✍ #خاطره_ای_از_شهید_حمید_حکمت_پور
کمک به جبهه
اگر 10 هزار تومان داشت 9 هزار تومان آن را به فقيران و كساني كه محتاج بودند ميداد و ميگفت فعلاً هزار تومان برايم كافي است.
پس از 11 ماه حضور در جبهه و نبرد با متجاوزان، به مشهد آمده بود. جهت دريافت حقوق به سپاه رفت. از مبلغ 22 هزار تومان كه به او دادند 2 هزار تومان را برداشت و مابقي را به جهت تقويت جبهه پرداخت نمود.
✍ #راوی: پدر شهید
@shahidmostafamousavi
⚫️امام جماعت واحد تعاون لشگر ۲۷ رسول (صلوات اله علیه وآله) بود بهش میگفتند حاج آقا آقاخانی.
🔴روحیه عجیبی داشت زیر آتیش سنگین عراق در شلمچه شهدارو منتقل میکرد عقب.
⚫️ توی همین رفت و آمدها بود که گلوله مستقیم تانک سرش را جدا کرد من چند قدمیش بودم هنوز تنم میلرزه وقتی یادم میاد.
چراکه خودم دیدم که از سر بریده اش صدا بلند شد: «السلام علیک یااباعبدالله»
📔#راوی: "جواد علی گلی" همرزم شهید
🔻فرازی از وصیت نامه شهید:
"خدایا من شنیدم که امام حسین(علیه السلام) سرش را از قفا بریدند، من هم دوست دارم سرم از قفا بریده شود.
▪️من شنیدم که سر امام حسین بالای نی قرآن خوانده، من که مثل امام حسین اسرار قرآنی نمیدانستم که بتوانم با آن انس بگیرم که حالا از مرگم قرآن بخوانم.
ولی به امام حسین(علیه السلام) خیلی علاقه و عشق دارم، دوست دارم وقتی شهید میشوم سر بریده ام به ذکر یاحسین یاحسین باشد..
🌹تعالی درجات شهدا وبه نیت فرج هزاااران سلام ودرودوصلوات
کانال جوانترین شهید مدافع حرم سید مصطفی موسوی
#شهدازنده_اندوناظربررفتارماهستند مرداد ماه سال ۱۳۹۴ روز جمعه ای بود که به اتفاق یکی از دوستانم رفته
شاید باورش برای بعضی ها سخت باشد، دو روز بعد از زیارت مزار شهید بزرگوار سردار سیدکوچک موسوی ، مشکلی که ۸ ماه برای حل آن به خیلی ها رو انداخته بودم، بطور باورنکردنی حل شد و من معتقدم گرفتاری و مشکلم به واسطه زیارت مزار شهید موسوی و بدست ایشان حل شد و نکته مهم اینکه در حالی این اتفاق افتاد که من از مشکلم با سید چیزی نگفته بودم و این هم بر می گردد به زنده بودن شهدا و ناظر و آگاه بودنشان به سر درون ماست و آقا سیدکوچک با میهمان نوازی ، نسبت به رفع گرفتاری و حل مشکلم اقدام کرد.
بعد از آشنایی با ایشون چندین مشکل دیگه پیش آمد کرد که همه به واسطه توسل به سردار شهيد سیدکوچک موسوی برطرف شد.
