💕#عاشقانه_شهدا
🍃💞🍃هیچ گاه برای خودش چیزی نمی گرفت. تمام #لباس ها و حتی کفش? را من برای ایشون میگرفتم.
🍃💞🍃برای اینکه منو خوشحال کنن یک تکه #سوغاتی برای خودشون میگرفتن. چون میدونست از این کار خیلی خوشحال میشدم حتی بیشتر از چیزهایی که برای من میگرفت.
🍃💞🍃تو #زندگی نشد من چیزی بخوام و ایشون بگه نه البته هیچگاه چیزی که در #توان ایشون نبود را طلب نمیکردم.
🍃🌹#شهید_مرتضی_عطایی🌷
#شهید_مدافع_حرم
@sardaraneshgh
شهید جمهور
#عاشقانه_شهدا
#مجنون_سمج...
.
سرمو مینداختم پایین و...
تند تند از مدرسه میومدم خونه...
زیر چشمی میدیدمش...
ایستاده کنار کوچه...دم در خونه شون،منتظر...
کوچه رو قُرُق میکرد تا کسی مزاحمم نشه...❤
صبر میکرد تا من بیام و رد شم...❤
بی هیچ حرفی...
به خونه که میرسیدم،خیالش راحت میشد...
۱۶سالم بود که اومد با پدر و مادرم صحبت کرد...
اومده بود خواستگاریم...💕
مادرم بهش گفته بود:
با ازدواج فامیلی و با نظامی و...
با زود ازدواج کردنم مخالفه...
ولی اون سمج گفته بود...
.
#عاشقی_هستم_که_منت_میکشم_بر_وصل_یار...
#منت_دلبر_کشیدن_عاشقان_را_عار_نیست...
.
"اگه بهم ندینش،خودمو از هواپیما پرت میکنم پایین...!💕 "
مادرم گفت:"اگه خود ملیحه نخواد چی...؟!"
گفت:"اگه خودش نخواست...
همسرشو باید خودم انتخاب کنم...!❤
جهیزیه شم خودم تهیه میکنم...!❤
بعدشم میرم ناپدید میشم...💔"
وقتی دیدن به هیچ صراطی مستقیم نیست...
گفتن برو با ننه بابات بیا...
قبل رفتن گفت:
"پس شمام قبلش با ملیحه صحبت کنید...
ببینید اصلا خودش میخواد...؟💕"
پسر عمه م بود...
با هم و تو یه محله بزرگ شده بودیم...
مثه برادرم بود...❤
وقتی فهمیدم شوکه شدم...
ازش بدم اومده بود...
مادرم سعی در متقاعد کردنم داشت...
گفتم:"مگه من تو این خونه اضافَم که میخواید ردم کنید...؟💔
نمیخواااام...
هر طوری بود متقاعدم کرد...
آخرشم بعله رو دادم و گفتم:
"هر چی شما و بابا بگید..."
بخاطر خاطرات دوران بچگی...
قبولش بعنوان شوهر آیندم کمی وقت میبرد...
ولی زیاد طول نکشید...
گمونم تا غروب همون روز...!
تازه فهمیدم چقد دوسش دارم...💕
تا اينكه شب بعدش...
با پدر مادرش رسماً اومد خواستگاری...💕
.
(همسر شهيد،عباس بابايی)
@sardaraneashgh
#عاشقانه_شهدا
اولین بار که میخواست
بره آینه قرآنگرفتم براش
قرآن رو بوسید و باز کرد
ترجمه آیه رو برام خوند
ولی بار آخری که میخواست بره
وقتی قرآن رو باز کرد
آیه رو ترجمه نکرد😕
گفتم سعید چرا ترجمه نمیکنی⁉️
رو به من کرد و گفت ✨
اگه ترجمه آیه رو بهتون
بگم ناراحت نمیشین؟!
گفتم: نه..!
گفت: آیه شهادت اومده😔
من به آرزوم میرسم🕊💚
#شهید_سعید_بیاضی_زاده🌸
@sardaraneashgh
#عاشقانه_شهدا 💞
اولین غذایی که بعد اَز عروسیِمان درست ڪردم استانبولے بود. از مادرم تلفنے پرسیدم، شد سوپ....
