدر نقش زمین بود و من نقشِ سینه اش.. این اولین تجربه بود.
شنیدنِ ضربانِ قلبِ بی محبت مردی به نام بابا.. آنالیز ذهنم تمام نشده بود که به ضرب مادر از جایم کنده شدم.
رو به رویم ایستاد و بی توجه به مردِ بیهوش و نقش زمین اش، بی صدا براندازم کرد. سپس بدونِ گفتنِ حتی کلمه ایی راهی اتاقش شد و در را بست. گیج بودم
از حرفای پدر
از زمین خوردن
از شنیدن صدای تپشهای ضعیف و یکی در میان
از برخورد مادر
بالای سرش ایستادم.. دهانش باز بود و بوی الکل از آن فاصله، باز هم بینی ام را مچاله میکرد. سینه اش به سختی بالا و پایین میرفت. وسوسه شدم. به بهانه ی اطمینان از زنده بودنش. دوباره سینه و صدای ضربانش را امتحان کردم. کاش دنیا کمی هم با من دوست میشد. گوشهایم یخ زد.
تپیدن هایش بی جان بود و بی خبر از ذره ایی عشق. همان حسی که اگر میدیمش هم نمیشناختم. روی دو زانو نشسته، نگاهش کردم. انگار جانهایش داشت ته میکشید. نمیدانستم باید چه احساسی داشته باشم.. نگرانی.. شادی.. یا غمگینی.. اصلا هیچ کدامشان نبود و من در این بین فقط با خلاء، همان همزاد همیشگیم یک حس بودم.
چند ثانیه خیره به چشمان بسته اش ماندم. گوشیم زنگ خورد. یک بار.. دوبار.. سه بار.. جواب دادم. صدای عثمان بلند شد (چرا جواب نمیدی دختر؟)
با بی تفاوت ترین لحن ممکن، زل زده به آخرین نفسهای زورکیِ پدر، عثمان را صدا زدم (عثمان.. بیا خونمون.. همین الان) گوشی را روی زمین انداختم.. مدام و پشت سر هم زنگ میخورد اما اهمیتی نداشت.
عقب عقب رفتم. تکیه زده به دیوار، چانه ام را روی طاقچه ی زانوانم گذاشتم.
یعنی این مرد در حال مرگ بود؟ چرا ناراحت نبودم؟ چرا هیچ وقت برایمان پدری نکرد؟ چرا سازمان و رجوی را به همه ی زندگیش ترجیح داد؟ هیچ وقت زندگی نکرد.. همانطور که به ما هم اجازه ی زندگی نداد. حالا باید برایش دل میسوزاندم؟ دیگر دلی نداشتم که هیزمِ سوزاندنش کنم.
صدای زنگ در بلند شد. در را باز کردم. عثمان بود. با همان قد بلند و صورتِ سبزه اش
نفس نفس زنان با چشمانی نگران به سمتم خم شد (چی شده؟؟ طوریت شده؟) کلماتش بریده بریده بود و مانند همیشه نگران.. (سارا با توام. تموم راهو دوییدم. حالت خوبه؟) به سمت پدرم رفتم (بیا تو.. درم ببند) پشت سرم آمد. در را بست. وقتی چشمش به پدرم افتاد خشکش زد (سارا! اینجا چه خبره؟ چه بلایی سرش اومده) سر جای قبلم نشستم. (مست بود. داشت اذیتم میکرد. مادرم هلش داد.)
فشاری که به دندانهایش میآورد چانه اش را سخت نشان میداد. بی صدا و حرف آرام به سمت پدر رفت. نبضش را گرفت.
گوشی را برداشت و با اورژانس تماس گرفت. (سارا وقتی اورژانس اومد، هیچ حرفی نمیزنی. مثه الان ساکت میشینی سرجات..)
زبانی روی لبهای خشکیده ام کشیدم (مرده؟) به سمت آشپزخانه رفت و با لیوانی آّب برگشت (نه.. اما وضعش خوب به نظر نمیاد.) جلوی پایم زانو زد (بخور. رنگت پریده.) لیوان را میان دو مشتم گرفتم.
سری از تاسف تکان داد و کنارم نشست (مراقب مادرت باش یه وقت بیرون نیاد یا حرفی نزنه.) به مَرده جنازه نمای روبه رویم خیره شدم (بیرون نمیاد. فکر نکنم دیگه هیچ وقت هم حرف بزنه.) سرش را به سمتم چرخاند. دستش را به طرف موهایم برد که صدای زنگ در بلند شد. به سرعت به طرف در رفت (پس یادت نره چی گفتم).
