eitaa logo
هم‌عهدی با شهدا
115 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
2.7هزار ویدیو
77 فایل
﷽ باید یاد حقیقت وخاطره‌ی شهادت را درمقابل طوفان تبلیغات دشمن زنده نگهداشت.(امام خامنه‌ای) 🌹(نحوه شهادت #شهید_محمدحسین_کسرایی) https://eitaa.com/shahidkasraei/4 📽انیمیشن شوق ایثار (روایت لحظه شهادت) https://eitaa.com/shahidkasraei/4759
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از حرف حساب
✳ فرمانده زیر کولر! 🔻 حاج حسین نشسته بود داخل قایق که چند تا از نیروها پریدند توی قایق و گفتند: «ببخشید برادر اگه می‌شه ما رو ببر اون طرف آب.» رسیدند به وسط آب که یکی از آن‌ها گفت: «فکر می‌کنید الان توی این گرما فرمانده لشکر چه کار می‌کنه؟» بعد هم که جوابی نشنید ادامه داد: «من که مطمئنم با یه زیرپوش نشسته توی دفترش زیر کولر.» یکی از نیروها گفت: «بهتره حرف خودمون رو بزنیم.» ولی او ادامه داد: «آخه همه‌ی سختی‌ها مال ماست، اون‌ها که کاری نمی‌کنند.» یکی دیگر از نیروها با عصبانیت گفت: «اگه ادامه بدی می‌اندازیمت تو آب، مگه نه برادر؟» حاج حسین اما با خنده‌ی روی لبش هیچ جوابی نداد. 📚 برگرفته از کتاب ؛ خاطراتی از سردار مجموعه‌ی ۱ 📖 ص ۵۴ ❤ 📌 پ.ن: عکس تزئینی است. ✅ اینجا بخوانید؛ (برش‌های ناب از کتاب‌هایی که خوانده و سخنرانی‌هایی که شنیده‌ایم) https://eitaa.com/joinchat/1217855490C4fc824863f
هدایت شده از حرف حساب
✳️ شماها دیگه کی هستید! 🔻 در گیلانغرب چوپانی بود به نام شاهین که گوسفندهایش را در تپه‌های مابین ما و عراقی‌ها می‌چرخاند. آدم خوبی بود. ابراهیم حسابی با شاهین عیاق شد. مدتی بعد به مراتع دیگری رفت. چیزی از رفتنش نگذشته بود که ابرام گفت دلم هوای شاهین رو کرده. رفتیم ببینیمش. 🔸 همین‌طور که نشسته بودیم، دیدیم شاهین بلند شد و رفت. پشت سرش هم ابرام رفت. یکدفعه صدای ابرام و شاهین ما را متوجه آن‌ها کرد. شاهین می‌گفت: «من باید این حیوون رو بزنم زمین!» ابرام هم می‌گفت: «به مولا اگه بذارم!» بلند شدیم ببینیم چه خبر است. دیدیم شاهین یه میش از بین گله جدا کرده تا سرش را ببرد و برای ما کباب کند اما ابرام مانعش شده و اجازه نمی‌دهد. ده دقیقه، یک ربع این‌ها با هم بکش نکش داشتند. بالاخره شاهین کوتاه آمد. وقتی آمد و نشست، گفت: «همین جایی که شما الان نشستید، قبل از استوار ژاندارمری می‌اومد و تقاضای گوسفند می‌کرد. من هم مجبور بودم براش گوسفند بکشم. یک دفعه که من گوسفند کوچکی براش جدا کردم، قبول نکرد. خودش بلند شد رفت یک میش بزرگ سوا کرد و گفت اینو بکش. گوسفند رو کشتم، گوشتش را خرد کردم، گذاشت لای پوستش و برد و به اندازه‌ی یک آبگوشت هم برای ما نگذاشت. حالا موندم که شماها دیگه کی هستید! اون استوار نامرد ژاندارمری چطور رفتار می‌کرد، شماها چطور!» 📚 از کتاب | روایت زندگی و خاطرات | ج۱ 📖 صفحات ۹۵ تا ۹۷ ❤️ ✅ اینجا بخوانید؛ (برش‌های ناب از کتاب‌هایی که خوانده و سخنرانی‌هایی که شنیده‌ایم) https://eitaa.com/joinchat/1217855490C4fc824863f
