○°●•○•°♡°○°●°○
{داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝 #سرزمین_زیبای_من📝
#قسمت_بیست_و_سوم :✍ یا مرگ یا پیروزی
🌺وارد راهروی دادگاه شدم ... اما نه برای دفاع از انسان های سفید ... باید پرونده رو برای اثبات برتری خودم پیروز می شدم ... باید به همه اونها ثابت می کردم که من با وجود همه تبعیض ها و دشمنی ها ... قدرت پیروزی و برتری رو دارم ... دیگه نه برای انسانیت ...
🌺که انسانیتی وجود نداشت... نه برای دفاع از اون دو تا سفید ... که با بی چشم و رویی دستم رو گاز گرفته بودن ... باید به خاطر دنیای بومی های سیاه و کسب برتری پیروز می شدم ...
🌺جلسه دادگاه شروع شد ... موضوع پرونده به حدی ساده بود که به راحتی می شد حتی توی یک یا دو جلسه تمومش کرد ... اما تا من می خواستم صحبت کنم، وکیل خوانده توی حرفم می پرید یا مرتب فریاد می زد ...
🌺اعتراض دارم آقای قاضی ... و با جمله وارده ... دهان من بسته می شد ... موکل هام به کل امیدشون رو از دست داده بودن ... و مدام با ناراحتی و عصبانیت، زیرچشمی بهم نگاه می کردن ... یاس و شکست توی صورت شون موج می زد ... .
🌺اومدم و توی جایگاه خودم نشستم ... وکیل خوانده پشت سر هم و بی وقفه حرف می زد ... حرف هاش که تموم شد، رفت و سر جاش نشست ... قاضی دادگاه رو به من کرد ... .
- آقای ویزل ... حرفی برای گفتن ندارید؟ ..
🌺فقط بهش نگاه می کردم ... موکل هام شدید عصبی شده بودن ... .
- آقای ویزل، با شمام ... حرفی برای گفتن ندارید؟ ... .
🌺از جا بلند شدم ... این آخرین شانس تمام زندگی من بود ... یا مرگ یا پیروزی ...
- حرف آقای قاضی؟ ... آیا گوشی برای شنیدن حرف انسان های مظلوم هست؟ ... آیا کسی توی این کشور ... گوشی برای شنیدن داره؟ ...
🌺وکیل خوانده با عصبانیت از جا پرید ... اعتراض دارم آقای قاضی ... این حرف ها مال دادگاه نیست ... .
- اعتراض وارده ... شما دارید توی صحن دادگاه اهانت می کنید ... .
- من اهانت می کنم؟ ... و صدام رو بالا بردم ... من که هر بار دهنم رو باز کردم، اجازه صحبت بهم داده نشد؟ ... .
✍ادامه دارد.....
○°●•○•°♡°○°●°○
{داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝 #سرزمین_زیبای_من📝
#قسمت_بیست_و_چهارم :✍ نماینده عدالت
.🌺- من اهانت می کنم؟ ... و صدام رو بالا بردم ... من که هر بار دهنم رو باز کردم، اجازه صحبت بهم داده نشد؟ ... همه شما خیلی خوب می دونید که تمام مدارک این پرونده به نفع موکل منه ... من قبلا همه شون رو به دادگاه تقدیم کرده بودم ... و امروز ما باید فقط برای تعیین جریمه و حق موکل من اینجا باشیم ... اما چرا به من ... حتی اجازه اعتراض به وکیل مقابلم، داده نمیشه؟ ...
🌺رو کردم به وکیل خوانده ... در حالی که شما، آقای وکیل ... هیچ گونه مدرکی جز بازی با کلمات به دادگاه ارائه نکردید ... آیا واقعا گوشی برای شنیدن صدای مظلوم هست؟ ... .
این بار با خشم بیشتری فریاد زد ... من اعتراض دارم آقای قاضی ...
🌺پریدم وسط حرفش و فریاد زدم ... به چی اعتراض دارید آقای وکیل؟ ... به حرف های من؟ ... یا اینکه یه بومی سیاه جلوی شما ایستاده؟ ... کپ کرد ... سرجاش میخکوب شد ...
- آقای ویزل ... به عنوان قاضی دادگاه به شما هشدار میدم... اگر به این حرف ها ادامه بدید ناچار میشم شما رو از دادگاه اخراج کنم ...
🌺- اون کسی که توی دادگاه داره اهانت می کنه، من نیستم ... دوباره چرخیدم سمت وکیل خوانده ... شما هستید ... شما هستید که به شعور انسان هایی اهانت می کنید که قوانین رو نصب کردن ... قوانینی که میگه هر انسانی حق داره از خودش دفاع کنه ... انسان ها با هم برابرن و به من اجازه میده که اینجا بایستم ...
🌺چرخیدم سمت قاضی ... فراموش نکنید که شما نماینده عدالت هستید ... نماینده ای که باید حرف مظلوم رو بشنوه ... و حق اون رو بگیره ... .
✍ادامه دارد.....
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_بیست_و_چهارم
💠 از صدای پای من مثل اینکه به حال آمده باشد، نگاهم کرد و زیر لب پرسید :«همه سالمید؟»
پس از حملات دیشب، نگران حال ما، خود را از خاکریز به خانه کشانده و حالا دیگر رمقی برایش نمانده بود که #دلواپس حالش صدایم لرزید :«پاشو عباس! خودم میبرمت درمانگاه.»
💠 از لحنم لبخند کمرنگی روی لبش نشست و زمزمه کرد :«خوبم خواهرجون!» شاید هم میدانست در درمانگاه دارویی پیدا نمیشود و نمیخواست دل من بلرزد که چفیه #خونی زخمش را با دست دیگرش پوشاند و پرسید :«یوسف بهتره؟»
در برابر نگاه نگرانش نتوانستم حقیقت حال یوسف را بگویم و او از سکوتم آیه را خواند، سرش را دوباره به دیوار تکیه داد و با صدایی که از خستگی خش افتاده بود، نجوا کرد :«#حاج_قاسم نمیذاره وضعیت اینجوری بمونه، یجوری #داعشیها رو دست به سر میکنه تا هلیکوپترها بتونن بیان.»
