eitaa logo
کانال جوانترین شهید مدافع حرم سید مصطفی موسوی
331 دنبال‌کننده
19.9هزار عکس
13.8هزار ویدیو
198 فایل
کانالهای @shahidmostafamousavi کانال استیگر.عکس.شهدا @shahidaghseyedmostafamousavi گروه https://eitaa.com/joinchat/2436431883C549b63c545 شهدا را باید خیلی جدّی گرفت. ما برای شهدا همان ارزشهایی را باید قائل باشیم که خدای متعال برای اینها قائل است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🌙شب ششم‌ محرم منتسب به کدام یک از شهدای کربلا می‌باشد ؟ ⚫️روز ششم محرم به نام مبارک دیگر یادگار امام حسن مجتبی(ع) یعنی حضرت قاسم(ع) مشهور است که به همراه برادر خود قربانی راه دین و حق و حقیقت در رکاب سرور و مولای خویش شدند. 🔸حضرت قاسم(ع) فرزند امام حسن مجتبی(ع) است و مادرش رَمله نام دارد. مرحوم شیخ مفید، سه نفر از فرزندان امام حسن(ع) را نام برده که در کربلا به شهادت رسیده‌اند که عبارتند از: قاسم، ابوبکر و عبدالله. و مرحوم محدث قمی از فرزند دیگری بنام عبیدالله نیز یاد کرده است که او نیز در کربلا شهید شد. 💠مرگ در راه حسین شیرین‌تر از عسل برای حضرت قاسم شب عاشورا امام حسین (ع) بیعت خویش را از عهده یاران و اهل بیت خویش برداشتند و به آنان فرمودند: " آگاه باشید، گمان می‏‌کنم فردا روز برخورد ما با این دشمنان است. آگاه باشید، نظرم این است که شما همگی با آزادی بروید. از ناحیه من عهدی بر گردن شما نیست. شما را تاریکی شب‏ از دید دشمن‏ می‏‌پوشاند، آن را مرکب خود قرار دهید و بروید... در برابر سخنان امام حسین(ع) اولین شخصی که عکس‌العمل نشان داد، حضرت عباس بن علی (ع) بود؛ که در برابر پیشنهاد امام حسین (ع) چنین گفت: «چرا این کار را بکنیم؟ آیا برای اینکه بعد از تو باقی بمانیم؟! خدا هرگز چنین روزی را نیاورد!» سپس بقیه بنی‌هاشم و اصحاب امام حسین (ع) اعلام وفاداری کرده و با امام حسین (ع) بیعت کردند. در میان این مجاهدین، قاسم بن الحسن از همه کم سن‌تر بود. وی در پایان مجلس از امام حسین (ع) سوال کرد: «آیا فردا من نیز شهید خواهم شد؟» امام حسین (ع) در جواب وی فرمود: «مرگ در نظر تو چگونه است؟» قاسم پاسخ داد: «احلی من العسل؛ از عسل شیرین‌تر است.» جواب قاسم بن الحسن(ع) به سوال عموی بزرگوار خویش درباره مرگ بس شگرف و تامل برانگیز است؛ چرا که قاسم بن الحسن که نوجوانی بیش نیست باید چه جهان بینی و نگرشی نسبت به دنیا داشته باشد که مرگ در نگاه وی از عسل شیرین‌تر باشد؟
↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ #دختر_شینا 📌خاطرات قدم خیر محمدی کنعان (همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی) ✍️خاطره نگار: بهناز ضرابی زاده گروه جوانترین شهید مدافع حرم سید مصطفی موسوی گروه https://t.me/joinchat/AAAAAEknigTdj98XWAOfyg کانال ایتا https://eitaa.com /shahidmostafamousavi شروش کانال sapp.ir/900404shahidmostafamousavi گروه سروش https://sapp.ir/joingroup/HOKBJShtu8yPz4QRleG0U9mk کانال تلگرام https://t.me/shahidmostafamousavi گروه https://t.me/joinchat/CW_QXkSGmuKJ8SamNubStQ
°❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 ✍(( چشم ها را باید بست)) 🌹تا چشمم به آقای غیور افتاد بی مقدمه گفتم ✨– آقا اجازه چرا به ما ۲۰ دادید؟ ما که گفتیم تقلب کردیم آقا به خدا حق الناسه ما غلط کردیم تو رو خدا درستش کنید. خنده اش گرفت! 🍃– علیک سلام صبح شنبه شما هم بخیر سرم رو انداختم پایین – ببخشید آقا ..سلام .. صبح تون بخیر از جاش بلند شد رفت سمت کمد دفاتر 🌹– روز اول گفتم هر کی فعالیت کلاسیش رو کامل انجام بده و مستمرش رو ۲۰ بشه دو نمره به نمره اون ثلثش اضافه می کنم حس آرامش عمیقی وجودم رو پر کرد التهاب این ۲ روز تموم شده بود با خوشحالی گفتم 🍃– آقا یعنی ۲۰ نمره خودمون بود؟ دفتر نمرات رو باز کرد داد دستم ✨– میری سر کلاس، این رو هم با خودت ببر توی راه هم می تونی نمره مستمرت رو ببینی دلم می خواست ببینمش اما دفتر رو بستم 🌹– نمره بقیه هم توشه چشممون می افته ممنون آقا که بهمون ۲۰ دادید از خوشحالی پله ها رو ۲ تا یکی تا کلاس دویدم پشت در کلاس که رسیدم یهو حواسم جمع شد 🍃– خوب اگه الان من با این برم تو بچه ها مثل مور و ملخ می ریزنن سرش ببینن توش چیه؟ اون وقت نمره همدیگه رو هم می بینن 📖دفتر رو کردم زیر کاپشنم و همون جا پشت در ایستادم تا معلم مون اومد . ✍ادامه دارد...... °❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 هجدهم ✍((عزت از آن خداست )) 🌹دفتر رو در آوردم و دادم دستش – آقا امانت تون صحیح و سالم خنده اش گرفت زنگ تفریح، از بلندگوی دفتر اسمم رو صدا زدن 🍃– مهران فضلی پایه چهارم الف سریع بیاد دفتر 🌹با عجله پله ها رو دو تا یکی دو طبقه رو دویدم پایین رفتم دفتر مدیر باهام کار داشت 🍃– ببین فضلی از هر پایه، ۳ کلاس پونصد و خورده ای دانش آموز اینجاست یه ریز هم کار کپی و پرینت و غیره است . 🌹و کادر هم سرشون خیلی شلوغه تمام کپی های مدرسه و پرینت ها اونجاست از هر کپی ساده ای تا سوالات امتحانی همه پایه ها از امروز تو مسئول اتاق کپی هستی ،کلید رو گذاشت روی میز! 🍃– هر روز قبل رفتن بیا تحویل خودم یا یکی از ناظم ها بده مواظب باش برگه هم اسراف نشه 🌹از دفتر اومدم بیرون مات و مبهوت به کلید نگاه می کردم… باورم نمی شد تا این حد بهم اعتماد کرده باشن همین طور که به کلید نگاه می کردم یاد اون روز افتادم … اون روز که به خاطر خدا برای تاوان و جبران اشتباهم برگشتم دفتر 🍃و خدا نگذاشت … راحت اشتباهم رو جبران کنم … در کنار تاوان گناهم … یه امتحان خیلی سخت هم ازم گرفت … و اون چند روز … 🌹بار هر دوش رو به دوش کشیدم … اشک توی چشم هام جمع شده بود … ان الله … تعز من تشاء … و تذل من تشاء … ✍ادامه دارد...... 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
◼السلام علیک یا اباعبدالله و علی الارواح التی حلت بفنائک 🏴 جبرئیل از جانب خداوند متعال به رسول خدا صلی‌الله‌علیه‌وآله عرضه داشت: یا محمد... آگاه باش، هرکس در راه #عزا و زیارت حسین بن علی علیه‌السلام به مقدار درهمی #انفاق نماید، ملائکه در آنچه انفاق نموده است تا روز قیامت با او داد و ستد می‌کنند و به ازای هر درهم #هفتاد_حسنه به وی می‌دهند و خداوند برای او قصری در بهشت بنا خواهد کرد.🍃
یا زهرا(س): هر دلی خرج مسیحای محرم بشود مُرده هم باشداگر، زنده ازاین غم بشود چندوقتی ست برای تو پریشان نشدم منتظر بود دلم تا که محرم بشود وای اگر تشنه ی دنیا شوم و در اثرش عطش روضه ی تو دردلِ من کم بشود ابر و بادو مَه وخورشیدو فلک درکارند تا که اسبـاب عـزای تـو فراهم بشود عرش جارو به روی فرش حسینیه زند یا باد مشغول تکان دادن پرچم بشود ماه درروضه خورشیدبسوزدچون چشم ابر از هُرم لبت بارش نم نم بشود همه هیچ اند، دراینجاهمِکاره زهراست چای حتی اگر او دَم بزند دَم بشود درقیامت به ستونهای جنان تکیه زند هرکه درسینه زنی قامت اوخَم بشود سائل غیرت یاران شهیدم هستم تا نصیبم سفر خط مقدم بشود گفت چشمم زغم جدغریبم خون شد کاش اشک رضوی روزی من هم بشود زره اش رفت عبا رفت لباسش هم رفت شب که شد نوبت انگشتر خاتم بشود خواهرش رفت مرتب بکند او را اما این تن پاره محال است منظم بشود 🏴 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ #دختر_شینا 📌خاطرات قدم خیر محمدی کنعان (همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی) ✍️خاطره نگار: بهناز ضرابی زاده گروه جوانترین شهید مدافع حرم سید مصطفی موسوی گروه https://t.me/joinchat/AAAAAEknigTdj98XWAOfyg کانال ایتا https://eitaa.com /shahidmostafamousavi شروش کانال sapp.ir/900404shahidmostafamousavi گروه سروش https://sapp.ir/joingroup/HOKBJShtu8yPz4QRleG0U9mk کانال تلگرام https://t.me/shahidmostafamousavi گروه https://t.me/joinchat/CW_QXkSGmuKJ8SamNubStQ
°❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 (( چراهای بی جواب)) 🌹من سعی می کردم با همه تیپ و اخلاقی دوست بشم. بعضی رفتارها خیلی برام آزاردهنده بود، اما به همه چیز، به چشم تمرین نگاه می کردم . 🍃تمرین برای برقراری ارتباط، تمرین برای قرار گرفتن در موقعیت های مختلف و برخوردهای متفاوت ،تمرین برای صبر، 🌹تمرین برای مدیریت دنیایی که کم کم وسعتش برام بیشتر می شد. شناخت شخصیت ها، منشا رفتارها، برام جالب بود . اگر چه اولش با این فکر شروع شد؛ 🍃– چرا بعضی ها دست به گناه میزنن؟ چه چیزی باعث تفاوت فکر و انتخاب انسان ها حتی در شرایط مشابه میشه؟ و بیشترین سوال ها رو هم ، تفاوت رفتاری و شخصیتی من با پدرم برام درست کرده بود. خیلی دلم می خواست بفهمم به چی فکر می کنه. 🌹و من خیلی راحت با احسان دوست شده بودم .برای یه عده سخت بود که اون به وسایل شون دست بزنه. 🍃مادر احسان، گاهی براش ساندویچ های کوچیکی درست می کرد. ما خوراکی هامون رو با هم تقسیم می کردیم و بعضی ها من رو سرزنش می کردن . حرف هاشون از سر دوستی بود، 🌹اما همین تفاوت های رفتاری ،بیشتر من رو به فکر می برد و من هر روز با احسان بیشتر گرم می گرفتم. تنها بود و می خواستم این بت فکری رو بین بچه ها بشکنم. 🍃اما دیدن همین رفتارها و تفکرها ،کم کم این فکر رو در من ایجاد کرد تا چه اندازه میشه روی دوستی و ثبات ارتباط بین آدم ها حساب کرد؟ 🌹بچه هایی که تا دیروز با احسان دوست بودن ، امروز ازش فاصله می گرفتن. و پدری که تا چند وقت پیش علی رغم همه بدرفتاری هاش در حقم پدری می کرد،کم کم داشت من رو طرد می کرد . 🍃حس تنهایی و غمی که از فشار زندگی و رفتارهای پدرم در وجودم ایجاد شده بود، با این افکاراز حس دلسوزی برای خودم، حالت منطقی تری پیدا می کرد. اما به عمق تنهاییم بیشتر از قبل اضافه می شد 🌹رمضان از راه رسید و من با دنیایی از سوال ها که جوابی جز سکوت یا پاسخ های سطحی ، چیز دیگه ای از دیگران نصیب شون نمی شد به مهمانی خدا وارد شدم ✍ادامه دارد...... °❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 سوختــه (( توشاهد باش )) 🙏یه ساعت قبل از اذان از جا بلند می شدم و می رفتم توی آشپزخونه کمک مادرم. حتی چند بار قبل از اینکه مادرم بلند بشه من چای رو دم کرده بودم. پدرم ، ۴ روز اول رمضان رو سفر بود. 🌹اون روز سحر نیم ساعت به اذان با خواب آلودگی تمام از اتاق اومد بیرون تا چشمش بهم افتاد ، دوباره اخم هاش رفت توی هم .حتی جواب سلامم رو هم نداد. سریع براش چای ریختم ، دستم رو آوردم جلو که با همون حالت اخموی همیشگی نگام کرد. 🍃– به والدین خود احسان می کنید؟ جا خوردم، دستم بین زمین و آسمون خشک شد، با همون لحن تمسخرآمیز ادامه داد. 🌹– لازم نکرده ، من به لطف تو نیازی ندارم، تو به ما شر نرسان، خیرت پیشکش بدجور دلم شکست دلم می خواست با همه وجود گریه کنم. 🍃– من چه شری به کسی رسونده بودم؟ غیر از این بود که حتی بدی رو با خوبی جواب می دادم؟ غیر از این بود که . 😢چشم هام پر از اشک شده بود. یه نگاه بهم انداخت ،نگاهش پر از حس غرور و پیروزی بود. 🌹– اصلا لازم نکرده روزه بگیری ، هنوز ۵ سال دیگه مونده ، پاشو برو بخواب. – اما… صدام بغض داشت و می لرزید. ✨– به تو واجب نشده ، من راضی نباشم نمی تونی توی خونه من روزه بگیری. 