#انچه_مجردان_باید_بدانند
🔴 اگه کسی مطابق معیارامون پیدا نشد، چه کار کنیم؟🤔
✅ ازدواج نکردن بهتر از ازدواج کردن و #شکست خوردنه.
🔹 کم نیستن کسایی که همون اوّل زندگی مبتلا به #طلاق شدن و روحیهشون به شدّت خراب شده.🤯
❗️چه کسی حاضره با یه نفر ازدواج کنه، فقط برا این که ازدواج کرده باشه، #حتّی اگه بدونه که نمیتونه در کنار اون زندگی آرومی رو تجربه کنه؟!😳
✔️ یه بار دیگه توی #واقعی بودن معیارهاتون تجدید نظر کنید. اگر معیارها معقول و واقعبینانه باشه ، نه قحطی #دختر اومده و نه قحطی #پسر. مشکل عمدۀ دخترها و پسرهای امروز اینه که #خیلی_سخت گیر شدن.☝️
🔹 قصّۀ #معیارهای بعضی از جوان ها، قصّۀ اون کسی بود که مادرش رو به بازار می بُرد تا بفروشه. بهش گفتن: «چرا می خوای این کار رو بکنی؟» گفت: «قیمتی براش میذارم که کسی نخره!»😳
❌ بعضیا، معیارایی برا ازدواج دارن که روی زمین #مصداق_خارجی نداره و خیلی خودمونی باید گفت: چنین فردی رو هنوز مادر نزاییده.😶
📛 گاهی دختر با #ایرادایی کاملاً بیهوده و غیرعاقلانه، خواستگارای مختلف رو رد می کنه، ولی وقتی #سنّش بالا رفت ، بهش میگیم: «چه معیاری برا #همسر آیندت داری؟» میگه: «#هیچی، فقط #زن نباشد!»😊
پسرا هم گاهی اون قدر سختگیری میکنن که سرانجام حاضرن به ازدواج با #هر_دختری تن بدن.😔
#نیمه_دیگرم
#انتخاب_همسر
#استاد_محسن_عباسی_ولدی
http://eitaa.com/shahidmohammadrezaalvani
26.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❇️قصه ای #واقعی وشنیدنی ازیک بنده خوب خدا
❌یک انسان بایک رفتارخداپسندانه چنین ردپای زیبایی از خودش بجا میزاره 👆
وگاهی ما با یک حرکت ورفتارناشایست سبب پدیدآمدن بدترین خسارات میشیم
واین ماهستیم که تصمیم میگیریم
منشأ خیر باشیم یا شر👌
https://eitaa.com/shahidmohammadrezaalvani
🍂🌺🍂🌺🍂🌺
📝خاطره ای تکان دهنده
#از_استادشفیعیکدکنی
✍نزدیکی های عید بود،
من تازه معلم شده بودم و اولین حقوقم را هم گرفته بودم،
صبح بود، رفتم آب انبار تا برای شستن ظروف صبحانه آب بیاورم.
از پله ها بالا می آمدم که صدای خفیف هق هق گریه مردانه ای را شنیدم،
از هر پله ای که بالا می آمدم صدا را بلندتر می شنیدم...
(استادکدکنی حالا خودش هم گریه می کند و تعریف میکند...)
🔹پدرم بود،
مادر هم او را آرام می کرد،
می گفت:
آقا! خدا بزرگ است،
خدا نمیگذارد ما پیش بچه ها کوچک شویم! فوقش به بچه ها عیدی نمی دهیم!...
اما پدر گفت:
خانم! نوه های ما، در تهران بزرگ شده اند و از ما انتظار دارند،
🔸نباید فکر کنند که ما... 😔
حالا دیگر ماجرا روشن تر از این بود که بخواهم دلیل گریه های پدر را از مادرم بپرسم
دست کردم توی جیبم،
100 تومان بود
کل پولی که از مدرسه (به عنوان حقوق معلمی) گرفته بودم.
روی گیوه های پدرم گذاشتم و خم شدم و گیوه های پر از خاکی را که هر روز در زمین زراعی همراه بابا بود بوسیدم.
🔹آن سال، همه خواهر و برادرام از تهران آمدند مشهد، با بچه های قد و نیم قدشان....
پدر به هرکدام از بچه ها و نوه ها 10 تومان عیدی داد؛
10 تومان ماند که آن را هم به عنوان عیدی به مادر داد.
اولین روز بعد از تعطیلات بود،
چهاردهم فروردین، که رفتم سر کلاس.
بعد از کلاس،
🔸آقای مدیر با کروات نویی که به خودش آویزان کرده بود گفت که کارم دارد و باید بروم به اتاقش؛
رفتم، بسته ای از کشوی میز خاکستری رنگ کهنه گوشه اتاقش درآورد و به من داد.
گفتم: این چیست؟
گفت: "باز کنید؛ می فهمید".
باز کردم، 900 تومان پول نقد بود!
🔹گفتم: این برای چیست؟
گفت: از مرکز آمده است؛
در این چند ماه که شما اینجا بودی بچه ها رشد خوبی داشتند؛
برای همین من از مرکز خواستم تشویقت کنند."
راستش نمی دانستم که این چه معنی می تواند داشته باشد؟!
فقط در آن موقع ناخودآگاه به آقای مدیر گفتم:
🔸این باید 1000 تومان باشد،
نه 900 تومان!
مدیر گفت : از کجا می دانی؟
کسی به شما چیزی گفته؟
گفتم: نه، فقط حدس می زنم، همین.
در هر صورت، مدیر گفت که از مرکز استعلام میگیرد و خبرش را به من می دهد.
روز بعد، همین که رفتم اتاق معلمان تا آماده بشوم برای رفتن به کلاس،
🔸آقای مدیر خودش را به من رساند
و گفت : من دیروز به محض رفتن شما استعلام کردم،
درست گفتی!
هزار تومان بوده نه نهصد تومان!
آن کسی که بسته را آورده صد تومان آن را برداشته بود
که خودم رفتم از او گرفتم؛
اما برای دادنش یک شرط دارم...
🔹گفتم: "چه شرطی؟"
گفت : بگو ببینم،
از کجا این را می دانستی؟!
گفتم: هیچ، فقط شنیده بودم که خدا ده برابر کار خیرت را به تو بر می گرداند،
گمان کردم شاید درست باشد...!!
#واقعی
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande