eitaa logo
شهید جمهور
151 دنبال‌کننده
10.5هزار عکس
5.8هزار ویدیو
52 فایل
🌹 شهید مهدی زین الدین: در زمان غیبت به کسی «منتظر» گفته می‌شود که منتظر شهادت باشد، منتظر ظهور امام زمان(عج) باشد اللّـهـمَّ‌عَـجِّـلْ‌لِـوَلِیِّـڪَ‌الفَـرَج
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹 وقتـے بابام... دربـاره مہریـہ ازم پرسید... گفـتـم کـہ میخوام سنت شکنـے کنم...😐 مهریـہ ا‌م کلـت کمرے آقامهدی و یه جلد قرآن کریم بود...!😍 از فرداے اون روز سادگـے زندگـے بدوݧ تشریفات... مهریہ،جشـن عقد 💐و عروسیموݧ...💕 شده بود زبونزد همہ مردم و منبر علماے شهر....☺️ چند ماه بعد ازدواجموݧ... بہم گفت: "میخـوام برم جنـوب... تو هم باهام میاے..؟" منـم واسہ اینکه نزدیکش باشم...😊 قبـول کـردم و باهـاش رفتم... تنها چیزے کہ تو ایݧ چند سال زندگـے مشترک آزارم میداد...😣 دلتنگـے‌ بود...❤️ 🌺 @sardaraneashgh
🥀 پیکر محمود رضا سر تا پا غرق خون بود. پیکر آمد بهشت زهرا(س) و لباسهای رزم از تنش خارج شد🍃 بازوی چپ از کتف جدا بود و با چند عضله به بدن بند بود😔 روی بازو، در اثر ترکشها و موج انفجار، تا روی مچ بشدت آسیب دیده بود پهلوی چپ پر از جراحت بود💔 بعدا شمردم، روی پیراهن طرف پهلوش ۲۵ جای اصابت ترکش بود💘 سر یکی از ترکشهایی که اصابت کرده بود از زیر کتف راست خارج شده بود. ساق پای چپ شکسته بود و ترکش کوچکی هم به سرش گرفته بود با همه جراحاتی که جلوی چشمانم بر پیکرش می‌دیدم ... زیبا بود ....🌟 زیباتر از این نمى‌شد که بشود ....👌 غبطه می‌خوردم به وضعی که پیکرش داشت. توی دلم گذشت و زیر لب گفتم ماشاءالله داداش! ای والله!🌷 حقا شبیه امام_حسین ع شده‌ای. اما نه ! شبیه حضرت زهرا س بیشتر ...💞 چه می‌گویم ؟... هیچکس نمی‌دانست حرف آخری داشته یا نه ؟! آنهایی که بالای سرش رسیده بودند می‌گفتند : نفسهای آخرش بود و حرف نمی زد. نمى‌دانم ... شاید وقتی با موج انفجار به دیوار کانال خورد، یا گفته باشد🌿 🎙 @sardaraneashgh
خیلی بهش بودم. دوست داشتم فقط برای من باشد. آخرین دفعه هم بهش گفتم: می‌خواهی بروی اجازه می‌دهم ولی باید یک بدی پرسید: چه قولی گفتم: عروس اول و آخرت من باشم. گفت: باشه. 🌷 @sardaraneashgh
💞 🌷شهید حسن غفاری در شهرری متولد شد. زمستان سال ۸۵ کرد و حاصل این ازدواج مهلا خانم و علی آقا است. 🔻همسر شهید می گوید: 🌷در روز هر کسی چیزی می‌گفت؛ یکی می‌گفت دویست سکه، و دیگری می‌گفت کم است. بزرگ مجلس گفت‌: مهریه را کی گرفته و کی داده، اما به دختر ارزش می دهد. در تمام این حرفها و چانه زنی‌های مهریه من همه حواسم به حسن بود🤭هر بار که صدای حضار مجلس بلند می‌شد و صدای دیگری بلند تر، حسن غمگین و غمگین‌تر می‌شد، و هر لحظه بیشتر می شد😞 🌷تا اینکه صبرش سرآمد و به پدرم گفت‌: حاج آقا اجازه می‌دهید من با فاطمه خانم چند دقیقه خصوصی صحبت کنم⁉️ وقتی به اتاق رفتیم گفت‌: کالا که نمی‌خواهم بخرم که در قبالش بخواهم یک تعداد خاصی سکه بدهم 🌷یک پیشنهاد می‌دهم، اگر شما هم باشید، به حضار مجلس هم همان را می گوییم. نظرت با : قم، مشهد، سوریه، کربلا، نجف، مکه، مدینه چیست؟ و هر تعداد سکه که خودت مشخص کنی. 😊 از این پیشنهاد حسن خیلی خوشحال شدم، و همه سفرها را با هم رفتیم. 🌷یک سال آخر عمرش همیشه از شهادت و رفتن صحبت می‌کرد، اصلا حال و هوایش به کل تغییر کرده بود. در این دنیا بود اما با شهدا و دوستان شهیدش زندگی می‌کرد. هر وقت تنها می‌شدیم، می گفت: فاطمه جان راضی شو من به سوریه بروم😞 دیگه این دنیا برایم هیچ جذابیتی ندارد. من عاشق شهادت هستم... 🌷دو روز مانده بود به روز اعزامش بود، همه مایحتاج منزل را خرید به غیر از خرما، گفتم‌: حسن جان فقط خرما نخریدی❗️. با هم خداحافظی کردیم. رفت چند دقیقه بعد برگشت، دو تا جعبه خرما خرید، آورد خانه و گفت: فاطمه خانم بیا این هم من برای شما و بچه‌هایم. 💔 🌷رفتم قرآن را آوردم و گفتم: حالا که برگشتی بیا از زیر قرآن رد شو، گفت: اول شما و بچه ها رد شوید ما رد شدیم و گفتم‌: حالا نوبت شماست، گفت: می‌ترسم نکند خداوند حاجت دل من را ندهد😔، گفتم: به خاطر دل من که راضی شود از زیر قرآن رد شو، و از زیر قرآن ردش کردم و گفتم: خدایا هرچه خیر است برای من بفرست. 🌷همیشه می‌گفت دوست دارم با زبان و تشنه لب مثل آقا اباعبدالله شوم و اگر فرصتی باشد با خون خودم بنویسم ‌قائدنا خامنه‌ای‌☝️و می‌گفت: دوست دارم چهره من را غیر از این که حالا هستم ببینید و سفارش می کرد اگر من شهید شدم نگذار بچه‌ها صورت من را ببینند. همان شد که حسن می‌خواست، با زبان روزه، و بر اثر خمپاره شهید شد که از صورتش چیزی باقی نماند.😔😭 حسن غفاری🌹 @sardaraneashgh
تواضع و فروتنی عباس باور نکردنی بود. همیشه عادت داشت، وقتی من وارد اتاق می شدم، بلند می‏شد و به قامت می‏ ایستاد. یک روز وقتی وارد شدم روی زانوانش ایستاد. ترسیدم، گفتم: عباس چیزی شده، پاهایت چطورند؟ خندید و گفت: «نه شما بد عادت شده‏ اید؟ من همیشه جلوی تو بلند می‏شوم. امروز خسته‏ ام. به زانو ایستادم». می‏دانستم اگر سالم بود بلند می‏شد و می ‏ایستاد. اصرار کردم که بگوید چه ناراحتی دارد. بعد از اصرار زیاد من گفت: چند روزی بود که پاهایم را از پوتین در نیاورده بودم. انگشتان پاهایم پوسیده است. نمی‏توانم روی پاهایم بایستم. عباس با همان حال، صبح روز بعد به منطقه جنگی رفت. این اتفاق به من نشان داد که حاج عباس کریمی از بندگان خاص خداوند است. 🌹همسر سردار شهید عباس کریمی @sardaraneashgh
قبل ازدواج...🌸 هر خواستگاری که میومد... به دلم نمی‌نشست...! اعتقاد و ایمان همسر آیندم خیلی واسم مهم بود...🤗 دلم میخواست ایمانش واقعی باشه نه به ظاهر و حرف.... میدونستم مؤمن واقعی واسه زن و زندگیش ارزش قائله... شنیده بودم چله زیارت عاشورا خیلی حاجت میده...👌 این چله رو "آیت‌الله حق‌شناس" توصیه کرده بودن... با چهل لعن و چهل سلام...!✋ کار سختی بود اما ‌به نظرم ازدواج موضوع بسیار مهمی بود...🤔 ارزششو داشت واسه رسیدن به بهترینا سختی بکشم... ۴۰ روز به نیت همسر معتقد و با ایمان...👌 . ۴،۳روز بعد اتمام چله… خواب شهیدی رو دیدم... چهره‌ ش یادم نیست ولی یادمه... لباس سبز تنش بود و رو سنگ مزارش نشسته بود...🍃 دیدم مردم میرن سر مزارش و حاجت میخوان... ولی جز من کسی اونو نمی دید انگار... یه تسبیح سبز رنگ داد دستم و گفت: "حاجت روا شدی..." به فاصله چند روز بعد اون خواب... امین اومد خواستگاریم... . از اولین سفر سوریه که برگشت گفت: "زهرا جان… واست یه هدیه مخصوص آوردم..." یه تسبیح سبز رنگ بهم داد و گفت: "زهرا... این یه تسبیح مخصوصه..📿 به همه جا تبرک شده و... با حس خاصی واست آوردمش...💕 این تسبیحو به هیچ‌کس نده..." تسبیحو بوسیدم و گفتم: "خدا میدونه این مخصوص بودنش چه حکمتی داره..." بعد شهادتش…💔 خوابم برام مرور شد... تسبیحم سبز بود که یه شهید بهم داده بود...😭 . (همسر شهید امین کریمی ) @sardaraneashgh
