در #دل_سنگ چه با آرامش پناه گرفته اید
کمی به #آرامشتان نیاز دارم ؛
برای زندگی در این دنیاے پر #فریب ...
#اَللّهُمَ عَجِل لِوَلیَکَ الفَرَج بَه حَقَ زِینَب مُضطَر س💔🖤
#اللّهُمَ الرُزُقنا شهادَتِ فی سَبیلِ المَهدی (عج)🌷🕊
#اللّهُمَ صَلّی علی' مُحَّمد و آل مُحَّمَد و عَجِل فَرَجَهُم 💚🙏
#در پناه نور شهدا 🕊🌷💔
#حلالم کنید 🙏💔
🦋🦋🦋
میگین جمهوری اسلامی فریب و نیرنگ بهکار میبره و براش حفظ نظام مهمه، براش هرکاری میکنه، مثل حادثه شاهچراغ. مث بمبگذاری مشهد. تا بعدش اینارو بهونه کنه به اهدافی که میخواد برسه
✋ من ثابت میکنم این تهمته از زبان حاج قاسم هم ثابت میکنم. این بخشی از کتاب عموقاسم هستش. از مجموعه پنججلدی "قهرمانمن"
🔻 سردار سلیمانی یکی از قاچاقچی های خطرناک سیستان و بلوچستان را دستگیر کرد. این قاچاقچی تریاک را از افغانستان وارد ایران می کرد. او با کمک هم دستانش خیلی از پاسدارها و سربازها را شهید کرده بود. یک روز حاج قاسم به او پیغام داد و دعوتش کرد برای گفت وگو. وقتی آن قاچاقچی آمد، پاسدارها فوری او را دستگیر کردند.
🔻چند وقت بعد، سردار سلیمانی داستان دستگیری آن قاچاقچی خطرناک را برای مقام معظم رهبری گفت. آقا دستور داد: «همین الان زنگ بزن تا آزادش کنند.»😳 سردار فوری زنگ زد، اما بعدش از آقا پرسید: «چرا باید این آدم خطرناک را آزاد کنیم؟» آقا گفت: «شما از او برای گفت وگو دعوت کرده بودید. شیعه که مهمان خود را #فریب نمی دهد. چند دقیقه قبل گفتم آزادش کنید، اما الان دستور می دهم او را بدون گول زدن دستگیر کنید. مردانه با او بجنگید و دستگیرش کنید.» سردار سلیمانی هم در یک عملیات سخت و پیچیده، یک بار دیگر او را دستگیر کرد.
🔻 بنظر شما نظام و رهبری که در برخورد با یک قاچاقچی قاتل که کلی پلیس شهید کرده و مستحق اعدامه اینطوری برخورد میکنه و میگه فریب و گول زدن نداریم اونوقت اجازه میده بخاطر حواسپرتی از چهلم مهسا امینی و کنترل اغتشاشات مردم بیگناه رو تو حرم بکشه؟ کار بهتری برای جمع کردن اغتشاشات وجود نداره؟
✅ مجموعه ۵جلدی قهرمان من، هم در انتخاب شخصیتها و هم در داستانها واقعا فوقالعادهس. بچهها عاشق این کتاب و شخصیتهاش میشن و کار تربیتی که باید طی سالیان سال بکنید صدبرابر راحتتر وسریعتر میشه. عناوین جلدهاش اینه، داداش ابراهیم (هادی)، عموقاسم، آقامحسن(شهید حججی)، آقامعلم (شهید مطهری) وعلی لندی
برای سفارش با 10درصد تخفیف میتونید از آقایِکتاب سفارش بدید👇
سه جلدش هم مسابقه داره با جوایز ده میلیونی. میتونید شرکت کنید و بچهها رو ترغیب کنید به خوندن. عکس مطلب قبل عکس این داستان از کتابه برای سفارش کتاب و سوالات خودتون مراجعه به👇👇
@Sadat2727
خوشحال میشیم از کانال و کتابهای خوب و مفیدش باز دید کنید😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2659451100Caef8cdd463
#فریب 1
تو آشپزخونه مشغول سرخ کردن مرغ بودم که صدای زنگ تلفنم بلند شد . به سمت اپن رفتم و گوشی رو برداشتم . با دیدن شماره هاجر خانم پوفی کشیدم آخه این خانم چرا دست برنمیداره!
این هفته نزدیک ده بار تماس گرفته و منم گفتم که دخترم خیلی کم سنه برای ازدواج اما کو گوش شنوا.
خواستم جوابشو ندم اما گفتم زشته فردا میره تو فامیل برام حرف درست میکنه.
تماس رو وصل کردم و با کلافگی گوشی رو نزدیک گوشم بردم.
_الو.
_الو سلام فاطمیا جان خوبی؟احوالتون؟
_ممنون خوبم شکر خدا...بفرمایید امری داشتین؟؛
_راستش بازم مزاحم شدم گفتم ببینم این بار اجازه میدین بیایم خواستگاری پارمیدا جون برای پسرم آقا یونس.
