⭐#کلام_امام
#امام_خامنهای : :
پیوند میان بسیجیان عزیز و حضرت ولی عصر ارواحنافداه - مهدی موعود عزیز - یک پیوند ناگسستنی و همیشگی است. ۷۸/۹/۳
@sardaraneashgh
#سیره_شهدا
‼️شب آخری که آقا مهدی پیش ما بود و روز بعدش به سوریه رفت، ابوالفضل را روی پایش گذاشت تا بخواباند. تا صبح این بچه روی پای بابایش بود و غر میزد و گریه میکرد. مهدی با یک حوصله خاصی ناز این بچه را میکشید و تا صبح او را روی پایش نگه داشت و گریه کرد. گفت این بار که به سوریه بروم معلوم نیست برگشتی درکار باشد. رفت و 27 آبان ماه به شهادت رسید.
‼️روزهای آخر متوجه شدم آقا مهدی ترکش خورده و از ترس اینکه مسئولانش او را برگردانند چیزی بروز نداده است. در یکی از آخرین تماسهایمان پرسیدم دلت برای ابوالفضل تنگ شده است؟ قاطعانه گفت نه. کمی بعد خودش گفت فیلم خندههایش را بفرست تا ببینم. فرستادم و گفت دیگر نمیخواهم به صدای خندهاش گوش بدهم مبادا دلم بلرزد. دلش قرص ماند و تا آخرش هم مردانه ایستاد.
✍به روایت همسربزرگوارشهید
#شهید_مهدی_موحدنیا🌷
#سالروز_شهادت
@sardaraneashgh
💫همیشه آقامهدی دیر به خانه میآمد. روز قبل از شهادتش، جمعه شب بود که ساعت 10 به خانه آمد. خستگی از چهرهاش میبارید. به بچهها گفت خستهام و نمیتوانم با شما بازی کنم.
✨بچهها هم پذیرفتند. بعد از چند دقیقه به آشپزخانه رفتم. از آنجا بچهها را نمیدیدم، ولی صدای بلند خندهشان را میشنیدم.
💫خودم را رساندم پیششان دیدم بابایشان با تمام خستگیای که داشت، دلش طاقت نیاورده و همبازیشان شده است. یعنی آخرین بازی بچهها با بابا مهدیشان بود. فردایش رفت و به شهادت رسید.
✍روایتی از همسر
#شهید_مهدی_نعیمانی🌹
@sardaraneashgh
به دنبال پسرت در بیمارستانها نگرد!😞
🌸حمیدی همرزم شهید علی میوهچین، نقل میکند:
یک روز سعید قنبری را دیدم که لباس تر و تمیزی پوشیده است، گفتم: سعید کجا میروی؟ گفت: کارما همه جا شده شناسایی، برای شناسایی میروم به گشت شناسایی!😎
بعد از چند وقت او را دیدم و گفتم: از گشت شناسایی چه خبر؟ 🤔گفت: الحمدالله گشت شناسایی تمام شد، حالا گشت رزمی شروع شده است و مادرم را برای گشت رزمی فرستادهام تا موافقت خانواده عروس را بگیرند.😅
بعدازظهر همان روز دوباره سعید را دیدم و گفتم: اوضاع چطوره، مادرت موفق بود یا نه؟ گفت: آره موفق بود. بعد از آن روز ظاهرا رفته بودند و صحبتهایشان را کرده و طرف را هم عقد کرده بودند، بعد از یک مدت به او گفتم: سعید آقا انشاءالله عروسی کی باید بیاییم؟ 😍گفت: فعلا وقت عملیات است، باید حتما در این عملیات شرکت کنم. به همراه دوست قدیمیاش علی میوهچین برای عملیات حرکت کردند.