هدایت شده از حرف حساب
✳ کسی که برای خدا کار کنه نیازی به دیده‌شدن نداره! 🔻 یک بار، یک تقدیرنامه براش فرستاده بودند. خیلی ناراحت شد و به‌هم ریخت. گفتم: داداش چه اشکالی داره این چیزها؟ چرا تو از تعریف دیگران، برآشفته می‌شی؟ بالاخره تعریف از خوبی‌ها، یعنی ترویج اون خوبی‌ها. گفت: خواهر خوبم! من تو زندگی دنبال یه هدف بزرگم و اون هم خداست. کسی که طرف حسابش خدا باشه و برای خدا کار کنه، نیازی به سروصدا راه‌انداختن و دیده‌شدن نداره. ساکت شد. داشتم نگاهش می‌کردم. انگار تا حرفش بیشتر جا بیفتد، ادامه داد: این تعریف و تقدیرها، انسان رو در رسیدن به هدف بزرگ، کوچیک و سست می‌کنه؛ انسان رو می‌کشونه به سمت وادی کثیف و تاریک و ؛ ما برای خلق شدیم، نه این چیزهای حقیر! 📝 خاطره‌ای از به روایت خواهر شهید 📚 از کتاب 📖 صفحات ۲۱۰ و ۲۱۱ 👤 ❤️ 💬 حرف حساب: یاد این جمله‌‌ از افتادم که فرمودند: باید به این بلوغ برسیم که نباید دیده شویم! آن کس که باید ببیند، می‌بیند... ✅ اینجا بخوانید؛ (برش‌های ناب از کتاب‌هایی که خوانده و سخنرانی‌هایی که شنیده‌ایم) https://eitaa.com/joinchat/1217855490C4fc824863f
هدایت شده از حرف حساب
✳️ فرمانده لباس نیروها را شُست! 🔻 گروهان سلمان در یکی از مناطق اطراف خرمشهر و در حاشیه‌ی رودخانه‌ی بهمنشیر مستقر بود. يك روز سید، فرغونی به دست گرفت! بعد به بچه‌های گروهان گفت: هر کس لباس کثیف برای شست‌وشو داره داخل فرغون بریزه! 🔸 کلی لباس جمع شد. البته بچه‌ها سید را تنها نگذاشتند. همراه سید برای شستن لباس‌ها به راه افتادیم. مسافت نسبتا زیادی راه رفتیم. وقتی به کنار تانکر آب رسیدیم، سید هر کدام از بچه‌ها را مسئول انجام کاری کرد؛ یکی آتش درست کرد، یکی آب تانکر را در ظرف حلبی می‌ریخت تا آب را گرم کند. یکی هم آب گرم را به شخص شوینده که خود سید بود، می‌رساند. 🔺 هر کاری کردیم قبول نکرد. خودش شروع به شستن لباس‌ها کرد. چند نفر هم کمک او لباس‌ها را آب می‌کشیدند. در نهایت یکی از بچه‌ها که هیکل ورزشکاری داشت لباس‌ها را می‌چلاند و در لگن قرار می‌داد تا آن‌ها را پهن کنند. سید آن زمان فرمانده گروهان سلمان بود. آن روز بیش از هشتاد قطعه لباس را شست. این کار زمان زیادی هم طول کشید. این نحوه‌ی برخورد و این افتادگی او بود که سید را محبوب قلب‌ها کرده بود. 📚 برگرفته از کتاب | زندگینامه و خاطرات سردار شهید ❤️ 🙏 ارسالی یکی از اعضای محترم کانال ✅ اینجا بخوانید؛ (برش‌های ناب از کتاب‌هایی که خوانده و سخنرانی‌هایی که شنیده‌ایم) https://eitaa.com/joinchat/1217855490C4fc824863f
هدایت شده از حرف حساب