💠 سپس به سمتم چرخید و حرفی زد که دلم آتش گرفت :«دلم واسه یوسف تنگ شده، سه روزه ندیدمش!»
اشکی که تا روی گونهام رسیده بود پاک کردم و پرسیدم :«میخوای بیدارش کنم؟» سرش را به نشانه منفی تکان داد، نگاهی به خودش کرد و با خجالت پاسخ داد :«اوضام خیلی خرابه!»
💠 و از چشمان شکستهام فهمیده بود از غم دوری حیدر کمر خم کردهام که با لبخندی دلربا دلداریام داد :«انشاءالله #محاصره میشکنه و حیدر برمیگرده!» و خبر نداشت آخرین خبرم از حیدر نغمه نالههایی بود که امیدم را برای دیدارش ناامید کرده است.
دلم میخواست از حال حیدر و داغ #دلتنگیاش بگویم، اما صورت سفید و پیشانی بلندش که از ضعف و درد خیس عرق شده بود، امانم نمیداد.
💠 با همان دست مجروحش پرده عرق را از پلک و پیشانیاش کنار زد و طاقت او هم تمام شده بود که برایم درددل کرد :«نرجس دعا کن برامون #اسلحه بیارن!»
نفس بلندی کشید تا سینهاش سبک شود و صدای گرفتهاش را به سختی شنیدم :«دیشب داعش یکی از خاکریزهامون رو کوبید، دو تا از بچهها #شهید شدن. اگه فقط چندتا از اون اسلحههایی که #آمریکا واسه کردها میفرسته دست ما بود، نفس داعش رو میگرفتیم.»
💠 سپس غریبانه نگاهم کرد و عاشقانه شهادت داد :«انگار داریم با همه دنیا میجنگیم! فقط #سید_علی_خامنهای و #حاج_قاسم پشت ما هستن!» اما همین پشتیبانی به قلبش قوّت میداد که لبخندی فاتحانه صورتش را پُر کرد و ساکت سر به زیر انداخت.
محو نیمرخ صورت زیبایش شده بودم که دوباره سرش را بالا آورد، آهی کشید و با صدایی خسته خبر داد :«#سنجار با همه پشتیبانی که آمریکا از کردها میکرد، آخر افتاد دست داعش!»
💠 صورتش از قطرات عرق پُر شده و نمیخواست دل مرا خالی کند که دیگر از سنجار حرفی نزد، دستش را جلو آورد و چیزی نشانم داد که نگاهم به لرزه افتاد.
در میان انگشتانش #نارنجکی جا خوش کرده بود و حرفی زد که در این گرما تمام تنم یخ زد :«تا زمانی که یه نفر از ما زنده باشه، نمیذاریم دست داعش به شما برسه! اما این واسه روزیه که دیگه ما نباشیم!»
💠 دستش همچنان مقابلم بود و من جرأت نمیکردم نارنجک را از دستش بگیرم که لبخندی زد و با #آرامشی شیرین سوال کرد :«بلدی باهاش کار کنی؟»
من هنوز نمیفهمیدم چه میگوید و او اضطرابم را حس میکرد که با گلوی خشکش نفس بلندی کشید و گفت :«نترس خواهرجون! این همیشه باید دم دستتون باشه، اگه روزی ما نبودیم و پای #داعش به شهر باز شد...»
💠 و از فکر نزدیک شدن داعش به #ناموسش صورت رنگ پریدهاش گل انداخت و نشد حرفش را ادامه دهد، ضامن نارنجک را نشانم داد و تنها یک جمله گفت :«هروقت نیاز شد فقط این ضامن رو بکش.»
با دستهایی که از تصور #تعرض داعش میلرزید، نارنجک را از دستش گرفتم و با چشمان خودم دیدم تا نارنجک را به دستم داد، مرد و زنده شد.
💠 این نارنجک قرار بود پس از برادرم فرشته نجاتم باشد، باید با آن جان خود و داعش را یکجا میگرفتیم و عباس از همین درد در حال جان دادن بود که با نگاه شرمندهاش به پای چشمان وحشتزدهام افتاد :«انشاءالله کار به اونجا نمیرسه...»
دیگر نفسش بالا نیامد تا حرفش را تمام کند، بهسختی از جا بلند شد و با قامتی شکسته از پلههای ایوان پایین رفت.
💠 او میرفت و دل من از رفتنش زیر و رو میشد که پشت سرش دویدم و پیش از آنکه صدایش کنم، صدای در حیاط بلند شد.
عباس زودتر از من به در رسیده بود و تا در را باز کرد، دیدم زن همسایه، امّ جعفر است. کودک شیرخوارش در آغوشش بیحال افتاده و در برابر ما با درماندگی التماس کرد :«دو روزه فقط بهش آب چاه دادم! دیگه صداش درنمیاد، شما #شیر دارید؟»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
✍️ #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_بیست_و_چهارم
💠 از اینکه با کلماتش رهایم کرد، قلب نگاهم شکست و این قطره اشک نه از وحشت جسد سعد و نه از درد پهلو که از احساس غریب دلتنگی او بود و نشد پنهانش کنم که بیاراده اعتراف کردم :«من #ایران جایی رو ندارم!»
نفهمید دلم میخواهد پیشش بمانم که خیره نگاهم کرد و ناباورانه پرسید :«خونوادهتون چی؟» محرومیت از محبت پدر و مادر و برادر روی شیشه احساسم ناخن میکشید و خجالت میکشیدم بگویم به هوای همین همسر از همه خانوادهام بریدم که پشت پرده اشک پنهان شدم و او نگفته حرفم را شنید و #مردانه پناهم داد :«تا هر وقت خواستید اینجا بمونید!»
💠 انگار از نگاهم نغمه احساسم را شنیده بود، با چشمانش روی زمین دنبال جوابی میگشت و اینهمه #احساسم در دلش جا نمیشد که قطرهای از لبهایش چکید :«فعلاً خودم مراقبتونم، بعدش هر طور شما بخواید.»
و همین مدت فرصت فراخی به دلم داده بود تا هر آنچه از سعد زخم خورده بودم از #محبت مصطفی و مادرش مرهم بگیرم که در خنکای خانه آرامشان دردهای دلم کمتر میشد و قلبم به حمایت مصطفی گرمتر.
