eitaa logo
شهید گمنام🇵🇸
9.8هزار دنبال‌کننده
11.5هزار عکس
5.7هزار ویدیو
94 فایل
ادمین ثبت خاطرات @Mahdis1234 کانال دوم ما مسیر بهشت https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae تبلیغات شما پذیرفته میشود https://eitaa.com/joinchat/4173332642Cacf0e5f1fb
مشاهده در ایتا
دانلود
🖤تصویر مهدی احمدی سرباز مرزبانی که در درگیری با طالبان به شهادت رسید 🔹تصویر سرباز وظيفه "مهدی احمدی" که در حين حراست و پاسداری از مرزهای عزت و شرف ايران اسلامی در درگيری مسلحانه با نیروهای تحت امر طالبان در نقطه صفر مرزی ايران و افغانستان به فيض شهادت نائل آمد. 🔺گفتنی است شهيد "محمد مهدی احمدی" مجرد و ساكن استان خراسان شمالی بود. ـــــــــــــــــــــــ پایگاه خبری صابرین نیوز↙️ ╭𖦹═══••🌿🌹🌿••══╮ ╰══••🌿🌹🌿••═══𖦹╯
بی وفایی نصرالله رفت، فاطمه رنگ و روی پریده اومد تو حیاط گفت، مامان واقعا بابا رفته یه زن دیگه گرفته، گفتم آره مادر دائی‌تم دیدش، گفت حالا چیکار کنیم؟ گفتم هیچی همون کارهایی رو که تا الان میکردیم، ناراحت گفت، مامان ابرومون پیش مردم میره، الان میگن باباشون هوس بازه، گفتم: چیکار کنم والا اگر تو‌فقط ناراحتی من دارم میسوزم، ولی کاری از دستمون بر نمیاد، گفت: یعنی شما هیچ کاری نمیکنی؟ گفتم عزیزم کاری از دستم بر نمیاد که انجام بدم، بابات عشق پیریش گل کرده، گفت، دایی نگفت دختره چند ساله است، گفتم چرا گفت انگار دو یا سه سال از تو بزرگتره، فاطمه گفت مامان این دختره برای بابا نقشه داره، میخواد مالش رو از چنگش در بیاره ولش کنه، زدم توی سینه‌م و سرم رو گرفتم بالا، گفتم: ای که ان‌شاالله همینطوری بشه، بعد منم محلش نمیدم. مثل سگ بره تو کوچه ها بخواب، فاطمه بعدن با، باباش صحبت میکنه، ولی نصرالله بهش گفته بود، زنمِ محرمَمِ به کسی هم هیچ ربطی نداره، فاطمه گفته بود، پس مامان چی؟... ادامه دارد... کپی حرام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🦋شاهکارقرائت من سوره:النبا🦋 :33الی36 :الاستاد:عبدالباسط محمدعبدالصمد القرا طلایی ملکوتی سعی کنید قران انیس و مونستان باشد ، نه زینت دکورها وطاقچه های منزلتان شود ،بهتر است قرآن را زینت قلبتان کنید. شهید سید مجتبی علمدار شهادت آرزومه🕊💚🌷🖤 🍃┅🦋🍃┅─╮ @shahidma ╰─┅🍃🦋🍃
‍ ‍ ‍ ‍ ‍ 🌹🕊 🕊🌹 🌷اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، 🌷اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، 🌷اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، 🌷اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، 🌷اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، 🌷اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، 🌷اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبے مُحَمَّدٍالحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ، 🌷اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبے عَبدِ اللهِ ، بِاَبے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتے فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَےا لَیتَنے ڪُنتُ مَعَڪُم. فَاَفُوزَمَعَڪُم ‍ 🍃🍃🍃
در آغوش هم در این دایره‌ی بی‌پایان من امتداد توام یا تو امتداد منی! صبحتون شهدایی 🕊 یاد شهدا با ذکر صلوات 🕊
شاهرخ حر انقلاب اسلامی🥀 روایت زندگینامه شهید از تحولی روحی و معنوی شهیدضرغام در جریان حوادث قبل از انقلاب تا انقلاب اسلامی و شروع جنگ تحمیلی حکایت میکند. تحولی که ریشه در مفاهیم و معارف عمیق اسلام دارد و بازگشت به خویشتن و توبه نصوح را برای هر انسان طالب حقیقت بازگو میکند. در این رابطه در مقدمه کتاب با اشاره به آیات آخر سوره فرقان امده است :شاهرخ را به راستی می توان مصداقی کامل برای این آیه قران (کسی که توبه و ایمان بیاورد و کار شایسته انجام دهد،اینها کسانی هستند که خدا بدیهایشان را به خوبی تبدیل می کند) معرفی کرد. چرا که او مدتی در جهالت سپری کرد. اما خدا خواست که او برگردد. داستان زندگی او،ماجرای حر در کربلا را تداعی می کند.
