💥 #شهیدی_که_بین_زمین_و_آسمان_نماز_میخواند 😳
بخوانید👇
آیه الله حق شناس در خاطرات خود میفرمود:
من یک نیمه #شب زودتر از ساعت نماز راهی مسجد شدم. به جز بنده وخادم مسجد ، این شهید بزرگوار هم کلید مسجد را داشت.
به محض اینکه در را باز کردم ، دیدم شخصی در مسجد مشغول نماز است. دیدم که یک جوانی در حال سجده اما روی زمین نمیخواند بلکه . . . .
#ادامه_را_اینجا_بخوانید👇🏻
http://eitaa.com/joinchat/2186149893C0354e1d5e9
✅دعوتنامه سروش🌷
http://sapp.ir/shahid_ahmadali
★چون نگاهت می کنمـ👀
°•❣گم می شوم در #چشمانت
★گم شدن در
°•❣ #شبِ چشمان تو
★خود پیدا شدن است😍
#شهیدحجت_الله_رحیمی
#شبتون_شهدایی🌙
@shahidhojatrahimi
★چون نگاهت می کنمـ👀
°•❣گم می شوم در #چشمانت
★گم شدن در
°•❣ #شبِ چشمان تو
★خود پیدا شدن است😍
#شهیدحجت_الله_رحیمی
#شبتون_شهدایی🌙
@shahidhojatrahimi
★چون نگاهت می کنمـ👀
°•❣گم می شوم در #چشمانت
★گم شدن در
°•❣ #شبِ چشمان تو
★خود پیدا شدن است😍
#شهیدحجت_الله_رحیمی
#شبتون_شهدایی🌙
@shahidhojatrahimi
🌼درمیان #کعبه ی جان
پرتوحق جلوه گرشد
🌺فاطمه بنت اسد هم
صاحب #زیباپسر شد
🌼کعبه آن #شب غرقه در نور
دلـ♥️ افروز خدا بود
🌺آسمان کعبه🕋 گویی
مظهر صدها #گهر شد
🌼عطر جانبخش #بهشتی
در فضای کعبه پیچید💫
🌺تا که #میلاد سعیدمرتضی
فخر بشر شد
🌼مژده یِ #میلاد_مولا
می کند از غم رهایم
🌺زین #بشارت کام امت
مملو از شهد و شکر شد😍
#میلاد_حضرت_امیرالمومنین_مبارک🌺
@shahidhojatrahimi
هر که در #شب
رخ چون مـ🌝ـاه #تو بیند گوید
روز #عیدست مگر
یا #شب_نوروز امشب😍
#شهیدحجت_الله_رحیمی🌹
#شبتون_شهدایی🌙
@shahidhojatrahimi
با زمزمہ ی #سرود یارب رفتند
چون تیرشهاب💫 در دل #شب رفتند
تا زنده شود رسالت #خون_حسین
با نام شکوهمند #زینب رفتند✊
#شهید_مسعود_عسگری 🌷
#شبتون_شهدایی🌙
@shahidhojatrahimi
★❣★❣★❣★❣★
#شب و مـــــــ🌙ـتاب و یاد شمـا
خیالم را چنان آرام میدارد 😍
که در منزلگہ عشــــ❤️ـاق
مرا #جز_شما نگـــــاهی نیست ...
#شهید_حسین_بادپا
#شهید_مصطفی_صدرزادہ
#شبتون_شهدایی🌙
@Shahidhojatrahimi
📚 #رمان_شهدایی
🌷 #خاطرات_شهید_یوسف_کلاهدوز
↶° به روایت: همسرشهید
6⃣ #قسمت_ششم
.
🔴 #زهرا رفت توی فکر.🤔 آن یک هفته ای که #شیراز بودند، دیده بود که آقا یوسف اهل نماز و این حرف هاست. #نماز صبحش را ندیده بود، چون #صبح 🌙ها آفتاب⛅️ نزده، بی سروصدا از #خواب بلند می شد🍃
🔶#صبحانه درست می کرد و طوری که مزاحم آن ها نشود، می رفت #سرکار، اما نماز مغرب و عشا را دیده بود که مفصل و با طُمأنینه می خواند.🍃
🔵#خانه شان هم با اینکه یوسف#مجرد بود و حسن تازه عقد کرده بود، نسبت به خانه های مجردی خیلی #تمیز و پاکیزه بود. نه رخت و لباس چرک این طرف و آن طرف ریخته بود، نه ظرف های #کثیف کنار ظرف شویی تَلَنبار شده بود. خانه ی ساده و قشنگی داشتند.🍃
🔴#یک دست مبل هم توی اتاق پذیراییشان بود که می گفتند #یوسف خودش درست کرده.
