🌸🍃 #رمان_حورا 🌸🍃
🌸🍃 #قسمت_صد_و_بیست_و_ششم 🌸🍃
او که زمین تا آسمان فرق کرده بود. اصلا مگر با او چه کرده بودند که این همه نگاهم آسمانی شده بود؟🤔🤔
چقدر برادرانه تر شده بود برای حورا.
_خوبم ممنون. شما بهترین؟😍😍
_شکرخدا عالیم.😌😌
_خداروشکر.😎😎
_تبریک میگم امر خیرتونو امیدوارم که خوشبخت باشین و سال های سال زیر سایه امام زمان زندگی خوب و عالی رو سپری کنین.😘😘😘
حورا همان طور مات و مبهوت مانده بود. او انگار مهرزاد نبود. یک جورهایی شهدایی شده بود. لبخندش آسمانی بود و چشمانش می درخشید.
شاید اغراق بود اما حورا فکر می کرد که کلا تغییر کرده است.
کجاست آن نگاه های بی پروا؟🤔🤔
کجاست آن همه بزن و برو؟😘😘
کجاست آن همه علاقه و طرفداری؟😍😍
وقدر مهرززاد از این صفات دور شده بود.
ته ریش تازه در آمده اش انگار جوانه نویدی تازه بود.
حورا لبخندی به صورت برادرش زد و گفت:ممنونم.🙂🙂
_امیدوارم این آقا سید لیاقت حورا خانم ما رو داشته باشه. در ضمن شما هم مثل خواهر من میمونین اگه امری بود برادرانه کمکتون می کنم.🙃🙃
مریم خانم، آقا رضا، مونا و حورا همه مات این پسر و حرف هایش شده بودند.
_اگر هم قبلا حرف هایی که زدم باعث ناراحتیتون شده بنده عذر میخوام من دیگه اون آدم قبل نیستم و بابت گذشته ام واقعا خجالت می کشم.😔😔😔
_ خجالت مال آدمیه که هنوز از کارش پشیمون نشده. خوشحالم که راهتونو پیدا کردین آقا مهرزاد.😇😇
مهرزاد دست بر سینه گذاشت و گفت:لطف دارین. بفرمایین بشینین خواهش می کنم ببخشید ایستاده نگهتون داشتم. بفرمایین..😌😌
همه نشستند و سکوتی سنگین فضا را گرفت.
– خب بابا نمی خواین حرفی بزنین؟😅😅
_چرا چرا..😰😰
آقا رضا رو کرد به حورا و گفت: خب دایی نظرت چیه؟🤔🤔
_من که.. راستش.. 😨😨
_من من نکن حورا جان. رک و راست بگو.🙃🙃 حرفتو بزن می خوام بدونم. چون من که مشکلی ندارم با این پسره. پسر معقول و خوب و فهمیده ای هست😍😍. سرشم به کار خودشه، مومنه، خانواده داره.. به نظر من که مشکلی نیست. تو چی می گی دایی جان؟🤔🤔🤔
_منم... اگر.. شما مخالفتی... ندارین... حرفی ندارم. 😇😇
مونا دست زد و گفت: پس مبارکه..😍😍
همه دست زدند و بعد از خوردن شام حورا رفت. هر چه آقا رضا اصرار کرد که شب بماند نماند و رفت. خانه اش از هر جایی راحت تر و دل پذیر تر بود برایش.
به خانه که رسید طی پیام کوتاهی به هدی خبر امشب را رساند و سپس خوابید.
"برای آنان كه بايد، شبيه جايی باشيد تا در شما آرام بگيرند،😍😍
به چيزی فكر نكنند،😏😏
نفس تازه كنند..🙂🙂
جای دنج يار باشيد و رفيق خوب ..😍😍
شبيه بالكنی باشيد كه تنها نقطه ای از خانه است كه می شود در آن نشست و ماه را ديد،
شبيه آن نيمكتی باشيد كه در انتهای پارك زير درخت شاهتوت سايه ای بزرگ دارد و سنگفرش های پارك به آنجا راهی ندارند،
شبيه يك خانه قديمی باشيد كه نمای آجريش را پيچك سبزی پوشانده و در انتهای يک بن بست در سكوتی عجيب است، انگار نه انگار كه در شهر است ...