🍃نفسم توی سینه ام حبس شده بود و اون مثل پیروز میدان بهم نگاه می کرد. همون جا خشکم زده بود. مادرم هنوز به سفره نرسیده از جا بلند شدم. ✨– شبتون بخیر 🌹و بدون مکث رفتم توی اتاق . پام به اتاق نرسیده اشکم سرازیر شد تا همون جا هم به زحمت نگهش داشته بودم. در رو بستم و همون جا پشت در نشستم. 🍃سعید و الهام خواب بودن . جلوی دهنم رو گرفتم ، صدای گریه کردنم بیدارشون نکنه. – 🌹خدایا ، تو شاهد بودی که هر چه در توانم بود انجام دادم . من چه ظلمی در حق پدرم کردم که اینطوری گفت؟ من می خواستم روزه بگیرم اما پدرم نگذاشت. 🍃تو شاهد باش چون حرف تو بود گوش کردم .اما خیلی دلم سوخته ، خیلی … 😭گریه می کردم و بی اختیار با خدا حرف می زدم. 🕌صدای اذان رادیوی مادرم بلند شد . پدرم اهل نماز نبود. گوشم رو تیز کردم ببینم کی میره توی اتاقش دوباره بخوابه، برم وضو بگیرم. می ترسیدم اگر ببینه دارم نماز می خونم ، اجازه اون رو هم ازم صلب کنه.،که هنوز بچه ای و ۱۵ سالت نشده. 🔺تا صدای در اتاق شون اومد، آروم لای در رو باز کردم و یواشکی توی حال سرک کشیدم. از توی آشپزخونه صدا می اومد، دویدم سمت دستشویی که یهو اونی که توی آشپزخونه بود، پدرم بود…. ادامه_دارد ✍ادامه دارد...... 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
📿📿📿 "ای اهل حرم میر و علمدار نیامد" دسته بزرگ عزاداری پیروان ولایت 📆 دوشنبه روز تاسوعا 🕣 ساعت ۱۰صبح محل‌تجمع: میدان ابوذر کانون ابوذر انتهای مسیر: حسینیه حضرت ام الائمه(سلام الله علیها) 📞لطفا به دیگر دوستان اطلاع رسانی نمایید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ #دختر_شینا 📌خاطرات قدم خیر محمدی کنعان (همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی) ✍️خاطره نگار: بهناز ضرابی زاده گروه جوانترین شهید مدافع حرم سید مصطفی موسوی گروه https://t.me/joinchat/AAAAAEknigTdj98XWAOfyg کانال ایتا https://eitaa.com /shahidmostafamousavi شروش کانال sapp.ir/900404shahidmostafamousavi گروه سروش https://sapp.ir/joingroup/HOKBJShtu8yPz4QRleG0U9mk کانال تلگرام https://t.me/shahidmostafamousavi گروه https://t.me/joinchat/CW_QXkSGmuKJ8SamNubStQ
°❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 📝(( فقط به خاطر تو)) 🌷اومد بیرون ... جدی زل زد توی چشمام ... 💫- تو که هنوز بیداری ... ✨هول شدم ... ✨- شب بخیر ... و دویدم توی اتاق ... قلبم تند تند می زد ... 🌷- عجب شانسی داری تو .. بابا که نماز نمی خونه ... چرا هنوز بیداره؟ ... 🍁این بار بیشتر صبر کردم ... نیم ساعت از اذان گذشته بود که خونه ساکت شد ... چراغ آشپزخونه هم خاموش شده بود... رفتم دستشویی و وضو گرفتم ... 🍀جانمازم رو پهن کردم ... ایستادم ... هنوز دست هام رو بالا نیاورده بودم ... که سکوت و آرامش خونه ... من رو گرفت ... 💔دلم دوباره بدجور شکست ... وجودم که از التهاب افتاده بود... تازه جای زخم های پدرم رو بهتر حس می کردم ... رفتم سجده ... 🌷- خدایا ... توی این چند ماه ... این اولین باره که اینقدر دیر واسه نماز اومدم ... بغضم شکست ... - من رو می بخشی؟ ... تازه امروز، روزه هم نیستم ... روزه گرفتنم به خاطر تو بود ... اما چون خودت گفته بودی ... به حرمت حرف خودت ... حرف پدرم رو گوش کردم ... حالا مجبورم تا 15 سالگی صبر کنم ... 🌷از جا بلند شدم ... با همون چشم های خیس ... دستم رو آوردم بالا ... الله اکبر ... بسم الله الرحمن الرحیم ... 🌟هر شب ... قبل از خواب ... یه لیوان آب برمی داشتم و یواشکی می بردم توی اتاق ... بیدار می شدم و توی اتاق وضو می گرفتم ... دور از چشم پدرم ... 