✳️ هیچ‌وقت از محدوده‌ی اخلاق خارج نشد 🔻 با هم زیاد فوتبال بازی می‌کردیم. بارها توی فوتبال به رفتار او دقت می‌کردم. هیچ‌گاه از محدوده‌ی اخلاق خارج نشد. 👈 بارها دیده بودم که نَفْسِ خودش را مورد خطاب قرار می‌داد. می‌گفت: کی می‌خوای آدم بشی؟! 🔸 بار اولی را که با هم فوتبال بازی کردیم فراموش نمی‌کنم. من هرچه می‌خواستم از او توپ را بگیرم نمی‌شد. آن‌قدر قشنگ دریبل می‌زد که همیشه جا می‌ماندم. من هم از قانون نامردی استفاده کردم! هر بار که به من نزدیک می‌شد پایش را می‌زدم تا بتوانم توپ را بگیرم. از طرفی می‌خواستم ببینم این آدم خودساخته عصبانی می‌شود یا نه! 🔺 یک بار خیلی بد رفتم روی پای سید. نقش بر زمین شد. وقتی بلند شد دیدم دارد ذکر می‌گويد! بعد از بازی رفتم پیش سید و از او معذرت خواهی کردم. خندید و گفت: مگه چی شده؟! خب بازیه دیگه، یک موقع من به تو می‌خورم، یک موقع برعکس. بعد هم خندید و رفت. 📚 برگرفته از کتاب | زندگینامه و خاطرات سردار شهید 📖 ص ۵۷ ❤️ 🙏 ارسالی یکی از اعضای محترم کانال ✅ اینجا بخوانید؛ (برش‌های ناب از کتاب‌هایی که خوانده و سخنرانی‌هایی که شنیده‌ایم) https://eitaa.com/joinchat/1217855490C4fc824863f
هدایت شده از حرف حساب
✳ دو ساعت در برف پشت در نشسته بود! 🔻 سیدابوالفضل کاظمی یکی از دوستان می‌گوید: «برف شدیدی باریده بود. وقتی قطار دوکوهه وارد ایستگاه تهران شد، ساعت دو نیمه‌شب بود. با چند نفر از رفقا حرکت کردیم. علی‌اصغر را جلوی خانه‌شان در خیابان طیب پیاده کردیم. پای او هنوز مجروح بود. فردا رفتیم به علی‌اصغر سر بزنیم. وقتی وارد خانه شدیم، مادر اصغر جلو آمد و بی‌مقدمه گفت: «آقا سید شما یه چیزی بگو!» بعد ادامه داد: «دیشب دو ساعت با پای مجروح پشت درِ خانه تو برف نشسته اما راضی نشده در بزنه و ما رو صدا کنه! صبح که پدرش می‌خواسته بره مسجد، اصغر رو دیده!» بله بسیجیان خمینی این‌گونه بودند. مدتی بعد این سرباز دین و میهن در منطقه‌ی عملیاتی شلمچه به شهادت می‌رسد و همچون مادر بی‌نشان سادات، زهرای مرضیه (س) بی‌نشان می‌شود. 📌 پ.ن: از راست: حاج حسین سازور، شهید علی‌اصغر ارسنجانی و سیدابوالفضل کاظمی 📚 برگرفته از کتاب | سیره‌ی علما و شهدا در احترام به والدین 📖 صفحات ۶۶ و ۶۷ ❤ #⃣ ✅ اینجا بخوانید؛ (برش‌های ناب از کتاب‌هایی که خوانده و سخنرانی‌هایی که شنیده‌ایم) https://eitaa.com/joinchat/1217855490C4fc824863f
هدایت شده از حرف حساب
✳️ چند قدم برای پاسداری از این حرم برداشته‌ایم؟ 🔻 روحانی شهید علی‌اصغر نادری جهرمی در آخرین روزهای پیش از شهادتش، در وصیت‌نامه‌اش نوشته است: «از مقدار مبلغی که در بانک، قرض الحسنه و نزد دیگران دارم، ده هزار تومان به مدرسه علمیه شهید آیت الله دستغیب و ده هزار تومان به مدرسه فیضیه قم بدهید. من این مقدار شهریه را از امام زمان (عج) گرفته‌ام و هنوز نتوانسته‌ام قدمی در راه اسلام بردارم». 