در بین راه خمپارهای به ماشین آنها اصابت کرده و سعید درجا شهید🌹 میشود ولی علی میوهچین به حالت اغما افتاده و او را به بیمارستان منتقل میکنند. از آنجایی که تمام لباسهای علی را از تنش در آورده بودند و هیچ مدرکی برای شناسایی به همراه نداشته، امکان شناسایی و یا گرفتن خبر از او نبود.😢
حدود یک ماه همه جا را گشتم، اما هر جا که ما و خانوادهاش میرفتیم و هیچ اثری از او پیدا نمیشد.😭 یک شب دلم خیلی گرفته بود، سر صحبت را با خدا باز کردم و گفتم: آخه، خدا، یعنی میشود ما یک جورایی بفهمیم که علی کجاست؟😔
در همان حال خوابم برد، درعالم خواب وارد سپاه شدم و رفتم طبقه بالا، دیدم سعید قنبری آنجا ایستاده به او نزدیک شدم و گفتم: سعید تو سالم هستی؟😮 گفت: آره من سالم و سرحال هستم. باورم نمیشد، دستم را روی سر و صورتش کشیدم، بغلش کردم و بوسیدمش و بعد گفتم: راستی سعید از علی چه خبر؟ گفت: علی هم خوب است و پیش ماست.🙂
وقتی از خواب بیدار شدم به سراغ پدر علی رفتم و به ایشان گفتم: دیگر به امید اینکه علی زنده باشد به دنبال پسرت در بیمارستانها نگرد، قطعا او هم شهید شده است.😭
بعد از این قضیه، یک روز پدر علی در یکی از بیمارستانها عکس شهدایی را که جنازهشان شناسایی نشده است را میبیند و جنازه یکی از آنها به نظرش میآید که پسرش باشد، از مسئولان بیمارستان سوال میکند که جسد این شهدا کجاست؟ میگویند: آنها را کفن کرده و در تابوتها گذاشتهاند تا ببرند در قسمت شهدای گمنام به خاک بسپارند.🌹
پدر علی میگوید: یکی از این شهدا پسر من است. آنها هم میگویند: دیگر هیچ کاری نمیشود کرد و تمام تابوتها بستهبندی شده و عازم محل برای دفن هستند.🕊
🥀پدر علی با کلی خواهش و التماس آنها را مجبور میکند تا تابوتها را باز کنند که پیکر مطهر فرزندش علی میوهچین شناسایی کند، همینطور هم شد و پیکرش در گلزار شهدای قزوین به خاک سپرده میشود.
@sardaraneashgh
خدایا!
کریم! حبیب!
به کَرَمت دل بستهام،
تو خود میدانی دوستت دارم...
خوب میدانی جز تو را نمیخواهم....
مرا به خودت متصل کن.....
#وصیتنامه
@sardaraneashgh
متی ترانا و نراک✨🌹
🌻وقتش فرا رسیده که آیا ببینمت؟
جایی به من نشان بده آنجا ببینمت
🌷باید که وا کنم ز دل خود کلاف را
با چشم زرشناس زلیخا ببینمت
🌼گیرم تو را به دست خود انداختم به چاه
دستم تهی است راه بده. تا ببینمت
🌹ای کاش می شد از نفست پر درآورم
شاید کنار گنبد خضرا ببینمت
🌾یا آنکه پشت پنجره فولاد در بقیع
روزی کنار مضجع زهرا ببینمت
یا در کنار قبر امامان بی حرم
بنشینی و ، بیایم و آقا ببینمت
🌱روزی که آمدم به زیارت سوی عراق
گفتم خدا کند که من اینجا ببینمت
💐یا در کنار مضجع شش گوشه ی حسین
یا در کنار مرقد سقا ببینمت
✨رفتم به کاظمین و پس از آن به سامرا
هرجا که سر زدم نشد اما ببینمت
🌤در هر نفس که می کشم آیم به سوی مرگ
بگذار این دو روزه ی دنیا ببینمت
💌 اللهمعجللولیکالفرج بالحقحضرتزینب(سلاماللهعلیها)
@sardaraneashgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 آغاز هفته بسیج بر بسیجیان دریادل مبارک باد.
@sardaraneashgh
مینویسم ...
که شب تار سحر میگردد
یک نفر مانده از این قوم که برمیگردد
پ.ن: اولین چیزی که در این تصویر جلب توجه
میکند نوشتههای پشت لباس رزمنده است.
سنت نوشتن مشخصات فردی و گروه خونی
بر روی لباس رزمندگان در دوران دفاعمقدس
در خیلی موارد بکار می آمد. ما در شناسایی
مجروحین، شهدا و مفقودین از همین نشانهها
استفاده می کردیم.
@sardaraneashgh
شهید جمهور
🍃باکری را همه میشناسند
نامش که برده میشود، شجاعت و خدمت در پسِ ذهنها نقش میبندد😌
.
🍃دو برادر بودند که قلبشان برای #انقلاب میتپید و دوشادوش یکدیگر در راهِ همین انقلابِ نوپا جانفشانی میکردند.
.
🍃قلم اینبار از حمید بنویسد...
#حمید_باکری، مبارزه را از برادر بزرگترشان #علی آموخته بود. اویی که به دست رژیم شاه به شهادت رسید😔
.
🍃قد میکشید اما روح بلندش وَرای گنجایش زمین بود، آنقدر بزرگ که هیچ چیز آرامَش نمیکرد.
.
🍃به #سوریه و لبنان رفت تا دوره های چریکی را بیاموزد و از آنجا به #آلمان برای ادامه تحصیل اما خبرِ استقرارِ امام در #پاریس، حمید را به آنجا کشاند!
