مجموعه #روایت_ناب
راوی #حاج_یوسف_غلامی
شهیدان محمدرضا و#حمیدرضا_منشی_زاده ازشهدای گمنام اهل روستای عبدالله آباد دامغان بعد از ده سال پیکر شهید #محمدرضا_منشی_زاده را آوردند و مادرش پذیرفت تشیع و دفن کردند.
چند سالی گذشت سپاه پیکر شهید حمیدرضا را آوردند ولی مادرش نپذیرفت! اما بچه های تفحص قانعش کردند که مادر! بچه ها زحمت کشیدند پیدا کردند ، بعد از تشیع و تدفین هنوز مادر راضی نبود، شبی #مادرشهید پسرش شهید حمیدرضا را می بیند و حمید رضا به مادر می گوید: مادر چه فرقی می کند این شهید هم پسرت براش مادری کن ... گفت: چشم پسرم ...
تا اینکه درسال 1378 خانمی بنام صدیقه جناقی اهل ورامین فرزندش مریض می شود خانم می رود امامزاده جعفر در ورامین که آنجا 5 شهید گمنام دفن هستند، آنجا متوسل به 5 شهید گمنام می شود وقتی دست روی مرقد یکی از این شهدای گمنام می گذارد احساس گرما می کند دوباره تکرارمی کند بله درست است! متوسل به همین شهید گمنام می شود خانم به منزل برگشت نیمه شب خواب می بیند درب منزل را می زنند رفت درب را باز کرد و دید یک جوان با لباس بسیجی آمده! گفت بفرمایید با کی کار دارید؟ گفت: با شما سیده خانم جناقی کار دارم! گفت: من شما رانمی شناسم! گفت: همان شهید گمنامی هستم که امروز سر قبرم آمدی دست روی قبرم گذاشتی احساس نور وگرما کردی! گفت: بفرمایید؟ ، گفت : اسم من حمیدرضا منشی زاده اهل دامغان روستای عبدالله آباد هستم اسم مادرم شکر واسم پدرم مشهدی عباس است ، لطف کن به مادرم خبر بده تا بیاید اینجا سرقبرم!
گفت به جده ام قسم خوردم مادرت راخبر می کنم بیدارشدم تحقیق کردم چطوری دامغان برم و مادرش را خبر کنم ، ناگهان یادم آمد یکی از همسایگان ما همسرش اهل دامغان روستای عبدالله ابادی است ! از آن طریق شماره خانواده شهید حمید رضا منشی زاده را گرفتم زنگ زدم مادرش گوشی را گرفت و گفتم بفرمایید ؟ گفتم : منزل مشهدی عباس از روستای عبدالله آباد دامغان هست ؟ گفت : کدوم مشهدی عباس؟ گفتم : همان مشهدی عباسی که اسم همسرش شکر است! گفت : بله درست است . قضیه توسل به شهید گمنام وپیغام پسرش را تعریف کردم و گفتم لطف کنید بیاید ورامین امامزاده جعفر 5 شهید گمنام دفن هستند که یکی از آنها پسر شماست مرا شهیدت امر کرد که به شما اطلاع بدهم ....
#یازهرا #سلامالله_علیها
@sardaraneashgh
مجموعه #روایت_ناب
راوی #حاج_یوسف_غلامی
#روایت_هشتم
سالها شبهای جمعه به زیارت خانواده های شهدامی رفتیم.
درزیارت منزل #شهید_علی _آقابابایی ، در زدیم ، مادر شهید از داخل منزل گفت ازدیوار بپرید در را بازکنید؟!
گفتیم : مادرچرا از دیوار بپریم ؟
گفت: از دیواربیاید درب راباز کنید!
سید هاشمیان به یکی از بچه ها گفت از دیوار برو در را باز کن...
وقتی درب باز شد مادر شهید زیر پلکان نشسته بود!
گفتیم مادر چی شده ؟!
گفت سالها درب منزل بازبود اگررعلی آقا آمد معطل نشود ، امشب درب را بستم شما در زدید گفتم نکنه علی ام باشه دویدم در ر ابازکنم از پله زمین خوردم زانویم به پله خورد و زخم شد و درد می آید نمی توانم بلندشوم ....
خدایا بحق حضرت زهرا سلام الله علیها ما را شرمنده شهدا نکن ...