خلاصه برای بعضی ها گوشه دنجشان باشيد ...!"😊😊😊
🌸🌸🌸 #نویسنده_زهرا_بانو 🌸🌸🌸
🍃🍃🍃 #کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد 🍃🍃🍃
🌸🍃 #رمان_حورا 🌸🍃
🌸🍃 #قسمت_صد_و_بیست_و_هفتم 🌸🍃
اما مهرزاد کمی از ته دلش ناراحت بود.😔😔 دلش می خواست حالا که مسیر زندگیش تغییر کرده کسی مثل حورا شریک زندگیش شود.😞😞
کاش زودتر می آمد.
کاش قسمتش حورا بود...
آن شب امیر مهدی با دیدن مهرزاد جا خورد. مانند حورا کلی تعجب کرد و رفت جلو.
_سلام.😇😇
_به آقا مهدی! سلام حالت چطوره داداش؟😍😍
_خوبم حال شما چطوره؟ سفرا بی خطر!🙂🙂
مهرزاد لبخندی شیرینی زد و گفت: ممنونم راهیان نور که خطری نداره داداش.😅😅
_ پس معلومه حسابی خوش گذشته بهت. 😆😆
_خیلی زیاد. جای شما خالی. بشین داداش راحت باش.😎😎😎
همه نشستند و حورا چای آورد. نشست کنار دایی رضا و مجلس رسمی شروع شد. بعد از صحبت های اولیه، قرار شد امیر مهدی و حورا دوباره با هم حرف بزنند.
مثل دفعه پیش به اتاق رفتند و حورا سوال های آماده شده اش را از او پرسید و بعد از او امیر مهدی چند سوال پرسید.
همین صحبت ها یک ساعت و نیم طول کشید و بعد از آن قرار عقد را برای هفته آینده گذاشتند.🤗🤗🤗
همه چیز انگار خیلی سریع اتفاق می افتاد. شب زود گذشت و خانواده حسینی موقع رفتن، انگشتر زیبایی رو به دست حورا کردند برای نشان.💍💍
مهرزاد لبخند میزد ولی ته دلش بغض بود.. گریه بود..😭😭😭
چقدر از خودش بدش می آمد. چقدر سخت بود فراموش کردن خاطره ها.
اما او باید فراموش می کرد. یعنی دیگر راهی نداشت. مهمان ها رفتند و حورا هم با اصرار شب همان جا ماند. مریم خانم در اتاقشان شوهرش را سوال جواب می کرد.
_ یعنی می خوای جهیزیشو بدی؟ 😟😟
_ عه مریم من جای پدرشم مگه میشه ندم؟🤔🤔 ما همه ارثشو بالا کشیدیم اون ارث پول جهازشم بود. خیلی بیشترم بود. پس وظیفمه که تمام وکمال جهازشو بدم.🙄🙄
مریم خانم با حرص گفت: آخخخ رضا از دست تو. خب اونا پولدارن می تونن خونه با جهاز کامل بدن تو نگران نباش.😏😏
🌸🌸🌸 #نویسنده_زهرا_بانو 🌸🌸🌸
🍃🍃🍃 #کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد 🍃🍃🍃
🌸🍃 #رمان_حورا 🌸🍃
🌸🍃 #قسمت_صد_و_بیست_و_هشتم 🌸🍃
چند روزی از جواب مثبت دادن حورا می گذشت که به دانشگاه رفت.