.
🍃تمامِ فکر و ذکرش #خدمت بود. خدمت به مردمی که حالا بانگِ انقلاب سر داده بودند و خونشان را به پایِ این نهالِ نوپا میریختند❣️
.
🍃رنگ و بویِ #جبهه را که دید، گویی روحش به #تکامل رسید، خستگی ناپذیر بود و هیچ چیز روحِ بزرگش را آرام نمیکرد. حتی وقتی در شهرداری مشغول شد، چندی بعد پست و میز و صندلی را رها کرد و به خاکِ جبهه پناه برد.
خدمتِ پشتِ میز کارِ حمید نبود...او مرد #جهاد بود و میدان جنگ!🙂
.
🍃بیوقفه در #تکاپو بود، اصلا انگار متولد شده بود تا خستگی را شکست دهد. شاید هم به قول #حاج_احمد_متوسلیان "استراحت را گذاشته بود بعد از #شهادت"!
.
🍃شهادتی که در #خیبر اتفاق افتاد و پیکری که هیچ گاه از #مجنون باز نگشت اما آنچه حاکم است، #عشقی است به حمید که در دلها مانده❤️
.
🍃فرمانده حمید
این روزها به چون تویی نیاز داریم...کسی که خسته نشود و دردِ مردم را بفهمد...درد مردم را درد خودش بداند، به کسی نیاز است که دلبسته به #مقام و منصب و میز نباشد!😞
.
🍃از آنجایی که تو هستی تا جایی که ما ایستاده ایم فرسنگها فاصله است
برای روحِ زمینگیرمان #فاتحه بخوان...شاید نفسِ تو زنده مان کند!🥺
.
🍃گرچه شهادت، طلوعِ جاودانگی تو بود اما...
#سالروزِ_زمینی_شدنت_مبارک فرمانده🥰
.
✍️نویسنده : #زهرا_قائمی
.
🌺به مناسبت سالروز تولد #شهید_حمید_باکری
.
📅تاریخ تولد : ۱ آذر ۱۳۳۴
.
📅تاریخ شهادت : ۶ اسفند ۱۳۶۲.جزیره مجنون عراق
.
📅تاریخ انتشار : ۳۰ آبان ۱۳۹۹
.
🥀مزار شهید : مفقودالاثر🌹
.
@sardaraneashgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☑️لحظات منتشر نشده از حال و هوای داخل هواپیمای حامل پیکر شهید سلیمانی، از مداحی سیدرضا نریمانی در هواپیما تا خوشآمد گویی برج مراقبت به حاج قاسم...
@sardaraneashgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#پای_درس_شهید ❤️
زیارت عاشورا را بخوانید و
ازطرف من به ارباب ابراز ارادت ڪنید. حتما هر ڪجا باشم خود را در ڪنار شما خواهم رساند.
شهید مدافع حرم...
#شهید_نوید_صفری
@sardaraneashgh
#ﺳﻴﺮﻩ_ﺷﻬﺪا
🔰عملیات کربلای پنج بود .آن روز روز وحشتناکی بود.
کمتر زمانی را دیده بودم که اینقدر گوله توپ و خمپاره به زمین ببارد.زمین شلمچه آرام و قرار نداشت و هر لحظه تکه ای از آن مثل آتشفشان از جا کنده میشد و به زمین میریخت.یک کلاه فلزی عراقی پیدا کردم و روی سرم گذاشتم.😞
در ماشین کنار آقا منصور نشستم .از ترس صدای انفجار ها و ترکش های سرگردان خودم را به منصور نزدیک کردم و همچون طفلی که به مادر میچسبد به حاجی چسبیدم .
برخلاف من حاج منصور آرام آرام بود جویی جز صدای ذکری که برلب داست چیز دیگری نمیشنید..☝️
گفت: چیه میترسی؟
گفتم : آره..
خیلی با اطمینان گفت: خب ذکر بگو آرام میشی..یاد خدا ،دل رو آروم میکنه😊
#سردارشهیدحاج_منصورخادم_صادق🌹
@sardaraneashgh
خیلی خسته بود .
از یه محاصره سخت جان سالم به در برده بودند و برای آزادی الحمره خیلی جنگیده بودن .
تقریبا گرسنه بودند و قبل از اینکه چیزی بخورد وقتی به مقر رسید🚶♂
گفت : من اول به مادرم یه زنگ بزنم .
صدای مادرش در پشت تلفن دلش را گرم کرد و در جواب احوالپرسی مادرش گفت :همه خوبیم ،همه چیز در امن و امان است .