مدتی که یوسف آمده بود# تهران، کلاس زبان #انگلیسی🔠 می رفت، #شب 🌙ها خانه ی خاله اش بود.🍃
🔶شوهر خاله اش #کارگاه نجاری داشت. یوسف هم #غروب که از سرکار می گشت، کلید کارگاه را می گرفت و می رفت آن جا. مداد سیاه را پشت گوشش
و تا صبح #مشغول میشد👌🍃
🔴دو تا تخت دو# نفره ی تاشو درست کرده بود که وقتی #جمعشون میکردند مثل چمدان کوچک میشد
#مبل ها هم تاشو بودند
به نظر زهرا ، یوسف خیلی #باسلیقه بود
عصرها که یوسف از سر کار بر میگشت زهرا از پشت #پنجره می دید که با پوتین هایش نمی آید توی ساختمان
همانجا توی #حیاط دم حوض پوتین ها و جوراب هایش را در می آورد و پاهایش را میکرد توی حوض
جوراب ها رو می شست و پهن میکرد روی بند.🙂🍃
🔶بعد دمپایی می پوشید و می آمد داخل
برای #زهرا خیلی جالب بود که #یوسف به این چیزها دقت می کرد.
تاوقتی می آید توی #اتاق پاهایش که از #صبح🌤 توی پوتین بوده بو ندهد
زهرا دلش می #سوخت که نظامی ها همیشه باید پوتین پایشان می کردند .🍃
.
#ادامه_دارد🍃
@Shahidhojatrahimi
📚 #رمان_شهدایی
🌷 #خاطرات_شهید_یوسف_کلاهدوز
↶° به روایت: همسرشهید
7⃣ #قسمت_هفتم
.
💢آن #شب 🌟با آقا یوســف صحبت کردم، اماباز هم دلــم راضی نشد.ارتــشیــها آدم خــودشان نبــودند. هرجاکه بــه شان می گفتند ، باید می رفتند. زندگی خشکی داشتند.وقتی آقــا یوسف رفت✨
💢مادرم گفت«خب حالاچی کار کنیم❓ چه جوابی بدیم❓»
مثل این که بــه دل مادرم #نشسته بود ولی بابا مــوافــق نبود.همسایه مان که #مــهنـدس بود،به بابا گفــته بود«نکنه گول بخوری و دخـترت رو بدی بــه راه دور #دخــتــرت حیفه #تحصیلات عالیه که داره،چیزی هم کم کسر نداره،چرا بدی به یه ارتشی❓»
💢باباگفت
«آدم خوبیه،ولی سـخته برام دخترم ازم دور بشه.»
نــزدیک های عید نــوروز بــود ڪه حورے خــانــم #خــواهر یوسف باحسن آمدند اصفهان؛ #خانه ی بـتـول
حسن تـازه خــانمش را بــرده بــود #شــیراز توی مهمانی خانه بتول،مادرم حوری خانم را دیده بــود و با اینکـه استخاره نکرده بــودیم،✨
💢گفته بود«خیلی بــاید ببخشید حوری خــانــم شرمنده،آقایوسف زحمت کشیده بــودنــد و آمــده بودند اصـفهان،ولی ما اســتخاره مــون بــد اومــده.»✨
💢حــوری خــانــم هم جــواب داده بــود«مــســئله اے نیست.داداش یــوسف الان #مشهده،مــاهم دو روز دیــگــه می ریم مشهد، بــهش می گیم استخاره ی شما بــد اومــده.»✨
💢اماهمــیــن ڪــه حسن و حوری رسیده بـودند #مـشهد، آقایوسف مــرخصیش تمام شــده بــود و بــرگشته بــود #شیـراز، انــگــارخیلی لازم نــدیــده بــودند جواب مــا را زود تــر بــه او بــگــویند.بــعداز عــیــد هم آقــا یوســف بــرای تـکمـیـل دوره ی نــظامیــش رفــت انــگلستــان و فرانسه.
💢مــدتی از ایــن #قــضیه گذشت یک روز رفــتــه بودیم خانه ی پسر خاله ام حسین آقا رب پرست،مهمانی،حسین رو ڪرد بــه مامان و گفت : «خاله❗️ یــوسف که پسر خیلی خوبی بــود.من چند سـاله میشناسمش ،تعجب می کنم که استخاره تــون بد اومــد
میخواید یــه استخاره ی دیگه بکـنیـم❓»
💢#مامان گــفت
«راسـتش خاله،مااصلا اسـتخاره نـکردیم
زهراگــفــت نمی خوام،مــاهم دیــدیــم از مــا دور می شه.دروغ مصلحتی گفتیم،اســتــخارهمون بــد اومــده.»✨
💢 حالا که اینطوره ، لااقل یه اسـتخاره بکنید.حیفه،پسرخیلی خوبیه.»👌
مــامــان رفت توی فکر،🤔مــوقع #برگشتن توی راه گفت:«راستی چی کار کنیم❓حــالاڪــه ایــن جــوری ازش تـعریف میکنن لا اقل یه استخــاره ڪنیم ✨
💢جــواب استخاره ڪه امد این بود
« خیلی خوبه،#مشکلات داره،سختی،داره،اماعــاقبتش خیلی خوبه.» .✨
.
.
#ادامه_دارد .
@Shahidhojatrahimi