eitaa logo
شهید جمهور
175 دنبال‌کننده
10.4هزار عکس
5.7هزار ویدیو
52 فایل
🌹 شهید مهدی زین الدین: در زمان غیبت به کسی «منتظر» گفته می‌شود که منتظر شهادت باشد، منتظر ظهور امام زمان(عج) باشد اللّـهـمَّ‌عَـجِّـلْ‌لِـوَلِیِّـڪَ‌الفَـرَج
مشاهده در ایتا
دانلود
☑️🚨 برنامه روزانه رهبر انقلاب غلام شاه پسندی از رهبری : 💠ایشان حدود یک تا یک‌ونیم ساعت پیش از اذان صبح بیدارند که تهجد و شخصی ایشان است که روزهایش هم با هم فرق می‌کند و شبیه به هم نیست‌. ایام هفته فرق می‌کند. یک روز آقا بیشتر نماز می‌خوانند،‌ یک روز بیشتر قرآن می‌خوانند، یک روز بیشتر دعا می‌خوانند، یک روز بیشتر ذکر می‌گویند ... سپس نماز صبح را می‌خوانند ، ایشان نماز صبح را به‌ جماعت می‌خوانند و کمترین جماعتشان، آن شخصی است که همراه ایشان است و بیشترین‌شان هم هر کسی که توی آن ساختمان است، می‌آید. ایشان در دفتر کارشان نماز می‌خوانند و همه کسانی که صبح در محل کار هستند ـ اعم از پاسدارها و دفتری‌هایی که آنجا هستند ـ‌ نمازشان را با آقا می‌خوانند. 💠بعد از نماز صبح،‌ ایشان هفته‌ای سه روز را می‌کنند و حداقل بین چهل‌وپنج تا شصت دقیقه به سمت بالا حرکت می‌کنند. این مسیر را حدود نیم ساعت تا چهل‌وپنج دقیقه برمی‌گردند. بعضی از مواقع کوه‌هایی دورتر هستند و برای اینکه به وضعیت کار ایشان لطمه نزند، آقا آن ساعت که باید تهجد و نماز و عبادت شخصی خودشان باشد را‌ می‌آیند بیرون و در طول مسیر عبادتشان را انجام می‌دهند. پای کوه که می‌رسیم، نماز را آن‌جا می‌خوانیم. هنوز تاریک است و کسی بیدار نیست. یک ساعتی که بالا می‌رویم، هنوز آفتاب نزده است. آن سه روز کوهنوردی وقتی از کوه پائین می‌آیند، بعد وقت اداری کار ایشان است و آن چهار روز دیگر را در خانه ورزش می‌کنند. پس از ورزششان از ساعت هفت، هفت‌ونیم، ایشان در محل کار حاضر می‌شوند. اگر ملاقات خاصی نداشته باشند می‌روند منزل و را در منزل با می‌خورند و بعد از صبحانه می‌آیند دفتر، کارشان انجام می‌شود. اگر ملاقات داشته باشند،‌ ملاقات با صبحانه شروع می‌شود. وقتی هفت صبح با آقا ملاقات هست،‌ صبحانه‌شان را هم با آقا می‌خورند. بعد از خوردن صبحانه و کار اداری، تا نماز ظهر، آقا در دفتر می ماند. اذان که گفته بشود، هر کاری که وجود داشته باشد، وسط سخنرانی هم که باشد،‌ آقا قطع می‌کنند، می‌گویند را بخوانیم بعد بیاییم . بعد از نماز، ادامه کار. اگر جلسات ادامه داشته باشد، نهار را آقا با آن افراد جلسه، توی دفتر میل می‌کنند. اگر توی دفتر، ملاقاتی نبود، بین ساعت نماز تا یکی دو ساعت بعد از نماز، چون فاصله بین منزل آقا و دفتر به اندازه ده‌، بیست قدم است، در منزل غذایشان را می‌خورند و استراحت‌شان را می‌کنند، مجدد اولین برنامه‌ای که دارند ساعت سه بعد از ظهر، چهار بعدازظهر است. ایشان می‌آیند در داخل دفتر هستند و مواقعی که بعدازظهر جلسه خاصی نباشد، ایشان در شخصی‌شان به می‌پردازند. 📚یک روز با رهبری،ماهنامه امتداد،شماره۶۴، ص ۱۶ @sardaraneashgh
