✫⇠#خاکریز_اسارت(۱۶۶)
✍نویسنده:آزاده قهرمان،رحمان سلطانی
💢قسمت صد و شصت و ششم:بازسازی روحی- روانی
🍂بعد از اینکه مشخص شد#مذاکرات هیچ نتیجه ای نداره، سخت ترین شرایط بحرانی از نظر روحی در بین ما ایجاد شد. گر چه خبری از کتک و شکنجه به اون صورت نبود، ولی از نظر روحی همه بشدت تحت فشار بودیم. ظاهراً این بحران تا آثار ناگوارش رو بر جا نمی گذاشت خاتمه پیدا نمی کرد. جز#توسل و#معنویت راهی دیگه برای غلبه بر این بحران روحی وجود نداشت. مجددا مباحث#صبر و#استقامت و اجر صابران رونق گرفت و هر کسی سعی می کرد خودش و دیگران رو با این دسته از آیات و روایات تسکین بدهد.
📌بالاخره بعد از مدت کوتاهی بحران روحی و رخوت و مشغله ذهنی، بچه ها با کمک همدیگه خودشون رو جمع و جور کردن و سعی کردیم تا زمانی که اینجا هستیم و هر چند سال دیگه طول بکشه، بهترین شرایط رو برای خودمون خلق کنیم. سعی کردیم از عمر و جوانیمون برای رشد و اعتلای علمی و عقیدتی استفاده کنیم. سعی کردیم امید های کاذب رو از خودمون برانیم و همچنان به فضل و کرم حضرت دوست دلخوش کنیم.
📍راضی شدیم به رضای خدا. بیاد آوردیم که ما برای چه پا به جبهه گذاشتیم. امام فرموده بود چه پیروز بشیم و چه شکست بخوریم در هر حال پیروزیم و به#تکلیف عمل کرده ایم. بیاد آوردیم که نتیجه جهاد و استقامت یکی از اِحدی الحُسنَیین(پیروزی یا شهادت) است. و دل به خالق وسایل می بستیم و تسلیم رضا و تقدیر الهی شدیم و منتظر نظر خاصِ او ماندیم.
📍خدایی که تا اینجای کار دستمون رو گرفته بود و از میون هزاران کابل و چوب و زیر شکنجه های فراوون سالم بیرون آورده بود. خدایی که به ما ثبات قدم داده بود و تو بدترین و سخت ترین شرایط کمکمون کرده بود تا ایمانمون رو از دست ندیم.
💥لذا#آموزش و#تعلیم و#تعلم در دستور کار قرار گرفت و در حال زیستن، شاد ماندن و واقع گرایی بجای ایده آل فکر کردن و قنبرک زدن و غصه خوردن شد استراتژی ما در ادامه راه و خدا هم دستمون رو گرفت و وضعیت به حالت عادی برگشت و حتی بهتر هم شد...
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
دنبال رفیق شهید هستی بسم الله
مادر شهید سید مصطفی موسوی:
مصطفی گفت مادر من صدای
«هَل مِن ناصر یَنصُرنی» میشنوم .
زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت
نیست
قراراست که یاد وخاطره شهدا را زنده نگهداریم. و مثل شهدا فکر کنیم و رفتار کنیم .
اگرمیخواهیم در وقت ظهور آقا اما زمان(عج) سرباز آقا باشم بایدسبک زندگیمان را شهدایی کنیم. انشالله.
📝 من سید مصطفی موسوی جوانترین شهیدمدافع حرم
تک پسرخانواده
دانشجوی رشته مکانیک
مقلدحضرت آقا
تولد ۷۴/۸/۱۸
شهادت ۹۴/۸/۲۱
شهادت سوریه
محل دفن بهشت زهرا ( س) تهران
قطعه 26 ردیف ۷۹ ش۱۶
{ شهید نشوی میمیری }
🙇♂رؤیای اصلیام این بودکه خلبان شوم و با هواپیمای پر ازمهمات به قلب تلآویو بزنم
شما به کانال من جوانترین🕊شهید
مدافع حرم دعوتید منتظر حضور سبرتان هستم.