_حورا چرا هرچی صدات میزنم جواب نمیدی ؟؟😠😠
_عه سلام ببخش این روزا خیلی ذهنم درگیره نمیدونم چرا این روزا بیشتر احساس تنهایی میکنم.🙁🙁
هدی دستانش را دور شانه های حورا انداخت و گفت: عزیزم من که هستم نمیذارم اب تو دلت تکون بخوره.😇😇
لبخندی زد وگفت: آخه من ازتو تجربه ام بیشتره عسلی.😅😅
حورا خندید و گفت: مادربزرگ!! تو این چندماه تجربه جمع کردی ؟؟😄😄
_خب آره دیگه خودظ یه عمر زندگیه خواهر.😊😊
وای حورا اگه بدونی مهدی چقدر خوشحاله. اصلا سر از پا نمی شناسه همش دور خودش می چرخه میگه استرس دارم.🤗🤗
_عوضش هدی من خیلی آرومم نمی دونم چرا. حس می کنم...همین که قراره از تنهایی در بیام... برام خیلی بهتره.😍😍
_اون که بعله معلومه.😇😇
با خنده وارد دانشگاه شدند و با هم قرار گذاشتن بعد کلاس سری به بازار بزنند تا حورا برای مراسم عقد لباس بخرد.😎😎
لباس ها آن قدر باز و کوتاه بود که حورا حتی با خجالت به آن ها نگاه می کرد.🤗🤗🤗
حورا بلاخره از آن خانه نجات یافت با امیر مهدی مطئنن خوشبخت میشد
انها دو دختر دو پسر پچه دار شدند به نام فاطمه زینب حسین محمد
مهرزاد با اینکه خیلی حورا دوست داشت دل کند و با یک دختر محجبه ازدواج کرد و دوقلو بچه دار شد یک دختر و پسر به نام زهرا مهدی
هدی امیر رضا دو تا بچه به نام رقیه محمد بچه دار شدند
پس نتیجه میگیریم و قول میدهیم :
همیشه با این ستاره ها میشود راه را پیدا کرد ای شهیدان ما نمیگذاریم چادر از سرمان کنار برود با چادر انتقام مادرمون زهرا میگیریم و خون شما را نمیگذاریم پای مال شود و تا جانی برایم باقیست از رهبرم حضرت اقا حمایت میکنیم و نمیگذاریم نایب امام زمان (عج ) تنها بماند
خدایا به زنان ما حیا حضرت زینب (س) حضرت زهرا (س) و به مردان غیرت حیدری عباسی بده 😍😍
الهی امین🙏🙏🙏
🌸🌸🌸 #نویسنده_زهرا_بانو 🌸🌸🌸
🍃🍃🍃 #کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد 🍃🍃🍃
❤...شهیــــدگمنـــام...❤
🌸🌸🌸 سلام عرض ادب خدمت شما دوستان عزیز 🌸🌸🌸 امیدوارم از رمان #حورا لذت ببرید 😍😍 اعلام پایان رمان #حور
ان شالله از چند روز دیگر کتاب حجت خدا (درباره شهید حججی کتابی که تازه درباره این شهید رو نمایی شده) در کانال#شهید گمنام قرار میدهیم
خیلی حال میده یه بچه خوشگل دنیا بیاری
خیلی حال میده تو کوچیکی همه جا از ادبش
و تو بزرگی از اخلاق و صفا و صمیمیت و معرفتش حرف بزنند
خیلی حال میده به سن جوونی که رسید وقتی نگاش کنی دلت بره❤️
خوشگل،خوشتیپ،شیک
خیلی حال میده وقتی دفاع_از_حرم و انسانیت میاد وسط دیگه بی خیال همه چیز بگه می خوام برم
و تو بگی خدا به همراهت مادر
ولی...
از همه اینا باحال تر می دونی چیه؟
اینه که وقتی بعد چندین سال چشم انتظاری استخونای پسر خوشتیپتُ بیارن💔
، کفن بگیری سمت آسمون و آروم بگی اللهم تقبل منا هذا القلیل 😭😭😭
🌷شهید مدافع حرم میثم_نظری🌷
#صلوات #سرود #رجب
💔
انّ بـَینی و بین الله عزوجل ذنوبا
لا یاتی علیها الا رضاکم...
آخرش هم ...
همین پادرمیانی کردنهایتان
روسفیدمان خواهد کرد ...
#زیارت_جامعه_کبیره
#شهادت_امام_هادی
#السلام_علیکم_یا_اهل_بیت_النبوة
#آھ...
@Shahidgomnam
♦️بخشی از وصیتنامه شهید حججی:
از همه خواهران و از همه زنان امت رسوال الله مي خواهم روز به روز #حجاب خود را تقويت كنيد مبادا تار مويي از شما نظر نامحرمي را به خود جلب كند، مبادا رنگ و لعابي بر صورتتان باعث جلب توجه شود، مبادا #چادر را كنار بگذاريد.
هميشه الگوي خود را حضرت زهرا(س) و زنان اهل بيت پيامبر قرار دهيد، هميشه اين بيت شعر را به ياد بياوريد آن زماني كه حضرت رقيه (س) خطاب به پدرش گفت:
🔹غصه حجاب من را نخوري بابا جان
🔸چادرم سوخته اما به سرم هست هنوز
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
❓چقدر جنس دغدغه های ما از جنس دغدغه های شهداست؟؟!
#پاسدار شهید خیرالله رضایی از رزمندگان دلاور لشکر ۲۷ محمدرسول اللهﷺ ، شهیدی که ۱۰ روز قبل ازشهادت مجروح میشود ولی به منزل مراجعه نمیکند ومجددا از بیمارستان مشهد عازم عملیات میشود و در عملیات خیبر به شهادت میرسد.