🌹کرامتی از سردار شهید امام رضایی (سید کوچک موسوی)
#راوی: جناب آقای آتشکار از شیراز
گلزار شهدای شهر شیراز _قطعه ۱۲ محمد رسولالله (ص)_ردیف سوم
#کرامات_سردارشهید_سیدکوچک_موسوی
#کانال_رهپویان_سردارشهید_امام_رضایی_سیدکوچک_موسوی
#شهدای_فارس
کانال شهید سید مصطفی موسوی
@shahidmostafamousavi
کانال استیکر
@shahidaghseyedmostafamousavi
#شهید_مستجاب_الدعوه_شیراز
شب اول سال ۱۳۹۴ بود که پسرم را از شیر گرفتم همه چیز خوب بود تا اینکه از صبح روز سیزدهم، شروع به ناآرامی کرد ،جیغ می زد و گریه میکرد آنروز بردیمش بیرون, فایده نداشت شب بدتر شد،داروی دکتر هم آرام اش نکرد این حالت شب های بعد هم ادامه داشت، من و همسرم هرشب از ۱۲ شب تا ۲ یا ۳ صبح بچه بغل در خانه یا کوچه می گشتیم همسایه ها هم از سر و صدایش در اذیت بودند ، زندگی برایمان زهر شده بود و چون خودم هم سر کار می رفتم کار کردن با این شرایط برایم خیلی سخت شده بود اطرافیان هر کدام نظری می دادند بعضی ها آدرس دعا نویس و بعضی ها هم آدرس دکترهای مختلف را به ما میدادند، در طول این چند ماه هر کجا که گفتند رفتیم، نه داروی دکتر تأثیر داشت و نه دعای دعا نویس ، روز به روز هم بدتر می شد هم امان ما را بریده بود و هم خودش اذیت می شد حدود ۲ماه در همین وضعیت گذشت، خرداد ماه بود که یکی از بستگان به منزل ما آمد و همسایه مان هم آمد، همین طور که گرم صحبت بودیم همسایه مان از شهیدی، در گلزار شهدای شیراز گفت که حاجت میدهد.
فامیل ما هم که گویا در موردش شنیده بود،گفت: منظورتون سردار شهید امام رضایی هست.
همسایه مان گفت: بله
ناخداگاه از روی کنجکاوی به همسایه مان گفتم: بیاد یک روز با هم بریم سر مزارش، قرار گذاشتیم و صبح دوشنبه رفتیم، توی راه من با خودم کلنجار می رفتم و می گفتم: داری کجا می روی؟ دیوانه شدی؟ یا جوگیر شدی؟ این هم یک شهید، مثل بقیه شهداست این فکرها تا رسیدن به مزار شهید ذهنم را مشغول کرده بود، خلاصه استرس زیادی داشتم تا اینکه رسیدیم وقتی چشمم به عکس شهید افتاد ناخود آگاه زدم زیر گریه، پسرم هم نشست روی سنگ مزار شهید، همه چیز را به سید، گفتم الا مشکل پسرم، وقتی بر می گشتم در اتوبوس برای چند لحظه ای خوابم برد، خودم را در حرم امام رضا (ع) دیدم، یک دفعه از خواب پریدم.
به خانه برگشتم، شب شد اما دیگه از جیغ و گریه پسرم خبری نبود ، آرامش به خانه برگشته بود و این به برکت زیارت این شهید بود و الحمدالله الان که چند ماه گذشته، پسرم دیگه مشکلی ندارد و بهبودی کامل حاصل شده و من و همسرم این را مرهون شهید سید کوچک موسوی هستیم.
روحش شاد.
🌹کرامتی از سردار شهید امام رضایی (شهید سید کوچک موسوی)
#راوی: سرکار خانم شاپورجانی از شیراز
گلزار شهدای شهر شیراز _قطعه ۱۲ محمد رسولالله (ص)_ردیف سوم
#کانال_رهپویان_سردارشهید_امام_رضایی_سیدکوچک_موسوی
کانال شهید سید مصطفی موسوی
@shahidmostafamousavi
کانال استیکر
@shahidaghseyedmostafamousavi
اینجا☝️که باشید بیشتر باشهدا🌷آشنا میشوید
💌بسمـ رب الشـهدا.....🕊🌸
﷽یاد خاطرات عاشقان خدا ﷽
خنده هـايت . . .
آنچنان جادو كند جانِ مرا
هر چه غـم آيد سرم
هرگــــز نبينم آفتى ..!
#پاسـدار_مدافـع_حـرم
#شهید_مهدی_لطفی_نیاسر
🔸 در محضـــر شهیـــد...
✍داداش مهدی خیلی دلداده امام رضا(ع) بود. یه روز ڪه عازم مشهدالرضا (ع) بودیم بهم گفت: می دونی چطوری باید زیارت کنی و از آقا حاجت طلب کنی؟ گفتم: چطور؟
🌼گفت: باید دو زانو روبه روی ضریح بشینی و سرت رو کج کنی، خیلی به آقا التماس کنی تا حاجتت رو بده، زود بلند نشی بری.