📚 از کتاب 📖 ص ۳۷ ❤️ 💬 حرف حساب : در بخشی از وصیت‌نامه سردار دل‌ها می‌خوانیم: «امروز قرارگاه حسین‌بن‌علی ایران است. بدانید جمهوری اسلامی حرم است و این حرم اگر ماند، دیگر حرم‌ها می‌مانند. اگر دشمن، این حرم را از بین برد، حرمی باقی نمی‌ماند؛ نه حرم ابراهیمی و نه حرم محمّدی(ص)» ⁉️ چند قدم برای پاسداری از این حرم برداشته‌ایم؟ ✅ اینجا بخوانید؛ (برش‌های ناب از کتاب‌هایی که خوانده و سخنرانی‌هایی که شنیده‌ایم) https://eitaa.com/joinchat/1217855490C4fc824863f
هدایت شده از حرف حساب
✳️ ولایت‌پذیری تا پای جان 🔻 بعد از عملیات خیبر، زمانی که جاده‌ی بغداد - بصره را از دست دادیم و فقط جزایر مجنون برای ما باقی ماند، حضرت امام(ره) اعلام فرمودند که به هر قیمتی که شده باید جزایر حفظ شوند. من بلافاصله به شهید کاظمی فرمانده پَد غربی، شهید باکری و زین الدین در پد وسط و شهید همت در پد شرقی اطلاع دادم. 🔸 چاه‌های نفت در پد غربی بود و در این نقطه مانند ابر انبوه، گلوله، خمپاره و بمب از آسمان بر آن می‌بارید. شهید کاظمی در آن موقعیت، مقاومت بی‌سابقه‌ای از خود نشان داد، انگشتش قطع شد و وقتی برگشت، سروصورتش خاکی، سیاه و دودی بود و چند شبانه‌روز بود که نخوابیده بود. وقتی به او خسته نباشید گفتم و او را بوسیدم، گفت: «وقتی دستور امام(ره) را به من گفتی، دیگر نفهمیدم چه شد، بچه‌ها را جمع کردم و گفتم که اینجا کربلاست، الانم عاشورا است و باید به هر قیمتی اینجا را حفظ کنیم.» 📢 راوی: محسن رضایی 📚 برگرفته از کتاب «پرواز در پرواز» | زندگینامه سردار رشید اسلام 📖 ص ۹ ❤️ 🙏 ارسالی یکی از اعضای محترم کانال ✅ اینجا بخوانید؛ (برش‌های ناب از کتاب‌هایی که خوانده و سخنرانی‌هایی که شنیده‌ایم) https://eitaa.com/joinchat/1217855490C4fc824863f
هدایت شده از حرف حساب
✳️ می‌دانی «الله اکبر» یعنی چه؟ 🔻 ابراهیم می‌گفت: می‌دانی یعنی چه؟ یعنی خدا از هرچه که در داری بزرگ‌تر است. خدا از هرچه بخواهی فکر کنی باعظمت‌تر است. یعنی هیچ‌کس مثل او نمی‌تواند من و شما را کند. الله اکبر یعنی خدای به این عظمت در کنار ماست، ما کی هستیم؟ اوست که در سخت‌ترین شرایط ما را کمک می‌کند. برای همین به ما یاد داده بود که در هر شرایط، به‌خصوص وقتی در قرار گرفتید فریاد بزنید: الله اکبر! و خودش نیز در عملیات‌ها با همین ذکر، حماسه‌های بزرگی آفریده بود. می‌گفت: «با بیان این ذکر شما زیاد می‌شود.» 📚 از کتاب ۲ 📖 صفحه ۱۳۰ ❤️ ✅ اینجا بخوانید؛ (برش‌های ناب از کتاب‌هایی که خوانده و سخنرانی‌هایی که شنیده‌ایم) https://eitaa.com/joinchat/1217855490C4fc824863f
هدایت شده از حرف حساب
✳️ حتی یک لحظه خدا را فراموش نکردم 🔻 ای مادر، هنگامی که فرودگاه تهران را ترک می‌گفتم، تو حاضر شدی و هنگام خداحافظی گفتی: «ای مصطفی، من تو را بزرگ کردم، با جان و شیرۀ خود تو را پرورش دادم و اکنون که می‌روی از تو هیچ نمی‌خواهم و هیچ انتظاری از تو ندارم، فقط یک وصیت می‌کنم و آن این که خدای بزرگ را فراموش نکنی.» 🔹 ای مادر، بعد از بیست‌ و دو سال به میهن عزیز خود باز می‌گردم و به تو اطمینان می‌دهم که در این مدت دراز، حتی یک لحظه خدا را فراموش نکردم، عشق او آن‌قدر با تار و پود وجودم آمیخته بود که یک لحظه حیات من بدون حضور او میسر نبود. 🔺 خوشحالم ای مادر، نه فقط به‌خاطر این که بعد از هجرتِ دراز به آغوش وطن بر می‌گردم بلکه به این جهت که بزرگترین طاغوت زمان شکسته شده و ریشۀ ظلم و فساد بر افتاده و نسیم آزادی و استقلال می‌وزد. ✍️ دست‌نوشتۀ شهید دکتر مصطفی چمران؛ بهمن‌ماه ۱۳۵۷ 📚 برگرفته از کتاب «خدا بود و دیگر هیچ نبود...» ❤️ ✅ اینجا بخوانید؛ (برش‌های ناب از کتاب‌هایی که خوانده و سخنرانی‌هایی که شنیده‌ایم) https://eitaa.com/joinchat/1217855490C4fc824863f
هدایت شده از حرف حساب
✳️ دیگه به اون خونه برنمی‌گردم! 🔻 استوار مقابل یکی از خانه‌ها پیاده شد و زنگ خانه را زد. به من گفت: «تو از حالا در خدمت صاحب این خانه‌ای. هر چی هم گفتند بی‌چون‌وچرا اطاعت می‌کنی». پیرزنِ خدمتکار راهنمایی‌ام کرد به سمت اتاقی. چند بار «یا الله» گفتم. زن جوانی صدا زد: «یا الله سرت را بخورد! بیا تو دیگه». قدم که جلو گذاشتم تمام تنم خیس عرق شد. مقابلم زن جوان بی‌حجابی با آرایش غلیظ نشسته بود و پاهایش را روی هم انداخته بود. سرم رو انداختم پایین و سریع برگشتم بیرون و هرچی هم پیرزن خدمتکار اصرار کرد که: «برگرد پسر، اگر بری می‌کشنت» توجهی نکردم. بیرون اومدم و پرسان‌پرسان پادگان رو پیدا کردم. تو پادگان هرچی اصرار و تهدید کردند نتونستند خامم کنند که برگردم و گماشته زن بی‌حجاب یک سرهنگ بی‌غیرت بشم. 🔺 پادگان هجده سرویس بهداشتی داشت که در هر نوبت چهار نفر تمیزش می‌کردند. یک هفته تمام، یک نفره شدم مسئول نظافت همه سرویس‌ها. روز هشتم سرگرد آمد. فکر می‌کرد این تنبیه نظرم رو عوض کرده. گفت: «حالا آدم شدی؟» گفتم: «جناب سرگرد! اگر بگی تا آخر خدمت، همه نجاست‌ها را با سطل، خالی کنم توی بشکه و ببرم بیابون، با افتخار انجام میدم، اما دیگه به اون خونه برنمی‌گردم؛ حتی اگه منو بکشید». بیست روزی همونجا بودم. آخر کار دیدند حریفم نمی‌شوند، منتقلم کردند گردان خدمات. 📚 از کتاب «خاک‌های نرم کوشک» | زندگینامه سردار 👤 ❤️ ✅ اینجا بخوانید؛ (برش‌های ناب از کتاب‌هایی که خوانده و سخنرانی‌هایی که شنیده‌ایم) https://eitaa.com/joinchat/1217855490C4fc824863f
هدایت شده از حرف حساب