آبش زیاد شدہ بود...😫
منوچهر میخورد و بَه بَه وچَه چَه میڪرد!. روز دوم گوشت قلقلی دُرست ڪردم... شدہ بود عین قلوہ سنگ...🙁
تا من سفرہ را آمادہ ڪنم، منوچهر چیدہ بودشان رویِ میز و با آنها تیلہ بازی میڪرد قاہ قاہ میخندید...میگفت: چشمَم ڪور دندَم نرم تا خانومم آشپزی یاد بگیره هر چی درست ڪنه میخورَم حتی قلوہ سنگ🤗
#شهید_منوچهر_مدق
@sardaraneashgh
#عاشقانه_شهدا 💝♥️
ناهارو خونه ی پدرش بودیم . همه دور تا دور سفره نشسته بودن و مشغول خوردن غذا ،🙂
رفتم تا از آشپزخانه چیزی برای سفره بیارم ، چند دقیقه طول کشید ،
برکشتم دیدم همه نصف غذاشونو خوردن !😕
ولی آقا مهدی دست به غذاش نزده تا من بیام " باهم شروع کنیم 💑💝❤♥️😊
همسر شهید مهدی زین الدین 💓😊
#مذهبیا_عاشقترند
#عشق_واقعی❤️
سالروز ولادت💐
@sardaraneashgh
#عاشقانه_شهدا 🌹
🔸 زیاد #هیئت دونفری داشتیم.
برای هم سخنرانی می ڪردیم
و چاشنی اش چند خط
روضه هم می خواندیم،
بعد ☕️ چای، نسڪافه
یا بستنی می خوردیم.
می گفت: « این خوردنیا
الان مال هیئته! » 😉
🔹 هر وقت چای می ریختم
می آوردم، می گفت:
« بیا دوسه خط روضه بخونیم
تا چاے #روضه خورده باشیم! » 💔
(راوی: همسر شهید)
#شهید_محمدحسین_محمدخانی🌷
🌷یادش با ذکر #صلوات
@sardaraneashgh
💍 #عاشقانه_شهدا 🍃
حسن ارتشی بود👮 و بعد از عقد باید برای گذراندن دوره، می رفت اهواز. بنا بود بعد از دوره اش، بیاید تهران و مراسم #عروسی 👰را برگزار کنیم.
هر چهارشنبه برای هم نامه 💌می نوشتیم. هفت روز انتظار برای یک نامه! خیلی سخت بود. بالاخره صبرم تمام شد. دلم طاقت نمی آورد؛ گفتم: «من می رم اهواز!»
پدرم قبول نمی کرد؛ می گفت: «بدون رسم و رسوم؟!» جلوی مردم خوبیّت نداره. فامیل ها چی می گن؟! گفتم: جشن که گرفتیم! چند بار لباس عروس و خنچه و چراغانی؟!
دخترعمو (مادر شوهرم) گفت: خودم عروسم رو می برم. اصلاً کی مطمئن تر از مادر شوهر؟! این طور شد که با اصرار من و حمایت دخترعمو، زندگی مان بدون عروسی رسمی شروع شد. 😌😍
💓 #سبک_زندگی
_________________________
#همسر_شهید_حسن_آبشناسان
@sardaraneashgh
#عاشقانه_شهدا♥️
همسرم از همان اول ازدواج پیشنهاد داد، که هر وقت #دلخوری از من داری و نمیتوانی ابراز کنی، برایم بنویس📝خودش هم همین کار را میکرد.
عادت داشت قبل از خواب همهی مسائل روز را #حل کند. خیلی وقتها شبها برایم مینوشت که امروز بخاطر فلان مسئله از من #دلخور شدی، منو ببخش🙏 من منظوری نداشتم😔
آخرش هم یه جمله #عاشقانه مینوشت
گاهی من کاغذ را که میخواندم، میگفتم: کدام مسئله را میگی⁉️ من اصلا یادم نمیاد یعنی آن مسئله اصلا من را درگیر نکرده بود، ولی #پویا مراقب بود که نکند من دلخور شده باشم❤️
به نقل از: همسر شهید
#شهید_پویا_ایزدی
@sardaraneashgh
#عاشقانہ_شــہدا 🌹
وقتـے بابام...
دربـاره مہریـہ ازم پرسید...
گفـتـم کـہ میخوام سنت شکنـے کنم...😐
مهریـہ ام کلـت کمرے آقامهدی و یه جلد قرآن کریم بود...!😍
از فرداے اون روز سادگـے زندگـے بدوݧ تشریفات...
مهریہ،جشـن عقد 💐و عروسیموݧ...💕
شده بود زبونزد همہ مردم و منبر علماے شهر....☺️
چند ماه بعد ازدواجموݧ...
بہم گفت:
"میخـوام برم جنـوب...
تو هم باهام میاے..؟"
منـم واسہ اینکه نزدیکش باشم...😊
قبـول کـردم و باهـاش رفتم...