💥 توی تاریکی اتاق ... می ترسیدم اگر بفهمه ... حق نماز خوندن رو هم ازم بگیره... ✍ادامه دارد...... °❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝نسل سوختــه 📝(( زمانی برای مرد شدن )) 🌷از روزه گرفتن منع شده بودم ... اما به معنای عقب نشینینبود ... صبح از جا بلند می شدم ... بدون خوردن صبحانه ... فقط یه لیوان آب ... همین قدر که دیگه روزه نباشم ... ☘و تا افطار لب به چیزی نمی زدم ... خوراکی هایی رو هم که مادرم می داد بین بچه ها تقسیم می کردم ... یک ماه ... غذام فقط یک وعده غذایی بود ... برای من ... اینم تمرین بود ... تمرین نه گفتن ... تمرین محکم شدن ... تمرین کنترل خودم ... 🌷بعد از زنگ ورزش ... تشنگی به شدت بهم فشار آورد ... همون جا ولو شدم روی زمین سرد ... معلم ورزش مون اومد بالای سرم ... ✨- خوب پاشو برو آب بخور ... دوباره نگام کرد ... حس تکان دادن لب هام رو نداشتم ... ✨- چرا روزه گرفتی؟ ... اگر روزه گرفتن برای سن تو بود ... خدا از 10 سالگی واجبش می کرد ... 🌷یه حسی بهم می گفت ... الانه که به خاطر ضعف و وضع من ... به حریم و حرمت روزه گرفتن و رمضان ... خدشه وارد بشه ... نمی خواستم سستی و مشکل من ... در نفی رمضان قدم برداره ... سریع از روی زمین بلند شدم ... - آقا اجازه ... ما قوی تریم یا دخترها؟ ... خنده اش گرفت ... 🍃- آقا ... پس چرا خدا به اونها میگه 9 سالگی روزه بگیرید ... اما ما باید 15 سالگی روزه بگیریم؟ ... ما که قوی تریم ... 🌷خنده اش کور شد ... من استاد پرسیدن سوال هایی بودم که همیشه بی جواب می موند ... این بار خودم لبخند زدم ... ✨- ما مرد شدیم آقا ... ✨- همچین میگه مرد شدیم آقا ... که انگار رستم دستانه ... بزار پشت لبت سبز بشه بعد بگو مرد شدم ... ✨- نه آقا ... ما مرد شدیم ... روحانی مسجدمون میگه ... اگر مردی به هیکل و یال کوپال و ... مو و سیبیل بود ... شمر هیچی از مردانگی کم نداشت ... ما مرد بی ریش و سیبیلم آقا ... 🌷فقط بهم نگاه کرد ... همون حس بهم می گفت ... دیگه ادامه نده ... - آقا با اجازه تون ... تا زنگ نخورده بریم لباس مون رو عوض کنیم ... ✍ادامه دارد...... 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ #دختر_شینا 📌خاطرات قدم خیر محمدی کنعان (همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی) ✍️خاطره نگار: بهناز ضرابی زاده گروه جوانترین شهید مدافع حرم سید مصطفی موسوی گروه https://t.me/joinchat/AAAAAEknigTdj98XWAOfyg کانال ایتا https://eitaa.com /shahidmostafamousavi شروش کانال sapp.ir/900404shahidmostafamousavi گروه سروش https://sapp.ir/joingroup/HOKBJShtu8yPz4QRleG0U9mk کانال تلگرام https://t.me/shahidmostafamousavi گروه https://t.me/joinchat/CW_QXkSGmuKJ8SamNubStQ
°❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 📝(( رفیق من میشی؟؟)) 🍃هر روز که می گذشت ... فاصله بین من و بچه های هم سن و سال خودم بیشتر می شد ... همه مون بزرگ تر می شدیم ... حرف های اونها کم کم شکل و بوی دیگه ای به خودش می گرفت ... و حس و حال من طور دیگه ای می شد ... یه حسی می گفت ... تو این رفتارها و حرف ها وارد نشو ... 🌹می نشستم به نگاه کردن رفتارها ... و باز هم با همون عقل بچگی ... دنبال علت می گشتم و تحلیل می کردم ... فکر من دیگه هم سن خودم نبود ... و این چیزی بود که اولین بار... توی حرف بقیه متوجهش شدم ... 🍃- مهران ... 10، 15 سال از هم سن و سال های خودش جلوتره ... عقلش ... رفتارش ... و ... 🌹رفته بودم کلید اتاق زیراکس رو بدم ... که اینها رو بین حرف معلم ها شنیدم ... نمی دونستم خوبه یا بد ... اما شنیدنش حس تنهایی وجودم رو بیشتر کرد ... 