از دوست شهید🥀 مجروح شــده بودم اسيررا تحويــل يكي ازفرمانــده هادادم. به هيچیکی ازبچه ها از شاهرخ🥀 حرفي نزدم😔 بغض گلويم را گرفته بود شب بود که به هتل رسيديم. آقاسيد راديدم. درد شديدي داشت. اما تا منو ديد با لبخند گفت: خســته نباشي دلاور بعد مکثي کردوبا تعجب گفت: شاهرخ🥀 کو!؟ بچه هاهم در كنارما جمع شــده بودند. نفس عميقي کشيدمو چيزي نگفتم قطرات اشک از چشمانم سرازير شد😭سيدمنتظر جواب بود. اين را از چهره نگرانش مي فهميدم. كسي باورنمي كرد كه شاهرخ🥀 ديگردربين ما نباشد😔خيلي ازبچه ها بلندبلند گريه ميکردند.
ضرغام معروف به حر انقلابی🥀 درسال ۱۳۲۸ تهران متولدشد. دوران کودکي جثه درشت و قوي داشت بیشتر از سنش نشان میدادهيچ وقت زيربار حرف زوروناحق نميرفت دشمن ظالم ويارمظلوم بود. در سن دوازده سالگي طعم تلخ يتيمي را کشیداز آن پس با سختي روزگار را سپري کرد. سال دوم دبيرستان بود. قد و هيکلش از همه بچه ها درشت تر بود. خيلي ها در مدرسه ازش حساب ميبردند، اما ایشان کسي را اذيت نمي کرديک روز وارد خانه شد و بي مقدمه گفت: ديگه مدرسه نميرم! مادرش با تعجب پرسيد: چرا؟! گفت: با آقا معلم دعوا کردم. اونها هم من رو اخراج کردند. مادرش کمی نگاهش کرد و گفت: پسرم، ُخب چرا دعوا کردي؟! جواب درستي نداد. از مادر شهید🥀 اما وقتي از دوستانش پرسيدم گفتند: معلم ما از بچه ها امتحان سختي گرفت. همه کلاس تجديد شدند. اما فقط به يکي ازبچه ها که به آقازاده بودوپدرش آدم مهمي بودنمره قبولي داد شاهرخ🥀 به اين عمل معلم اعتراض کرد. معلم هم جلوي همه،زدتوگوش پسرشما شاهرخ🥀هم درسی به آن معلم داد که ديگه از اين کارها نکنه!
شهیدشاهرخ🥀از آن به بعد پیگیری ورزش رفت. و در مسابقات کشتی فرهنگی قهرمان جوانان تهران دسته صدکلیو شدو در سال ۱۳۵۰ درسته فوق سنگین جوانان کشور قهرمان شد. # روزنامه قهرمان شدن ایشان در دسته فوق سنگین جوانان کشور☝️ شهید شاهرخ ضرغام🥀 به خاطر قدرت جسماني كه داشت اهل واجبات نبود از مستحبات معرف لوتی مرامی داشت و فشار مالي باعث شد محافظ يكي از كابارها شود‌. با خاندان شاه زور گویی و...خیلی مشکل داشت ولی ارادت زیادی به امام خمینی داشت قبل از انقلاب رو سینه اش خالکوبی کرد روی ان نوشت خمینی فدایت شوم. از طرف شاه یه فردی به اسم تیمسار بختیار به شهید🥀 گفت آقا امام خمینی یه شیخ معمولیه گفتن فلان به سارت میکنیم گفت یک سید اولاد پیغمبره♡و مجتهده منه. وقتی میگفت امام ،خودش را بزرگ میدید. نفس قدسی امام نفس ایشان تغییر میدهدانقدر که تهدیدو خیلی چیز هایی دیگه هیچ کدوم نتوانست شهید شاهرخ ضرغام🥀 از سید جدا کند‌. و هم همین باعث شد هم محلی هایش به ایشان بگویند حر انقلاب🥀.
