eitaa logo
[شهیدجاویدالاثر غلامحسین اکبری]
1.3هزار دنبال‌کننده
14.2هزار عکس
11.2هزار ویدیو
60 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از خدا
بسم الله الرحمن الرحیم سوره غافر 📗    به نیت سلامتی وفرج آقا امام زمان عج سه شنبه ۱۱ اردیبهشت
♥️سند غربت تخریبچی‌ها در عملیات خیبر تخریبچی شهید فرداد علیپور 🌷عملیات خیبر شاید به این دلیل در دفاع مقدس هشت ساله ممتاز شده که کار به جنون کشید و مجنون های زیادی در آغوش گرم لیلاشان آرمیدند . سهمیه گردان تخریب لشکر ده سیدالشهداء علیه السلام هم ٢١ لاله عاشق بود که بدنهای اکثر اونها سالهای سال در مجنون به جا ماند بعضی از این پرستوهای شکسته بال برگشتند و بعضی دیگر هنوز برخاک مجنون جا دارند. تصویر بالا متعلق به شهید فرداد علیپور است. شهید فرداد علیپور اهل خلخال و از بچه‌های تخریب بود که برای همراهی بچه‌های اطلاعات عملیات در شناسایی مواضع و موانع دشمن در جزیره مجنون جنوبی مامور شد و در روزهای نبرد مرگ و زندگی در جزیره مجنون جنوبی در ١٨ اسفند ماه سال ٦٢ برخاک افتاد و خونش خاک مجنون را سرخ نمود و پیکر پاکش هنوز برخاک مجنون سندی است بر مظلومیت وغربت یارانش... ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ https://eitaa.com/joinchat/2882666983C7bdc4696df
Moghadam-Fatemieh1389[17].mp3
3.09M
🍃سه شنبه های امام زمانی🍃 با صدای جواد مقدم علی ای که نا دیده دل میبری تو را هر که خواهد به جان میخری سه شنبه شد و پر زدم سوی تو شدم زائر جمکران کوی تو 🍃
_کفشاشونمیبرد داخل‌حرم؛ دلیلشوپرسیدم‌گفت: مھمون‌هیچ‌موقع‌کفششو داخل‌خونه‌میزبان‌نمیبره..!
⚘💚⚘ 🌹غیورمردی که پیکر شهید حججی را شناسایی کرد. 🌷سردار مدافع حرم «حاج‌مهدی نیساری» که در شب ۲۱ ماه رمضان آسمانی شد!فردی بود که برای شناسایی پیکر «شهیدحججی» به مقر داعش رفت و از «سیدحسن نصرالله» لقب پهلوان مقاومت را گرفت. 🌷ماموریت ویژه سردار نیساری برای شناسایی پیکر مطهر شهید‌ محسن‌ حججی👉 بعد از شهادت حججی تا مدت‌ها، پیکر مطهرش در دست داعشی‌ها بود تا اینکه قرار شد حزب‌الله لبنان و داعش، تبادلی انجام دهند. بنا شد حزب‌الله تعدادی از اسرای داعش را آزاد کند. داعش هم پیکر محسن و دو شهید حزب‌الله را تحویل بدهد و یکی از اسرای حزب‌الله را آزاد کند. به من گفتند: «می‌توانی بروی در مقر داعش و پیکر محسن را شناسایی کنی؟» می‌دانستم می‌روم در دل خطر و امکان دارد داعشی‌ها اسیرم کنند و بلایی سرم بیاورند اما آن موقع، محسن برایم از همه چیز و حتی از جانم مهم‌تر بود. قبول کردم. با یکی از بچه‌های سوری به‌نام حاج سعید از مقر حزب‌الله لبنان حرکت کردیم و به طرف مقر داعش رفتیم. در دل دشمن بودیم. یک داعشی که