تنها چیزے کہ تو ایݧ چند سال زندگـے مشترک آزارم میداد...😣
دلتنگـے بود...❤️
#شهید_مهدے_باکرے🌺
@sardaraneashgh
#عاشقانه_شهدا❣
#شهید_مدافع_حرم🥀
#محمودرضا_بیضایی
پیکر محمود رضا سر تا پا غرق خون بود.
پیکر آمد بهشت زهرا(س) و لباسهای رزم از تنش خارج شد🍃
بازوی چپ از کتف جدا بود و با چند عضله به بدن بند بود😔
روی بازو، در اثر ترکشها و موج انفجار، تا روی مچ بشدت آسیب دیده بود
پهلوی چپ پر از جراحت بود💔
بعدا شمردم، روی پیراهن طرف پهلوش ۲۵ جای اصابت ترکش بود💘
سر یکی از ترکشهایی که اصابت کرده بود از زیر کتف راست خارج شده بود.
ساق پای چپ شکسته بود و ترکش کوچکی هم به سرش گرفته بود
با همه جراحاتی که جلوی چشمانم بر پیکرش میدیدم ...
زیبا بود ....🌟
زیباتر از این نمىشد که بشود ....👌
غبطه میخوردم به وضعی که پیکرش داشت.
توی دلم گذشت و زیر لب گفتم ماشاءالله داداش!
ای والله!🌷
حقا شبیه امام_حسین ع شدهای.
اما نه !
شبیه حضرت زهرا س بیشتر ...💞
چه میگویم ؟...
هیچکس نمیدانست حرف آخری داشته یا نه ؟!
آنهایی که بالای سرش رسیده بودند میگفتند :
نفسهای آخرش بود و حرف نمی زد.
نمىدانم ...
شاید وقتی با موج انفجار به دیوار کانال خورد، یا #زهرا گفته باشد🌿
#راوی_برادر_شهید🎙
@sardaraneashgh
#عاشقانه_شهدا
خیلی بهش #حساس بودم.
دوست داشتم فقط برای من باشد.
آخرین دفعه هم بهش گفتم: میخواهی بروی اجازه میدهم ولی باید یک #قول بدی
پرسید: چه قولی
گفتم: عروس اول و آخرت من باشم.
#خندید گفت: باشه.
#شهید_رضا_حاجی_زاده🌷
#شهید_مدافع_حرم
@sardaraneashgh
💞 #عاشقانه_شهدا
🌷شهید حسن غفاری در شهرری متولد شد. زمستان سال ۸۵ #ازدواج کرد و حاصل این ازدواج مهلا خانم و علی آقا است.
🔻همسر شهید می گوید:
🌷در روز #خواستگاری هر کسی چیزی میگفت؛ یکی میگفت دویست سکه، و دیگری میگفت کم است. بزرگ مجلس گفت: مهریه را کی گرفته و کی داده، اما به دختر ارزش می دهد. در تمام این حرفها و چانه زنیهای مهریه من همه حواسم به حسن بود🤭هر بار که صدای حضار مجلس بلند میشد و صدای دیگری بلند تر، حسن غمگین و غمگینتر میشد، و هر لحظه #ناراحتیاش بیشتر می شد😞
🌷تا اینکه صبرش سرآمد و به پدرم گفت: حاج آقا اجازه میدهید من با فاطمه خانم چند دقیقه خصوصی صحبت کنم⁉️ وقتی به اتاق رفتیم گفت: کالا که نمیخواهم بخرم که در قبالش بخواهم یک تعداد خاصی سکه بدهم
🌷یک پیشنهاد میدهم، اگر شما هم #راضی باشید، به حضار مجلس هم همان را می گوییم. نظرت با #هفت_سفر_عشق: قم، مشهد، سوریه، کربلا، نجف، مکه، مدینه چیست؟ و هر تعداد سکه که خودت مشخص کنی. 😊
از این پیشنهاد حسن خیلی خوشحال شدم، و همه سفرها را با هم رفتیم.
🌷یک سال آخر عمرش همیشه از شهادت و رفتن صحبت میکرد، اصلا حال و هوایش به کل تغییر کرده بود. در این دنیا بود اما با شهدا و دوستان شهیدش زندگی میکرد. هر وقت تنها میشدیم، می گفت: فاطمه جان راضی شو من به سوریه بروم😞 دیگه این دنیا برایم هیچ جذابیتی ندارد. من عاشق شهادت هستم...