🔰وصیتنامه عارفانه؛ خدایا! تو با بندگانت نسیه معامله می کنی و گفتی: ای بنده، تو عبادت کن، پاداشش نزد من است در قیامت.. اما شیطان همیشه نقد معامله کرده با بندگانت و می گوید: گناه کن و درعین حال مزه اش را به تو می چشانم...! پس خدا! برای خلاصی از این هوسها، تو مزه عبادتت را به من بچشان که بالاترین و شیرین ترین مزه هاست... 🌷شهید محمودرضا استادنظری🌷 ولادت: ۱۱ اردیبهشت ۱۳۴۸ ، تهران شهادت: ۲۴ بهمن ۱۳۶۴ عملیات والفجر۸ ،فاو ❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج❤️
چند روزي از شهادت شاهرخ🥀گذشت. جلوي درمقرايستاده بودم. يك يك پيرزن پياده شد. راننده كه ازبچه هاي خودرونظامي جلو اومد ايســتادو قبلا هم ســاکن آبادان بوده. ميگه ً سپاه بود گفت: اين مــادرازتهران اومده ببين ميتوني کمکش کني. جلورفتم سلام کردم گفتم: من همه بچه هاراميشناسم اسم پسرت چيه؟پیرزن خوشحال شدگفت: ميتوني شاهرخ ضرغام🥀روصداکني؟ َسرم يکدفعه داغ شدنميدانســتم چه بگويم😔آوردمش داخل و بنشينيد اينجا رفته جلو، هنوز برنگشته.😔 که دربياباني نشسته مو گفت: مادر چرا نشستي پاشو بريم. گفتم: پسرم🥀 کجائي، دستم را گرفت و گفتم نميگي اين مادرپيردلش برا پسرش تنگ ميشه؟😔مرا بردکناريک رودخانه زيبا گفت: همين جا بنشين و خاکريزرفت ازپشت خاکريزدو سيد نوراني به استقبالش امدندشاهرخ🥀 باخوشحالي به سمت آنهارفت میخندید بعدهم درحالي كه دستش دردستان آن انهابودگفت: مادرمن رفتم. منتظرمن نباش!
شادی ارواح طیبه ی شهدا،امام شهدا،شهدای انقلاب، شهدای دفاع مقدس،شهدای مدافع حرم، شهدای هسته ای🥀 و علی الخصوص شهید سرفراز 💠 شهید شاهرخ ضرغام💠 🌷 صلوات 🌷‌ ✨ التماس دعای فرج وشهادت✨ یاعلی مدد
بی وفایی گفته بود مامان که سر خونه زندگیش هست خرجیش‌م که دارم بهش میدم بشینه زندگیش رو بکنه، فاطمه بهم گفت دیدم با بابا صحبت کردن فایده نداره دیگه حرفی نزدم، یکی از دوست های قدیمیم اومد بهم سر بزنه وقتی داستان زندگی من رو شنید ناراحت شد گفت: نشین اینجا قنبرک بزن بچه هات رو غصه بده پاشو‌ برو مهریه‌ت رو بگذار اجرا دخترت راست میگه این دختره با دو تا ادا و اطفار دل مش نصرالله رو به دست آورده که مالش رو از چنگش در بیاره، گفتم به جهنم بزار در بیاره آواره بشه، گفت اخه دودش تو چشم تو و بچه هات هم میره، فکری کردم و‌گفتم، بیاد چیکار کنم من هیچی بلد نیستم، گفت تو نمیخواد کاری کنی دختر من وکالت خونده وکیل هست میخوای بهش زنگ بزنم بگم وکالتت رو قبول کنه، گفتم باشه بگو، زنگ زد به دخترش براش توضیح داد اونم گفت گوشی رو بده حاج خانم... ادامه دارد... کپی حرام
🌺 زندگینامه شهید مرحمت بالازاده 🌺 مرحمت بالازاده در هفدهم خردادماه ۱۳۴۹ در روستای «چای گرمی» یکی از روستاهای شهرستان گرمی از توابع انگوت استان اردبیل، در یک خانواده متدیّن به دنیا آمد. پدرش مؤذّن مسجد روستا بود. او همراه پدر در مسجد حضور می‌ یافت و پای منبر روحانی و درس قرآن می‌نشست. بزرگتر که شد، به مدرسه رفت و تا کلاس پنجم ابتدایی درس خواند. فعالیت های سیاسی-مذهبی بعد از انقلاب اسلامی با پیروزی انقلاب اسلامی و تشکیل سپاه پاسداران و بسیج، در سال ۱۳۵۹ هنگام تشکیل نخستین هسته‌ های مقاومت بسیج در این منطقه ی دور افتاده، با