مامورین امداد در حین رفتن به طرف پدر، ماجرا را جویا شدند. عثمان با آرامش خاصی برایشان تعریف کرد که پدر مست وارد خانه شد، تلو تلو خوران پایش به فرش گیر کرد و نقش زمین شد و من فقط نگاهش میکردم. بی حرف و بی احساس. امدادگران کارشان را شروع کردند.
ماساژ قلبی.. تنفس مصنوعی.. احیا.. هیچ کدام فایده ایی نداشت.. نتیجه شد ایست قلبی به دلیل مصرف بیش از حد الکل
مُرد. تمام شد.. لحظه ایی که تمام عمر منتظرش بودم، رسید..اما چرا خوشحالی در کار نبود؟
یکی از امدادگران به سمتم آمد. (خانوم شما حالتون خوبه؟) صدای عثمان بلند شد (دخترشه. ترسیده) چرا دروغ میگفت، من که نترسید بودم. امدادگر با لحنی مهربان رو به رویم زانو زد (اجازه میدی، معاینه ات کنم؟) عثمان کنارم نشست و اجازه را صادر کرد. کاش دنیا چند ثانیه می ایستاد، من با این جنازه خیلی کار داشتم.
بوی متعفن الکل و آن چهره ی کبود و بی روح، داشت حالم را بهم میزد. بی توجه به عثمان و امدادگر از جایم بلند شدم. باید به اتاقم میرفتم، دلم هوایِ بی پدر میخواست. زانوهایم قدرت ایستادن نداشت. دستم را به دیوار گرفتم و آرام آرام گام برداشتم.
صدای متعجب عثمان بلند شد (سارا جان کجا میری؟ صبر کن. باید معاینه شی.)
چقدر فضا سنگین بود. انقدر سنگین که شانه هایم بی طاقت افتاد و زانوانم خم شد.
چشمانم سیاهی رفت و بروی زمین لیز خوردم.
#ادامہ_دارد...
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
#کلام_شهید
▣ یـادمون باشه ڪه...
هـر چی برای خـــدا ڪوچیڪی و افتـادگی ڪنیم، خـــدا در نظر دیگـران بـزرگمون می ڪنه..
#شهید_حسین_خرازی
شادی روح شهدا #صلوات ✨
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 🌺
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
خیلِ کثیری از مومنین نگران محرماند!
از رندی پرسیدم:
برای اربعین و محرممان چه کنیم؟
گفت:
«به غدیرمان وابسته است!
اگر در غدیر خوب نوکری کنیم
رزق محرم و اربعین را خواهیم گرفت» :)🌱
#مبلغ_غدیر_باشیم
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
💔
روایتی از روزهای غربت زینبیه...💔
همسر شهید همدانی:
...دقایقی بعد به کوچه هایی باریک رسیدیم که در میان ساختمان هایی بلند و نیمه ویران محصور بودند. کوچه ها آن قدر باریک و پیچ در پیچ و ساختمان ها آنچنان بلند بودند که حتی بیرون ماشین هم به زحمت میشد سرچرخاند و رنگ آسمان را دید!
سر یکی از همین کوچه ها تابلوی آبیرنگی کاشته شده بود که راهنمای حرکت به سمت زینبیه بود و با گلوله هایی که حکایت از نفوذ تکفیری ها به این منطقه داشت، سوراخ سوراخ شده بود. فلش تابلو نشان میداد که باید به سمت راست دور بزنیم.
ماشین که پیچ کوچه را پشت سر گذاشت، از دور گنبد حرم پیدا شد.
دیدن گنبد، شوق زیارت خانم را در وجودم زنده کرد. پر شدم از شادی این توفیق اما...
این شادی دوامی نداشت...!
گنبد زخمی بود...
زخمی از بی حرمتی تکفیری ها..!
همه آن شادی لحظاتی پیش جایش را با غم و غصهای عمیق عوض کرد.
اشک توی چشم هایم پر شد.
ای کاش می مُردم و این صحنه را نمی دیدم...!😔
پ.ن: مدافعان حرم حقیقتا
عباس های زینب بودند...
و هستند...💞
#خداحافظ_سالار
#شهید_حاج_حسین_همدانی
#ما_را_مدافع_حرم_آفریده_اند
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
💔
#قرار_عاشقی
ندانمت که چه گویم، تو هر دو چشم منی!