چلوکباب تو خط، ساچمه‌پلو تو شهرک! 🔻 به‌شدت عصبانی شد. لب هم به غذا نزد. گفت: «دلیلی نداره برای ما که فرمانده‌ایم چلوکباب بیارند، برای نیروها غذای دیگر.» و بعد هم دستور داد غذاها را برگردانند عقب. خیلی به فکر نیروهایش بود. اگر هم بعضی وقت‌ها دو نوع غذا درست می‌کردند، بهترینش را می‌داد برای آن‌ها که خط‌اند. بین بچه‌ها هم معروف بود «چلو کباب تو خط، ساچمه‌پلو تو شهرک.» 📚 برگرفته از کتاب ؛ خاطراتی از سردار مجموعه‌ی ۱ 📖 ص ۵۶ ❤ ✅ اینجا بخوانید؛ (برش‌های ناب از کتاب‌هایی که خوانده و سخنرانی‌هایی که شنیده‌ایم) https://eitaa.com/joinchat/1217855490C4fc824863f
هدایت شده از حرف حساب
✳️ شهادت، شوخی نیست! 🔻در وصیتنامه‌ نوشته بود: «شهادت، شوخی نیست! قلب آدمو بو می‌کنند بوی دنیا و تعلقاتش را داد رهایت می‌کنند. می‌گویند: برو درد بکش پخته شو منیّت‌ رو رها کن.» 🌷 مدافع حرم آل الله علیهم السلام ❤️ ✅ اینجا بخوانید؛ (برش‌های ناب از کتاب‌هایی که خوانده و سخنرانی‌هایی که شنیده‌ایم) https://eitaa.com/joinchat/1217855490C4fc824863f
هدایت شده از حرف حساب
🔻 روی یک کاغذ لیستی نوشته و به چادر چسبانده شده بود که در آن به‌صورت هفتگی شهردار هر روز را مشخص کرده بودند. یک روز از سید پاکدل پرسیدم: «قضیهٔ این شهردار چیه سید؟» گفت: «غذا گرفتن، سفره انداختن و جمع کردن، ظرف شستن و... کاراییه که شهردار باید انجام بده که ان‌شاءالله به تو هم می‌رسه.» کم‌کم من هم وارد لیست شدم. جالب اینکه بعضی روزها بعد از خوردن غذا آقا مهدی تمام ظرف‌ها را بر می‌داشت و از چادر می‌رفت بیرون که آن‌ها را بشورد. کسی هم جرأت نمی‌کرد مانعش بشود. این جزء خصوصیات آقا مهدی بود. این‌جا نه، ولی وقتی به جنوب رفتیم، آقا مهدی صبح‌های پنج‌شنبه پوتین تمام نفرات حاضر در چادر فرماندهی را یکی یکی واکس می‌زد؛ بعد من یا غلامحسن سفیدگری یا ایرانزاد آن‌ها را برق می‌انداختیم. 📣 راوی: صمد قدرتی؛ پیک فرمانده لشکر ۳۱ عاشورا 📚 از کتاب «ف.ل.۳۱» روایت زندگی ، فرمانده لشکر ۳۱ عاشورا 📖 ص ۲۴۱ ✍ علی اکبری مزدآبادی ❤️ ✅ اینجا بخوانید؛ (برش‌های ناب از کتاب‌هایی که خوانده و سخنرانی‌هایی که شنیده‌ایم) https://eitaa.com/joinchat/1217855490C4fc824863f
هدایت شده از حرف حساب
✳️ می‌خوام گمنام بمیرم! 🔻 من و اصغر [شهید علی‌اصغر ارسنجانی] زیر سقف آسمان شلمچه قدم می‌زدیم. آسمان پرستاره و سیاه بود. یک جا ایستادیم. داشتم آسمان را نگاه می‌کردم که اصغر یکدفعه دست بُرد تو یقه‌اش و پلاکش را کند و تو دستش گرفت. تعجب کردم؛ گفتم: «چیکار می‌کنی اصغر؟!» با حالت عجیبی که هرگز تا آن موقع ندیده بودم، گفت: «شهادت هم یک‌جور شهوته! می‌خوام گمنام بمیرم تا اسیر این شهوت نباشم.» 🔸 این حرف‌های عارفانه از اصغر بعید نبود؛ اصغر طی طریق کرده بود؛ اما فکر نمی‌کردم این‌قدر از دنیا دل کنده باشد. همین‌طور که نگاهش می‌کردم، پلاکش را انداخت تو کانال ماهی. با ناراحتی گفتم: «بابا! اصغر! چیکار کردی؟ اگه طوریت بشه با همین پـلاک پیدات می‌کنن؛ چرا انداختیش؟» گفت: «حتی به این هم نمی‌خوام وابسته باشم.» 📚 از کتاب | خاطرات سید ابوالفضل کاظمی ✍ راحله صبوری ❤️ ✅ اینجا بخوانید؛ (برش‌های ناب از کتاب‌هایی که خوانده و سخنرانی‌هایی که شنیده‌ایم) https://eitaa.com/joinchat/1217855490C4fc824863f