@sardaraneashgh
مجموعه #روایت_ناب
راوی #حاج_یوسف_غلامی
در اوایل تابستان 64 شب ، #شهید_حجتالله_طالبی_نتاج مرا دید سوالاتی از #جبهه کرد جوابش را دادم. متحول می شود و از من خواست اعزامش کنم.
ترتیب اعزامش داده شد ، آنقدر ماند تا در عملیات کربلای 8 تکه تکه شد...
مادرش خیلی به او وابسته بود، هربار مرا می دید داد و بیداد می کرد .
خدایا خریدار تو بودی صبرم بده....
غروب پنج شنبه بود داشتم به مزار شهدا می رفتم ، از دور دیدم مادرش دارد بطرفم می آید، خدایا کمکم کن صبورباشم ...
آمد روبروی من ایستاد سلامش کردم ... دیدم گریه می کند و درحال گریه می گوید مرا می بخشی؟!
گفتم تو مادر منی، مگر فرزند از مادر دلگیر هم می شود ؟
دیدم اصرار دارد ، می گوید با زبانت بگو تورا بخشیدم!
گفتم مادر چه شده بگو ؟!
گفت دیشب پسرم حجت در خواب از من گله داشت و می گفت مادر خیلی اذیتم می کنی آزارم می دهی! مادر من خودم راهم را انتخاب کردم ... چرا به یوسف توهین می کنی؟! مادر اگردلش را بدست نیاوری من از تو راضی نخواهم شد...
مادرشهید اشک درشت می ریخت و گریه می کرد...
گفتم مادر بگذار کف کفشت را ببوسم، من اصلا ناراحت نشدم ، تو مادری ...
باز اصرار می کرد که بگو از من راضی هستی ....
والله والله زنده اند دست جا مانده ها را میگیرند.
@sardaraneashgh
مجموعه #روایت_ناب
راوی #حاج_یوسف_غلامی
#روایت_دهم
رفتم به منزل شهیدان داداشی ، خواهرش گفت اخیرا نیمه شب درب منزلمان را زدند ، ترسیدیم درب رابازکنیم!
خواهرم رفت دم در گفت کیه؟! دید صدای گریه ی خانمی میان سال میاید ! خواهر میگوید در را باز کردم دیدم زن و مردی هستند ،
گفتند منزل شهیدان داداشی اینجاست ؟ گفتم : بفرمایید ! گفتند با مادرتان کارداریم! گفتم : مادر ،مریضه خوابه صبح بیایید.
دیدم زیاد گریه میکند ، گفت تاصبح همینجا می ایستم! خلاصه مادر را بیدار کردیم...
آن خانم گفت دخترم بعد زایمان اعصاب روان گرفت ، متوسل به شهیدانت شدم ، شهید دوم شما عباس اقا را در خواب دیدم بلوز کاموایی توسی رنگ داشت، گفت برو به مادرم بگو گوشه ایی این بلوز را بشوید ، چکیده آب را به دخترت بده خوب می شود! گفت بلوز شهید را آوردم، مادر گوشه بلوز را شست چکیده آب را داد به اون خانم برد...
فرداصبح همان خانم آمد خیلی خوشحال و تشکر کرد! گفت آب را دادم به دخترم خوابید موقع اذان صبح دیدم دخترم چایی دم کرده دارد زیارت عاشورا میخواند! گفتم دخترم خوبی؟! گفت مامان #شهید_عباس_داداشی کیه؟! گفتم چی شد مگه ؟
گفت : خوابش رادیدم به من گفت خوب شدی 40 صبح زیارت عاشورابخوان ...
#یازهرا
@sardaraneashgh
مجموعه #روایت_ناب
راوی #حاج_یوسف_غلامی
درهنگام روایتگری در یادمام اروند رود زایری عرب خیلی گریه می کرد!
سوال شد آقاجان چرا این همه بی تابی می کنی ؟ آیا عرب خوزستانی ؟ گفت: نه اهل کویتم ! شما که زائر کویتی هستی چرابی تابی ؟ گفت اوایل عملیات والفجرهشت بود ، من صیاد هستم یک پیکر بیسر در آب خلیج فارس پیدا کردم ، پیکر را بستم و به کارگرها گفتم بکشید بالای لنج ، پیکر را نگاه کردم لباس ارتشی دارد ولی هیج اسمی درجه ایی ندارد خوب نگاه کردم دیدم بسیجی ایرانی است به هر وضعی بود تلفن پشت تلفن ، سفیر شما را خبردار کردیم ایشان آمدند اول کاری کرد جیب شهید را چرخید کاغذی پیدا کرد که دست نوشتهی شهید بود ، آرام باز کرد ، نوشته بود خدایا از آغاز جنگ تا حالا اگر یک عملم خالصانه برای تو بود ، تو را به آن عمل قبول شده ام قسم هروقت نوبت شهادتم شد طوری شهید شوم که کسی مرا نشناسد ...