عدّه‌ ای از نوجوانان و جوانان روستا هماهنگ شده و پایگاه مقاومت بسیج (امام موسی صدر) را در روستا راه اندازی کردند. شهید بالازاده آموزش های نظامی، قرآن و عقیدتی را در همین پایگاه گذراند و با شور و حال عجیبی به پاسداری از آرمان‌ های انقلاب اسلامی پرداخت. او در پایگاه مقاومت مسئولیّت تبلیغات را عهده دار شد و با سخنان معصومانه و پاک خویش، پیام امام خمینی (ره) را به دوستان می رساند و آن ها را جهت اعزام به جبهه تشویق می‌کرد. مرحمت در شهرستان گرمی، سخنگوی انقلاب و رزمندگان اسلام شده بود. امام جمعه ی شهر، قبل از خطبه های نمازجمعه، از شهید بالازاده می‌ خواست که برای مردم سخنرانی کند و پیام عاشوراییان ایران را به جوانان و نوجوانان شهر برساند. سخنان مرحمت دلنشین و جذّاب و تأثیرگذار بود، او با بیان شیرین و شیوای خود سخن می‌ گفت و با فصاحت، پیام شهدای انقلاب اسلامی را بیان می‌ کرد و مردم را آماده دفاع از دین و وطن خود می‌ ساخت. آغاز جنگ تحمیلی با شروع جنگ، حضور مرحمت در کنار مسئولین سپاه و بسیج، باعث شده بود بر تعداد نیروهای داوطلب برای اعزام به مناطق جنگی افزوده شود. سال ۱۳۶۰ او با وجود سنّ کم، به رفتن به جبهه ها فکر می کرد، امّا مراجعات او برای اعزام به جبهه به نتیجه ای نمی‌رسید. تا اینکه سال ۱۳۶۱ موفّق شد با وساطت آیت اللّه ملکوتی، امام جمعه ی وقت تبریز، به خواسته‌ اش برسد. گرفتن حکم جهاد از دست آیت الله خامنه‌ای مرحمت، در نخستین اعزام در عملیّات مسلم بن عقیل شرکت کرد ولی پس از اوّلین اعزام، تسویه نکرد تا راه بازگشت به جبهه کماکان باز باشد. اما مسئولین طبق وظیفه، به دنبال این بودند، تا او را از حضور در خطّ مقدم بازدارند. او ناامید نشد و برای رسیدن به آرزویش، به حضور مسئولین شهرستان و استان و مقام معظم رهبری رفت تا در زمان ریاست جمهوری ایشان، حکم جهاد را از ایشان بگیرد، حکمی که بالاترین دستورهاست. قیاس جنگ تحمیلی با واقعه ی عاشورا برادر شهید (محمّد علی) می گوید: مرحمت جنگ تحمیلی را با واقعه ی عاشورا مقایسه می کرد و می‌ گفت: این روزها تفاوت کمی با آن زمان دارد. آن زمان رهبر کربلا امام حسین (ع) بود و حالا هم نایب بر حقّ امام زمان (عج)، حضرت امام خمینی (ره) هدایت کشورمان را بر عهده دارد. اسلحه ای که در هیچ دوره چریکی دیده نشده بود! مرحمت در یکی از عملیات‌ ها که در حال برگشت به موقعیّت خودشان بود، با نیروهای دشمن مواجه می‌ شود و این در حالی بوده است که آن شهید، اسلحه‌ ای هم در اختیار نداشته. ولی ناگهان متوجّه شیء ای می‌ شود و آن را بر می‌ دارد و به عربی می گوید: قف یعنی ˈایستˈ دشمن از ترس و وحشت تسلیم او می‌ شود و مرحمت در تاریکی شب آنها را به مقر می‌آورد. افسر عراقی از فرمانده ی مرحمت پرسیده بود: من سال‌ هاست که در چند کشور دوره‌ های چریکی را گذرانده ام تا به حال این اسلحه که سربازتان به دست داشت را ندیده‌ ام این دیگر چه نوع اسلحه‌ ای است؟ مرحمت نیمه شب با یک اگزوز لودر، عراقی‌ ها را به اسارت گرفته و لطف خداوند که شامل حالش شده و خوفی که بر دل عراقی‌ ها افتاده بود و شجاعت مرحمت، همه دست به دست هم دادند تا باعث خلق این حماسه بشود. خصوصیات اخلاقی از ویژگی های اخلاقی مرحمت، مهربانی و جدّیت، شجاعت و درایت بود و همه در تعجّب بودند که چگونه این ویژگی ها در یک نوجوان ۱۳ ساله جمع شده است. مرحمت، بیشتر اوقات، کنار فرمانده‌ اش شهید «مهدی باکری» دیده می شد. 