هدایت شده از حرف حساب
✳️ فتح اراده و تصمیم 🔻 سردار حاج قاسم سلیمانی می‌گوید: «در روزهای اول ورود به جبهه، دشمن را قادر به هر کاری می‌دانستم، اما در اولین حمله‌ای که انجام دادیم، موفق شدیم نیروهای دشمن را از کنار جادهٔ سوسنگرد تا حمیدیه به عقب برانیم و تلفاتی نیز بر آن‌ها وارد کنیم که این امر باعث شد تصور غلطی که از دشمن داشتیم از بین برود.» او می‌گوید: «بالاترین فتح برای سپاه اسلام فتح زمین نبود، فتح «اراده» و «تصمیم» بود.» 📚 از کتاب ؛ جستاری در خاطرات حاج قاسم سلیمانی 📖 صفحه ۱۲۱ ❤️ #⃣ ✅ اینجا بخوانید؛ (برش‌های ناب از کتاب‌هایی که خوانده و سخنرانی‌هایی که شنیده‌ایم) https://eitaa.com/joinchat/1217855490C4fc824863f
هدایت شده از حرف حساب
✳️ آدرسِ شهادت 🔻 قلّه است و قلّه بدون دامنه معنا ندارد. هر قلّه‌ای یک دامنه‌ای دارد؛ بسیاری از ماها آرزوی رسیدن به آن قلّه را داریم؛ [خب،] باید از دامنه عبور کنیم، بایستی مسیر را در دامنهٔ آن قلّه پیدا کنیم و از آن مسیر برویم تا به قله برسیم؛ و الا رسیدن به قلّه بدون عبور از دامنه ممکن نیست. ⁉️ این دامنه و این مسیر چیست؟ اخلاص است، ایثار است، صدق است، معنویت است، مجاهدت است، گذشت است، توجه به خدا است، کار برای مردم است، تلاش برای عدالت است، تلاش برای استقرار حاکمیت دین است؛ این‌هاست که مسیر را معیّن می‌کند و اگر شما از این مسیر رفتید، ممکن است به قله برسید. 💬 بیانات در دیدار دست‌اندرکاران کنگرهٔ شهدای زنجان| ۱۴۰۰/۷/۲۴ 📚 برگرفته از کتاب 📖 ص ۸۴ 👤 #⃣ ❤️ ❤️ ✅ اینجا بخوانید؛ (برش‌های ناب از کتاب‌هایی که خوانده و سخنرانی‌هایی که شنیده‌ایم) https://eitaa.com/joinchat/1217855490C4fc824863f
هدایت شده از حرف حساب
✳️ وصلهٔ نفس! 🔻 تراشهٔ کبریت را در جاظرفی انداخت و به طرف در رفت. از پشت چشمی نگاه کرد. «عباس است!» در را باز کرد. - چه عجب از این طرف‌ها؟! - برای مأموریتی آمدم به پایگاه. گفتم سری به تو بزنم. نگاهی به لباس پرواز او انداخت. - لباس را در بیاور. عباس بلند شد تا لباسش را درآورد. روح‌الدین نگاهی به او انداخت؛ وصله‌ای بر سر زانو! - هنوز همان اخلاق دانشجویی را داری؟ بابا دیگر برای خودت کسی هستی. عباس بابایی خم شد و وصلهٔ سر زانویش را نوازش کرد. - می‌دانی رفیق، این وصله را به نفسم زدم تا زیاد بلندپروازی نکند. 📚 از کتاب | زندگینامهٔ داستانی 📖 صفحات ۳۰ و ۳۱ ✍ ❤️ پ.ن: پانزدهم مرداد سالروز شهادت امیر سرلشکر خلبان عباس بابایی است. ✅ اینجا بخوانید؛ (برش‌های ناب از کتاب‌هایی که خوانده و سخنرانی‌هایی که شنیده‌ایم) https://eitaa.com/joinchat/1217855490C4fc824863f