که بی وجود شریفت جهان نمیبینم...
#اللهم_صل_علی_علی_بن_موسی_الرضا_المرتضی
#امام_رضآی_دلم
#دلتنگ_حرم
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
چه کرده ای؟ نه تنها آدم ها بلکه #دنیا را به هم ریخته ای....
چند روز است نیت می کنم چند خطی از تو بنویسم، دفتر #روسیاه می شود و قلم لام تا کام حرفی برای نوشتن ندارد.حتی پای عقربه های #ساعت هم برای رسیدن به چنین لحظه ای می لنگد.تو با رفتنت همه را #شرمنده خودشان کردی.
در #گوگل نامت را جست و جو کردم ، آن تصویر معروف دلم را به بازی گرفت.در کودکی #مقاتل خواندی و در روزهای جوانی #سرباز ارباب شدی.
چشم های شجاعت در لحظه اسارت، فروغ #چشم هایم را گرفت.آن بیابان و آن #خیمه ها برایم عصر #عاشورا را تداعی می کند.نمی دانم #خار_مغیلان در آن بیابان بوده است یا نه اما خداراشکر که خانواده ات طعم اسارت را نچشیدند .
از هر چه بگذرم لب های خشکیده ات #روضه ای است پر از درد، #اشک ، داغ
نمی دانم چه گذشت بر تو از #اسارت تا #شهادت اما پیکر جراحت دیده و #سر جداشده ات برایم #گودال و زینب مضطر را زنده کرد
چه شد این چنین شبیه ارباب شدی.چه شد که دل ها را زیر و رو کردی.چه کرده ای که هرگاه به تو می اندیشم #بغض مهمانم می شود و زانوهایم می لرزند
به قول خودت جامعه روز به روز سخت تر شود و #گناه روز به روز پیشرفت می کند و پاک بودن سخت است.تو برای رسیدن به چیزهای خوب تر از خوب هایت گذشتی.برای ما که بین بد و بدتر دست و پا می زنیم دعا کن.
حافظ آیه های نور، تو را قسم به آن #مصحف_شریف ، برای شفای دل های مرده ما اندکی یا من اسمه دوا بخوان. #درد داریم و درمان گم کرده ایم.
راستی شهادتت مبارک #خادم_المهدی.دعای فرج بخوان تا برسد #فرشته نجات این روزهای #ظلمت
به مناسبت سالروز شهادت #شهید_مدافع_حرم #محسن_حججی
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
هرشب که مي خوايد بخوابيد 😴😴:
*قبل از خواب وضو بگیرید ، .
دعایی بکنید چند دقیقه ای با امام زمان صحبت کنید
اعمالت را محاسبه مراقبه کن، ببین امروز چکار کردی؟
توبه کن به خاطر گناه و لغزش هاي طي روزت
نزار اثار گناه تو زندگيت باشه نزار اثار گناه تو مانع ظهور حضرت باشه ...🥺🥺
چند مرتبه الهی العفو بگو،
چند تا صلوات بفرست که اعظم اذکار است، با خودت بگو، شاید خوابیدم بلند نشدم، اخه كي ميدونه فردا چي ميشه كي از يه ثانيه بعد خبر داره....
و از خدا بخواه اگر عمر دوباره بهت داد، این توفیق را داشته باشی که بهتر از امروز عمل کنی تا انسانی شایسته تر باشی.
تا امام زمانت را بشناسي و در زمره يارانش باشي
✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹
یک فاتحه و توحید ، نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (ع) و حضرت نرجس (س) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (عج)بخون ،
#دعا_فرج هم که ان شاء الله همگی توی برناممون هست😊
بگو
ای مولای ما ، ای امام ما ، یا بقیه الله فی ارضه به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ، شما هم ما را از یاد نبر .
#تلنگر💫
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
بندههای شاکر
زشتیهای دیگران را میپوشانند
از بد بودن کناره می گیرند
سختیها را با لبخند و امید میگذرانند
و باور دارند که
پایان شب سیه سپید است
چون دلشان را نور خدا گرفته...
شبتون بخیر
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
خداوندا دریاب بنده ات را بنده ای که
در خنده هایش گفت خدایا شکرت
و درگریه های چشمان پر حسرتش گفت
خدا بزرگ است
و در نداری هایش گفت من هم خدایی دارم ...
به نام خدای همه
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi