eitaa logo
💫شهیده💫
240 دنبال‌کننده
926 عکس
470 ویدیو
13 فایل
📸روايـــــتی از بـــانوان شهیـــده و جـامـانـدگــان شـــهادت #باحـضورپـرافـتخـارخـانوادہ‌مـعـززشـــــهدا @K_r_z8888 برای ارتباط ناشناس:https://daigo.ir/secret/1196216626
مشاهده در ایتا
دانلود
Hossein Taheri - Mizane Ghalbam (128).mp3
2.13M
عشقو مهمون دلم کردی
هدایت شده از رفیق‌شهیدم🤍🕊️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این کلیپ وبفرست‌برای🤌 همه کسایی که به هر نحوی برای انتخابات🗳 تلاش کردند که یکم خستگیشون کم بشه😊✨
هدایت شده از رفیق‌شهیدم🤍🕊️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خاکم نکنید،بزارید اربابم برسه،اونی که واسم همه کسه😭💔 🥀🖤صلّی‌الله‌علیک‌یا‌اباعبدالله✋
14.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔻داستان احساسی متحول شدن جوان معتاد در حرم امام حسین علیه السلام؛ حسینیه معلی شبکه سه 🔹زندگیم رو مثل یه فیلم بهم نشون دادن 🔹حضرت عباس به مادرم گفت ما بخشیدیم شما هم ببخشید •°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ❤️ 🕊 ❤️ 🦋 ❤️ 🌹 🌷 👈 عضو شوید : 🔴 https://eitaa.com/shahidgrl
یه‌گوشه‌کنار‌به‌ماجابده.. مارم‌دم‌ایوونت‌راه‌بده.. یه‌نجف‌امشب‌به‌مابده‌.. بعدشم‌یه‌کربلابده… اینجاش‌آدم‌روازدرون‌میسوزونه: رفقاخواب‌و‌خیال‌شده‌کربلا.. انگارمحال‌شده‌کربلا💔((:
چرا اینقدر ریزش؟؟؟؟🥲💔 خواهرای گل.رفقای عزیز اگه پیشنهاد یا انتقادی دارید یا هر حرف دیگه ای در خدمتتون هستیم https://daigo.ir/secret/1196216626 @K_r_z8888
سلام خدمت تمام اعضای عزیز همونطور که میدونین چندی پیش رمان «راض بابا» توی کانال بارگذاری میشد اما بخاطر دلایلی نتونستم ادامه‌اش بدم ازتون حلالیت میخوام❤️‍🩹 از امروز هم قراره ادامه رمان‌مون بارگذاری بشه ممنونم از همه عزیزایی که تو این مدت همراهمون بودن و ترک‌مون نکردن🤍
💫شهیده💫
#رمان #راض_بابا #قسمت_سی_و_یکم 🌿💞🌿 💞🌿 🌿 گفت:« بایستین اینجا. می‌خوام ازتون درس بپرسم.» صدای پچ پچ و
🌿💞🌿 💞🌿 🌿 مثل همان روزی که معلم پای تخته بود و راضیه از بیرون برگشت. سفیدی صورت و دستانش، از سردی آب وضوخانه به سرخی می‌رفت. روی صندلی که نشست، سرم را نزدیکش بردم. -داری یخ می‌زنی! مگه مجبوری بری وضو بگیری؟ دستمالی از کیفش بیرون آورد و جلو دماغش گرفت. -این‌جوری درس رو بهتر می‌فهمم. با هم قرار گذاشته بودیم که موقع درس خواندن و سر کلاس آمدن، با وضو باشیم. کلاس داشت به آخر می‌رسید که دبیر گفت:« حالا وقت امتحانه. یه نگاهی به کتاب کنیم تا برم برگه‌ها رو از دفتر بیارم.» همه محو کتاب‌هایشان شده بودند. یا از هم سوال می‌پرسیدند یا جواب می‌دادند. یک لحظه نگاهم را به کتابش دادم. -چرا برگه‌های کتابت چروک شده؟ دستی به برآمدگی و فرورفتگی‌ها کشید و خندید. - دیروز که طبق برنامه‌مون باید زیست می‌خوندیم، همزمان داشتم با مامانم ظرف هم می‌شستم. برای اینکه از برنامه عقب نمونم، کتابم رو گذاشتم پشت لوله سینک. هم ظرف می‌شستم و هم زیست می‌خوندم. نگاهم با تعجب راضیه را دربرگرفته بود. معلم وارد شد و سریع برگه‌های امتحانی را بینمان پخش کرد. راضیه تا دقیقه آخر نشست و وقتی از کلاس خارج شد، سریع به سمتم آمد. پرسیدم امتحانت رو خوب دادی؟ که راضیه با جدیت جواب داد:« خوب بود.» بعد نفس عمیقی کشید و گفت:« زهرا دیگه هیچوقت تقلب نکن! حق‌الناسه. همیشه با خدا باش، خودش کمکت می‌کنه.» 🌿💞🌿 •°به قلم: طاهره کوه کن°• •°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ❤️ 🕊 ❤️ 🦋 ❤️ 🌹 🌷 👈 عضو شوید : 🔴 https://eitaa.com/shahidgrl
🌿💞🌿 💞🌿 🌿 راضیه یک بار دیگر هم باعث تعجبم شده بود. داشتیم از کانون زبان خارج می‌شدیم، عینکش که فقط موقع مطالعه و نوشتن به چشم می‌زد، توجهم را جلب کرد. -چرا عینکت رو برنمی‌داری؟ کمی سرش را بالا آورد و سر کوچه را پایید. دوباره عینکش را برانداز کردم. آنقدر پایین بود که فریم، وسط چشمانش بود. همینطور که نگاهش به آسفالت کوچه بود، سرش را نزدیک آورد و آرام گفت:« سر کوچه نامحرم زیاده. نمی‌خوام نگاهم به نگاهشون بیفته. عینک رو که پایین بیارم، فریم روی چشممه و نامحرم هم چشم منو نمی‌بینه.» نگاهی به ساعت روی دیوار انداختم. نزدیک اذان صبح بود. از اتاق خارج شدم تا وضویی بگیرم و نماز توسلی بخوانم. اول پای تلفن رفتم و باز شماره خانه‌شان را گرفتم. بالاخره دلشوره بی‌جوابی‌شان تمام شد. صدایی ناآشنا تلفن را جواب داد. -الو سلام من زهرام، دوست راضیه. راضیه... خوبه؟ دیشب کانون بود، اتفاقی که براش نیفتاده؟ -اتفاق که... الان بیمارستانه. دکترا گفتن لگنش و طحالش آسیب دیده. تلفن را که قطع کردم، حال خودم را نمی‌فهمیدم. انگار روی زمین نبودم. با جواب دادنشان، نگرانیم چند برابر شده بود. نمی‌توانستم به مدرسه رفتن بدون راضی فکر کنم. آرزو داشتم مشکلش جدی نباشد و زود مرخص شود. سر سجاده نشستم و برای شفای راضیه و همه مجروحان حسینیه، دستانم را به سمت آسمان بلند کردم. آنی آرزوی راضیه که سال پیش سر کلاس به زبانش آورد، ذهنم را پر کرد. یکی از روزها که معلم تدریسش را تمام کرد و کتابش را بست، روی صندلی نشست و با نگاه سوال برانگیزش، همه را از نظر گذراند. 🌿💞🌿 •°به قلم: طاهره کوه کن°• •°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ❤️ 🕊 ❤️ 🦋 ❤️ 🌹 🌷 👈 عضو شوید : 🔴 https://eitaa.com/shahidgrl