eitaa logo
شهید گمنام🇵🇸
9.8هزار دنبال‌کننده
11.5هزار عکس
5.7هزار ویدیو
94 فایل
ادمین ثبت خاطرات @Mahdis1234 کانال دوم ما مسیر بهشت https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae تبلیغات شما پذیرفته میشود https://eitaa.com/joinchat/4173332642Cacf0e5f1fb
مشاهده در ایتا
دانلود
۱ تو روستا زندگی می کردیم و پدرم با کارگری مخارج منو چهار خواهرم و دوتا برادرم رو میداد نمیدونم چرا اون زمونا عقلشون نمیرسید که اگر پول ندارید چرا بچه دار میشید؟ مادرمم برای کمک به بابام تو خونه ها کار می کرد و سعی میکرد پولی به دست بیاره گاهی اوقات هم مارو میبره خونه هاشون تا مردم مارو ببینن و دلشون بسوزه لباس پاره هاشون رو بدن کار ما شده بود پوشیدن لباس کهنه های مردم و گاهی اوقات هم ماهم کار میکردیم تا مول بیشتری بگیریم، بابام اعتقاد داشت که اگر دختر ماهانه بشه باید شوهرش داد وگرنه دختر خراب میشه، برای اینکه آبروش حفاظت کنه خواهرهام هر وقت ماهانه میشدن شوهر می کردند به آدم هایی مثل بابام که یا مسئولیت پذیر نبودند یا کارگر بی پول خواهرامم دوباره لباس کهنه های مردم رو می پوشیدن، از همون بچگی اصلا دلم نمی خواست که لباس کهنه های کسی رو بپوشم یا برم خونه کسی برای کار، بنابراین تصمیم گرفتم که خونه رو دست بگیرم موفق شدم ❌کپی حرام❌
۲ با اینکه ده سالم بود اما هم غذا میپختم هم برادر هامو نگه میداشتم مامانمم ازم حمایت می کرد و می فرستادم مدرسه تو روستا تا کلاس سوم بیشتر نبود و پدرمم معتقد بود که تا همین جا هم زیاد خوندم اینقدر مادرم بهش التماس کرد و گفت که دو برابر کار می کنم بزار این بچه درس بخونه تا بابام رضایت داد و موفق شدم تا کلاس پنجم توی شهر بخونم‌ با خودم عهد کرده بودم که اگر یه روزی ماهانه شدم نذارم کسی بفهمه تا شوهرم ندن همینطور هم شد تو سن ۱۲ سالگی ماهانه شدم اما نداشتم هیچ کس بفهمه تا ۱۴ سالگی که ی شب دیدم بابام با دوتا پسر جوان وارد خونه شد از حرف هاشون فهمیدیم که اونا راننده کامیون هستن اومدن بار ببرن خوردن به شب خواستن یه جا بمونن و بابای من که بوی پول به دماغش خورده بود گفته بود که بیاید خونه ما و اونا هن اومدن از بین حرف هاشون فهمیدم پسری که جوانتر بود اسمش حمیدرضا ۲۵ سالشه اون یکی اسمش غلامرضا بود و ۳۱ سالش بود دلم میخواست زن حمیدرضا بشم از لحظه اول عاشقش شدم شب موندن ولی فکر حمیدرضا از ذهنم بیرون نرفت تا اینکه یک ماه دارد ❌کپی حرام❌