واتساپ
جوانترین شهید مدافع حرم سیدمصطفی موسوی. سیدخندان
https://chat.whatsapp.com/JmkllS4CObg9gbtou16qVo
کانال ایتا
@shahidmostafamousavi
ایتا کانال استیکر شهدا
@shahidaghseyedmostafamousavi
گروه ایتا
https://eitaa.com/joinchat/2436431883C549b63c545
سروش
https://splus.ir/joingroup/HOKBJShtu8yPz4QRleG0U9mk
splus.ir/900404shahidmostafamousavi
روبیکا
https://rubika.ir/joing/DBAHAGAG0BZAYBPVVJUXCKDXLZRDUNWV
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
💠 لطف کنید کانالها را بدوستان خود معرفی کنید با سپاس
#کانال_سید_مصطفی_موسوی
#جوانترین_شهیدمدافع_حرم
#گروه_ایتا_
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
تولد مامان بزرگ۰۰۰
داستان دنباله دار من و مسجد محل
قسمت یازدهم
۰۰۰ سید داد زد آلان واست آب میارم جیگر سوخته ی پدر سوخته ، تُندی رفت ، حاج آقا دلبری داد زد سید ؟ تُو رو جَدّت سخت نگیر ، تنبیه ش نکنی هااا ؟ مدارا کن فکر کن بچه خودته ، بچه خودت ، چند دقیقه که گذشت سید که دست یه بچه ده یازده ساله رو که گریه می کرد گرفته بود وارد اطاق شد ، بابا جان ؟ عزیزم ؟ خوب شیرینی می خواستی به خودم می گفتی ، واست می خریدم ، نه اینکه بری بی اجازه از سر یخچال برداری ، بابا جان ؟ پسر بچه با گریه همونجور که از سوختن دهنش تند ُو تند ( ها ها ها ) ، می کرد گفت خوب بابا بزرگ من دیدم جعبه رو شما تُو یخچال گذاشتی ، فکر کردم واسه تولد مامان بزرگ که اِمشبه شیرینی گرفتی ، سید یه دفعه خُشکش زد ، داد زد چی اِمشبه ؟ امشب ، تو مطمئنی که اِمشبه ؟ دو دستی زد تُو سرش ُ و گفت : وای بیچاره شدم ، من فکر می کردم فردا شبه ، هممون زدیم زیر خنده ، چند دقیقه می خندیدیم ، سید با عصبانیت گفت : هِه هِه هِه خنده داره ؟ بیچاره شدم ، به جای خنده یه فکری به حال منه بدبخت بکنین ، بابا ؟ تازه دو روز با عیال آشتی کردم ، خدایی من قطره اشک رو گوشه چشم سید دیدم ، پیش خودم گفتم ، مرد هم اینقدر زن ذلیل ، نوبره والله ، یه هو باصری کنار گوشم گفت : عاشق زنشه ، میمیره واسش ، گویا چند سال اول بچه دار نمی شدن ، ولی بعدا" خدا دوتا پسر بهشون میده ، سید گفت : دیگه بدتر تازه کادو هم نگرفتم ، اصلا" قضیه شیرینی ُ و آقا موشه فراموش شد ، آقای صاحب بصیر رو کرد به خانمش ، خانم اَفشانه ُ و گفت : حاج خانم چیزی آماده تُو دست و بالِت نداری ؟ خانم اَفشانه یه کمی فکر کرد ُ و گفت : چرا ، هممون چادری که مامانِت از سوریه واسم آورده هست ، می خای بّرم سریع کادوش کنم بیارم ، ولی اَگه خان جوون بفهمه ،هم پوست سر تو رو که پسرشی می کَنه هم پوست سر منو که عروسشم ، آقای صاحب بصیر یه نگاه به سید انداخت ، یه نگاه به حاج آقا دلبری و با یه حالت خیلی جدی گفت : آقایون و خانم ها ؟ گفته باشم قضیه جنبه سِری داره و اطلاعاتیه ، خبر نباید از اطاق فرماندهی به بیرون دَرز کنه ، بعد با خنده و التماس گفت : بچه ها جون ِ مادرتون لُو ندید هااا ؟ وگرنه خان جون من و خواهر افشانه رو بیچاره میکنه ، مخصوصا" که امروز طبق قرار هر روزه من بِهش زنگ نزدم و حالش ُ و نپرسیدم و حاضریمو اعلام نکردم ، حتما" آلان حسابی عصبانیه ، یه دفعه خواهر افشانه با تعجب پرسید ؟ زنگ نزدی ؟ آخه چرا ؟ آلان میگه باز این دختره ، عروس بازیش گُل کرد ُ و نمی دونم ، چِی خورد ِ این پسره داده که قاپ ِ پسرم ُ و دزدیده و کاری کرد که اون رو به من ترجیح بده ، وای وای ؟ وای از دست ِ شما مردا ؟ یه هو باصری زد زیر خنده ُ و گفت : آقای عبدی به مسجد زن ذلیل ها خوش اومدی ، یه هو سید نه ورداشت و نه گذاشت ُ و بلند گفت : کجای کاری اَخوی ؟ آقا عبدی ، از ما زن ذلیل تره ، اون روز واسه اینکه نون گرفتنش چند دقیقه دیر شده بود از ترس زنش ، پا برهنه دوئید تُو کوچه ، پرسیدم کجا با این عجله ، گفت : اَگه نون نگیرم ، عیال خونه راهم نمی ده ، همه زدیم زیر خنده ، حاج آقا دلبری گفت : خُوب خدارو شُکر جمعمون کامل شد ، سید یه نگاه به خانم اَفشانه انداخت ُ و با التماس گفت : خواهر اَفشانه میشه خواهش کنم بِری چادر و کادو کنی ُ و بیاری ، تُو راه هم یه جعبه شیرینی واسه من بخری ، تُو رو خدا ، کِسی نفهمه هااا ؟ خواهر افشانه یه نگاه به آقاشون انداخت ُ و با اشاره کسب تکلیف کرد ، آقای صاحب بصیر بلند گفت : حاج خانم برو ، برو زود بیا ، ما میریم خونه مادر شهید جمال عشقی ، بیا اونجا ، مراقب باش کسی شما رو نبینه ، خبر به خان جوون نرسه هااا ، خانم افشانه فوری رفت دنبال ماموریت محوله ، حاج آقا دلبری گفت ، پس زود حرکت کنید داره دیر میشه ، آقای ولی زاده رو کرد به سید ُ و گفت : سید بهتر نیست مملی کوچیکه رو زودتر بفرستیم تا به مادر بزرگش اطلاع بده ، آقای باصری پرید وسط حرف ، فکر خوبیه ، مملی رو زود صدا کن ، یه هو سید گفت ببخشید ، سید منم یا شما ؟ آقای باصری خندید ، مملی زودتر رفت تا اومدن مارو اطلاع بده ، وقتی به در خونه مادر شهید رسیدیم خشکم زد ، همیشه وقتی از کنار پارک محل رد می شدم تعجب می کردم کنار در اصلی ورودی پارک یه قواره زمین بزرگ مسکونی بود که شهرداری نتونسته بود اون رو بخره و به پارک مُلحق کُنه یه تیکه زمین پانصد یا شش صد متری که خودش شبیه یه باغ زیبا وسط پارک بود ، هر وقت از کنار در این باغ کوچولو رد می شدم با تعجب به در نگاه می کردم یه در چوبی بزرگ مثل در قلعه های قدیم که علاوه بر دو تیکه بودن و کَنده کاری های قدیمی که اکثر کنده کاری ها اسماء الهی و القاب پاک حضرت علی(ع) بودن ، یه در محرابی کوچیک مثل در زورخونه های قدیمی داشت که اَگه می خواستی وارد بشی باید دولا می شدی ۰۰۰
ادامه دارد ، حسن عبدی