🌿" امام صادق(ع) می فرمایند: نزدیکترین لحظه تقرّب آن لحظه ای است که انسان درحال سجده باشدوخدارابخواند". ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@sardaraneashgh
🔸 " در محضـر شهیــد " ... 💐به همه عزیزان سفارش می‌کنم به توجه ڪنند ڪہ نمـاز دربردارنده همه چیز است 📿وقتی در اقامه‌ی نمــاز ؛ بنده‌ی عاشق در مقابل معشوق که همان پروردگار است می‌ایستد چقدر لذت‌بخش و زیبا می‌باشد ڪہ عاشــق صحبت و معشـوق گوش می‌نمـاید و به درخواست هایش پاسخ می‌دهد. 💐ولادت: ۱۳۴۹/۰۸/۱۶ فریدونکنار 🌹شهادت: ۹۴/۰۹/۲۱ سوریه 🕊 @sardaraneashgh
در حال حرکت به سمت سوریه موقع اذان مغرب و عشا به هم رزمانش گفته بود که به راننده بگن بایسته؛ بعد راننده ی اتوبوس گفت الان جایی برا نماز خوندن پیدا نمیشه و نیم ساعت بعد به مقصد میرسیم و شهید شالیکار در جواب به آنها گفت من یکسال مراقبت کردم نماز اول وقتم را از دست ندهم شما باعث شدین که من نماز اول وقتمو از دست دادم و خیلی ناراحت و نگران بود و سرش را به شیشه ی اتوبوس خم کرد و اشک از چشم هایش جاری شد از اینکه نماز اول وقت رو بعد از یک سال از دست داده بود و این خاطره ی شهید شالیکار خیلی جالب و تأثیرگذار بود رسول اكرم(ص): أَوَّلُ الْوَقْتِ رِضْوَانُ اللَّهِ وَ آخِرُهُ عَفْوُ اللَّه نماز در اول وقت خشنودى خداوند و پايان وقت عفو خداوند است. @sardaraneashgh
از بیان همسر شهید : غلامرضا همیشه آرزو داشت که به اسلام خدمت کند و می‌گفت: «دعا کنید بتوانم خدمت‌گزار خوبی برای اسلام و مستضعفان باشم». غلامرضا عاشق شهید و شهادت بود و همیشه در مراسم استقبال از شهدایی که به کرمان می‌آمدند و نیز یادواره‌های شهدا حضوری فعال داشت. همسر شهید لنگری‌زاده به ۲ یادگار شهید به نام‌های «مونس» و «محمودرضا» اشاره کرد و گفت: مونس ۶ ساله و محمودرضا ۲ ماهه است و دخترمان رابطه خوب و دوستانه‌ای با پدرش داشت و همسرم نیز سعی می‌کرد در رفتار‌های خود به‌گونه‌ای عمل کند که دخترمان از وی الگو بگیرد. غلامرضا شهریور‌ماه امسال به سوریه اعزام شد و من فرزندم محمودرضا را باردار بودم و قاعدتاً دوست داشتم هنگام تولد فرزندمان، همسرم کنارم باشد. هنگامی که این پیغام را به ایشان دادم، گفت: «این‌جا به من بیشتر نیاز است و باید بمانم» و من هم قبول کردم. وقتی محمودرضا به دنیا آمد، همسرم به من پیغام داد که عکس فرزندم را برای من نفرستید، زیرا می‌ترسم دلم بلرزد و برگردم ایران و وابسته‌اش شوم. مدتی از اعزام غلامرضا به سوریه گذشته بود و او هنوز فرزند دومش را ندیده بود، تا این‌که تصمیم گرفتیم دیدار غلامرضا و محمودرضا در سوریه باشد، به وی گفتم: «به اتفاق بچه‌ها و مادرتان رهسپار سوریه هستیم» و او بسیار خوشحال شد و کار‌های سفر ما را از آن‌جا پیگیری کرد و گفت: «شما که به سوریه بیایید و برگردید، خبر شهادت من را خواهید شنید و این آخرین دیدار ما خواهد بود»، اما من حرف ایشان را جدی نگرفتم. روزی که ما به سوریه رسیدیم، غلامرضا با یک دسته گل به استقبال ما آمد و در آن لحظه به یادماندنی من و مادرش، غلامرضا را بعد از چهار ماه در سوریه ملاقات کردیم و او فرزندانش را در اغوش کشید و آن‌ها را غرق بوسه کرد. وقتی خبر شهادت غلامرضا را به ما دادند، مونس گوشه اتاق گریه می‌کرد. از او سؤال کردم چرا گریه می‌کنی؟ مگر چه اتفاقی افتاده؟ چون ما هنوز به مونس نگفته بودیم که پدرت شهید شده و نمی‌دانستم چطور به یک بچه ۶ ساله بفهمانم که دیگر پدرت را نمی‌بینی. مونس گفت: «وقتی در سوریه بودیم بابا من را در آغوش گرفت و گفت: «اگر من شهید شدم غمگین و ناراحت نباشید، من زنده‌ام و همیشه در کنار شما هستم.» غلامرضا درباره و مواظبت از فرزندمان بسیار سفارش می‌کرد و تأکید بسیار داشت که ما نماز را اول وقت بخوانیم و همیشه دعا می‌کرد که فرزندان‌مان سرباز امام زمان (عج) باشند. من نیز سعی می‌کنم تا مونس و محمودرضا را طوری تربیت کنم که وی آرزو داشت. غلامرضا عاشق شهید «فرخ یزدان‌پناه» بود و در کار‌ها از او کمک می‌خواست و به وی متوسل می‌شد. وی همیشه تأکید داشت: «آرزو دارم شهید شوم تا مادرم جلوی حضرت زینب (س) عزت‌مند و سربلند باشد» و اکنون درست است که غلامرضا کنار ما نیست، ولی می‌دانم بزرگترین سعادت دنیا نصیب‌مان شده است و من امیدوارم لیاقت این نعمت بزرگ را داشته باشیم. برادر همسر شهید نیز گفت: چند روز قبل از اعزام غلامرضا به سوریه، یک سفارش از من خواست و من گفتم: «سعی کن هرجا هستی یک قران جیبی کوچک همراه داشته باشی» و وی قران کوچکی از جیب پیراهنش بیرون آورد و گفت: «این قرآن سال‌ها با من است و آن را از خودم جدا نمی‌کنم». شهید لنگری‌زاده چندین‌بار تلاش کرد تا از طریق لشکر فاطمیون به سوریه اعزام شود و همیشه با یک موتور در مراسم استقبال از شهدا شرکت می‌کرد. @sardaraneashgh
قبل از اینکه مرجع تقلید بشن سیرو سلوک داشتن و میفرمودن من از جوونیام هر چشمی که وجود آقا امام زمان عج رو دیده باشه میشناختم اولین بار این اتفاق برام توی کاظمین افتاد یه جوونی رو دیدم از چشماش فهمیدم این آقا رو دیده انقدر پرس و جو کردم که اعتراف کرد رازش بود حالا هِی بگید ما چرا رو نمیبینیم. @sardaraneashgh
💥 🌻سفارش 🍃گفتند: چند دقیقه ی دیگه امتحان شروع میشه. صدای اومد . آهسته رفت سمت نمازخانه. دنبالش رفتم و گفتم: احمد برگرد. این آقا معلم خیلی به نظم حساسه، اگه دیر بیای، ازت امتحان نمی گیره اما گوش نداد و رفت... مرتب از داخل کلاس سرک می کشیدم و داخل حیاط و را نگاه می کردم. خیلی ناراحت احمد بودم. حیف بود پسر به این خوبی از امتحان محروم بشه... 🌿همه رو به صف کرده بودند و آماده امتحان بودیم اما بیست دقیقه همین طور توی کلاس نشسته بودیم. نه از معلم خبری بود نه از ناظم و نه از احمد! همه داشتند توی کلاس پچ پچ می کردند که یک دفعه درب کلاس باز شد. معلم با برگه های امتحانی وارد شد. همه بلند شدند. معلم با عصبانیت گفت: از دست این دستگاه تکثیر! کلی وقت ما رو تلف کرد تا این برگه ها آماده بشه! بعد هم یکی از بچّه ها را صدا زد و گفت: پاشو برگه ها رو پخش کن. هنوز حرف معلم تمام نشده بود که درب کلاس به صدا درآمد. در باز شد و احمد در چارچوب در نمایان شد و مثل بقیه نشست و امتحانش را داد... هدیه کنیم نثار ارواح مطهر شان وَعَجِّلْ‌فَرَجَهُمْ @sardaraneashgh