۳ بعد دوباره اونا با دوتا خانوم یکی جوون و یکی پیر اومدن خونمون و گفتن که اومدن اینجا یه ذره بگردن و تفریح کنن، چند روزی رو برای خودشون گشت میزدن تا اینکه یه روز پیرزنی که باهاشون بود برگشت گفت که منو برای غلامرضا خواستند دنیا دور سرم چرخید پس اون دختری که باهاشون بود نامزد حمیدرضا بود، غلامرضا کمی عقل شیرین بود بابای منم بعد از گرفتن یه شیر بهای گنده رضایت به ازدواج داد و بدون هیچ جهیزیه ای وارد خونه اونا شدم یه روز که داشتم توی حیاط کار می کردم صدای پچ پچ جاری و مادر شوهرم رو شنیدم مادرشوهرم بهش گفت که دیدی گفتم نمیزارم زندگی بهت سخت بگذره تو یادگار خواهرمی و باید خانمی کنی بیا این دختر رو آوردم کلفتی تو، غلامرضا عقلش کم هست نمیفهمه زنش داره اذیت میشه تو هم بشین خانومی بکن بعد هم خندیدن با خودم عهد کردم که بیچارشون کنم یه روز جاریم داد و بیداد کرد که چرا این دختره لباسهای منو نمیشوره و این باید کلفتی کنه مادر شوهرمم منو زد و مجبورم کرد که لباس های اونا رو بشورم دارد ❌کپی حرام
۴ خدمتکارشون بودم تا اینکه حالم بد شد و با غلامرضا رفتیم دکتر فهمیدم باردارم غلامرضا خیلی مرد مهربونی بود همیشه میگفت ممنون که زنم شدی من چون عقلم شیرینه کسی باهام ازدواج نمیکردم ولی تو قبولم‌کردی بهش گفتم می خوام درس بخونم که گفت مشکلی نداره و بهم اجازه می‌ده اما اول زایمان کن بعد، وقتی که مهناز دید من حامله م و خودش مشکل داره بدجنسی هاش بیشتر شد با اینکه حامله بودم مجبور می‌کردن ساعت ها براشون کار کنم گاهی حمیدرضا اعتراض میکرد که این دختر و اذیت نکنید اما کسی محلش نمیداد، زمان زایمانم رسید و پسرم یه پسر خیلی تپل شد اسمش رو گذاشتیم حسین مهناز اومد گفت که دلش بچه میخواد چون خدا بهش بچه نمیده باید بچه منو ببره بزرگ کنه مخالفت کردم مادر شوهرم کتکم زد و بچه رو گرفت داد مهناز حمیدرضا چند بار مخالفت کرد ولی مهناز گفت یا اینو میگیرم یا طلاق اونم‌کوتاه اومد غلامرضا که اعتراض کرد با برخورد تند مادرش مواجه شد دست آخر جلوشون کم آوردم غلامرضا دلداریم می‌داد که دوباره بچه دار میشیم غصه نخور اما من فقط همون حسین خودمو میخواستم ❌کپی حرام
۵ گاهی اوقات یواشکی میرفتم به حسین شیر میدادم مادرشوهرم میفهمید منو حسابی کتکم میزد همیشه از پشت شیشه خونه مهناز حسین رو نگاه می کردم و مهناز لبخند بدجنسانه ای بهم میزد هیچ وقت نفهمیدم که چرا انقدر به من حسودی میکنه یه روز غلامرضا با حمیدرضا باهم دیگه راهی یکی از شهر دور شدن های تا بار ببرن رفتن و چند وقت ازشون خبری نشد که خبر رسید تصادف کردن و ماشین داغون شده غلامرضا مرده بود و حمیدرضا حال خوبی نداشت و موقتاً به گفته دکتر فلج شده بود و زمان زیادی می برد درمان بشه بیمارستان رفتن های مادر شوهر و جاریم باعث شد تا امیرحسین پیش منم باشه شیر خودمو بهش میدادم و حسابی تپل شده بود بالاخره حمیدرضا مرخص شد کار منم چند برابر شد مهنازو مادرشوهرم نگهداری نمیکردن و وظیفه من بود وقتی زیرش لگن میذاشتم خیلی شرمنده میشد ولی به رو نمیاوردم مهناز وقتی که دید زمان زیادی لازمه تا شوهرش درمان بشه گفت که طلاق میخواد و نمیتونه با این شرایط زندگی کنه خونه ای که توش زندگی میکردیم به نام حمیدرضا و غلامرضا بود مهنازم گفت حالا که کامیون خراب شده باید مهریه من را از خونه بدید مادر شوهر من بدون اینکه در نظر بگیره این خونه ارثیه من و بچه مم هست
