eitaa logo
شهید گمنام🇵🇸
9.5هزار دنبال‌کننده
11.9هزار عکس
5.9هزار ویدیو
95 فایل
ادمین ثبت خاطرات @Mahdis1234 کانال دوم ما مسیر بهشت https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae تبلیغات شما پذیرفته میشود https://eitaa.com/joinchat/4173332642Cacf0e5f1fb
مشاهده در ایتا
دانلود
شب خاستگاری توی اتاق پسره شروع کرد از شرایط خودش گفتن.گفت دیپلم داره و دنبال کار میگرده و تازه خدمت سربازیش تموم شده و یه خونه ی مستقل پدرش داره براش اماده میکنه تازه حرفامون میخواست گل بندازه که بابا برادر کوچیکم رو فرستاد دم در و گفت که فعلا هرچقدر صحبت کردید کافیه. چند روز بعد بابا با ترشرویی به مامان گفت همین فردا زنگ بزن و بگو جوابمون منفیه.من تو این چند روز حسابی تحقیق کردم معلومه ادم حسابی نیستند و کلا از پسره خوب تعریف نمیکنند. مامان به من نگاه کرد و درواقع نظرم رو میخواست بدونه منم اروم لب زدم گفتم از پسره خوشم نیومد همش از خودش تعریف میکرد انگار از دماغ فیل افتاده. کپی حرام
از حرفاش معلوم بود بچه ننه ست و کلا گوش به فرمان ننه باباشه.دوهفته ای گذشت یبار که از کلاس زبان اومدم بیرون دیدم همون خاستگارم جلوی در اموزشگاه منتظر کسیه.از کنارش رد شدم که اسمم رو صدا کرد.وگفت اومده بازم باهام حرف بزنه میگفت نمیتونه از فکر من بیرون بره و میخواد همه تلاشش رو بکنه که بتونه خودش رو به من و خونواده م ثابت کنه.تا خونه باهام همقدم شد و کلی از برنامه هاش و اینده صحبت کرد، گفتم ولی بابام کلا جوابش منفیه،اونم قول داد نظر بابا رو تغییر میده.دیگه بیشتر باهم چت میکردیم و بیرون باهم قرار میذاشتیم .نمیدونم وابسته ش شده بودم یا عاشقش ولی هرچی بود دلم میخواست همش پیشم باشه.یبار که باهم بیرون بودیم ایام پاییز بود یهو رگبار بارون زد ماهم پیاده بودیم حامی گفت نزدیک کارگاه دوستم هستیم بدو بریم اونجا. کپی حرام
میگفت باهیچ بهونه ای نمیتونستم باباتو راضی کنم تنها راه حل همین بود که حالا خودت دنبال یه راه حل باشی برای راضی کردن بابات،شنیدن حرفاش عین پتکی بود که به سرم کوبیده میشد.قشنگ معلوم بود درگیر هوسرانی خودش شده ولی چاره ای نداشتم،از خودم و خودش متنفر شده بودم پا شدم سر و وضعم رو مرتب کردم و از اونجا زدم بیرون تا خود خونه حامی دنبالم اومد ولی هربار که میخواست باهام حرف بزنه با گریه میگفتم لال شو وگرنه داد میزنم. چند وقت گذشت و یروز به خودم اومدم که دیدم دوسال گذشته و هنوز حامی حتی یه قدم هم برای راضی کردن بابا برنداشته.یروز بهش گفتم خسته شدم تروخدا زودتر یه کاری کن. کپی حرام⛔️
خاله م یه خاستگار برام پیدا کرده طرف شرایط خوبی داره از نظر خونواده م، و همین روزاست که بخوان بهش اجازه بدن بیاد خاستگاری رسمی. حامی گفت من مشکلی ندارم اگه طرف ادم حسابی تر از من باشه من حاضرم عقب بکشم.باحرفی که زد دهنم باز مونده بود با عصبانیت گفتم میفهمی چی میگی؟ گفت اره به خدا من ادم بدخواهی نیستم وقتی خونواده ت از من خوششون نیومده و از این خاستگارت راضی هستند چرا باید خودمون رو اذیت کنیم با تعجب گفتم با شرایطی که تو برای من درست کردی مگه من میتونم با کسی دیگه ازدواج کنم؟ من هرچی بیشتر از دلبستگی و وابستگیهام میگفتم اون بیشتر وا میداد که دیگه وقت جدا شدنمونه. کپی حرام
اصلا باورم نمیشد به همین راحتی ولم کنه.برای منی که دوسال با وجود اون بلایی که سرم اورد باز هم وابسته ش شده بودم خیلی سخت بود فراموشش کنم.گفت تو به درد من نمیخوری دختر خودسری که بی خبر از خونواده ش پنهانی دوسه سال با پسری که خونواده ش اصلا تاییدش نمیکردنو رابطه داشتی و هربار یجور دورشون زده به درد من نمیخوره، با داد و هوار گفتم من دوساله دارم از غلطی که در حقم کردی چشم پوشی میکنم به امید اینکه قراره زنت بشم اونوقت به راحتی این حرفارو میزنی؟ الان یکسال از اون زمان میگذره دوسه تا خاستگار خیلی خوب داشتم که همه رو به خاطر موقعیت و شرایطم رد میکردم، کپی حرام
هنوز هم حس وابستگیم به حامی سرجاشه که با حس تنفر احساسات دوگانه ای رو برام ایجاد کرده، روز و شبم به گریه میگذره، با اینکه کلاس ارایشگری رفتم و علاقه ی زیادی برای کار داشتم الان فقط دلم تنهایی و غصه خوردن میخواد.هرچی مامان و بابا تلاش میکنند از زیر زبونم بکشن مشکلم چیه ولی من برای حفظ ابروم نمیتونم حرفی بزنم هفته ی پیش شنیدم حامی با موتورش تصادف کرده و نصف صورتش وحشتناک سوخته.حامی تو دار دنیا تنها یه صورت قشنگ جذاب داشت که اون رو الان از دست داده.من که فکر میکنم اه من دامنش رو گرفته ولی چه فایده چون هیچکدوم از بدبختیهای من که درمان نشدند. . ❌کپی حرام ⛔️
تا کمتر خیس بشیم وقتی رسیدیم اونجا دیدم کلید داره سریع در رو باز کرد و داخل شدیم منم بدون درنظر گرفت موقعیت و اینکه واقعا داره من رو کجا میبره وقتی وارد شدیم فهمیدم خونه مجردیه.یه خونه ی کوچک و قدیمی ته یه کوچه بن بست با یه حیاط پر از درخت.هرچی التماس حامی کردم که برگردیم میگفت بارون تموم شه میبرمت. گفت الان خیس شدیم و یخ کردیم چایی میچسبه.رفت دوتا چایی اورد با هم خوردیم بارون دیگه قطع شده بود ولی نمیدونم چرا چشمام داشت سنگین میشد وقتی به هوش اومدم خودم و حامی رو در وضعیت مناسبی ندیدم.دنیا دور سرم میچرخید گریه میکردم و نفرینش میکردم که چرا این بلا رو سرم اورده.بهم گفت خیلی وقته عاشقمه تحملش تموم شده بود. ___________________ باعرض سلام وادب واحترام وقبولی طاعات خدمت اعضای محترم کانال شهیدگمنام این یک قسمت از داستان دوستی نافرجام جا افتاده بود که خدمت شمابزرگواران تقدیم شد عصر خواهی مارو پذیرا باشید التماس دعا🙏🌹 🍃┅🦋🍃┅─╮ @shahidma ╰─┅🍃🦋🍃