#روایتگری
@sardaraneashgh
راوی #حاج_یوسف_غلامی
محل کارم در سپاه بودم ، مسئول فرهنگی سپاه کربلا امرکردند که ماشین آماده است ، برو میدان شهدا ساری، در مسجد یادواره دارند، برو روایتگری کن .
بعد از اتمام روایتگری ، راننده با سرهنگ باقری آمدند و گفتند جای دیگری مراسم است سریع برویم ، داشتم می رفتم دیدم خانمی مرا صدا می کند و با عجله به طرفم می آید!
ایستادم گفتم بفرمائید من عجله دارم !
گفت همسر یک جانباز قطع نخایی هستم ، دیدم دارد گریه می کند!
طلب کردم خواهرم امرت را بگو!
گفت همسرجانبازقطع نخایی هستم ، دوتاحاجت دارم : دعایم کن!
گفتم خواهرم اینجا مراسم شهداست ، از شهدا بخواه!
گفت خواهش می کنم حرفم راگوش کنید
گفتم به روی چشم...
گفت 25 سال است خادمی یک جانباز قطع نخایی را می کنم افتخار هم می کنم ، ازخدا بخواه در این خادمی خسته نشوم! اگر از خستگی روزی یه اوف می خواهم بگم خدا جان مرا بگیرد ! تا این خادمی 25 ساله ام را از دست ندهم ...
اما دومی اینکه ازخدا بخواه همسرم هم خسته نشود و روزی از دهانش این حرف بیرون نیاید که برای کی رفتم! از جوانی تا یک عمر ویلچرنشین بشم... قبل از اینکه وسوسه در او بشود خدا جانش را بگیرد تا زحمتش هدر نرود...
گفتم خواهشا تو برایم دعا کن که من مامحتاجم ...
#یازهرا...
#روایتگری
@sardaraneashgh
راوی #حاج_یوسف_غلامی
سیدمحمود ساداتی (از جستجوگران نور ) به حقیر میگفت در منطقه مهران پیکر شهدا را #تفحص میکردیم ، شب نزدیک اذان صبح تو عالم خواب ، شهیدی به من گفت همه دوستان و شهدا را از اطرافم جمع کردید ولی مرا تنها گذاشتید!
گفتم عزیزمن کجا خاک هستی؟!
همانجا که ایستاده بودیم گفت همینجا را بکن و یک چوب گرفت روی خاک فرو کرد و گفت همینجا رابکن و مرا از دوستانم جدا نکن!
والله سید گفت صبح رفتم دیدم دقیق همان چوب روی زمین کاشته است!
کندم و دیدم بله پیکرشهیدی هست ، او را هم در آوردیم...
#یازهرا...
@sardaraneashgh
مجموعه #روایت_ناب
راوی #حاج_یوسف_غلامی
دعوت شدم در یادراره 8 شهید یکی ازمناطق شهرستان نکا ، بعد روایتگری و اتمام مراسم مسئول پایگاهشان آمد پیشم گفت بنیاد شهید برای یادواره ، وسط هفته قبل مرغ را آوردند تحویل منزل شهید دادند ، مادر شهید چون یخچالشان کوچک بود مرغ ها را برد مغازه سوپرمارکت بغل منزلشان ، دید خانم همسایه مغازه تشریف دارند ، ازش خواست مرغ ها را داخل یخچال صندوقی بگذارد تا صبح پنجشنبه که شبش یادواره شهیدش هست ، بگیرد برای غذا درست کردن ، ولی خانم صاحب مغازه قبول نکرد و گفت من یخچال را تازه شستم خشک کردم یخچال بوی مرغ می گیرد!
مادر شهید گفت اگر بو گرفت من خودم می شویم ، خلاصه قبول نکردند و مادر شهید مرغ ها را بین همسایه ها تقسیم کرد تا برای صبح پنجشنبه استفاده کنند.
روز جمعهی بعداز مراسم ، همین خانمی که نگذاشت مادرشهید مرغ را در یخچالش بگذارد ، ساعت 9 صبح رفت پشت منزل ببیند مرغ ها چندتا تخم گزاشتند ، روی چاه ابانبار که پا گذاشت سقف ابانبار فرو میریزد و خانم در آن افتاد...