برگی_از_خاطرات 🌹 💍 در ازدواج بسیار سخت گیر بود. در جلسہ نخستین صحبت ایشان درمورد بود و اینکہ راهے کہ پیش گرفتہ‌اند در نهایت بہ شهادت ختم مےشود و ڪسے نباید مانع ایشان شود. 🎋 بعد از صحبت ڪردن متوجه شد کہ ڪسے است کہ مےتواند با زندگے ساده و پر از سختے او سازگار باشد. 🌱مدام در حال انجام مأموریت هاے سخت و در مسافرت بود و همسرش هم این را پذیرفت زیرا مهدے اخلاص عمل داشت، 👌 شجاع و سخاوتمند و امام حسینے(ع) و ولایتے بود.😇 @khaimahShuhada
همیشه همسرداری اش خاص بود؛ وقتی می خواستیم با هم بیرون برویم، لباس هایش را می چید واز من می خواست تا انتخاب کنم و از طرف دیگر توجه خاصی به مادرش داشت. هیچ وقت چیزی را بالاتر از مادرش نمی دید، تعادل را رعایت میکرد به خاطر دل همسرش ، دل مادرش را نمی شکست و یا به خاطر مادرش به همسرش بی احترامی نمیکرد. 《راوی: همسر شهید مهدی نوروزی》 @khaimahShuhada
‍ چندماہ بعد عقدمون من وآقامحمد رفتیم بازار واسه خرید..🛍 من دوتا شال خریدم... یکیش شال سبز بود که چند بار هم پوشیدمش اما یه روز محمد به من گفت: خانومی، اون شال سبزت رو میدیش به من؟😌🙄 حس خوبے به من میده😊 شما سیدی و وقتے این شال سبز شما هـمراهـمه قوت قلب مے گیرم💚 گفتم:آره که میشه...😊 گرفتش و خودش هم دوردوزش کرد وشد شال گردنش تو هـر ماموریتےکه میرفت یا به سرش مے بست یا دور گردنش مینداخت ... تو ماموریت آخرش هم هـمون شال دور گردنش بود که بعد شهادت برام آوردن...💔😭 @khaimahShuhada
*⚘﷽⚘ فرمانده سپاه زيركوه بود .ازدواج كه كرديم ازش خواستم همراهش بروم☺️ رفتيم به يك ده سرِ مرز . زندگيمان را آنجا با نصف وانت اسباب و اثاثيه و توي يك اتاق محقر و خشتي شروع كرديم💚 آنجا نه آب داشت ، نـه بـرق ، نـه درمانگـاه ، نـه مدرسـه و نـه خيلـي چيزهاي ديگر 😪 در عوض تابستان گرماي شديد داشت و زمستان سرما 😬 مدتي تحمل كردم و ماندم . بعد از آن طاقتم طاق شد . گفتم : بريم يك جاي بهتر😩 قبول نكرد. گفت : اين ده هم جزء كشور ماسـت. مردم اينجا هم ایراني هستن🙂✌️ @khaimahShuhada
❤️ خرداد 1390 در محضرخانه ‌ای در پاکدشت، من به عقد دائم آقا ابوالفضل راه ‌چمنی درآمدم.... روسری با چادر سفید با گل‌ های ریز و درشت رنگی سرم بود. .... آقا ابوالفضل هم کت‌ و شلوار مشکی با پیراهن یاسی بر تن داشت که زیبایی ظاهرش را چندین برابر کرده بود. روی زمین نبودم. .... فقط می ‌ترسیدم تمامی آن لحظات که برای همیشه ما به عقد هم درمی ‌آمدیم، خواب باشم. حقیقتاً بهترین روز زندگی من آخرین روز خرداد رقم خورد که در اتاق عقد محضرخانه نشسته بودیم. آرام بود. .... همیشه کنارش آرام بودم. اصلاً وقتی کنارش بودم، دوست نداشتم لحظاتم را با هیچ ‌چیزی خراب کنم روایتی از همسر شهید راه چمنی🌹 @khaimahShuhada
بِهم می‌گفت: ملیحه... ! ما یِه دیدن داریم، یِه نگاه کردن ! من تو خیابون شایَد ببینم ولی نگاه نمی‌کنم @khaimahShuhada