🌺 شهادت 🌺 شهید مرحمت بالازاده در سال ۱۳۶۳ در عملیات بدر شرکت کرد و در روز ۲۱ اسفندماه همان سال، در جزیره ی مجنون با اصابت تیر و ترکش به گلو و چشم، در چهارده سالگی، با فاصله بسیار کمی از شهادت مرادش یعنی شهید مهدی باکری، به فیض عظیم شهادت رسید. پیکر مطهرش در اردبیل تشییع و در بهشت فاطمه (سلام الله علیها) به خاک سپرده شد. 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 تلاوت قرآن امروز هدیه به روح مطهر شهید دانش آموز مرحمت بالازاده 🕊 یاد شهدا با ذکر صلوات 🕊
﷽یاد خاطرات عاشقان خدا﷽ 💚 چشم دیدار ندارم شده ام ڪورِ گناه رو ڪه رو نیست ولے تشنه‌دیدار توام آرزو بر من آلوده روا نیست ، ولے .. ڪاش یک روز ببینم ڪه ز انصار توام اللهم عجل لولیک الفرج 🦋🦋🦋
﷽یاد خاطرات عاشقان خدا﷽ فرازی از شهید مدافع حرم سید جاسم نوری: هیچ چیز گلوی تشنه مرا سیراب نمی سازد جز شهادت، شهادت خدایا تو را شکر و سپاس می گویم به خاطر فضل و محبتت که به من حقیر لطف نموده و مستعد شرکت در جنگ علیه کفار تکفیر قرار دادی و به من لیاقت دادی تا به کاروان شهیدان ملحق شوم و در اخرین روزهای حیاتم بمن فضل و ترحم کردی که سربازی در رکاب امام و مولایم حسین بن علی (ع) و برادر علمدارش ابوالفضل باشم دوستان و خانواده محترم از همه شما التماس دعا دارم و از شما می خواهم برای ظهور امام عصر (عج) دعا کنید و امام خامنه ای که از جانم ایشان را بیشتر دوست دارم را تنها نگذارید و برای سلامتی ایشان دعا کنید. ولایت فقیه ثمره خون شهدا است قدر آن را بدانید. 🌼 اللهم عجل لولیک الفرج به حق بی بی فاطمه زهرا سلام الله علیها 🌼 اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 🌼 ان شاء الله ظهور نزدیک است ان شاء الله 🌼 🌼 🌼 🌼 🌼 🌼 🌼 🌼 🦋🦋🦋
﷽یاد خاطرات عاشقان خدا﷽ ⚜💠⚜ ⚜درعملیات بیت‌المقدس، دو « احمد» داشتیم ڪه فرمانده بودند و صدای آنها از شبڪه‌‌های بی‌سیم مرتب شنیده می‌شد.😯😄 💠«احمد متوسلیان» فرمانده لشگر محمد رسول‌الله(ص) و«احمد ڪاظمی» فرمانده لشڪر نجف اشرف. 🙃 ⚜در تماس‌های بسیار مهم، مخصوصا در لحظات شڪستن خطوط دشمن، فرماندهان و رزمندگان از لهجه‌های آنها متوجه می شدند ڪه این «احمد» ڪدام «احمد» است.🧐😎 💠 اما جالب‌تر زمانی بود ڪه دو «احمد» با هم ڪار داشتند. 😉😁 ⚜در مرحله‌ی دوم عملیات ڪه بچه‌های لشگرمحمد رسول الله(ص) در دژ شمالی خرمشهر با لشگر۱۰ زرهی عراق درگیری سختی داشتند وڪارشان به اسیر دادن واسیر گرفتن هم ڪشیده شده بود.😣 💠 احمد متوسلیان با بدنی مجروح عملیات را هدایت می‌ڪرد.😖 ⚜احمد ڪاظمی با احمد متوسلیان این‌گونه تماس می‌گرفت: 💠احمَد احمَد ،احمَد احمِد، احمَد احمِد.😕 ⚜او سه احمد اول را ڪه یعنی متوسلیان، با لهجه‌ی تهرانی می‌گفت اما اسم خودش را با لهجه‌ی نجف آبادی، مخصوصا مقداری هم غلیظ‌‌‌تر بیان می‌ڪرد.😅😆 💠به این ترتیب احمد خوب و دوست داشتنی پایه‌ی خنده را برای فرماندهان زیادی ڪه صدای او را از بی‌سیم می‌شنیدند فراهم می‌ڪرد. 😁 ⚜یادشان بخیر: احمَد احمَد، احمَد احمِد، احمَد احمِد😅 💠⚜💠 😂 ❤️اللهم عجل لولیک الفرج به حق حضرت زینب سلام الله علیها ❤️ 🦋🦋🦋
﷽یاد خاطرات عاشقان خدا﷽ ﷽ 🍃🍂🍃 🍃حسین خرازی نشست ترک موتورم‌ و راه افتادیم. 🍂بین راه، به یک نفربر پی ام پی، برخوردیم که در آتش می‌سوخت. 🍃فهمیدیم یک بسیجی داخل نفربر گرفتار شده و دارد زنده زنده می‌سوزد؛ من و حسین آقا هم برای نجات آن بنده‌ی خدا با بقیه همراه شدیم. 🍂گونی سنگرها را برمی‌داشتیم و از همان دو سه متری، می‌پاشیدیم روی آتش. 🍃عجیب این بود که آن عزیزِ گرفتار شده، با این که داشت می‌سوخت، اصلاً ضجه و ناله نمی‌زد و همین موضوع پدر همه‌ی ما را درآورده بود! 🍂ناله نمی کرد اما بلند بلند فریاد می‌زد: خدایا.....الان پاهام داره می‌سوزه! می خوام اون ور ثابت قدمم کنی 🍃خدایا! الان سینه‌ام داره می‌سوزه.... این سوزش به سوزش سینه‌ی حضرت زهرا(س) نمی‌رسه.... 🍂خدایا! الان دست‌هام سوخت.. می خوام تو اون دنیا دست‌هام رو طرف تو دراز کنم.... نمی‌خوام دست‌هام گناه کار باشه! 🍃خدایا! صورتم داره می‌سوزه! این سوزش برای امام زمانه(عج)... 🍂برای ولایته.. اولین بار حضرت زهرا(س) این طوری برای ولایت سوخت!... 🍃آتش که به سرش رسید، گفت: خدایا! دیگه طاقت ندارم، دیگه نمی‌تونم، دارم تموم می‌کنم. 🍂خدایا! خودت شاهد باش! خودت شهادت بده آخ نگفتم. 🍃آن لحظه که جمجمه‌اش ترکید من دوست داشتم خاک گونی‌ها را روی سرم بریزم! بقیه هم اوضاعشان به هم ریخت. 🍂حال حسین آقا از همه بدتر بود. 🍃دو زانویش را بغل کرده بود و های های گریه می‌کرد و می‌گفت: خدایا! ما جواب اینا را چه جوری بدیم ما فرمانده ایناییم؟ اینا کجا و ما کجا؟ اون دنیا خدا ما رو نگه نمی‌داره بگه جواب اینا رو چی می‌دی؟ 🍂زیر بغلش را گرفتم و بلند کردم و هر طوری بود راه افتادیم. 🍃تمام مسیر را، پشت موتور، سرش را گذاشت روی شانه‌ی من و آن قدر گریه کرد که پیراهن و حتی زیر پوشم خیسِ اشک شد. 🍃🍂🍃 🌷یاد شهدا با صلوات🌷 ❤️اللهم عجل لولیک الفرج به حق حضرت زینب سلام الله علیها❤️ 🦋🦋🦋
﷽ ﷽یاد خاطرات عاشقان خدا﷽ 🌕🌑🌕 🌑تازه چشممون گرم خواب شده بود كه يکی از بچه‌ها، پتو رو از روی صورتمون کنار زد.😴😑 🌕از اون بچه‌ها كه اصلاً اين حرف‌ها بهش نمیومد.😕 🌑با سر و صدا گفت‌: بلند شيد...بلند شيد..مي خوايم دسته جمعی دعای وقت خواب رو بخونیم.😇 🌕هرچی گفتيم: بابا پدرت خوب، مادرت خوب، بگذار برای یه شب ديگه...😩 دست از سر ما بردار، خسته ایم.. حال و حوصله‌اش رو نداريم.😫 فایده نداشت.☹️ 🌑اصرار مي‌كرد : نه فقط يه دقيقه، يه دقيقه بیشتر طول میکشه..☺️ 🌕همه به هر ترتیبی بود با غر غر و ناله، يکی یکی بلند شدند و نشستند.🙄 🌑فكر میكردند حالا میخواد سوره‌ واقعه‌ای، سوره مُلکی، چیزی یا آدابی كه برای وقت خواب معمول بود بخونه...🥲 🌕سرتا پاگوش نشسته بودیم؛ كه با یه قيافه‌ عابد و ذاهد مانندی شروع كرد: بسم الله الرحمن الرحیم😊 🌑همه تكرار كردند: بسم الله الرحمن الرحيم...😌 🌕و با ترديد منتظر بقيه‌ عبارت شدند.🤨 🌑همین که بسم الله رو گفت، بلافاصله اضافه كرد: ‌ همه با هم ميخوابيم..😉 🌕 بعد پتو رو كشيد رو سرش و انگار نه انگار، گرفت خوابید.😟😆 🌑بچه‌ها که هم جا خورده بودند و هم حسابی كفری شده بودند، بلند شدند و افتادند به جونش.😂 🌕و با یه جشن پتوی حسابی از خجالت کاری که کرده بود، در اومدند.😉😝 🌑🌕🌑 😂 ❤️اللهم عجل لولیک الفرج به حق حضرت زینب سلام الله علیها❤️ 🦋🦋🦋
بی وفایی گوشی رو‌گرفتم بهم گفت تمام اموال شوهرت رو لیست کن من بیام شما رو ببرم دفتر خونه به من وکالت بدید، منم همه تلاشم رو میکنم که همه حق حقوقتون رو بگیرم، کاری رو‌که گفت انجام دادم، اومد من رو برد توی یه دفتر خونه بهش وکالت دادم، مهریه من رو گذاشت اجرا، مهریه من زیاد بود، برای همین تمام پولهای نصرالله که توی بانک بود و ماشین پرشیا رو که برای مسافرت و مهمونی و اینها خریده بود و دو تا خونه که برای محمد و علی درست کرده بود ولی به نامشون نزده بود همه رو گذاشت اجرا برای مهریه، خدا رو شکر خونه دو طبقه ای که خودمون توش می‌نشستیم در گرو بانک بود، بچه‌م فاطمه خواستگارش پیغام داد، پدری که وفا نداره بلد هم نیست که به بچه هاش‌م یاد بده، ما دختر تون رو نمیخوایم، البته همسایه‌شون خبر اورد که پسره خیلی میخواسته، مادرش نمیخواستِ، من خیلی غصه خوردم چون هم پسرِ و هم خونواده‌ش خیلی خوب بودن ولی فاطمه... ادامه دارد... کپی حرام
﷽یاد خاطرات عاشقان خدا﷽ ﷽ 🍃🍂🍃 🍃حسین خرازی نشست ترک موتورم‌ و راه افتادیم. 🍂بین راه، به یک نفربر پی ام پی، برخوردیم که در آتش می‌سوخت. 🍃فهمیدیم یک بسیجی داخل نفربر گرفتار شده و دارد زنده زنده می‌سوزد؛ من و حسین آقا هم برای نجات آن بنده‌ی خدا با بقیه همراه شدیم. 🍂گونی سنگرها را برمی‌داشتیم و از همان دو سه متری، می‌پاشیدیم روی آتش. 🍃عجیب این بود که آن عزیزِ گرفتار شده، با این که داشت می‌سوخت، اصلاً ضجه و ناله نمی‌زد و همین موضوع پدر همه‌ی ما را درآورده بود! 🍂ناله نمی کرد اما بلند بلند فریاد می‌زد: خدایا.....الان پاهام داره می‌سوزه! می خوام اون ور ثابت قدمم کنی 🍃خدایا! الان سینه‌ام داره می‌سوزه.... این سوزش به سوزش سینه‌ی حضرت زهرا(س) نمی‌رسه.... 🍂خدایا! الان دست‌هام سوخت.. می خوام تو اون دنیا دست‌هام رو طرف تو دراز کنم.... نمی‌خوام دست‌هام گناه کار باشه! 🍃خدایا! صورتم داره می‌سوزه! این سوزش برای امام زمانه(عج)... 🍂برای ولایته.. اولین بار حضرت زهرا(س) این طوری برای ولایت سوخت!... 🍃آتش که به سرش رسید، گفت: خدایا! دیگه طاقت ندارم، دیگه نمی‌تونم، دارم تموم می‌کنم. 🍂خدایا! خودت شاهد باش! خودت شهادت بده آخ نگفتم. 🍃آن لحظه که جمجمه‌اش ترکید من دوست داشتم خاک گونی‌ها را روی سرم بریزم! بقیه هم اوضاعشان به هم ریخت. 🍂حال حسین آقا از همه بدتر بود. 🍃دو زانویش را بغل کرده بود و های های گریه می‌کرد و می‌گفت: خدایا! ما جواب اینا را چه جوری بدیم ما فرمانده ایناییم؟ اینا کجا و ما کجا؟ اون دنیا خدا ما رو نگه نمی‌داره بگه جواب اینا رو چی می‌دی؟ 🍂زیر بغلش را گرفتم و بلند کردم و هر طوری بود راه افتادیم. 🍃تمام مسیر را، پشت موتور، سرش را گذاشت روی شانه‌ی من و آن قدر گریه کرد که پیراهن و حتی زیر پوشم خیسِ اشک شد. 🍃🍂🍃 🌷یاد شهدا با صلوات🌷 ❤️اللهم عجل لولیک الفرج به حق حضرت زینب سلام الله علیها❤️ 🦋🦋🦋