┄┅═══✼✼═══┅┄ عباس نمازش را بسیار با آرامش و خشوع می خواند.👌 به یاد دارم از سن هشت سالگی روزه اش را به طور كامل می گرفت. او به قدری نسبت به مقیّد و حساس بود كه مسافرتها و مأموریتهایش را به گونه ای تنظیم می كرد تا كوچكترین لطمه ای به روزه اش وارد نشود. او همیشه نمازش را در اول وقت می خواند و ما را نیز به تشویق می كرد ┄┅═•°••⃟🕊⃟•°•═┅┄ آخرین بار كه به خانه آمد، سخنانش دلنشین تر از روزهای قبل بود. از گفته های او در آن روز، یكی این بود كه: وقتی اذان صبح می شود، پس از اینكه گرفتی، به طرف بایست و بگو ای خدا! این دستت را بروی سر من بگذار و تا صبح فردا برندار. به شوخی دلیل این كار را از او پرسیدم. او در پاسخ چنین گفت: اگر روی سرمان باشد، شیطان هرگز نمی تواند ما را فریب دهد. از آن روز تا به حال این گفته عباس بی اختیار در گوش من تكرار می شود... @sardaraneashgh
نماز اول وقت سفارش شهدا سه شنبه های جمکرانی 🌹🍃 ✨میهمان از شهرستان رسیده بود. باید شام تدارک می دیدم. ایمان را برای خرید صدا زدم. هیچ وقت جواب درخواستم را رد نمی کرد. نزدیک اذان مغرب بود، مِن و مِنی کرد و گفت: مامان اگه اجازه بدی، اول برم مسجد، نمازمو بخونم بعد میخرم. با معذرت خواهی از میهمانها راهی مسجد شد. نماز اول وقت دغدغه زندگی اش شده بود. مسجد به صدای قدمهایش آشنا بود. ✨ آن شب غذای روی سفره عطر ایمان را داشت... وَعَجِّلْ‌فَرَجَهُمْ @sardaraneashgh
مراقب بود درمقابل نامحرم، اهل امربه معروف ونهى از منكر کردن و بسيار خوش قول و صادق بود، اهل نماز اول وقت،و فرار از کارش بود @sardaraneashgh
شهید محمدرضا شیبانی مجد خوابم آمده بود باشهید شیبانی دردل وگلایه کردم که تورفتی ومن ماندم😭. الان که جنگ در سوریه تمام شده دیگه راه شهادت بسته شده است چکار کنم😔 ایشان جواب دادند: چند کار را انجام بده هرکجا باشی به دنبالت می آید گفتم چکار کنم ، شهید گفت: اول: کاری کنید خدا از شما راضی باشد❤️ دوم: ترک نشود سوم: به نگاه نکنید☝️ چهارم: به کودکان با مهربانی رفتارکنید🌺 @sardaraneashgh
📝 ‍ ‍ ‍ ✍️در زمين كشاورزے نزديك روستا مشغول ڪار بوديم. مےخواستيم هر چہ زودتر ڪار تمام شود تا برگرديم به خانہ كه ناگهان حمزه دست از كار ڪشيد و بہ طرف شير آب رفت. با تعجب بہ او گفتم: ڪجا مےروي؟ گفت: مگر صداے را نمےشنوي؟ وقت نماز است. گفتم: بيا ڪار را تمام كنيم، بعد مے رويم مے خوانيم. با حالت عجيبے به من گفت: چطور اين قدر به نفْسِ خودت اهميت مےدهي، اما به خداي خودت نہ؟وبعد رفت تا نماز را در وقت بہ جا آورد 💐 @sardaraneashgh
به گفته قرآن ... نماز را به پا دارید و بدانید ، نماز كارخانه انسان سازی است . 🌷شهید،ابوالفضل کلهر🌷 ❣️🕊 🖤⃟📿¦⇇اَللّٰھُمَ‌عَجِّل‌لِوَلٻِڪَ‌الفَࢪَج @sardaraneashgh