🌷دو روز مانده بود به #ماه_رمضان روز اعزامش بود، همه مایحتاج منزل را خرید به غیر از خرما، گفتم: حسن جان فقط خرما نخریدی❗️. با هم خداحافظی کردیم. رفت چند دقیقه بعد برگشت، دو تا جعبه خرما خرید، آورد خانه و گفت: فاطمه خانم بیا این هم #آخرین_خرید من برای شما و بچههایم. 💔
🌷رفتم قرآن را آوردم و گفتم: حالا که برگشتی بیا از زیر قرآن رد شو، گفت: اول شما و بچه ها رد شوید ما رد شدیم و گفتم: حالا نوبت شماست، گفت: میترسم نکند خداوند حاجت دل من را ندهد😔، گفتم: به خاطر دل من که راضی شود از زیر قرآن رد شو، و از زیر قرآن ردش کردم و گفتم: خدایا هرچه خیر است برای من بفرست.
🌷همیشه میگفت دوست دارم با زبان #روزه و تشنه لب مثل آقا اباعبدالله #شهید شوم و اگر فرصتی باشد با خون خودم بنویسم قائدنا خامنهای☝️و میگفت: دوست دارم چهره من را غیر از این که حالا هستم ببینید و سفارش می کرد اگر من شهید شدم نگذار بچهها صورت من را ببینند. همان شد که حسن میخواست، با زبان روزه، و بر اثر خمپاره شهید شد که از صورتش چیزی باقی نماند.😔😭
#شهید_مدافع_حرم حسن غفاری🌹
@sardaraneashgh
#عاشقانه_شهدا
تواضع و فروتنی عباس باور نکردنی بود. همیشه عادت داشت، وقتی من وارد اتاق می شدم، بلند میشد و به قامت می ایستاد.
یک روز وقتی وارد شدم روی زانوانش ایستاد. ترسیدم، گفتم: عباس چیزی شده، پاهایت چطورند؟ خندید و گفت: «نه شما بد عادت شده اید؟ من همیشه جلوی تو بلند میشوم. امروز خسته ام. به زانو ایستادم». میدانستم اگر سالم بود بلند میشد و می ایستاد. اصرار کردم که بگوید چه ناراحتی دارد. بعد از اصرار زیاد من گفت: چند روزی بود که پاهایم را از پوتین در نیاورده بودم. انگشتان پاهایم پوسیده است. نمیتوانم روی پاهایم بایستم. عباس با همان حال، صبح روز بعد به منطقه جنگی رفت. این اتفاق به من نشان داد که حاج عباس کریمی از بندگان خاص خداوند است.
🌹همسر سردار شهید عباس کریمی
@sardaraneashgh
#عاشقانه_شهدا
قبل ازدواج...🌸
هر خواستگاری که میومد...
به دلم نمینشست...!
اعتقاد و ایمان همسر آیندم خیلی واسم مهم بود...🤗
دلم میخواست ایمانش واقعی باشه نه به ظاهر و حرف....
میدونستم مؤمن واقعی واسه زن و زندگیش ارزش قائله...
شنیده بودم چله زیارت عاشورا خیلی حاجت میده...👌
این چله رو "آیتالله حقشناس" توصیه کرده بودن...
با چهل لعن و چهل سلام...!✋
کار سختی بود اما به نظرم ازدواج موضوع بسیار مهمی بود...🤔
ارزششو داشت واسه رسیدن به بهترینا سختی بکشم...
۴۰ روز به نیت همسر معتقد و با ایمان...👌
.
۴،۳روز بعد اتمام چله…
خواب شهیدی رو دیدم...
چهره ش یادم نیست ولی یادمه...
لباس سبز تنش بود و رو سنگ مزارش نشسته بود...🍃
دیدم مردم میرن سر مزارش و حاجت میخوان...
ولی جز من کسی اونو نمی دید انگار...
یه تسبیح سبز رنگ داد دستم و گفت:
"حاجت روا شدی..."
به فاصله چند روز بعد اون خواب...
امین اومد خواستگاریم...
.
از اولین سفر سوریه که برگشت گفت:
"زهرا جان…
واست یه هدیه مخصوص آوردم..."
یه تسبیح سبز رنگ بهم داد و گفت:
"زهرا... این یه تسبیح مخصوصه..📿
به همه جا تبرک شده و...
با حس خاصی واست آوردمش...💕
این تسبیحو به هیچکس نده..."
تسبیحو بوسیدم و گفتم:
"خدا میدونه این مخصوص بودنش چه حکمتی داره..."
بعد شهادتش…💔
خوابم برام مرور شد...
تسبیحم سبز بود که یه شهید بهم داده بود...😭
.
(همسر شهید امین کریمی )
#شهید_امین_کریمی❣
@sardaraneashgh
برگی_از_خاطرات
#عاشقانہ_شہدا🌹
💍 در ازدواج بسیار سخت گیر بود.