🌷#شهید مبارک رضایی برادر بزرگتر خیرالله از فرماندهان #گردان_مقداد نیز در #عملیات والفجر در فروردین ۶۲ سال در منطقه #فکه به فیض شهادت نائل آمده است.
@Shahidgomnam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
باشگاه خبرنگاران جوان: مراسم تشیع "پیکر پاک شهید مدافع حرم آل الله(علیهم السّلام) بسیجی میثم نظری"
زمان: جمعه ۱۷ اسفند ۹۷
ساعت ۹ صبح
مکان: تهران، میدان اول شهران به سمت "امامزاده علی بن جعفر(علیه السّلام)" واقع در محله کن.
#فیلم_آپارات
@Shahidgomnam
🌹 نتیجه زنده نگهداشتن یاد شهدا، رویش جوانان مدافع حرم است
🔻 رهبر انقلاب در دیدار دست اندرکاران کنگره شهدای استان کرمان:
🔹 دشمنان میخواهند #یاد_شهدا احیا نشود برای اینکه جاده شهادت کور بشود. تجربه کردهاند که وقتی نام شهدا با عظمت برده میشود، جوان امروز که نه دوره جنگ را دیده و نه دوره امام را وقتی میفهمد که یکجایی در آنطرف منطقه دارند با دشمنان میجنگند، پا میشود میرود حلب، بوکمال، زینبیه، بنا میکند جنگیدن و به شهادت هم میرسد. ۹۷/۱۲/۶
با ما باشید در کانال در محضر شهدا ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #کلیپ
📝 استاد #رائفی_پور « آقای روحانی چند تا نمره ١٢ به ما نشون بده! ٢٠ پیشکش
@Shahidgomnam
banifateme-shahadat-emam-hadi.mp3
12.08M
🔊 آقا برات عزا گرفتم . . .
#سید_مجید_بنی_فاطمه
🏴سالروز شهادت #امام_هادی(ع) تسلیت باد
🌹 🌹 🌹 🌹 🌹 🌹
@Shahidgomnam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #کلیپ
📝 استاد #رائفی_پور « نقشه برای از بین بردن برنامه موشکی ایران »
@Shahidgomnam
Banifatemeh-ShahadatImamHadi1396[01].mp3
5.04M
#زمینه🏴
🎤حاج سید مجید بنی فاطمه
#امام_هادی🏴
@Shahidgomnam
📸 لوح| میخواهند یاد شهدا احیا نشود، نگذارید...
🔹رهبرانقلاب:دشمنان میخواهند یاد شهدا احیا نشود برای اینکه جاده شهادت کور بشود. تجربه کردهاند که وقتی نام شهدا با عظمت برده میشود، جوان امروز که نه دوره جنگ را دیده و نه دوره امام را وقتی میفهمد که یکجایی در آنطرف منطقه دارند با دشمنان میجنگند، پا میشود میرود حلب، بوکمال، زینبیه، بنا میکند جنگیدن و به شهادت هم میرسد.
#بوسیدن دست کارگر توسط شهید مدافع حرم🍃
تابستان ۱۳۷۸بود و مدارس تعطیل شده بودند و من در شرکت ساختمانی دوستان کار می کردم.
دستهایم از شدت كار بسیار زبر وپوست پوست شده بود.😓
غروب كه کارم تمام می شد ،به عشق دیدن آقا حسین می رفتم مسجدالمهدی (عج).☺️
یک شب خیلی خسته بودم و خواستم به مسجد نروم ، اما دلم طاقت نیاورد.
بالاخره رفتم مسجد و با هم نماز مغرب را خواندیم.
با کنار دستم دست دادم، بعد با آقا حسین دست دادم. دستم را محکم فشار داد، خم شد و دستم را بوسید.😘 😮
خیلی ناراحت شدم. گفتم من لیاقت این کار شما رو ندارم.😔
با ان نگاه و تبسم زیبایش گفت: دستی که برای روزی حلال زحمت میکشد بوسیدن دارد.🙂
شهید حسین علیخانی🌹
@Shahidgomnam
Alimi_01(1).mp3
4.69M
🔳 #شهادت_امام_علی_النقی_الهادی_ع
🌴ای از غم تو بر جگر سنگ شراره
🌴ای در همه عمر ستم دیده
🎤 #حمیدعلیمی
@Shahidgomnam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #کلیپ
📝 استاد #رائفی_پور « کدام فلسطین؟! »
@Shahidgomnam
🌸
هر وقت که مادر برای سرو سامان دادن پسرش نقشه ای می کشید و او را در خلوتی به کنار می کشید می شنید که مصطفی می گوید :بچه های مردم تکه پاره شدن ،افتادن گوشه کنار بیابون ها ،اون وقت شما می گین کارهاتو ول کن بیا زن بگیر ! با همه این اوصاف شنیده بود.