✳ نماز اول وقت 🔻 گرماگرم تک و پاتک، اونجا که از زمین و آسمون آتیش می‌ریخت، ایستاد برای . کسی باور نمی‌کرد جایی که عراقیا داشتند با تانک می‌چسبیدند به خاکریز ما، یکی پیدا بشه و بخونه. 📚 برگرفته از کتاب | روایت حماسه‌ی نابغه‌ی اطلاعات عملیات سردار 📖 ص ۱۴۸ 👤 @sardaraneashgh
✍ دست نوشته شهیدی برسنگ مزارش : "هیچ بدنی درمقابل آنچه روح اراده آن را می کند ناتوان نیست به امید آنکه درتمـام احوال مراقبت از خـود بکنیم..." 🌷 🌷 @sardaraneashgh
🌹🕊شهید مدافع حرمی که به اربابش اقتدا کرد 🌷در وسط عملیات خان‌طومان و هنگام اذان ظهر به گوشه ای رفت تا برای تیمم کند که ترکشی که سالها منتظر او بود بر شاهرگش نشست. به دلیل در تیر رس بودن ، پیکر مطهرش مانند اربابش سه روز بر زمین ماند. 🕊 @sardaraneashgh
❣ ‌ 🔻از جمله مواردی که در خانواده شهید محسوس بود و سخت از آن خوشم آمد و برایش خدا را شکر کردم، پایبندی افراد خانواده به ، طوری که وقتی آنجا بودم تا صدای اذان بلند میشد، میدیدم همه به دنبال وضو گرفتن و پهن کردن سجاده اند، و دیگر اینکه هیچ کدام به دنبال خرافات نبودند.‌‌ 🌹به‌ روایت همسر گرامی اَللَّهُـمَّ صَلِّ عَلـَی مُحَمـّــَدٍ وَآلِ مُحَمـّـَدٍ وَ عَجّـِلْ فـَرَجَهُـمْْ @sardaraneashgh
‌ شب عروسیمون باران شدید می بارید من مطمئن بودم ڪہ خداوند با بارش باران رحمتش بہ من یادآوری می ڪرد ڪہ همسرت گل سرسبد نعمت هایی است ڪہ من از روی رحمت بہ تو عطا ڪرده ام ؛ چرا ڪہ صدای رحمت خدا مانند صدای پای پروانہ روی گل ها بی صداست… ❣در راه آرایشگاه بہ تالار ، زندگیمان را با آغاز ڪردیم . 📿یادم میاد چون نزدیڪ اذان مغرب بود ، آقا مرتضی آن قدر با سرعت رانندگی می ڪرد ڪہ فیلمبردار بہ او تذڪر داد . ولی آقا مرتضی گفت: مهم تره تا فیلمبرداری. 🌺و وقتی وارد تالار شدیم آقامرتضی به مهمانان گفت: برای تعجیل در فرج حضرت صلوات بفرستید. ✍راوی : همسر شهید 🌹 🦋 شهید زارع از دوستان صمیمی راوی کتاب سه دقیقه در قیامت بود‌که خبر شهادتش را از راوی کتاب شنیده بود... @khaimahShuhada
شهید جمهور
از بیان همسر شهید : غلامرضا همیشه آرزو داشت که به اسلام خدمت کند و می‌گفت: «دعا کنید بتوانم خدمت‌گزار خوبی برای اسلام و مستضعفان باشم». غلامرضا عاشق شهید و شهادت بود و همیشه در مراسم استقبال از شهدایی که به کرمان می‌آمدند و نیز یادواره‌های شهدا حضوری فعال داشت. همسر شهید لنگری‌زاده به ۲ یادگار شهید به نام‌های «مونس» و «محمودرضا» اشاره کرد و گفت: مونس ۶ ساله و محمودرضا ۲ ماهه است و دخترمان رابطه خوب و دوستانه‌ای با پدرش داشت و همسرم نیز سعی می‌کرد در رفتار‌های خود به‌گونه‌ای عمل کند که دخترمان از وی الگو بگیرد. غلامرضا شهریور‌ماه امسال به سوریه اعزام شد و من فرزندم محمودرضا را باردار بودم و قاعدتاً دوست داشتم هنگام تولد فرزندمان، همسرم کنارم باشد. هنگامی که این پیغام را به ایشان دادم، گفت: «این‌جا به من بیشتر نیاز است و باید بمانم» و من هم قبول کردم. وقتی محمودرضا به دنیا آمد، همسرم به من پیغام داد که عکس فرزندم را برای من نفرستید، زیرا می‌ترسم دلم بلرزد و برگردم ایران و وابسته‌اش شوم. مدتی از اعزام غلامرضا به سوریه