💠 در همصحبتی با مادرش لهجه #عربیام هر روز بهتر میشد و او به رخم نمیکشید به هوای حضور من و به دستور مصطفی، چقدر اوضاع زندگیاش به هم ریخته که دیگر هیچکدام از اقوامشان حق ورود به این خانه را نداشتند و هر کدام را به بهانهای رد میکرد مبادا کسی از حضور این دختر #شیعه ایرانی باخبر شود.
مصطفی روزها در مغازه پارچه فروشی و شبها به همراه سیدحسن و دیگر جوانان شیعه و #سُنی در محافظت از حرم #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) بود و معمولاً وقتی به خانه میرسید، ما خوابیده بودیم و فرصت دیدارمان تنها هنگام #نماز صبح بود.
💠 لحظاتی که من با چشمانی خواب از اتاق برای #وضو بیرون میرفتم و چشمان مصطفی خمار از خستگی به رویم سلام میکرد و لحن گرم کلامش برایم عادی نمیشد که هر سحر دست دلم میلرزید و خواب از سرم میپرید.
مادرش به هوای زانو درد معمولاً از خانه بیرون نمیرفت و هر هفته دست به کار میشد تا با پارچه جدیدی برایم پیراهنی چیندار و بلند بدوزد و هر بار با خنده دست مصطفی را رو میکرد :«دیشب این پارچه رو از مغازه اورد که برات لباس بدوزم، میگه چون خودت از خونه بیرون نمیری، یه وقت احساس غریبی نکنی! ولی چون خجالت میکشید گفت بهت نگم اون اورده!»
💠 رنگهای انتخابیاش همه یاسی و سرخابی و صورتی با گلهای ریز سفید بود و هر سحری که میدید پارچه پیشکشیاش را پوشیدهام کمتر نگاهم میکرد و از سرخی گوش و گونههایش #خجالت میچکید.
پس از حدود سه ماه دیگر درد پهلویم فروکش کرده و در آخرین عکسی که گرفتیم خبری از شکستگی نبود و میدانستم باید زحمتم را کم کنم که یک روز پس از نماز صبح، کنج اتاق نشیمن به انتظار پایان نمازش چمباته زدم.
💠 سحر #زمستانی سردی بود و من بیشتر از حس سرد رفتن از این خانه یخ کرده بودم که روی پیراهن بلندم، ژاکتی سفید پوشیده و از پشت، قامت بلندش را میپاییدم تا نمازش تمام شد و ظاهراً حضورم را حس کرده بود که بلافاصله به سمتم چرخید و پرسید :«چیزی شده خواهرم؟»
انقدر با گوشه شالم بازی کرده بودم که زیر انگشتانم فِر خورده و نمیدانستم از کجا بگویم که خودش پیشنهاد داد :«چیزی لازم دارید امروز براتون بگیرم؟»
💠 صدای تلاوت #قرآن مادرش از اتاق کناری به جانم آرامش میداد و نگاه او دوباره دلم را به هم ریخته بود که بغضم را فرو خوردم و یک جمله گفتم :«من پول ندارم بلیط #تهران بگیرم.»
سرم پایین بود و ندیدم قلب چشمانش به تپش افتاده و کودکانه ادعا کردم :«البته برسم #ایران، پس میدم!» که سکوت محضش سرم را بالا آورد و دیدم سر به زیر با سرانگشتانش بازی میکند.
هنوز خیسی آب وضو به ریشه موهایش روی پیشانی مانده و حرفی برای گفتن نمانده بود که از جا بلند شد. دلم بیتاب پاسخش پَرپَر میزد و او در سکوت، #سجادهاش را پیچید و بیهیچ حرفی از اتاق بیرون رفت.
اینهمه اضطراب در قلبم جا نمیشد که پشت سرش دویدم و از پنجره دیدم دست به کمر دور حوض حیاط میچرخد و ترسیدم مرا ببیند که دستپاچه عقب کشیدم.
پشتم به دیوار اتاق مانده و آرزو میکردم برگردد و بگوید باید بمانم که در را به رویم گشود. انگار دنبال چشمانم میگشت که در همان پاشنه در، نگاهمان به هم گره خورد و بیآنکه حرفی بزند از نقش نگاهش دلم لرزید.
از چوبلباسی کنار در کاپشنش را پایین کشید و در همین چند لحظه حساب همه چیز را کرده بود که شمرده پاسخ داد :«عصر آماده باشید، میام دنبالتون بریم فرودگاه #دمشق. برا شب بلیط میگیرم.»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
امروزفضیلت زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست
مقام معظم رهبری
ادمین تبادلات.ایتا
@mousavi515
کانال
@shahidmostafamousavi
کانال استیگر.عکس نوشته ها
@shahidaghseyedmostafamousavi
گروه
🍃🌹پسرک فلافل فروش🌹🍃
#قسمت_بیست_و_چهارم
🔲ورود هادي به مسجد با مراسم يادواره ي شهدا بود. به قول زنده ياد سيد علي مصطفوي، هادي را شهدا انتخاب كردند.
⭕از روزي كه هادي را شناختيم، هميشه براي مراسم شهدا سنگ تمام مي گذاشت.
✳ اگر مي گفتيم فلان مسجد مي خواهد يادواره ي شهدا برگزار كند و كمك مي خواهد، دريغ نمي كرد.
💟اين ويژگي هادي را همه شاهد بودند كه به عشق شهدا، همه كار مي كرد.
✴از شستن و پخت و پز گرفته تا ...
تقريباً هر هفته شب هاي جمعه بهشت زهرا می رفت. با شهدا دوست شده بود.
♦و در اين دوستي سيد علي مصطفوي بيشترين نقش را داشت.
🔗هيئتي را در مسجد راه اندازي كردند به نام »رهروان شهدا« هر هفته با بچه ها دور هم جمع مي شدند و به عشق شهدا برنامه ي هيئت را پيگيري مي كردند.
🔵هادي در اين هيئت مداحي هم مي كرد. همه او را دوست داشتند.
‼اما يكي از كارهاي مهمي كه همراه با برخي دوستان انجام داد، نصب تابلوي شهدا در كوچه ها بود.
🔘من اولين بار از سيد علي مصطفوي شنيدم كه مي گفت: بايد براي شهداي محل كاري انجام دهيم.....