در جلسہ #خواستگارے نخستین صحبت ایشان درمورد #شهادت بود و اینکہ راهے کہ پیش گرفتہاند در نهایت بہ شهادت ختم مےشود و ڪسے نباید مانع ایشان شود.
🎋 بعد از صحبت ڪردن متوجه شد کہ #همسرش ڪسے است کہ مےتواند با زندگے ساده و پر از سختے او سازگار باشد.
🌱مدام در حال انجام مأموریت هاے سخت و در مسافرت بود و همسرش هم این را پذیرفت زیرا مهدے اخلاص عمل داشت،
👌 شجاع و سخاوتمند و امام حسینے(ع) و ولایتے بود.😇
@khaimahShuhada
همیشه همسرداری اش خاص بود؛ وقتی می خواستیم با هم بیرون برویم، لباس هایش را می چید واز من می خواست تا انتخاب کنم و از طرف دیگر توجه خاصی به مادرش داشت. هیچ وقت چیزی را بالاتر از مادرش نمی دید،
تعادل را رعایت میکرد به خاطر دل همسرش ، دل مادرش را نمی شکست و یا به خاطر مادرش به همسرش بی احترامی نمیکرد.
《راوی: همسر شهید مهدی نوروزی》
#از_شهدا_بیاموزیم
#عاشقانه_شهدا
@khaimahShuhada
#عاشقانه_شهدا
چندماہ بعد عقدمون من وآقامحمد
رفتیم بازار واسه خرید..🛍
من دوتا شال خریدم...
یکیش شال سبز بود که چند بار هم
پوشیدمش اما یه روز محمد به من گفت:
خانومی،
اون شال سبزت رو میدیش به من؟😌🙄
حس خوبے به من میده😊
شما سیدی و وقتے این شال سبز شما
هـمراهـمه قوت قلب مے گیرم💚
گفتم:آره که میشه...😊
گرفتش و خودش هم دوردوزش کرد
وشد شال گردنش
تو هـر ماموریتےکه میرفت یا به سرش مے بست
یا دور گردنش مینداخت ...
تو ماموریت آخرش هم
هـمون شال دور گردنش بود که
بعد شهادت برام آوردن...💔😭
#همسرشهید_محمدتقی_سالخورده
@khaimahShuhada
*⚘﷽⚘
#عاشقانه_شهدا
فرمانده سپاه زيركوه بود .ازدواج كه كرديم
ازش خواستم همراهش بروم☺️
رفتيم به يك ده سرِ مرز . زندگيمان را آنجا
با نصف وانت اسباب و اثاثيه و توي يك اتاق
محقر و خشتي شروع كرديم💚
آنجا نه آب داشت ، نـه بـرق ، نـه درمانگـاه ،
نـه مدرسـه و نـه خيلـي چيزهاي ديگر 😪 در
عوض تابستان گرماي شديد داشت و زمستان
سرما 😬
مدتي تحمل كردم و ماندم . بعد از آن طاقتم
طاق شد . گفتم : بريم يك جاي بهتر😩
قبول نكرد. گفت : اين ده هم جزء كشور
ماسـت. مردم اينجا هم ایراني هستن🙂✌️
#شهیدمحمدناصرناصری
@khaimahShuhada
#عاشقانه_شهدا❤️
خرداد 1390 در محضرخانه ای در پاکدشت، من به عقد دائم آقا ابوالفضل راه چمنی درآمدم....
روسری با چادر سفید با گل های ریز و درشت رنگی سرم بود. ....
آقا ابوالفضل هم کت و شلوار مشکی با پیراهن یاسی بر تن داشت که زیبایی ظاهرش را چندین برابر کرده بود. روی زمین نبودم. ....
فقط می ترسیدم تمامی آن لحظات که برای همیشه ما به عقد هم درمی آمدیم، خواب باشم. حقیقتاً بهترین روز زندگی من آخرین روز خرداد رقم خورد که در اتاق عقد محضرخانه نشسته بودیم. آرام بود. ....
همیشه کنارش آرام بودم. اصلاً وقتی کنارش بودم، دوست نداشتم لحظاتم را با هیچ چیزی خراب کنم
روایتی از همسر شهید راه چمنی🌹
@khaimahShuhada
بِهم میگفت: ملیحه... !
ما یِه دیدن داریم، یِه نگاه کردن !
من تو خیابون شایَد ببینم
ولی نگاه نمیکنم
#عاشقانه_شهدا
#شهید_عباس_بابایی
@khaimahShuhada