گذشته بود و او هنوز فرزند دومش را ندیده بود، تا این‌که تصمیم گرفتیم دیدار غلامرضا و محمودرضا در سوریه باشد، به وی گفتم: «به اتفاق بچه‌ها و مادرتان رهسپار سوریه هستیم» و او بسیار خوشحال شد و کار‌های سفر ما را از آن‌جا پیگیری کرد و گفت: «شما که به سوریه بیایید و برگردید، خبر شهادت من را خواهید شنید و این آخرین دیدار ما خواهد بود»، اما من حرف ایشان را جدی نگرفتم. روزی که ما به سوریه رسیدیم، غلامرضا با یک دسته گل به استقبال ما آمد و در آن لحظه به یادماندنی من و مادرش، غلامرضا را بعد از چهار ماه در سوریه ملاقات کردیم و او فرزندانش را در اغوش کشید و آن‌ها را غرق بوسه کرد. وقتی خبر شهادت غلامرضا را به ما دادند، مونس گوشه اتاق گریه می‌کرد. از او سؤال کردم چرا گریه می‌کنی؟ مگر چه اتفاقی افتاده؟ چون ما هنوز به مونس نگفته بودیم که پدرت شهید شده و نمی‌دانستم چطور به یک بچه ۶ ساله بفهمانم که دیگر پدرت را نمی‌بینی. مونس گفت: «وقتی در سوریه بودیم بابا من را در آغوش گرفت و گفت: «اگر من شهید شدم غمگین و ناراحت نباشید، من زنده‌ام و همیشه در کنار شما هستم.» غلامرضا درباره و مواظبت از فرزندمان بسیار سفارش می‌کرد و تأکید بسیار داشت که ما نماز را اول وقت بخوانیم و همیشه دعا می‌کرد که فرزندان‌مان سرباز امام زمان (عج) باشند. من نیز سعی می‌کنم تا مونس و محمودرضا را طوری تربیت کنم که وی آرزو داشت. غلامرضا عاشق شهید «فرخ یزدان‌پناه» بود و در کار‌ها از او کمک می‌خواست و به وی متوسل می‌شد. وی همیشه تأکید داشت: «آرزو دارم شهید شوم تا مادرم جلوی حضرت زینب (س) عزت‌مند و سربلند باشد» و اکنون درست است که غلامرضا کنار ما نیست، ولی می‌دانم بزرگترین سعادت دنیا نصیب‌مان شده است و من امیدوارم لیاقت این نعمت بزرگ را داشته باشیم. برادر همسر شهید نیز گفت: چند روز قبل از اعزام غلامرضا به سوریه، یک سفارش از من خواست و من گفتم: «سعی کن هرجا هستی یک قران جیبی کوچک همراه داشته باشی» و وی قران کوچکی از جیب پیراهنش بیرون آورد و گفت: «این قرآن سال‌ها با من است و آن را از خودم جدا نمی‌کنم». شهید لنگری‌زاده چندین‌بار تلاش کرد تا از طریق لشکر فاطمیون به سوریه اعزام شود و همیشه با یک موتور در مراسم استقبال از شهدا شرکت می‌کرد. سالروز شهادت @khaimahShuhada
سیره 🍃گفتند: چند دقیقه ی دیگه امتحان شروع میشه. صدای اومد . احمد آهسته رفت سمت نمازخانه. دنبالش رفتم و گفتم: احمد برگرد. این آقا معلم خیلی به نظم حساسه، اگه دیر بیای، ازت امتحان نمی گیره اما گوش نداد و رفت ... 🍀مرتب از داخل کلاس سرک می کشیدم و داخل حیاط و نمازخانه را نگاه می کردم. خیلی ناراحت احمد بودم. حیف بود پسر به این خوبی از امتحان محروم بشه... 🌿همه رو به صف کرده بودند و آماده امتحان بودیم اما بیست دقیقه همین طور توی کلاس نشسته بودیم. نه از معلم خبری بود نه از ناظم و نه از احمد! همه داشتند توی کلاس پچ پچ می کردند که یک دفعه درب کلاس باز شد. معلم با برگه های امتحانی وارد شد. ☘️همه بلند شدند. معلم با عصبانیت گفت: از دست این دستگاه تکثیر! کلی وقت ما رو تلف کرد تا این برگه ها آماده بشه! بعد هم یکی از بچّه ها را صدا زد و گفت: پاشو برگه ها رو پخش کن. هنوز حرف معلم تمام نشده بود که درب کلاس به صدا درآمد. در باز شد و احمد در چارچوب در نمایان شد و مثل بقیه نشست و امتحانش را داد ... وَعَجِّلْ‌فَرَجَهُمْ @khaimahShuhada