مادرش گفت :مهدی غذای خوب می خورید ؟خوب می خوابید؟❗️
مهدی با اینکه ،هم گرسنه بود و هم بی خوابی شدید کشیده بود گفت :همه چیز عالی ،اینجا مثل رستوران غذا منو باز😌 ،هر چی بخواهیم برایمان آماده است .
از بس خوابیدیم خسته شدیم...
وقتی مهدی گوشی را قطع کرد .همرزمش گفت :مرد مومن چرا به مادرت دروغ گفتی ،تو که دیروز تو محاصره بودی❗️ .
مهدی گفت : آخه راستش و بگم که مادرم میاد اینجا منو به زور بر می گرداند..
ول کن بزار مادرم در خانه با خیال راحت فکر کند که همه چیز امن است ،بزار آرامش داشته باشن🍃
#خاطرات
🌹شهید_مهدی_ذاکرحسینی
@sardaraneashgh
#هفته_بسیج
💠 سه شاخصه بسیجی بودن
🔰 مقام معظم رهبری:
آنچه ڪه برای همهی ما، برای همهی بسیجیان عزیز، برای جوانها در هر نقطهای از این عرصهی عظیم ڪه مشغول ڪار هستند، باید به عنوان شاخص مطرح باشد، عبارت است از این سـه عنصــر:
✅ بصیـرت
✅ اخـلاص
✅ عمـل بهنگام و بـه اندازه
این سه عنصــر را همیشه بـا یڪدیگر تـوأم ڪنید و در نظـر داشته باشید.
🌺 "هفته بسیج" بر همه طلایه داران عرصه های دفاع از آرمانهای انقلاب اسلامی خجسته باد
@sardaraneashgh
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
_ناصر؟؟؟
_جانم...
_امشب چقدر خوشگل شدی
خندید...
صورتش را برگرداند،بلند شد رفت سمت ساکش.
امشب چت شده اکرم؟
راه رفتنش با همیشه فرق داشت حرف که میزد من رو درست یاد اولین باری که خونه حاج آقا دیده بودمش انداخت...
_ناصر؟
_بله ..
_بهم قول میدی رفتی شفاعتمو بکنی؟؟؟
چشم از چشمم برنمیداشت،گفت اونی که باید #شفاعت کنه تویی خانومم
اما اکرم جان،جون ناصر اگه نیومدم دنبال جنازم نگرد ...
سرمو گذاشتم رو پاش هق هق گریه کردم
گفتم بس کن ناصر،اینو ازم نخواه بذار یادگاری داشته باشم
کمی مکث کرد سرمو گرفت بالا
سفیدی چشماش سرخ شده بود
میدونستی شهدایی که جنازشون برنمیگرده حضرت زهرا(س) میاد پیش جنازشون
دوست داری تو تشییع ناصرت حضرت زهرا(س) باشه یا آدمای دیگه؟؟
دیگه نمیتونستم جلو اشکامو بگیرم ..... چشاشو ریز کرد وگفت: اکرم، من شهید شدم گریه نکنی ..... قول ندادم گریه کردم وگفتم :
بسه، مگه میشه آدم تو یه روز همه کسش رو از دست بده و گریه نکنه .... دلم میخواست صبح نشود...
دلم میخواست تا ابد کنارش همینطوری بشینم ونگاهش کنم
صبح چایش را که خورد سمیه رابغل کرد وبوسید
گفتم: میذاری چادر سر کنم باهات بیام دم در؟
خندید گفت من که حریف تو نمیشم خانوم خونم ..
ناصر که رفت دلم آشوب شد ....
توی گوش سمیه گفتم:
مامانی بابا ناصر رفتا خوب نگاش کن .... 🥀
راوی همسر شهید ناصر کاملی🌷
#شادی_روحش_صلوات
@sardaraneashgh
✨❧🔆✧﷽✧🔆❧✨
🔻توفیق نماز شب
✨ آیت الله مجتهدی تهرانی(ره):
✍جوانی پدر پیری داشت، شب اول عروسی وقتی با همسرش در اتاقی خلوت کرده بود
▪️ متوجه سرفه مکرر پدرش شد ، از نزد عروس بیرون رفت و پالوده ی سیبی درست کرد و به پدر داد تا سینه ی او نرم شود و سرفه، او را اذیت نکند
▫️جوان گفت وقتی پدرم خوابید از نزدش دور شدم و دیدم میل عجیبی به نمازشب پیدا کردم
▪️با اینکه در طول عمرم نماز شب نخوانده بودم
▫️مشغول نماز شب شدم و تاکنون که 27 سال می گذرد یک شب هم نماز شبم قضا نشده است
🔺این هم نتیجه خدمت و احترام به والدین است
@sardaraneashgh