📚برگرفته از کتاب پسرک فلافل فروش
️❣❤️❣❤️❣❤️
❣❤️❣❤️❣❤️
✍ ادامه دارد ...
ادمین تبادلات.ایتا
@mousavi515
کانال
@shahidmostafamousavi
کانال استیگرشهدا.عکس نوشته ها
@shahidaghseyedmostafamousavi
گروه
https://eitaa.com/joinchat/2436431883C549b63c545
امروزفضیلت زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست
مقام معظم رهبری
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#مدافع_عشق
#قسمت_بیست_و_چهارم
❤ #هوالعشـــــق
❣❤️❣❤️❣❤️❣
پوزخند میزنم:
_ آره!مراقبمے!
چپ چپ نگاهم میڪنے.فاطمه دوباره میگوید:
_باشه مزاحم نمیشم...فقط نگران شدم چون حس ڪردم ریحانه داره گریه میڪنه...اگر چیزی شد حتماً صدام ڪن!
_ باشه!شب خوش!
چند لحظه میگذرد و صدای بسته شدن در اتاق فاطمه شنیده میشود!
با ڪلافگے موهایت را چنگ میزنے، همانجا روی زمین مےنشینے و به در تڪیه میدهے.
💞
چادرم را سرمیڪنم، به سرعت از پله ها پائین میدوم و مادرت را صدا میڪنم:
_ مامان زهرااا!..مامان زهرااا!!اقاعلےاڪبرکجاست!؟
زهراخانوم از آشپزخانه جواب میدهد:
اولاً سلام صبح بخیر!دوماً همین الان رفت حیاط موتورش رو برداره.میخواد بره حوزه!
به آشپزخانه سرڪ میڪشم،گردنم را کج میکنم و با لحن لوس میگویم:
آخ ببشید سلام نکردم!حالا اجازه مرخصی هست؟
_ کجا؟بیا صبحانت رو بخور!
_ نه دیگه کلاس دارم باید برم.
_ اِ؟خب پس به علے بگو برسونتت!
_ چشم مامان !فعلا خدافظ!
و در دل میخندم اتفاقا نقشه بعدی همین است!به حیاط میدوم فاطمه درحال شانه زدن موهایش است.مرا که میبند میگوید:
_ اووو...کجا این وقت صبح!
_ کلاس دارم
_ خب صبر کن باهم بریم!
_ نه دیگه میرسونن منو:)
و لبخند پررنگے میزنم.
_ آهااااع!توراه خوش بگذره پس...
و چشمک میزند.جلوی در میروم و به چپ و راست نگاه میکنم.میبینمت که داری موتورت را تا سرکوچه کنارت میکشے. بےاراده لبخند میزنم و دنبالت مےآیم...
✍ ادامه دارد ...
ادمین تبادلات.ایتا
@mousavi515
کانال ایتا
@shahidmostafamousavi
کانال استیگرشهدا.عکس نوشته ها
@shahidaghseyedmostafamousavi
گروه
https://eitaa.com/joinchat/2436431883C549b63c545
امروزفضیلت زنده نگه داشتن یادشهداکمترازشهادت نیست
مقام معظم رهبری
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
هدایت شده از کانال جوانترین شهید مدافع حرم سید مصطفی موسوی
بسم رب الشھـدا
#شھـید_محسن_حاجی_حسنی
#قسمت_بیست_و_چهارم
🌸 مصطفی و محسن رفته بودند سراغ موسیقی.
می خواستند از روی شناخت نـُت های موسیقی، ملودی ها را روی قرآن اجرا کنند.
🎹 سخت بود باید نت ها را می نوشتند و گاهی با پیانو اجرایشان می کردند تا خوب آنهارا بشناسند.
کم کم احساس کردند حرفه ای شدند.
🎼 گوشه های مختلف انتقالات و ترکیبات را بلد شده بودند و آن ها را روی تلاوت قرآن پیاده می کردند.
اما نتیجه به دلشان نمی نشست.
یک جای کار می لنگید.
🌷یک روز محسن گفت :
مصطفی! من مفهوم یک آیه رو درک کردم.
یک حسی در وجودم ایجاد شد وبراساس اون حس، تلاوت کردم.
🎶 موسیقی اون تلاوت رو تحلیل کردم و دیدم بر اساس آموزه های موسیقیایی کاملا دقیقه.
🔶 محسن ایراد کار را پیدا کرده بود.
نباید موسیقی را از بیرون بر قرآن تحمیل کرد. قرآن، موسیقی خودش را دارد. ❌
فقط باید آن را کشف کرد. این، کار آسانی نیست.
🌺چیز های زیادی در شکل گرفتن یک تلاوت خوب دخالت دارند.
یکی از آنها لحن است. یعنی آهنگ ادای کلمات.
برای داشتن لحن درست، قاری باید صرف ونحو عربی را بداند.
🌻 مفهوم هر لغت را بشناسد و بفهمد آکسان های صوتی را کجای لغت بگذارد تا مفهوم، درست ادا بشود.
این طوری قاری می تواند در حد خودش حقیقت قرآن را در تلاوت نشان بدهد.
🌺 محسن به شاگردهایش می گفت :
آیات قرآن مثل چاه نفتن!
آکسان و نت دارن. فقط کافیه کشف کنیم و ارائه بدیم. تموم!
این خودش میشه بهترین موسیقی! 😊
📀سی دی تفسیر آقای قرائتی را به شاگردهایش هدیه داده بود.
گفته بود :
_ تا معنا رو درک نکردید آهنگ گذاری نکنید.🚫❌
🌼🍃🌼🍃🍁🍃🌼🍃🌼
✍
ادمین تبادلات.ایتا
@mousavi515
کانال ایتا
@shahidmostafamousavi
کانال استیگرشهدا.عکس نوشته ها
@shahidaghseyedmostafamousavi
گروه
https://eitaa.com/joinchat/2436431883C549b63c545
امروزفضیلت زنده نگه داشتن یادشهداکمترازشهادت نیست
مقام معظم رهبری
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#مدافع_عشق
#قسمت_بیست_و_چهارم
❤ #هوالعشـــــق
❣❤️❣❤️❣❤️❣
پوزخند میزنم:
_ آره!مراقبمے!