🍃بزرگ ترها به من به چشم یه بچه 11 ساله نگاه می کردن .. . و همیشه فقط شنونده حرف هاشون بودم ... و بچه های هم سن و سال خودمم هم ... 🌹توی یه گروه ... سنم فاصله بود ... توی گروه دیگه ... 🍃حتی نسبت به خواهر و برادرم ... حس بزرگ تری رو داشتم که باید ازشون مراقبت می کردم ... علی الخصوص در برابر تنش ها و مشکلات توی خونه ... 🌹حس یه سپر ... که باید سد راه مشکلات اونها می شد ... دلم نمی خواست درد و سختی ای رو که من توی خونه تحمل می کردم ... اونها هم تجربه کنن ... 🍃حس تنهایی ... بدون همدم بودن ... زیر بار اون همه فشار ... در وجودم شکل گرفته بود ... و روز به روز بیشتر می شد ... 🌹برنامه اولین شب قدر رو از تلوزیون دیدم ... حس قشنگی داشت ... شب قدر بعدی ... منم با مادرم رفتم ... تنها ... سمت آقایون ... یه گوشه پیدا کردم و نشستم ... همه اش به کنار ... دعاها و حرف های قشنگ اون شب، یه طرف ... جوشن کبیر، یه طرف ... 🍃 اولین جوشن خوانی زندگی من بود ... - یا رفیق من لا رفیق له ... یا انیس من لا انیس له ... یا عماد من لا عماد له ... 😢بغضم ترکید ... 🌹- خدایا ... من خیلی تنها و بی پناهم ... رفیق من میشی؟... ✍ادامه دارد...... °❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 📝((انتظار)) 🍃توی راه برگشت ... توی حال و هوای خودم بودم که یهو مادر صدام کرد ... 🌹- خسته شدی؟ ... سرم رو آوردم بالا ... - نه ... چطور؟ ... 🍃- آخه چهره ات خیلی گرفته و توی همه ... - مامان ... آدم ها چطور می تونن با خدا رفیق بشن؟ ... خدا صدای ما رو می شنوه و ما رو می بینه ... اما ما نه ... چند لحظه ایستاد ... 🌹- چه سوال های سختی می پرسی مادر ... نمی دونم والا... همه چیز را همه گان دانند ... و همه گان هنوز از مادر متولد نشده اند ... بعید می دونمم یه روز یکی پیدا بشه جواب همه چیز رو بدونه ... 🍃این رو گفت و دوباره راه افتاد ... اما من جواب سوالم رو گرفته بودم ... از مادر متولد نشده اند ... و این معنای " و لم یولد " خدا بود ... نا خودآگاه لبخند عمیقی صورتم رو پر کرد ... 🌹- خدایا ... می خوام باهات رفیق بشم ... می خوام باهات حرف بزنم و صدات رو بشنوم ... اما جواب سوال هام رو فقط خودت بلدی ... اگر تو بخوای من صدات رو می شنوم ... 🍃ده، پانزده قدم جلو تر ... مادرم تازه فهمید همراهش نیستم... برگشت سمتم ... 🍃- چی شد ایستادی؟ ... 🌹و من در حالی که شوق عجیبی وجودم رو پر کرده بود ... دویدم سمتش ... 🍃هر روز که می گذشت ... منتظر شنیدن صدای خدا و جواب خدا بودم ... و برای اولین بار ... توی اون سن ... کم کم داشتم طعم شک رو می چشیدم ... 🌹هر روز می گذشت ... و من هر روز ... منتظر جواب خدا بودم ... ✍ادامه دارد...... 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#هرروزیک_آیه ✨إِنَّ الَّذِينَ كَذَّبُوا بِآيَاتِنَا ✨وَاسْتَكْبَرُوا عَنْهَا لَا تُفَتَّحُ ✨لَهُمْ أَبْوَابُ السَّمَاءِ وَلَا يَدْخُلُونَ ✨الْجَنَّةَ حَتَّى يَلِجَ الْجَمَلُ ✨فِي سَمِّ الْخِيَاطِ وَكَذَلِكَ ✨نَجْزِي الْمُجْرِمِينَ ﴿۴۰﴾ ✨در حقيقت كسانى كه ✨آيات ما را دروغ شمردند ✨و از پذيرفتن آنها تكبر ✨ورزيدند درهاى آسمان را ✨برايشان نمى گشايند و در بهشت ✨درنمى آيند مگر آنكه ✨شتر در سوراخ سوزن داخل شود ✨و بدينسان بزهكاران را كيفر مى دهيم (۴۰) 📚سوره مبارکه الأعراف ✍آیه ۴۰ 🍃🌸🍃🌸🍃🌸
↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ #دختر_شینا 📌خاطرات قدم خیر محمدی کنعان (همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی) ✍️خاطره نگار: بهناز ضرابی زاده گروه جوانترین شهید مدافع حرم سید مصطفی موسوی گروه https://t.me/joinchat/AAAAAEknigTdj98XWAOfyg کانال ایتا https://eitaa.com /shahidmostafamousavi شروش کانال sapp.ir/900404shahidmostafamousavi گروه سروش https://sapp.ir/joingroup/HOKBJShtu8yPz4QRleG0U9mk کانال تلگرام https://t.me/shahidmostafamousavi گروه https://t.me/joinchat/CW_QXkSGmuKJ8SamNubStQ
°❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 📝((حبیب الله)) 🌹گاهی عمق شک ... به شدت روی شونه هام سنگینی می کرد ... تنها ... در مسیری که هیچ پاسخگویی نبود ... به حدی که گاهی حس می کردم ... الان ایمانم رو به همه چیز از دست میدم ... اون روزها معنای حمله شیاطین رو درک نمی کردم ... حمله ای که داشتم زیر ضرباتش خورد می شدم ... 🍃آخرین روز رمضان هم تمام شد ... و صبر اندک من به آخر رسیده بود ... شب، همون طور توی جام دراز کشیده بودم ولی خوابم نمی برد ... از این پهلو به اون پهلو شدن هم فایده ای نداشت ... 🌹گاهی صدای اذان مسجد تا خونه ما می اومد ... و امشب، از اون شب ها بود ... اذان صبح رو می دادن و من همچنان دراز کشیده بودم ... 10 دقیقه بعد ... 20 دقیقه بعد ... 🍃و من همچنان غرق فکر ... شک ... و چراهای مختلف ... که یهو به خودم اومدم ... 🌹- مگه تو کی هستی که منتظر جواب خدایی؟ ... مگه چقدر بندگی خدا رو کردی که طلبکار شدی؟ ... پیغمبر خدا ... دائم العبادت بود ... با اون شان و مرتبه بزرگ ... بعد از اون همه سختی و تلاش و امتحان ... حبیب الله شد ... 🍃با عصبانیت از دست خودم از جا بلند شدم ... رفتم وضو گرفتم و ایستادم به نماز ... نمازم که تموم شد آفتاب طلوع کرده بود ... خیلی از خودم خجالت می کشیدم ... من با این کوچیکی ... نیاز ... حقارت ... در برابر عظمت و بزرگی خدا قد علم کرده بودم ... رفتم سجده ... با کلمات خود قرآن ... 🌹- خدایا ... این بنده یاغی و طغیان گرت رو ببخش ... این بنده ناسپاست رو ... 🍃پدرم بر عکس همیشه که روزهای تعطیل ... حاضر نبود از جاش تکان بخوره ... عید فطر حاضر شد ما رو ببره سر مزار پدربزرگ ... توی راه هم یه جعبه شیرینی گرفتیم ... 🌹شیرینی به دست ... بین مزار شهدا می چرخیدم ... و شیرینی تعارف می کردم که ... 🍃چشمم گره خورد به عکسش ... نگاهش خیلی زنده بود ... کنار عکس نوشته بودن ... 🌹- من طلبنی وجدنی ... و من وجدنی عرفنی ... و من عرفنی ... هر کس که مرا طلب کند می یابد ... هر کس که مرا یافت می شناسد ... هر کس که مرا شناخت ... دوستم می دارد.. هر کس که دوستم داشت عاشقم می شود ... 🍃هر کس که عاشقم شود عاشقش می شوم ... و هر کس که عاشقش شوم ... او را می کشم ... و هر کس که او را بکشم ... خون بهایش بر من واجب است ... و من ... خود ... خون بهای او هستم ... ✍ادامه دارد...... °❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 📝((نمازشکر)) 🌹ایستاده بودم ... و محو اون حدیث قدسی ... چند بار خوندمش ... تا حفظ شدم ... عربی و فارسیش رو ... 🍃دونه های درشت اشک ... از چشمم سرازیر شده بود ... - چقدر بی صبر و ناسپاس بودی مهران ... خدا جوابت رو داد... این جواب خدا بود ... 📦جعبه رو گذاشتم زمین ... نمی تونستم اشکم رو کنترل کنم ... حالم که بهتر شد از جا بلند شدم ... و سنگ مزار شهید رو بوسیدم ... 🌹- ممنونم که واسطه جواب خدا شدی ... 😢اشک هام رو پاک کردم ... می خواستم مثل شهدا بشم ... می خواستم رفیق خدا بشم ... و خدا توی یه لحظه پاسخم رو داد ... همون جا ... روی خاک ... کنار مزار شهید ... دو رکعت نماز شکر خوندم ... 🍃وقتی برگشتم ... پدرم با عصبانیت زد توی سرم ... 💥- کدوم گوری بودی الاغ؟ ... 🌹اولین بار بود که اصلا ناراحت نشدم ... دلم می خواست بهش بگم ... وسط بهشت ... اما فقط لبخند زدم ... - ببخشید نگران شدید ... 