eitaa logo
شهید گمنام🇵🇸
8.6هزار دنبال‌کننده
14.1هزار عکس
7.2هزار ویدیو
122 فایل
ادمین ثبت خاطرات @Mahdis1234 کانال دوم ما مسیر بهشت https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae تبلیغات شما پذیرفته میشود https://eitaa.com/joinchat/4173332642Cacf0e5f1fb
مشاهده در ایتا
دانلود
وقتی سال اول دبیرستان بودم خدا بهم دوتا داداش دوقلو داد ،مامانم اون روزها همه ی دغدغه ی ذهنیش این بود که وقتی بند ناف بچه ها افتاد اونها رو کجا بندازه تا داداشهام بنا به شرایط و موقعیت مکانی که بند نافشون در اون محل قرار میگیره اینده شون خوشبخت و عاقبت بخیر بشن،وقتی این دغدغه هاش رو به عمه م میگفت ،عمه با دلخوری گفت زنداداش به چه چیزهایی اعتقاد داری این ها همش خرافاته،مامانم گفت اتفاقا خیلی هم درسته،ایناهاش این مژگان رو میبینی وقتی بند نافش افتاد دادم به مادرم اونم از کنار مسجد رد میشه بنر ناف رو انداخته بالا پشت بودم مسجد، میبینی الان مژگانم چقدر خوب بار اومده؟ولی امان از بیژن، بند ناف اون رو اصلا حواسم نبود بدم مامان ببره،اشتباهی انداختم تو سطل زباله، ❌کپی حرام❌
با اینکه الان دوم راهنماییه ولی میبینی چه شر و کثیف و شلخته ست و از مدرسه فراری،،،،میخوام ناف این دوقلوها رو بدم مژگان ببره بندازه بالا پشت بوم مدرسه شون بلکه این دوتا عاشق درس و مدرسه بشن،،،عمه هرچی بیشتر درمورد تقدیر و ذات خود ادما و تربیت صحیح صحبت میکرد مامان که انگار گوشاش هیچی نمیشنید،بازم حرف خودش رو میزد،یکی از دوقلوها که اسمش پیمان بود وقتی شش روزه بود نافش افتاد فردا صبحش که میخواستم برم مدرسه مامان بند نافی که توی یه دستمال کاغذی پیچیده بود رو داد بهم و گفت رفتی مدرسه بنداز رو پشت بوم مدرسه تون ،از من انکار و از مامان اصرار و اخرسر مجبور شدم که ببرم، ❌کپی حرام⛔️
تو راه مدرسه به دوستم لیلا جریان رو گفتم و کلی بهم خندید منم همونجا از تو کیفم دراوردم انداختمش تو جوی کنار خیابون ،اما فرداش عذاب وجدان گرفتم و با خودم میگفتم نکنه حق با مامان باشه و حالا من با این غلطم اینده ی داداش کوچولوم رو نابود کردم،نه روز از تولد اون یکی داداش کوچولوم یعنی پژمان گذشته بود که بند نافش افتاد مامان دوباره پیچید تو دستمال و مثل شی گرانبها سپردش دست من،طفلک خبر نداشت اینده ی پیمان رو به فنا دادم،با احترام دستمال حاوی بند ناف پژمان رو بردم مدرسه،وقتی با همه ی بچه ها سر کلاس بودیم به بهونه ی دستشویی از کلاس اومدم بیرون و طی یک عملیات محرمانه بند ناف رو انداختم روی پشت بوم مدرسه، ❌کپی حرام
با لبخندی پیروزمندانه رفتم سر کلاس،روزها از پی هم میگذشتند و دوقلوهای ما در حال رشد بودند پیمان بدنش ضعیف بود و تند تند مریض میشد یمدت اسهال و استفراغ میشد و من نگران بودم و فکر میکردم چون بند نافش رو انداختم توی جوب اب از حالا قراره زندگی این بچه کثیف و چندش بشه،عذاب وجدان لحظه ای ولم نمیکرد،تا اینکه پس از مدتی کم کم فراموشم شد تا اینکه چند وقت پیش بحث خرافات شد یاد خاطرات هفده سال پیش افتادم،پیمان (همونی که بند نافش رو انداختم تو جوی اب ) دانش اموز دوازدهمی تیزهوشان علامه حلی هست یه بچه مثبت مودب و اقا و عشق درس و دانشگاه، کپی حرام
ولی پژمان( همونی که بند نافش رو پرت کردم رو پشت بوم مدرسه) الان یه جوون علاف و کودنه که با اینکه مدرسه عادی میرفت به زور و کتک بابام تا کلاس دهم درس خوند سال یازدهم رو مدام از مدرسه ی عادی جیم میزد و میرفت با دوستا و رفقاش ولگردی،،،بعد از اون هم دیگه درس رو رها کرد،،،حالا از داداش بیژنم براتون بگم (همونی که بندنافش رو مامان انداخته بود تو سطل اشغالی) قربونش برم بعد از گرفتن لیسانس حسابداری،مهندس یه شرکت شد و حالا ادم موفقیه،اینارو گفتم تا بدونید خرافات یعنی چی؟ مامان یه عمر با فکر اینکه بیژن قراره ادم بدبختی بشه خودش رو عذاب داد در صورتی که اون ادم موفقی شد ❌کپی حرام
سالها هم خیالش از بابت پژمان راحت بود چون فکر میکرد بند نافش رو پشت بوم مدرسه انداختیم پس ادم موفقی میشه در صورتیکه باید برای اون همیشه احساس خطر میکرد و وقتی در طول تمام سالهای تحصیلش میدید این بچه مغزش کشش درس خوندن نداره بهش کمک میکرد نه اینکه بخاطر خرافات بی اساس و پوچ بنشینه و دست رو دست بگذاره و حالا که کار از کار گذشته تازه دستش بیاد بچه نیاز به توجه ومشاوره بیشتری برای موفقیت داشته.،،،یروز دل رو زدم به دریا و واقعیت رو تو جمع خاله ها و مادربزرگم با مامان گفتم همه شون انگشت به دهن مونده بودند چون این چرندیات رو اونها به خورد مامانم داده بودند،،،،کاش بفهمیم اینده ی ادما دست خودشونه نه مکان قرار گرفتن بند نافهاشون. . ❌کپی حرام