اول وقت سیره 🌹🍃 ✨میهمان از شهرستان رسیده بود. باید شام تدارک می دیدم. ایمان را برای خرید صدا زدم. هیچ وقت جواب درخواستم را رد نمی کرد. نزدیک اذان مغرب بود، مِن و مِنی کرد و گفت: مامان اگه اجازه بدی، اول برم مسجد، نمازمو بخونم بعد میخرم. با معذرت خواهی از میهمانها راهی مسجد شد. نماز اول وقت دغدغه زندگی اش شده بود. مسجد به صدای قدمهایش آشنا بود. ✨ آن شب غذای روی سفره عطر @khaimahShuhada
✍خاطرات سر سفره عقد نشسته بوديم، عاقد که خطبه را خواند، صداي اذان بلند شد. حسين برخاست، وضو گرفت و به نماز ايستاد، -دوستم کنارم ايستاد و گفت: اين مرد براي تو شوهر نمي شود. متعجب و نگران پرسيدم: چرا؟ -گفت: کسي که اين قدر به نماز و مسائل عبادي اش مقيد باشد، جايش توي اين دنيا نيست. 📿 🌷 @khaimahShuhada
سیره شهدا داشتم برای نماز ظهر وضو می گرفتم، دستی به شانه ام زد. سلام و علیک کردیم. نگاهی به آسمان کرد و گفت : « علی ! حیفه تا موقعی که جنگه شهید نشیم. معلوم نیست بعد از جنگ وضع چی بشه. باید یه کاری بکنیم . » گفتم «مثلا چی کار کنیم؟» گفت « دوتا کار ؛ اول خلوص، دوم سعی و تلاش .» @khaimahShuhada
❣ ‌ 🔻از جمله مواردی که در خانواده شهید محسوس بود و سخت از آن خوشم آمد و برایش خدا را شکر کردم، پایبندی افراد خانواده به ، طوری که وقتی آنجا بودم تا صدای اذان بلند میشد، میدیدم همه به دنبال وضو گرفتن و پهن کردن سجاده اند، و دیگر اینکه هیچ کدام به دنبال خرافات نبودند.‌‌ 🌹به‌ روایت همسر گرامی @khaimahShuhada
~🕊 🌿💌 اگر کار می‌خواهید، اگر زن خوب می‌خواهید، اگر خانه می‌خواهید، اگر سلامتی می‌خواهید باید بروید به درگاه خدا، وسیله اش اول نمازه؛ اول اینکه آدم تمیز، پاکیزه، مطهر به درگاه خداوند متعال وارد بشود.. 🕊 🍂 @khaimahShuhada
~🕊 🌿💌 اگر کار می‌خواهید، اگر زن خوب می‌خواهید، اگر خانه می‌خواهید، اگر سلامتی می‌خواهید باید بروید به درگاه خدا، وسیله اش اول نمازه؛ اول اینکه آدم تمیز، پاکیزه، مطهر به درگاه خداوند متعال وارد بشود.. 🕊 🍂 @khaimahShuhada
🥀 خطبه‌ی عقد خوانده می‌شد اما داماد نبود! 🥀 لحظه‌ی جاری‌شدن خطبه‌ی عقدمان مقارن با اذان ظهر شده بود. عاقد، خواندن خطبه‌ی عقد را آغاز کرده بود ولی داماد نبود! بعد از مدتی آمد. 🥀 هر که پرسید کجا بودی، توضیح خاصی نداد. از غیبتش کمی ناراحت بودم. به‌آرامی گفت: «می‌دانی که برایم مهم است. نمی‌خواستم شروع مهم‌ترین فراز زندگی‌ام با نافرمانی خداوند باشد.» به مسجد رفته و نماز اول وقتش را خوانده بود. 👤 راوی: همسر @khaimahShuhada
اول وقت سفارش «راهی به جز خواندن برای رسیدن به سعادت دنیوی و اخروی نمیشناسم» شهید ایه الله سیداسداللّٰه مدنی