فصل زمستان بود سطح آب بالا بود...
خانم رفت زیر آب و آمد بالا.. از دل متوسل به حضرت قمربنی هاشم شد داد کشید یا حضرت عباس ع ... بالا را نگاه می کرد وقتی صدا زد دید همین شهید بالای پارگی ابانبار نشسته است! دست دراز کرد گفت دستت را بده به من آن کس که تو صدایش کردی مرا فرستاد اگرچه برای یک یخچال شستن دست رد به سینه ام زدی...
هروقت گره بکارت افتاد ما را صدا کنید..
خانم گفت وقتی دستم در دست شهید دادم نمی دانم در اب فرو نرفتم یا زمین بالا امد و بیرون شدم از چاه ...
به من گفتند نام شهید را نگویم (برای خفظ آبروی همسایه ) ولی نوجوان است و درعملیات کربلای پنج به شهادت رسید ...
#یازهرا...
@sardaraneashgh
راوی : #حاج_یوسف_غلامی
مادر شهیدان علی اکبر ، علی اصغر و عباس داداشی اهل منطقه دیوکلای شهر امیرکلا از شهرستان بابل ، رفتند کربلا ، بعد از برگشت به منزل، خانمی درب منزلشان را زد ... خواهر شهید درب را باز کرد و گفت بفرماید؟!
خانمی گفت: منزل سه شهیدان داداشی اینجاست؟!
گفتند: بله بفرمایید ؟!
گفت : من از شهرستان ساری آمدم! رفت خدمت مادرشهیدان و گفت مادر کربلا تشریف داشتین؟!
گفتند : بله دخترم !
گفت: من ازساری آمدم! درعالم خواب دیدم درکربلایم و بر یک بلندی خانمی مجلله یک سینی به شما داد که داخل آن سینی را تربت امام حسین می گذاشت و به شما می گفت ببر بین زائرین حسینم تقسیم کن! شما هم این عمل را مکرا انجام دادید من در عالم رویا سوال کردم این خانم درخشان کیست؟ گفتند حضرت ام البنین مادر حضرت عباس ع است گفتم آن خانم کیست؟
گفتند مادر سه شهیدان داداشی است!
ازخواب بیدارشدم رفتم بنیاد شهید ساری و پرسیدم سه شهیدان داداشی اهل کدام شهر هستند ؟!
گفتند : بابل امیرکلا دیوکلا
آمدم منزل شما آیا چ آن تربت را دارید مقداری تبرک به من هم بدهید؟!
در مرتبه ی آخر که حضرت ام البنین ع به شما تربت داد براپخش بین زایرین حسین ، همه تمام شد فقط یک تربت باقی مانده بود!
مادر شهیدان یه دخترش گفت برو و آن سینی تربت را بیاور ، جالب اینکه وقتی سینی تربت را آورد ، خانم ساروی گفت همین سینی را حضرت به شما داد و جالبتر اینکه همان یک تربت درسینی بود ...
این مادر شهید دربین محارم خود هفت شهید دارد که سه نفرشان پسرانش بودند ...
#یازهرا...
@sardaraneashgh
مجوعه #روایت_ناب
راوی #حاج_یوسف_غلامی
وقتی پیکر مطهر #شهید_مصطفی_شعبانی را بعد از 90 روز آوردند ، بعد از تشییع و خاک سپاری، روز بعد به زیارت خانواده اش رفتیم ...
مادر شهید شعبانی گفت؛ شب دفن شهیدمصطفی، همون شب اول قبر ، مصطفی را درخواب دیدم، ولی دیدم مصطفی خیلی ناراحت و گریان است! هی می گوید مادر چرا این کار را کردی؟ چرا مرا بی فیض کردی؟!
گفتم مادر چی شده چکارکردم اینجور گریه می کنی؟! گفت مادرجان شهدای گمنام را خود #حضرت_ولیعصر عج تشییع می کند و نماز می خواند و با دست امام زمان شهدا دفن می شوند ، مادرنوبت من که شد حضرت ولیعصرعج گفتند مصطفی شعبانی را به مادرش برگردانید ! دامن حضرت را گرفتم که مرا از این فیض محروم نکنند ، امام عصرعج فرمودند: مصطفی مادرت 90 شب تا صبح مرا به پهلوی شکسته مادرم #حضرت_زهرا س قسم داد ... مصطفی جان من به مادرت وعده کردم برگرد... مادر مرا از فیض بزرگ محروم کردی ...