گفت که بهش خونه رو میده ولی من قبول نکردم هرچقدر کتکم زدن قبول نکردم تنها دارایی من و حسین همین خونه بود گفتم اینجا نصفش برای منه و روی نصفه حمید رضا حساب کنید وقتی که مادر شوهرم مخالفت منو دید تیکه زمینی که داشت و با طلاهایی که من داشتم فروخت و به عنوان مهریه داد به مهناز ازش پرسیدم چرا طلای خودتو ندادی و طلای من مال خودم بود کتکم زد و گفت صدات در نیادمهناز هم از این خونه برای همیشه رفت و راحت شدم، برای درآوردن مخارج زندگی مون مجبور شدم برم خونه های مردم کار کنم حسین و روی کمر می‌بستم تو خونه های مردم کار می‌کردم وقتی که از سرکار می اومدم مادرشوهرم نمی گفت که این وظیفه ای نداره مخارج ما رو بده یا از حمیدرضا نگهداری کنه تازه منو کتک میزد که چرا دیر اومدی و کارها مونده گاهی م بهم تهمت بد میزد ی بار خیلی کتکم زد و منم رفتم سرکار غروب کا برمیگشتم دیدم که یه زنی که گدایی کرده داره پولش رو میشماره و پولاشم زیاد بودن، وارد خونه شدم که مادرشوهرم حمله کرد سمتم ❌کپی حرام
شروع کرد به فحاشی منم کفری شدم و کتکش زدم تا حالا بخاطر احترامش نمیزدمش ولی دیگه بس بود بهش گفتم که باید از فردا برای گدایی پول در بیاری وگرنه میندازمت بیرون کلی نفرینم کرد بهم گفت قدم نحس تو بچه های من رو به این روز انداخته، اما برای اینکه بتونیم از پس مخارج و هزینه داروهای حمیدرضا برمیایم محبور بود بره گدایی رفتارشم بعد از اون کمی بهتر شده بود دیگه جرات نمیکرد منو بزنه یه روز که از بیرون اومدم دیدم داره شیشه اسیاب میکنه بریزه توی غذای من دوباره کتکش زدم و چاقو گذاشتم زیر گلوش گفتم اگر بخوای منو اذیت کنی میکشمت حمیدرضا به خاطر داروهاشون همش بیحال و خواب الود بود متوجه نمیشد تو خونه چه خبره، یه روزی که مادر شوهرم رفت گدایی ماشین بهش زد و پیرزن بیچاره مرد ❌کپی حرام
دیگه افتادم دنبال دیه گرفتن و موفق هم شدم حمیدرضا دیگه حالش بهتر بود بهم گفت که از من خوشش میاد و از روز اول عاشقم بوده اما مهنازو به زور گرفته بود من که هنوز عاشقش بودم موافقت کردم و ازدواج کردیم از حمیدرضا یه پسر و یه دختر دارم با پول دیه مادر شوهرم و پولی که تو این سالها تونستم خودم پس انداز کنم دوباره ماشین سنگین خریدیم حسین و حمیدرضا روی ماشین کار میکنن و زندگی خیلی خوبی دارم و تقریباً خوشبختم ولی عذاب وجدان کاری که با مادرشوهرم کردم و دارم خیلی عذابم میداد کتکم میزد بچه م رو ازم گرفت از بی کسیم سواستفاده کرد به خاطر درمان حمیدرضا مجبور بودم بفرستمش گدایی نمیخواستم بمیره هرشب تو خوابم میاد پیشم میگه منو کشتی یا میای پیشم یا بچه هاتو میبرم پیش خودم تلاش می کنم با خیرات زیادی که براش میدم حداقل وجدان خودم را ارام کنم . ❌کپی حرام