همچین میگفت آقا یونس انگار پسرش دکتر یا معلم و کارمند بود!
من چند باره دارم جواب رد میدم اما این خانم ول کن نیست.
اینبار با لحن خیلی جدی گفتم_ هاجر خانم یه سئوال ازتون دارم. ممنون میشم اگه جواب منو بدین.
کپی حرام.
ادامه دارد.
#فریب 2
_ بپرس عزیزم هر چی دلت میخواد بپرس فاطمیا جان.
_ هاجر خانم جون پسر شما چند سال داره؟ با تعجب گفت_ وا مگه نمیدونی؟ ۲۷ سال دیگه عزیزم.
حرصی گفتم_ میدونم ولی میخوام یه موضوعی رو بهتون یاد آوردی کنم ! و دختر من چند سالشه ؟
کمی من من کرد و بعد جواب داد:
_خب پارمیدا جانم ۱۳ سالشه!
سعی کردم خونسردیمو حفظ کنم_ هاجر خانم وقتی من می گم مخالفم این وصلت به صلاح نیست شما فکر می کنی من دارم ناز میکنم که دخترمو نمیدم .
دختر من هنوز بچه است داره درس میخونه و پسر شما چهارده سال از دختر من بزرگتره من چرا باید اینکارو بکنم؟
هاجر خانم به آرومی گفت_ عزیزم پسر من که مخالف ادامه تحصیل دختر شما نیست. سن فقط یک عدده خودتو درگیر نکن. اجازه بده که ما یک شب به اتفاق خانواده مزاحم شیم اگه به توافق نرسیدیم کلا بیخیال قضیه میشیم .
خیلی مصمم گفتم_ منمدارم میگم این قضیه کلا از نظر من غیر ممکنه .
هاجر خانم کوتاه بیا نبود_ یعنی تو نمیخوای فامیلت یه توک پا بیاد خونهت ؟ یه مهمونی ساده است عزیزم .
ادامه دارد.
کپی حرام.
#فریب 3
چاره ای نداشتم جز اینکه بذارم بیان. هر چی باشه من رضایت بده نیستم.
کلافه گفتم_ چشم هرموقع خواستین تشریف بیارین قدمتون روی چشم.
بعدش خداحافظی گرفتم و قطع کردم .
کلافه و عصبی گوشی رو روی اپن قرار دادم. بعد مرگ سیروس من تمام تلاشمو برای دخترام کردم . پارمیدا و پارمیس تمام زندگی منن.
من نمی تونم اجازه بدم پارمیدا تو سن کم ازدواج کنه با کسی که این همه اختلاف سنی دارن. چرا باید دخترمو با دستای خودم بدبخت کنم.
با صدای پارمیدا به خودم اومدم که گفت_ مامان جان خوبی؟
به دخترکم نگاه کردم اونقدر سنش کم بود که حتی نمیتونستم قضیه رو بهش بگم. کمی مِن مِن کردم گفتم: هیچی دخترم فقط قراره برامون مهمون بیاد.
پرسشگرانه سرشو تکون داد_ کی؟
_ هاجر خانم دخترخاله مادربزرگت!
ابرویی بالا برد_ وای مامان اصلا حوصله اون خانمه رو ندارم .
بیچاره دخترم که خبر نداشت میخواد خواستگاریش کنن!
سه شب گذشت که بعد شام هماهنگ کردن و اومدن.
پسرش اصلا مورد تاییدم نبود. از طرفی سن بالاش. از طرف دیگه قیافهش که خیلی لوطی به نظر میرسید. مشخص بود که از این پسرای سخت گیره. حتی اگه یک درصد هم امکان داشت با دیدن یونس بعد این همه سال همچین اجازه ای نمیدم.
ادامهدارد.
کپی حرام.
#فریب 4
همون لحظه پارمیدا از اتاقش بیرون اومد. هاجر خانم با دیدنش لبخندی به لبش نشست. _ به به دختر عزیزم.
نگاهی به یونس انداختم که خیره به چهره پارمیدا شده بود. پارمیدا جلو اومد و خیلی سرد سلام و احوال پرسی کرد. بعدش رو به من گفت_ مامان من برم تو حیاط به گلها آب بدم.
از خدا خواسته گفتم_ باشه دخترم برو.
پارمیدا هم رفت. بلافاصله هاجر خانم ذوق زده رو کرد به یونس_ پسرم توهم برو. یونس که از خداش بود سریع پاشد . با لحن معترضانه ای گفتم_ هاجر خانم قرارمون این نبود. یونس بی اهمیت به منگستاخانه به سمت حیاط رفت. بعد رفتنش با لحن متاسفی گفتم_ واقعا که! هاجر خانم من دختر به کسی نمیدم شمام بیخیال شو.
هاجر خانم ناراحت گفت_ وا این چه طرز برخورد با مهمونه ؟
بی اهمیت بهش ایستادم و کلافه به سمت آشپزخونه رفتم.