#یازهرا...
@khaimahShuhada
مجموعه #روایت_ناب
راوی #حاج_یوسف_غلامی
دلسوخته ترین دلسوخته ولایت
#شهید_مرتضی_نجفی اهل روستای سیدکلای گنج افروز از شهرستان بابل که محل اصلی آنها منطقه سواد رودبار از توابع آلاشت بود.
تاریخ شهادت: ۲۳/ ۰۵ /۶۵
محل شهادت : بوکان کردستان
نحوه شهادت : شکنجه بدست گروهک کومله
شهید مرتضی نجفی برای اعزام از قصر بابل رفت توبیمارستان یحیی نژاد آموزش دید،
امین مردم بود ، هم شورای محل بود ، هم مسول پایگاه بود، هم ذاکراهلبیت بود، بعد از آموزش بهیاری ، صبح تا شب تو این کوه و آن کوه و روستا می رفت وکار درمانی می کرد.
مادرش به حقیر گفت به مرتضی گفتم ازصبح تا شب می دوی آیا مردم پول هم به تو می دهند؟ می گفت مادرخدایی باش ماخلق شدیم برای همین...
موقع اعزام به مادر گفت : مادر امروز اعزام می شم از امروز بشمار دو ماه دیگه در محل سواد رودبار نباش ، بیا سید کلا دقیق دو ماه دیگه عیدقربان است من میآیم منزل !
دو ماه دیگه عید قربان بود مادر داشت حیاط منزل کار می کرد که ناخودآگاه یک پروانه بسیار زیبا روی سینه مادر نشست !
مادرش گفت فهمیدم پسرم شهید شد...
لحظاتی شد که عزیزان سپاه خبر شهادتش را آوردند...
موقع اعزام از بابل مادرفهمید مرتضی پیراهن ندارد! پتوی دست بافت منزلش را فروخت برای مرتضی پیراهن خرید مرتضی اعزام شد ...
مرتضی در بوکان در کمین اسیر کومله شد ...
والله والله کومله هرکاری کردند که مرتضی اهانت به #امام_خمینی کند مثل شیر جلوی کومله می غرید ، کومله از عقده و کینه فقط از سر وصورت وگردن مورد شکنجه قرار دادند ، تمام گردن وسر وصورتش را انقدر باسیگار داغ کردند تا زیر شکنجه وحشیانه کومله جان داد.
وقتی جاسوس سپاه برگشت ، ظرفیت بیان کردن را نداشت...
مادرش بعد از شهادت مرتضی زیاد بی تابی می کرد...
مادرش به حقیر گفت از بیتابی زیادم ، شبی #شهیدعباس_پور از شهدای محلمان را درخواب دیدم به من گفت مادر مرتضی وفتی شکنجه می شد بدست گروهک از آغاز شکنجه تا لحظه شهادتش آقا ولی عصر کنارمرتضی ایستاده بود وشاهد شهادت مرتضی بود ...
@khaimahShuhada
مجموعه #روایت_ناب
راوی #حاج_یوسف_غلامی
#روایت_نوزدهم
وقتی پیکر مطهر #شهید_مصطفی_شعبانی را بعد از 90 روز آوردند ، بعد از تشییع و خاک سپاری، روز بعد به زیارت خانواده اش رفتیم ...
مادر شهید شعبانی گفت؛ شب دفن شهیدمصطفی، همون شب اول قبر ، مصطفی را درخواب دیدم، ولی دیدم مصطفی خیلی ناراحت و گریان است! هی می گوید مادر چرا این کار را کردی؟ چرا مرا بی فیض کردی؟!
گفتم مادر چی شده چکارکردم اینجور گریه می کنی؟! گفت مادرجان شهدای گمنام را خود #حضرت_ولیعصر عج تشییع می کند و نماز می خواند و با دست امام زمان شهدا دفن می شوند ، مادرنوبت من که شد حضرت ولیعصرعج گفتند مصطفی شعبانی را به مادرش برگردانید ! دامن حضرت را گرفتم که مرا از این فیض محروم نکنند ، امام عصرعج فرمودند: مصطفی مادرت 90 شب تا صبح مرا به پهلوی شکسته مادرم #حضرت_زهرا س قسم داد ... مصطفی جان من به مادرت وعده کردم برگرد... مادر مرا از فیض بزرگ محروم کردی ...
#یازهرا...
@khaimahShuhada