چپ چپ نگاهم میڪنے.فاطمه دوباره میگوید:
_باشه مزاحم نمیشم...فقط نگران شدم چون حس ڪردم ریحانه داره گریه میڪنه...اگر چیزی شد حتماً صدام ڪن!
_ باشه!شب خوش!
چند لحظه میگذرد و صدای بسته شدن در اتاق فاطمه شنیده میشود!
با ڪلافگے موهایت را چنگ میزنے، همانجا روی زمین مےنشینے و به در تڪیه میدهے.
💞
چادرم را سرمیڪنم، به سرعت از پله ها پائین میدوم و مادرت را صدا میڪنم:
_ مامان زهرااا!..مامان زهرااا!!اقاعلےاڪبرکجاست!؟
زهراخانوم از آشپزخانه جواب میدهد:
اولاً سلام صبح بخیر!دوماً همین الان رفت حیاط موتورش رو برداره.میخواد بره حوزه!
به آشپزخانه سرڪ میڪشم،گردنم را کج میکنم و با لحن لوس میگویم:
آخ ببشید سلام نکردم!حالا اجازه مرخصی هست؟
_ کجا؟بیا صبحانت رو بخور!
_ نه دیگه کلاس دارم باید برم.
_ اِ؟خب پس به علے بگو برسونتت!
_ چشم مامان !فعلا خدافظ!
و در دل میخندم اتفاقا نقشه بعدی همین است!به حیاط میدوم فاطمه درحال شانه زدن موهایش است.مرا که میبند میگوید:
_ اووو...کجا این وقت صبح!
_ کلاس دارم
_ خب صبر کن باهم بریم!
_ نه دیگه میرسونن منو:)
و لبخند پررنگے میزنم.
_ آهااااع!توراه خوش بگذره پس...
و چشمک میزند.جلوی در میروم و به چپ و راست نگاه میکنم.میبینمت که داری موتورت را تا سرکوچه کنارت میکشے. بےاراده لبخند میزنم و دنبالت مےآیم...
✍ ادامه دارد
کانال ایتا
@shahidmostafamousavi
کانال استیگرشهدا.عکس نوشته ها
@shahidaghseyedmostafamousavi
گروه
https://eitaa.com/joinchat/2436431883C549b63c545
امروزفضیلت زنده نگه داشتن یادشهداکمترازشهادت نیست
مقام معظم رهبری
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🍃🌹پسرک فلافل فروش🌹🍃
#قسمت_بیست_و_چهارم
🔲ورود هادي به مسجد با مراسم يادواره ي شهدا بود. به قول زنده ياد سيد علي مصطفوي، هادي را شهدا انتخاب كردند.
⭕از روزي كه هادي را شناختيم، هميشه براي مراسم شهدا سنگ تمام مي گذاشت.
✳ اگر مي گفتيم فلان مسجد مي خواهد يادواره ي شهدا برگزار كند و كمك مي خواهد، دريغ نمي كرد.
💟اين ويژگي هادي را همه شاهد بودند كه به عشق شهدا، همه كار مي كرد.
✴از شستن و پخت و پز گرفته تا ...
تقريباً هر هفته شب هاي جمعه بهشت زهرا می رفت. با شهدا دوست شده بود.
♦و در اين دوستي سيد علي مصطفوي بيشترين نقش را داشت.
🔗هيئتي را در مسجد راه اندازي كردند به نام »رهروان شهدا« هر هفته با بچه ها دور هم جمع مي شدند و به عشق شهدا برنامه ي هيئت را پيگيري مي كردند.
🔵هادي در اين هيئت مداحي هم مي كرد. همه او را دوست داشتند.
‼اما يكي از كارهاي مهمي كه همراه با برخي دوستان انجام داد، نصب تابلوي شهدا در كوچه ها بود.
🔘من اولين بار از سيد علي مصطفوي شنيدم كه مي گفت: بايد براي شهداي محل كاري انجام دهيم.....
📚برگرفته از کتاب پسرک فلافل فروش
️❣❤️❣❤️❣❤️
❣❤️❣❤️❣❤️
✍ ادامه دارد ...
کانالهای ایتا
http://eitaa.com/shahidmostafamousavi
@shahidmostafamousavi
کانال استیگر.عکس.شهدا
@shahidaghseyedmostafamousavi
گروه
https://eitaa.com/joinchat/2436431883C549b63c545
امروزفضیلت زنده نگهداشتن یادشهداکمترازشهادت نیست
مقام معظم رهبری
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_بیست_و_چهارم
💠 از صدای پای من مثل اینکه به حال آمده باشد، نگاهم کرد و زیر لب پرسید :«همه سالمید؟»
پس از حملات دیشب، نگران حال ما، خود را از خاکریز به خانه کشانده و حالا دیگر رمقی برایش نمانده بود که #دلواپس حالش صدایم لرزید :«پاشو عباس! خودم میبرمت درمانگاه.»
💠 از لحنم لبخند کمرنگی روی لبش نشست و زمزمه کرد :«خوبم خواهرجون!» شاید هم میدانست در درمانگاه دارویی پیدا نمیشود و نمیخواست دل من بلرزد که چفیه #خونی زخمش را با دست دیگرش پوشاند و پرسید :«یوسف بهتره؟»
در برابر نگاه نگرانش نتوانستم حقیقت حال یوسف را بگویم و او از سکوتم آیه را خواند، سرش را دوباره به دیوار تکیه داد و با صدایی که از خستگی خش افتاده بود، نجوا کرد :«#حاج_قاسم نمیذاره وضعیت اینجوری بمونه، یجوری #داعشیها رو دست به سر میکنه تا هلیکوپترها بتونن بیان.»
💠 سپس به سمتم چرخید و حرفی زد که دلم آتش گرفت :«دلم واسه یوسف تنگ شده، سه روزه ندیدمش!»
اشکی که تا روی گونهام رسیده بود پاک کردم و پرسیدم :«میخوای بیدارش کنم؟» سرش را به نشانه منفی تکان داد، نگاهی به خودش کرد و با خجالت پاسخ داد :«اوضام خیلی خرابه!»