دشداشه سفید و بلند پوشیده بود و صورتش را با چفیه قرمز پوشانده بود، با اسلحه ما را می‌پایید. پیکری متلاشی و تکه‌تکه را نشانمان داد و گفت: «این همان جسدی است که دنبالش هستید!» میخکوب شدم. از درون آتش گرفتم. مثل مجسمه، خشک شدم. رو کردم به حاج سعید و گفتم: «من چه‌جوری این بدن را شناسایی کنم؟! این بدن اربا اربا شده، این بدن قطعه قطعه شده!» بی‌اختیار رفتم طرف داعشی. عقب رفت، اسلحه‌اش را مسلح کرد و کشید طرفم. داد زدم: «پست‌فطرتا، مگه شما مسلمون نیستید؟! مگه دین ندارید؟! پس کو سر این جنازه؟! کو دست‌هاش؟!» حاج‌سعید حرف‌هایم را تندتند برای آن داعشی ترجمه می‌کرد. داعشی برای آنکه خودش را تبرئه کند، می‌گفت: «این کار ما نبوده. کار داعش عراق بوده.» دوباره فریاد زدم: «کجای شریعت محمد آمده که اسیرتان را این‌جور قطعه قطعه کنید؟!» داعشی به زبان آمد و گفت: «تقصیر خودش بود. از بس حرص مون رو درآورد. نه اطلاعاتی بهمون داد، نه گفت اشتباه کرده‌ام و نه حتی کوچک‌ترین التماسی بهمون کرد که از خونش بگذریم. فقط لبخند می‌زد!» هرچه می‌کردم پیکر قابل شناسایی نبود. به داعشی گفتیم: «ما باید این پیکر رو برای شناسایی دقیق با خودمون ببریم.» اجازه نداد. با صدای کلفت و خشدارش گفت: «فقط همین‌جا.» نمی‌دانستم چه بکنم. شاید آن جنازه، پیکر محسن نبود و داعش می‌خواست فریبمان بدهد. در دلم متوسل شدم به حضرت زهرا علیهاالسلام. گفتم: «بی‌بی جان! خودتون کمکمون کنید، خودتون دستمون رو بگیرید. خودتون یه راه چاره بهمون نشون بدید.» یک‌باره چشمم افتاد به تکه‌استخوان کوچکی از محسن. ناگهان فکری توی ذهنم آمد. خودم را خم کردم روی جنازه و در یک چشم به‌هم زدن، استخوان را برداشتم و در جیبم گذاشتم! بعد هم به حاج‌سعید اشاره کردم که برویم. نشستیم توی ماشین و سریع برگشتم سمت مقر حز‌الله. از ته دل خدا را شکر کردم که توانستم بی‌خبر از آن داعشی، قطعه استخوانی را با خودم بیاورم. وقتی برگشتیم به مقر حزب‌الله، استخوان را دادم تا از آن آزمایش DNA بگیرند. دیگر خیلی خسته بودم. هم جسمی و هم روحی. واقعا به استراحت نیاز داشتم. فردای آن روز حرکت کردم سمت دمشق. همان روز خبر دادند که جواب DNA مثبت بوده و نیروهای حزب‌الله، پیکر محسن را تحویل گرفته‌اند. به دمشق که رسیدم، رفتم حرم بی‌بی حضرت زینب علیهاالسلام. وقتی داخل حرم شدم، یکی از بچه‌ها آمد و گفت: «پدر و همسر شهید حججی به سوریه آمده‌اند. الان هم همین جا هستن، توی حرم.» من را برد پیش پدر محسن که کنار ضریح ایستاده بود. پدر محسن می‌دانست که من برای شناسایی پسرش رفته بودم. تا چشمش به من افتاد، جلو آمد و مرا در بغل گرفت و گفت: «از محسن خبر آوردی.» نمی‌دانستم جوابش را چه بدهم. نمی‌دانستم چه بگویم. بگویم یک پیکر اربا اربا را تحویل داده‌اند؟! بگویم یک پیکر قطعه قطعه شده را تحویل داده‌اند؟! بگویم فقط مقداری استخوان را تحویل داده‌اند؟ گفتم: «حاج‌آقا، پیکر محسن مقر حزب‌الله لبنانه. برید اونجا خودتون ببینیدش.» گفت: «قَسَمَت می‌دم به بی‌بی که بگو.» التماسش کردم چیزی از من نپرسد. دلش خیلی شکست. دستش را انداخت میان شبکه‌های ضریح حضرت زینب علیهاالسلام و گفت: «من محسنم رو به این بی‌بی هدیه دادم. همه محسنم رو. تمام محسنم رو. اگه بهم بگی فقط یه ناخن یا یه تار مویش رو برام آوردی، راضی‌ام.» وجودم زیر و رو شد. سرم را انداختم پایین. زبانم سنگین شده بود. به سختی لب باز کردم و گفتم: «حاج‌آقا، سر که نداره! بدنش رو هم مثل علی‌اکبر علیه‌السلام اربا اربا کردن.» هیچ نگفت. فقط نگاه کرد سمت ضریح و گفت: «بی‌بی، این هدیه رو قبول کن.» 😭 ▫️هرگزشهدایی را که امنیت مان رامدیون شان هستیم،فراموش نکنیم.روحش شاد یادش گرامی. مدیون شهدا هستیم
هدایت شده از گلچین مداحی
4_5918090172221624235.mp3
12.75M
📖 آوازت دنیا رو گرفت ای دنیایِ بچه‌گیام ❤️ شور امام حسین علیه السلام 🎤 حسین سیب سرخی
هدایت شده از گلچین مداحی
4_5918090172221624235.mp3
12.75M
📖 آوازت دنیا رو گرفت ای دنیایِ بچه‌گیام ❤️ شور امام حسین علیه السلام 🎤 حسین سیب سرخی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از همراه شهدا🇮🇷
🌹 سـر پست نگهبـانی نشسته بـود رو به قبلــه با خودش زمزمه میکرد و اطـراف رو می پائیـد. نفـر بعـدی که رفت پست رو تحـویل بگیـره دید مهـدی رفته سجـده؛ هر چی صداش زد صدایی نشنید. اومد بلنـدش کنـه دید تیـر خـورده تـوی پیشونیش و بشهادت رسیده. فکـر شهـادتش اذیتمـون میکـرد؛ هم تنهـا شهـید شده بود هـم مـا دیـر فهمیدیم. 🌷 خیـلی خـودمـون رو خـوردیم. تـا اینـکه یـه شـب اومـده بـود بـه خـواب یکـی از بچـه هـا و گفـت: « نگـران نبـاشید! تنهــا نبـودم. همـین کـه تیـر اثـابت کرد بـه پیشـونیم؛ به زمیـن نرسیـده افتـادم تـو آغـوش آقـام امـام حسـین (ع).» 📚 خـط عاشقی / حسین کاجی 🔻تک بیتی سروده شهید_مهدی_شاهدی عاشـق که شدی تیر به سر باید خورد زهـریست کـه مانند شکـر بایـد خـورد " صـلواتی هدیـه کنیـم به ارواح مطهــر شـهدا " # همراه __ شهدا
جوونی‌یواشکی‌هایی‌داره.. بعضی‌ها‌جوان‌که‌بودند، ‌یواشکی‌یه‌کارهایی‌می‌کردند؛ یواشکی‌ساکشون‌رو‌جمع‌میکردن، یواشکی‌شناسنامه‌هاشونو ‌دست‌کاری‌می‌کردند.. یواشکی‌میرفتند‌جبھه یواشکی‌میرفتند‌خط‌ و‌شب‌می‌رفتندعملیات! یواشکی‌نمازشب‌می‌خوندند یواشکی‌گریه‌می‌کردند یواشکی‌نامه‌ووصیت‌نامه‌می‌نوشتند، آخرشم‌یواشکی‌تیر‌میخوردند وشھید‌می‌شدند:)!'😔💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍صحبت های سردار شهید حمید ایرانمنش چند روز قبل از شهادت... 💢آدرس مزار مطهر شهید حمید ایرانمنش گلزار شهدای کرمان قطعه ۱ ردیف ۱۲ شماره ۵۳... https://eitaa.com/joinchat/2882666983C7bdc4696df
