🍃🌼🍃
چقدر حال و هوایتان
#بهـــاریست ...
چقدر لبخنــــدهایتان
از عمق #جان است
و بر دل مے نشینــد ...
و چقدر #دلمـان
برای #لبخنــــدهایتان
تنـگـــ شـــده ...
#گاهی_نگاهمان_ڪنید
🍃🌹🍃🌹
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
💠شهر را به ما سپردند!
و #رفتند...
💠از شهر چیزی باقی نمانده🚫
#برگردید...
#مقاومت کار ما نیست...
خانه به خانه!
نفر به نفر👥
در حال #انهدام!
💠برگردید!😔
دست #دلمانـ❤️ را بگیرید...
💠 #آی_شهدا
با فراموشی درس شما
تخریب چی ماهری شدیم😞
💠 #منفجر می کنیم💥
دل را با #چاشنی وسوسه های شیطان👹
انفجار پشت انفجار...
💠و پس لرزه های این انفجار
می لرزاند #دل_مهدی_فاطمه(سلام الله علیها را💗💓
💠#برگردید!
مقاومت کار ما نیست
آقا #گناه دارد!😭
بس که ما #گناه میکنیم...
💠برگردید @shahidhojatrahimi
#آقا_تنهاست...
در ایـن دنیاےِ بروز شــ📱ــده
قدم از قدم ڪه برمــیدارے، تمـاماً نیاز به #مراقـبٺ دارد !
▪️مراقبٺ از دیـدن ؛
▫️مراقبٺ از شنـیدن ؛
▪️مراقبٺ از خـوردن ؛
▫ ️مراقبٺ از گفــتن ؛
▪️ممراقبٺ از نوشــتن ؛
▫️️مراقبٺ از دامـن ..
در این نابسامانےهاے دنیا ،
خدا به داد #دلـمان برسد ..!
#خوشبهحــالشهـــدا ..
#واےبهحـــالمنوتــو !!
@shahidhojatrahimi
📚 #رمان_شهدایی
🌷 #خاطرات_شهید_یوسف_کلاهدوز
↶° به روایت: همسرشهید
4⃣ #قسمت_چهارم
#مادر و پدر هم سخت میگرفتند.
میگفتند «#دختر به راه دور نمی دیم. #نظامی هم که هر روزِ خدا🕋 به یک شهره.» با#ازدواج فامیلی هم موافق نبودند.❌
📝یکی از دوستان #حسن که وقتی به #شیراز منتقل شده بود تا دوره ی عالی افسری را بگذراند، باهم هم #خانه شده بودند،
📝یوسف بود. #خانواده یوسف #مشهدی بودند توی رفت و آمدهایی که برای دیدن پسرشان به شیراز داشتند، حسن با حوری #خانوم، خواهر یوسف آشنا شد و باهم ازدواج کردند.😍
📝حسن چند #ماهی بود که حوری را عقد کرده بود، ولی نیاورده بودش شیراز.
از وقتی حسن شیراز بود، چندبار خاسته بودیم با #دخترخاله هایم برویم #خانه شان. با تعریف هایی که از شیراز شنیده بودیم، خیلی #دلمان 💞میخواست آن جارا ببینیم ولی نشده بود.
📝تازه سال دوم #دانشگاه را تمام کرده بودم. #تابستان بود. من و صدیقه دختر خاله ام، همراه یکی از زن داداش هایش، قرار شد برویم #خانه ی حسن و او مارا ببرد گردش.👌
📝درست همان#🌙 شبی که رسیدیم شیراز، ده روز اول به حسن #مأموریت دادند.
📝خیلی نگران و ناراحت شد. خب بعد از این همه مدت که ما را دعوت کرده بود، ما درست موقعی رفتیم که خودش نمی توانست همراه ما باشد.
📝ما هم که جایی را بلد نبودیم. حسن مانده بود چه کار کند. خیلی عذرخواهی کرد،
بعد گفت «#دوست من از خودم بهتره. میسپرمتون دست #یوسف کلاهدوز. هر جا بخواید میبرتتون،
تو که زحمتت نیست، یوسف جان،»
یوسف هم گفت « نه. اصلاً. من و حسن نداره. خودم در #خدمتتون هستم.»
ماندیم. #روزها صبح🌤 تا عصر که آقا یوسفنبود، خودمان خرید و پخت و پز می کردیم.
📝خودش ماشین نداشت. پیکان دوستش را یک هفته قرض گرفته بود.
#عصرها که از سرکار بر میگشت، دوش می گرفت و چاییش را که میخورد، مارا می برد بیرون. همه جا رفتیم؛
حافظیه، #آرامگاه سعدی، شاه چراغ، بازار وکیل.
#آقا یوسف خیلی نجیب بود.
جلوی ما سرش را هم بلند نمی کرد.
#ادامه_دارد
@Shahidhojatrahimi