💠 و از چشمان شکستهام فهمیده بود از غم دوری حیدر کمر خم کردهام که با لبخندی دلربا دلداریام داد :«انشاءالله #محاصره میشکنه و حیدر برمیگرده!» و خبر نداشت آخرین خبرم از حیدر نغمه نالههایی بود که امیدم را برای دیدارش ناامید کرده است.
دلم میخواست از حال حیدر و داغ #دلتنگیاش بگویم، اما صورت سفید و پیشانی بلندش که از ضعف و درد خیس عرق شده بود، امانم نمیداد.
💠 با همان دست مجروحش پرده عرق را از پلک و پیشانیاش کنار زد و طاقت او هم تمام شده بود که برایم درددل کرد :«نرجس دعا کن برامون #اسلحه بیارن!»
نفس بلندی کشید تا سینهاش سبک شود و صدای گرفتهاش را به سختی شنیدم :«دیشب داعش یکی از خاکریزهامون رو کوبید، دو تا از بچهها #شهید شدن. اگه فقط چندتا از اون اسلحههایی که #آمریکا واسه کردها میفرسته دست ما بود، نفس داعش رو میگرفتیم.»
💠 سپس غریبانه نگاهم کرد و عاشقانه شهادت داد :«انگار داریم با همه دنیا میجنگیم! فقط #سید_علی_خامنهای و #حاج_قاسم پشت ما هستن!» اما همین پشتیبانی به قلبش قوّت میداد که لبخندی فاتحانه صورتش را پُر کرد و ساکت سر به زیر انداخت.
محو نیمرخ صورت زیبایش شده بودم که دوباره سرش را بالا آورد، آهی کشید و با صدایی خسته خبر داد :«#سنجار با همه پشتیبانی که آمریکا از کردها میکرد، آخر افتاد دست داعش!»
💠 صورتش از قطرات عرق پُر شده و نمیخواست دل مرا خالی کند که دیگر از سنجار حرفی نزد، دستش را جلو آورد و چیزی نشانم داد که نگاهم به لرزه افتاد.
در میان انگشتانش #نارنجکی جا خوش کرده بود و حرفی زد که در این گرما تمام تنم یخ زد :«تا زمانی که یه نفر از ما زنده باشه، نمیذاریم دست داعش به شما برسه! اما این واسه روزیه که دیگه ما نباشیم!»
💠 دستش همچنان مقابلم بود و من جرأت نمیکردم نارنجک را از دستش بگیرم که لبخندی زد و با #آرامشی شیرین سوال کرد :«بلدی باهاش کار کنی؟»
من هنوز نمیفهمیدم چه میگوید و او اضطرابم را حس میکرد که با گلوی خشکش نفس بلندی کشید و گفت :«نترس خواهرجون! این همیشه باید دم دستتون باشه، اگه روزی ما نبودیم و پای #داعش به شهر باز شد...»
💠 و از فکر نزدیک شدن داعش به #ناموسش صورت رنگ پریدهاش گل انداخت و نشد حرفش را ادامه دهد، ضامن نارنجک را نشانم داد و تنها یک جمله گفت :«هروقت نیاز شد فقط این ضامن رو بکش.»
با دستهایی که از تصور #تعرض داعش میلرزید، نارنجک را از دستش گرفتم و با چشمان خودم دیدم تا نارنجک را به دستم داد، مرد و زنده شد.
💠 این نارنجک قرار بود پس از برادرم فرشته نجاتم باشد، باید با آن جان خود و داعش را یکجا میگرفتیم و عباس از همین درد در حال جان دادن بود که با نگاه شرمندهاش به پای چشمان وحشتزدهام افتاد :«انشاءالله کار به اونجا نمیرسه...»
دیگر نفسش بالا نیامد تا حرفش را تمام کند، بهسختی از جا بلند شد و با قامتی شکسته از پلههای ایوان پایین رفت.
💠 او میرفت و دل من از رفتنش زیر و رو میشد که پشت سرش دویدم و پیش از آنکه صدایش کنم، صدای در حیاط بلند شد.
عباس زودتر از من به در رسیده بود و تا در را باز کرد، دیدم زن همسایه، امّ جعفر است. کودک شیرخوارش در آغوشش بیحال افتاده و در برابر ما با درماندگی التماس کرد :«دو روزه فقط بهش آب چاه دادم! دیگه صداش درنمیاد، شما #شیر دارید؟»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
کانالهای ایتا
http://eitaa.com/shahidmostafamousavi
@shahidmostafamousavi
کانال استیگر.عکس.شهدا
@shahidaghseyedmostafamousavi
گروه
https://eitaa.com/joinchat/2436431883C549b63c545
امروزفضیلت زنده نگهداشتن یادشهداکمترازشهادت
💞 #عاشقانه_دو_مدافع
📚 #قسمت_بیست_و_چهارم
_اومدم جواب بدم کہ آنتـݧ رفت و قطع شد....
باخودم گفتم الانہ کہ ماماݧ نگراݧ بشہ
چندبار شمارشو گرفتم اما نمیگرفت
اخمام رفتہ بود تو هم
درتلاش بودم کہ سجادے اومد سمتم
_چیزے شده خانم محمدے❓
_فقط آنتـݧ رفت قطع شد فقط میترسم ماماݧ نگراݧ بشہ
گوشیشو داد بهم و گفت:
بفرمایید مـݧ آنتـݧ دارم زنگ بزنید کہ مادر از نگرانے در بیاݧ
تشکر کردم و گوشے و گرفتم
تصویر زمینہ ے گوشے عکس یہ سربازے بود کہ رو بازوش نوشتہ بود" مدافعـــــــــاݧ حــــــــــــرم"
خیلے برام جالب بود
_چند دیقہ داشتم رو صفحه رو نگاه میکردم...