بی وفایی عین خیالش که نبود هیچ، تازه خوشحال هم شد، به من گفت دلم میخواد درس بخونم، اینم از بس که شما گفتی من قبول کردم، از دادگستر ابلاغیه میره در خونه‌ی تو شهر نصرالله که با اون زنش زندگی میکرد، منم زنگ زدم به داداش رضام گفتم که مهریه ام رو‌گذاشتم اجرا، گفت چرا گذاشتی، بهت گفتم فغلا بی خیال شو حرفم رو‌گوش نکردی، گفتم داداش من که اصلا مخم کار نمیکنی، سمیه دوست قدیمی‌م اومد. گفت دخترم وکیل هست میتونه مهرت رو بزاره اجرا، چون اون دختره با نصرالله زندگی بکن نیست، فقط میخواد اموال شوهرت رو از چنگش در‌ بیاره من قبول کردم، به تایید حرف من سرش رو تکون داد و گفت: راست گفته آبجی، در حال گپ و گفتگو با رضا بودم که یه دفعه نصرالله در حیاط رو باز کردو اومد تو خونه من رو گرفت به باد فحش، رضا رفت جلوش گفت... ادامه دارد... کپی حرام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🦋شاهکارقرائت من سوره:التکویر🦋 :1الی29 :الاستاد:محمداحمدشبیب سعی کنید قران انیس و مونستان باشد ، نه زینت دکورها وطاقچه های منزلتان شود ،بهتر است قرآن را زینت قلبتان کنید. شهید سید مجتبی علمدار شهادت آرزومه🕊💚🌷🖤 🍃┅🦋🍃┅─╮ @shahidma ╰─┅🍃🦋🍃
‌‍ ‍ ‍ ‍ ‍ 🌹🕊 🕊🌹 🌷اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، 🌷اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، 🌷اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، 🌷اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، 🌷اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، 🌷اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، 🌷اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبے مُحَمَّدٍالحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ، 🌷اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبے عَبدِ اللهِ ، بِاَبے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتے فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنے ڪُنتُ مَعَڪُم. فَاَفُوزَمَعَڪُم 🌹 🦋🦋🦋
﷽ ﷽یاد خاطرات عاشقان خدا﷽ 🌕🌑🌕 🌑تازه چشممون گرم خواب شده بود كه يکی از بچه‌ها، پتو رو از روی صورتمون کنار زد.😴😑 🌕از اون بچه‌ها كه اصلاً اين حرف‌ها بهش نمیومد.😕 🌑با سر و صدا گفت‌: بلند شيد...بلند شيد..مي خوايم دسته جمعی دعای وقت خواب رو بخونیم.😇 🌕هرچی گفتيم: بابا پدرت خوب، مادرت خوب، بگذار برای یه شب ديگه...😩 دست از سر ما بردار، خسته ایم.. حال و حوصله‌اش رو نداريم.😫 فایده نداشت.☹️ 🌑اصرار مي‌كرد : نه فقط يه دقيقه، يه دقيقه بیشتر طول میکشه..☺️ 🌕همه به هر ترتیبی بود با غر غر و ناله، يکی یکی بلند شدند و نشستند.🙄 🌑فكر میكردند حالا میخواد سوره‌ واقعه‌ای، سوره مُلکی، چیزی یا آدابی كه برای وقت خواب معمول بود بخونه...🥲 🌕سرتا پاگوش نشسته بودیم؛ كه با یه قيافه‌ عابد و ذاهد مانندی شروع كرد: بسم الله الرحمن الرحیم😊 🌑همه تكرار كردند: بسم الله الرحمن الرحيم...😌 🌕و با ترديد منتظر بقيه‌ عبارت شدند.🤨 🌑همین که بسم الله رو گفت، بلافاصله اضافه كرد: ‌ همه با هم ميخوابيم..😉 🌕 بعد پتو رو كشيد رو سرش و انگار نه انگار، گرفت خوابید.😟😆 🌑بچه‌ها که هم جا خورده بودند و هم حسابی كفری شده بودند، بلند شدند و افتادند به جونش.😂 🌕و با یه جشن پتوی حسابی از خجالت کاری که کرده بود، در اومدند.😉😝 🌑🌕🌑 😂 ❤️اللهم عجل لولیک الفرج به حق حضرت زینب سلام الله علیها❤️ 🦋🦋🦋