امام (ره ) گفته اند با همسرهای شهدا ازدواج کنید. مادر هم که دست بردار نبود و تو گوشش می خواند که وقت زن گرفتنت شده. بالاخره راضی شد و مادر و خواهرش را فرستاد بروند خواستگاری.
بهشان نگفته بود که این خانم همسر شهید است. ایشان همه خواستگارها را رد می کرد، مصطفی را هم رد کرد.
مصطفی پیغام فرستاد امام (ره ) گفتن : «با همسرهای شهدا ازدواج کنید » باز هم قبول نکرد او می خواست تا مراسم سال همسر شهیدش صبر کند. دوباره مصطفی پیغام فرستاد که شما سید هستید می خواهم #داماد_حضرت_زهرا (س) باشم. دیگر نتوانست حرفی بزند . جوابش مثبت بود .
امام خطبه عقدشان را خواند. مصطفی گفت : «آقا ما را نصیحت کنید » امام (ره) به عروس نگاهی کرد و گفت: « از خدا می خواهم که به شما صبر بدهد.»
شادی روح #شهدا #صلوات + وعجل فرجهم
#شهادت
#تا_شهدا
#شهید
#شهید_مصطفی_ردانی_پور
#هادی_دلها_ابراهیم_هادی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آخرین #اذان شهید مدافع حرم💔
❤️❤️ #حجت_خدا ❤️❤️
به جای مقدمه👇👇
🌸🌸🌸 دلنوشته شهید حججی پس از اعزام اول به سوریه 🌸🌸🌸
یارب الحسین...
خدایا؛چندیست عقده ی دل پیشت باز نکرده ام و باز به لطف شما فرصتی مهیا شد...
خدایا؛چه شده است؟مگر چه کرده ام که این گونه باید رنج فراق بکشم؟
خدایا؛میدوانم...میدانم رو سیاهم...پر گناهم...اما...تورا به حسین...تورابه زینب...تورا به عباس...
خدایا...دیگر بس است...اصلا بگذار این گونه بگویم...غلط کردم.
خدایا...بگذرازگذشته ام.ببخش...باورندارم درعالم کبریایی تو گنکاران را راهی نباشد.
یا اله العالمین...
ببخش آن گناهانی را که از روی جهالت انجام داده ام. ببخش ان خطاهایی را که دیدی و حیا نکردم.
خدایا... تورا به ُمحرم حسین مرا هم َمحرَم کن.. این غلامٍ روسیاهِ پرگناهِ بی پناه راهم پناه بده...
خدایا یکسال گذشت ومن کل سال تنها با همان خاطرات چند روز جهاد گذراندم... زنده ام به امید دوباره رفتن...مپسند...مپسندکه این گونه رنج را بکشم...
سینه ام دیگر تاب ندارد... مگر چند نفر شوق رفتن دارند؟یعنی بین این همه خوبان روسیاهی چون من راه ندارد؟
مگر جزاین است که حسین هم عباس را بردوهم حُر را... مگر جز این است که همحبیب رو سفیدشد هم جُوْن...
خدایا؛اگر شوقی هست...اگر شجاعتی هست...اگر روحم به تکاپو افتاده است برای رفتن...
همه و همه به لطف تو بوده وبس...
می توانستی مرا هم در این دنیا غرق کنی... می توانستی مراهم انقدر سرگرم دنیا کنی که فکر جهاد هم نباشم؛چه برسد به رفتن...
می توانستی انقدر وابسته ام کنی که نتوانم از داشته هایم دل بکنم...
اماخدایا؛از همه چیز دل بریده ام...از زن فرزندم گذشتم... دیگرهیچ چیز در این دنیا برایم ارزش ندارد جز آنچه مرا به تو برساند...
خدایا؛من از همه چیز این دنیا گذشتم. تو نیز از من بگذر... و این را فقط از لطف تو
می دانم...
پس... ای که مرا خوانده ای راه را نشانم بده...