خندید و گفت:
چیشد❓زنگ نمیزنید❓
کلے خجالت کشیدم
شماره ے مامان و گرفتم سریع جواب داد:
بلہ بفرمایید❓
سلام ماماݧ اسماء ام آنتـݧ گوشیم رفت با گوشے آقاے سجادے زنگ زدم نگراݧ نباش تا چند ساعت دیگه میایم خدافظ
نزاشتم اصـݧ حرف بزنہ میترسیدم یہ چیزي بگہ سجادے بشنوه بد بشہ
_گوشے سجادے و دادم و ازش تشکر کردم
سجادے بلند شد و رفت سر هموݧ قبرے کہ بهم نشـوݧ داده بود نشست و گفت:
خانم محمدے فکر کنم زیاد اینجا موندیم شما دیرتوݧ شد اجازه بدید مـݧ یہ فاتحہ اے بخونم و بریم
_نصف گل هایے رو کہ خریده بود و برداشتم با یہ بطرے آب و رفتم پیش سجادے
روے قبرو شستم،گلهارو گذاشتم روش و فاتحہ اے خوندم
سجادے تشکر کردو گفت:
نمیدونم چرا قسمت نیست ما حرفامونو کامل بزنیم.
_بلند شدیم و رفتیم سمت ماشیـݧ
در ماشیـݧ رو برام باز کرد
سوار ماشیـݧ شدم خودش هم سوار شد و راه افتادیم
تو راه پلاک همش تکوو میخورد مـݧ کنجکاو تر میشدم کہ بفهم چہ پلاکیہ.
دلم میخواست از سجادے بپرسم اما روم نمیشد هنوز.
سجادے باز ضبط و روشـݧ کرد ولے ایندفعہ صداے ضبط زیاد نبود
مداحے قشنگے بود😂
"منو یکم ببیـݧ سینہ زنیمو هم ببیـݧ
ببیـݧ کہ خیس شدم عرق نوکریمہ ایـ😂
دلم یہ جوریہ ولے پر از صبوریہ
چقد شهید دارݧ میارݧ از سوریہ"
اشک تو چشماے سجادے جمع شده بود😭 محکم فرموݧ و گرفتہ بود داشت مستقیم بہ جاده میکرد
برام جالب بود
چند دیقہ بینموݧ با سکوت گذشت
تا اینکہ رسیدیم بہ داخل شهر
اذاݧ و داشتـݧ میگفتـݧ جلوے مسجد وایساد سرشو بگردوند طرفم و گفت:با اجازتوݧ مـݧ برم نماز بخونم زود میام
پیاده شد مـݧ هم پیاده شدم و گفتم مـݧ هم میام
_بعد از نماز از مسجد اومدم بیروݧ بہ ماشیـݧ تکیہ داده بود تا منو دید لبخند زدو گفت:قبول باشہ خانم محمدے
تشکر کردم و گفتم همچنیـݧ
سوار ماشیـݧ شدیم و حرکت کرد جلوے یہ رستوراݧ وایساد و گفت اگہ راضے باشید بریم ناهار بخوریم گشنم بود نگفتم و رفتیم داخل رستوراݧ و غذا خوردیم
_وقتے حرف میزد سعے میکرد بہ چشمام نگاه نکنہ و ایـݧ منو یکم کلافہ میکرد ولے خوشم میومد از حیایےکہ داشت.
_تو راه برگشت بہ خونہ بهش گفتم کہ هنوز خیلے از سوالاے مـݧ بے جواب مونده
حرفم رو تایید کرده و گفت منم هنوز خیلے حرف دارم واسہ گفتـݧ و اینکہ شما اصلا چیزے نگفتید میخوام حرفاے شما رو هم بشنوم
_اگہ خوانواده شما اجازه بدݧ یہ قرار دیگہ هم براے فردا بزاریم
با تعجب گفتم:
فردا❓زود نیست یکم
از نظر مـݧ البتہ نظر شما هر چے باشہ همونہ
گفتم باشہ اجازه بدید با خوانواده هماهنگ کنم میگم ماماݧ اطلاع بدݧ
تشکر کرد
_رسیدیم جلوے در.میخواستم پیاده شم کہ دوباره چشمم افتاد بہ اوݧ پلاک حواسم بہ خودم نبود سجادے متوجہ حالت مـݧ شد و گفت:خانم محمدے ایشالا بہ موقعش میگم جریاݧ ایـݧ پلاک😂 و بہ خودم اومد از خجالت داشتم آب میشدم😓بدوݧ اینکہ بابت امروز تشکر کنم خدافظے کردم و رفتم
کلید وانداختم درو باز کردم
ماماݧ تا متوجہ شد بلند شد و اومد سمتم
سلاااااااام ماماݧ جاݧ
دستش و گذاشتہ بود رو کمرش و در اوݧ حالت گفت:
_سلام علیکم خوش اومدے
گونشو بوسیدمو گفتم مرسے
اومدم برم کہ دستمو گرفت و گفت کجا❓ازدستت عصبانیم
خودمو زدم بہ اوݧ راه ابروهامو بہ نشانہ ے تعجب دادم بالا و گفتم:عصبانے براے چی❓ماماݧِ اسماء و عصبانیت❓شایعست باور نکـ.ماماݧ جاݧ حرفایے میزنیا
نتونست جلوے خندشو بگیره
خبہ خبہ خودتو لوس نکـݧ بیا تعریف کـݧ چیشد اصـݧ چرا رفتہ بودید بهشت زهرا😁❓
اومدم کہ جواب بوم تلفـݧ زنگ زد خالم بود.
نجات پیدا کردم و دوییدم سمت اتاقم......
✍ ادامه دارد
ایتا
🌎 @shahidmostafamousavi
سروش
https://splus.ir/joingroup/HOKBJShtu8yPz4QRleG0U9mk
splus.ir/900404shahidmostafamousavi
روبیکا
https://rubika.ir/joing/DBAHAGAG0BZAYBPVVJUXCKDXLZRDUNWV
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
💞 #عاشقانه_دو_مدافع
📚 #قسمت_بیست_و_چهارم
_اومدم جواب بدم کہ آنتـݧ رفت و قطع شد....
باخودم گفتم الانہ کہ ماماݧ نگراݧ بشہ
چندبار شمارشو گرفتم اما نمیگرفت
اخمام رفتہ بود تو هم
درتلاش بودم کہ سجادے اومد سمتم
_چیزے شده خانم محمدے❓
_فقط آنتـݧ رفت قطع شد فقط میترسم ماماݧ نگراݧ بشہ
گوشیشو داد بهم و گفت:
بفرمایید مـݧ آنتـݧ دارم زنگ بزنید کہ مادر از نگرانے در بیاݧ
تشکر کردم و گوشے و گرفتم
تصویر زمینہ ے گوشے عکس یہ سربازے بود کہ رو بازوش نوشتہ بود" مدافعـــــــــاݧ حــــــــــــرم"
خیلے برام جالب بود
_چند دیقہ داشتم رو صفحه رو نگاه میکردم...