مدتی گذشت و من همونجا موندم با بلند شدن صدای هاجر متوجه شدم دارن میرن_ ما داریم میریم فامیل!
ادامه دارد .
کپی حرام.
#فریب 5
توجه ای نکردم بهش! واقعا کارشون یه بی ادبی بزرگ بود . میخواد دختر منو به خاک سیاه بنشونه . یه مدت بعد که از رفتنشون مطمئن شدم به پذیرایی رفتم. پارمیدا وسط پذیرایی ایستاده بود و خیره به زمین نگاه می کرد. صداش کردم_ پارمیدا مامان. نگاهشو به سمت من چرخوند و درحالی که سعی میکرد چیزی رو از من پنهون کنه گفت _ مامان با اجازه تون من برم تو اتاق . بعدش فوری به سمت اتاق رفت . من دخترمو میشناسم مطمئن بودم که داره یه چیزی رو از من پنهون می کنه و یه اتفاقی افتاده . یک هفته ای از اون اتفاق گذشت و من روز به روز متوجه عوض شدن و مشکوک شدن رفتارای دخترم میشدم. بیرون رفتنهای یهویی و تلفنی حرف زدناش.
یک ماه دیگه هم گذشت و رفتارای دخترم بیشتر مشکوک میشدن.
دیگه تصمیم گرفتم که باهاش حرف بزنم ازش میپرسم.
فقط خدا کنه از اونی که میترسیدم سرم نیومده باشه . خدا کنه اون پسره دخترمو فریب نداده باشه . هاجر خانم این یک ماه تماسی نداشته اما میترسم از طریق خود پارمیدا بخوان منو تسلیم کنم.
ادامه دارد .
کپی حرام.
#فریب 6
هوا داشت تاریک میشد که پارمیدا با قیافه عجیبی به خونه برگشت. خیلی ترسیده بود و همونطور که وارد شد شروع کرد به گریه: مامان تورو خدا من اشتباه کردم. گیج و منگ لب زدم:
--پارمیدا مادر چی شده؟ تا الان کجا بودی؟ با گریه به سمتم اومد و شروع کرد به تعریف کردن ماجرا. همونطور که حدس زدم یونس دخترمو فریب داده و امروز میخواسته به اجبار اونو با خودش به خونه یکی از دوستاش ببره که پارمیدا از دستش فرار کرده. خیلی عصبی شدم و شماره هاجر رو گرفتم. هرچی از دهنم در اومد بهش گفتم و تهدیدش کردم که اگه یک بار دیگه یونس دورو ور دخترم بپلکه و مزاحمت ایجاد کنه میرم پیش پلیس ازش شکایت می کنم. گفتم اینبار هم به خاطر فامیلی نمیرم پیش پلیس و از پسر بی شرفش شکایت نمیکنم فقط اینبار گذشت می کنم.
دختر من به خاطر کلاسهای مجازیش گوشی دست میگرفت اون مردک حق نداشت فریبش بده.
مدت زیادی از اون ماجرا گذشت و پارمیدا حالش بهتر شد و مثل قبل به درساش رسید دیگه هم خبری از هاجر و پسرش نشد.
این ماجرا تجربه بزرگی برای دخترم و خودم شد که به هرکسی اعتماد نکنیم
پارمیدا خیلی تو درسش پیشرفت کرده و شکر خدا از اون قضیه درس بزرگی گرفت .
پایان.
کپی حرام.
فرازی از وصیت نامه #شهید :
«امام برکتی است از سوی #خدا ،بر امت مسلمان ایران و مسلمان باید قدر برکت وجود #امام را به خوبی بدانند . از #جوانان می خواهم که بیشتر #مطالعه کنند و #فریب سازمانها و گروهکهای معاند و ضد انقلاب را نخورند و با #مطالعه آثار و #کتابهای استاد #مرتضی مطهری ،بیش از پیش بر #غنای فکری خود بیفزایند. »
🍃🌷🍃
سرانجام#سردار شهید مجتبی قطبی هم در تاریخ ۱۳۶۴/۶/۱۹# در حالی که #فرماندهی یکی از #گردانهای لشکر را به عهده داشت ،در #منطقه #حاج عمران به #شهادت رسید.
🍃🌷🍃
#مزار#شهید : گلزار #شهدای شهر شیراز.
🍃🌷🍃
شادی ارواح طیبه ی شهدا،امام شهدا،شهدای انقلاب، شهدای دفاع مقدس،شهدای مدافع حرم، شهدای مدافع امنیت، شهدای مدافع سلامت،شهدای هسته ای،
شهدای خدمت #شهید_رئیسی🥀 عزیز
و علی الخصوص شهید سرفراز
💠 سردار شهید مجتبی قطبی💠
🌷 صلوات 🌷
یاعلی مدد
🍃🌷✨🍃🌷✨🍃🌷✨
#اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج🌤
🍃🌷🍃🌷
@shahidma
🍃🌷🍃🌷