🍃این بار زد توی گوشم ... - گمشو بشین توی ماشین ... عوض گریه و عذرخواهی می خنده ... مادرم با ناراحتی رو کرد بهش ... - حمید روز عیده ... روز عیدمون رو خراب نکن ... حداقل جلوی مردم نزنش ... 🌹و پدرم عین همیشه ... شروع کرد به غرغر کردن ... کلید رو گرفتم و رفتم سوار ماشین شدم ... گوشم سرخ شده بود و می سوخت ... اما دلم شاد بود ... از توی شیشه به پدرم نگاه می کردم ... و آروم زیر لب گفتم ... 🍃- تو امتحان خدایی ... و من خریدار محبت خدا ... هزار بارم بزنی ... باز به صورتت لبخند میزنم ... ✍ادامه دارد...... 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
والاییِ قدر تو، نهان نتوان کرد خورشیدِ تو را نمی توان پنهان کرد توفندگی خطبه ی توفانی تو کاخِ ستمِ یزید را ویران کرد ⚫️ شهادت وارث نهضت عاشورا حضرت امام سجاد (ع) تسلیت باد 🕯
🔰راز 🔸استشمام بوی سیب از حرم امام حسین(ع)، ویژگی عجیبی است که چند کتاب معتبر به آن اشاره کرده اند. «بوی سیب و حرم حبیب و حسین غریب و کرب و بلا». این نوحه مشهور و محبوب را در سالهای اخیر بارها شنیده ایم. اما بوی سیب چه ارتباطی با حرم امام حسین(ع) دارد؟ آیا درست است که می گویند از قتلگاه و ضریح مطهر امام حسین(ع) می شود عطر سیب استشمام کرد؟ 🔹نگاهی به منابع روایی و کتابهای معتبر شیعی، راز بوی سیب را این طور می گشاید:در کتاب شریف «بحارالانوار» جلد ۴۳ ، صفحه ۲۸۹ ماجرای عطر سیب به نقل از «حسن بصری» و «ام سلمه» این طور آمده است :«حسنین وارد شدند بر رسول خدا، و جبرئیل در نزد آن حضرت بود. پس ایشان در اطراف او گردیدند، به گمان این که دحیه‏ی کلبی است. جبرئیل، دست خود را حرکت داد، مانند کسی که از کسی چیزی بگیرد. پس سیبی و بهی و اناری آورد و به ایشان داد. روی ایشان از خوشحالی برافروخت و دویدند به نزد جد خود. حضرت از ایشان گرفت و بویید و فرمود: بروید نزد پدر و مادر خود. پس رفتند و هیچ یک از آن نخوردند تا این که پیغمبر به نزد ایشان رفت و همه با هم خوردند، و هر چند از آن می‏خوردند، به حال خود عود می‏نمود (بازمی‏گشت) و به همین حالت بود، تا زمانی که حضرت فاطمه علیهاالسلام وفات نمود. 🔸حسین علیه‏السلام فرمود: که انار، مفقود شد، و چون امیرالمؤمنین علیه‏السلام شهید گشت، به، مفقود شد، و سیب به حال خود بود، تا وقتی که آب را به روی ما بستند. پس چون تشنگی بر ما غالب می‏شد، آن را بو می‏کردم، اندکی تشنگی من ساکن می‏شد. عاقبت، چون تشنگی من به نهایت رسید، دندان بر آن فشردم و یقین به هلاک نمودم. حضرت سجاد علیه‏السلام می‏فرماید که این سخن را از پدر بزرگوارم شنیدم یک ساعت قبل از شهادتش، و چون شهید گردید، بوی سیب از محل شهادتش استشمام می‏شد، ولی خودش را نیافتند، و این رایحه، در آن محل باقی است، و هر کس از زواربخواهد استشمام رایحه‏ی آن را نماید، در وقت سحر، به زیارت رود که اگر از مخلصین باشد، آن را استشمام خواهد نمود . » مشابه این داستان را هم «ابن شهر آشوب» در کتاب «مناقب» جلد ۳ ، صفحه ۳۹۱ .بیان کرده است. ماجرای عطر سیب در کتاب منتهی الآمال نیز آمده است. •┈••✾••┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یاامام سجاد علیه السلام همراه عمه، پا به پایِ کربلا بودی بعد ِ عمو، مشکل گشایِ کربلا بودی می سوختی درتب ولی تاریخ آورده ست مثل پدر؛ دارالشفایِ کربلا بودی قنداقه، معجر، علقمه، گودال، تل، آتش... مجموعه ای از داغ های کربلا بودی با خطبه ای کوبنده مثل کوه پابرجا ناجی شدی! رمز بقایِ کربلا بودی هم روضه خوان،هم گریه کن،هم سینه زن، قطعاً- عینی ترین صاحب-عزای ِ کربلا بودی تو یک علی بن الحسین بنِ علی(ع) امّا؛ صد کربلایِ کربلایِ کربلا بودی یک بغض ِ سی ساله گلوگیرِ تو شد بسکه هر لحظه در حال و هوایِ کربلا بودی!