خندید و گفت:
چیشد❓زنگ نمیزنید❓
کلے خجالت کشیدم
شماره ے مامان و گرفتم سریع جواب داد:
بلہ بفرمایید❓
سلام ماماݧ اسماء ام آنتـݧ گوشیم رفت با گوشے آقاے سجادے زنگ زدم نگراݧ نباش تا چند ساعت دیگه میایم خدافظ
نزاشتم اصـݧ حرف بزنہ میترسیدم یہ چیزي بگہ سجادے بشنوه بد بشہ
_گوشے سجادے و دادم و ازش تشکر کردم
سجادے بلند شد و رفت سر هموݧ قبرے کہ بهم نشـوݧ داده بود نشست و گفت:
خانم محمدے فکر کنم زیاد اینجا موندیم شما دیرتوݧ شد اجازه بدید مـݧ یہ فاتحہ اے بخونم و بریم
_نصف گل هایے رو کہ خریده بود و برداشتم با یہ بطرے آب و رفتم پیش سجادے
روے قبرو شستم،گلهارو گذاشتم روش و فاتحہ اے خوندم
سجادے تشکر کردو گفت:
نمیدونم چرا قسمت نیست ما حرفامونو کامل بزنیم.
_بلند شدیم و رفتیم سمت ماشیـݧ
در ماشیـݧ رو برام باز کرد
سوار ماشیـݧ شدم خودش هم سوار شد و راه افتادیم
تو راه پلاک همش تکوو میخورد مـݧ کنجکاو تر میشدم کہ بفهم چہ پلاکیہ.
دلم میخواست از سجادے بپرسم اما روم نمیشد هنوز.
سجادے باز ضبط و روشـݧ کرد ولے ایندفعہ صداے ضبط زیاد نبود
مداحے قشنگے بود😂
"منو یکم ببیـݧ سینہ زنیمو هم ببیـݧ
ببیـݧ کہ خیس شدم عرق نوکریمہ ایـ😂
دلم یہ جوریہ ولے پر از صبوریہ
چقد شهید دارݧ میارݧ از سوریہ"
اشک تو چشماے سجادے جمع شده بود😭 محکم فرموݧ و گرفتہ بود داشت مستقیم بہ جاده میکرد
برام جالب بود
چند دیقہ بینموݧ با سکوت گذشت
تا اینکہ رسیدیم بہ داخل شهر
اذاݧ و داشتـݧ میگفتـݧ جلوے مسجد وایساد سرشو بگردوند طرفم و گفت:با اجازتوݧ مـݧ برم نماز بخونم زود میام
پیاده شد مـݧ هم پیاده شدم و گفتم مـݧ هم میام
_بعد از نماز از مسجد اومدم بیروݧ بہ ماشیـݧ تکیہ داده بود تا منو دید لبخند زدو گفت:قبول باشہ خانم محمدے
تشکر کردم و گفتم همچنیـݧ
سوار ماشیـݧ شدیم و حرکت کرد جلوے یہ رستوراݧ وایساد و گفت اگہ راضے باشید بریم ناهار بخوریم گشنم بود نگفتم و رفتیم داخل رستوراݧ و غذا خوردیم
_وقتے حرف میزد سعے میکرد بہ چشمام نگاه نکنہ و ایـݧ منو یکم کلافہ میکرد ولے خوشم میومد از حیایےکہ داشت.
_تو راه برگشت بہ خونہ بهش گفتم کہ هنوز خیلے از سوالاے مـݧ بے جواب مونده
حرفم رو تایید کرده و گفت منم هنوز خیلے حرف دارم واسہ گفتـݧ و اینکہ شما اصلا چیزے نگفتید میخوام حرفاے شما رو هم بشنوم
_اگہ خوانواده شما اجازه بدݧ یہ قرار دیگہ هم براے فردا بزاریم
با تعجب گفتم:
فردا❓زود نیست یکم
از نظر مـݧ البتہ نظر شما هر چے باشہ همونہ
گفتم باشہ اجازه بدید با خوانواده هماهنگ کنم میگم ماماݧ اطلاع بدݧ
تشکر کرد
_رسیدیم جلوے در.میخواستم پیاده شم کہ دوباره چشمم افتاد بہ اوݧ پلاک حواسم بہ خودم نبود سجادے متوجہ حالت مـݧ شد و گفت:خانم محمدے ایشالا بہ موقعش میگم جریاݧ ایـݧ پلاک😂 و بہ خودم اومد از خجالت داشتم آب میشدم😓بدوݧ اینکہ بابت امروز تشکر کنم خدافظے کردم و رفتم
کلید وانداختم درو باز کردم
ماماݧ تا متوجہ شد بلند شد و اومد سمتم
سلاااااااام ماماݧ جاݧ
دستش و گذاشتہ بود رو کمرش و در اوݧ حالت گفت:
_سلام علیکم خوش اومدے
گونشو بوسیدمو گفتم مرسے
اومدم برم کہ دستمو گرفت و گفت کجا❓ازدستت عصبانیم
خودمو زدم بہ اوݧ راه ابروهامو بہ نشانہ ے تعجب دادم بالا و گفتم:عصبانے براے چی❓ماماݧِ اسماء و عصبانیت❓شایعست باور نکـ.ماماݧ جاݧ حرفایے میزنیا
نتونست جلوے خندشو بگیره
خبہ خبہ خودتو لوس نکـݧ بیا تعریف کـݧ چیشد اصـݧ چرا رفتہ بودید بهشت زهرا😁❓
اومدم کہ جواب بوم تلفـݧ زنگ زد خالم بود.
نجات پیدا کردم و دوییدم سمت اتاقم......
✍ ادامه دارد ....
ایتا
🌎 @shahidmostafamousavi
سروش
https://splus.ir/joingroup/HOKBJShtu8yPz4QRleG0U9mk
splus.ir/900404shahidmostafamousavi
روبیکا
https://rubika.ir/joing/DBAHAGAG0BZAYBPVVJUXCKDXLZRDUNWV
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