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
|سلام فرمانده! +خب بچه ها! امروز می‌خوام یکی از دخترای موفق مدرسه مونو دعوت کنیم بیاد اینجا تا برامون از رمز موفقیتش بگه، خب راضیه خانم بیا بالا!🙂 راضیه انگار کمی خجالت کشید. و از بین بچه‌ها گذشت تا رسید کنار خانم مدیر. خانم مدیر دستش را گذاشت روی شانه راضیه و سرش را پایین آورد: خب راضیه خانم! برای بچه ها میگی چجوری درس میخونی که همیشه تو درسات موفقی؟👏 راضیه نفس عمیقی کشید. یاد درس خواندن هایش افتاد. یاد سلام دادن هایش به فرمانده قبل درس. وقتی از فرمانده میخواست برایش دعا کند. دعا کند طوری درس بخواند که سرباز خوبی برایش باشد❤️‍🩹✨ +بسم الله الرحمن الرحیم...خب راستش من...من یه ساعت قبل اذان صبح بیدار میشم و شروع میکنم به درس خوندن، بعد نمازم رو میخونم و آماده میشم بیام مدرسه. بعد ساعت دو که تعطیل میشیم، دو روز تو هفته کلاس زبان دارم و سه روز کلاس کاراته🌿✨ پچ پچ بچه ها شروع شد. راضیه ادامه داد:«بعدم که می‌رسم خونه شروع میکنم به درس خوندن و تست زدن کتابای تیزهوشان. دیگه اینکه ساعت یازده هم میخوابم» یکی از بچه ها با صدای بلند گفت: مگه میشه؟ این غیر ممکنه‼️ چند نفر دیگر تأیید کردند: چجوری اینقدر کم میخوابی؟ بابا من که هشت ساعت خوابیدن رو شاخمه!😴 راضیه دوباره ادامه داد:«البته چون ما معمولا پنجشنبه جمعه‌ها میریم تفریح یا مهمونی، من تو طول هفته درسامو می‌خونم» یکی پرسید: خانم! نکنه راضیه از کره ماه اومده؟ چند نفر خندیدند. راضیه هم خندید. اما می‌دانست همه موفقیت هایش کمک فرمانده است. سلام فرمانده!✋
3 سلام فرمانده.pdf
255.2K
. متن بالا از مجموعه کتاب‌های داستانی «سلام فرمانده» است؛ برش هایی از زندگی شهیده ر"اضیه کشاورز" که بازآفرینی شده...🌿 دختر ۱۶ ساله‌ای که همین نزدیکی‌ها زندگی میکرد؛ دهه هفتادی بود و اواخر دهه هشتاد در مجلس اهل بیت علیهم السلام به شهادت رسید❤️‍🩹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. معمولا وقتی حرف از نفت میشه، خیلی ها حساس میشوند!🛢 تصور روزی که کشور، نفت_که یکی از سرمایه های مهم طبیعی هست_رو از دست بده برای خیلی ها وحشتناکه...🙁 اما چرا بعضی‌ها مون نسبت به هشدارهای پیری جمعیت بی‌خیال هستیم؟ مگه نیروی انسانی مهمترین سرمایه یک کشور نیست؟!🌿 مگه میشه پیشرفت های مختلف اقتصادی، اجتماعی، علمی و... بدون نیروی انسانی جوان پیش بره؟! تلاش برای جوانی جمعیت خدمت به بقیه نیست، لطف به خودمونه...💡