🌼فکر میکنم برات شهادتش رو هم همینجوری از امام رضا (ع) گرفت؛ چون قبل از آخرین سفر به سوریه، رفته بود پابوس امام رضا(ع).
#شهید_مهدی_لطفی_نیاسر
#راوی:خواهر شهید
#خاطره
🏵 شهید مدافع حرم محمدمهدی لطفی نیاسر
🔺تولد: 8 #دی 1361 / قم
♦️مسئولیت: رزمنده هوافضای سپاه
🔻شهادت: 20 #فروردین 1397/پایگاه هوایی T4 سوریه/ بدست رژیم صهیونیستی
#سالروز_ولادت...
کانال شهید سید مصطفی موسوی🔻
@shahidmostafamousavi
کانال استیکر🔻
@shahidaghseyedmostafamousavi
✍️من از قنوت نمازهای روحالله حاجت میگرفتم، روحالله خیلی خاص قنوت میگرفت، حالت معنوی و نورانی در قنوت نمازش به اوج خود میرسید، گاهی که قنوت میگرفت او را نگاه میکردم و تند تند خدا را به ذکر قنوتهای او قسم میدادم تا حاجتم را بدهد، همیشه هم حاجت میگرفتم.
#شهید_روحالله_قربانی
#راوی: همسر شهید
شادی روح پاک این شهید#صلوات
#شهید
#کاظم_نجفی_رستگار
#خانواده_شهدا
🗣 مطالب را منتشر کنید، و در افزایش سواد رسانهای جامعه سهیم باشید.
کانال شهید سید مصطفی موسوی🔻🇮🇷
@shahidmostafamousavi
کانال استیکر🔻
@shahidaghseyedmostafamousavi
❤️
☘#عروسى_خوبان
🌷بعد تفحص شهدای منطقهی علمیاتی كربلاى ۵ و انتقال شهدا به استانها و شهرستانهاى مربوطه؛ ﺭﻓﺘﯿﻢ ﺩﺭ ﺧﻮﻧﻪﯼ خانواده ﺷﻬﯿﺪی ﺧﺒﺮ ﺑﺪﯾﻢ ﮐﻪ ﺑﯿﺎیید ﺍﺳﺘﺨﻮﻧـﺎﯼ ﺷﻬﯿﺪﺗﻮنو ﺗﺤﻮﯾﻞ ﺑﮕﯿﺮﯾﺪ…. ﺩﺭ ﺯﺩﯾﻢ. ﺩﺧﺘﺮ خانومی ١٩ تا ٢٠ساله ﺍﻭﻣﺪ ﺩﺭﻭ واﮐﺮﺩ. ﮔﻔﺘم: ﺷﻤﺎ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ شهید بزرگوار نسبتی دارید؟ چطور مگه؟ ﺑﺎﺑﺎﻣﻪ. ﮔﻔﺘﻢ: پیکرﺷﻮ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩﻥ، میخوان ﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ ﻇﻬﺮ ﺑﯿﺎﺭنش. زد زیر گریه و گفت: یه ﺧﻮاهشی ﺩﺍﺭﻡ. ﺣﺎﻻ ﮐﻪ ﺑﻌﺪ ﺍین ﻫﻤﻪ ﺳﺎﻝ ﺍﻭﻣﺪﻩ؛ میشه به جای ظهر پنجشنبه، شب جمعه بیاﺭﯾﺪﺵ....؟!
🌷....شب جمعه ﺗﺎﺑﻮتو ﺑﺎ ﺍﺳﺘﺨﻮنا، بردﯾﻢ ﺑﻪ ﻫﻤﻮﻥ ﺁﺩﺭﺱ. ﺗﺎ ﺭﺳﯿﺪﯾﻢ؛ ﺩﯾﺪﯾﻢ ﮐﻮﭼﻪ ﺭﻭ ﭼﺮﺍغونی کردن، ﺭﯾﺴﻪ ﮐﺸﯿﺪن. کوچه ﺷﻠﻮغه و مردم ﻣﯿﺎﻥ و میرﻥ. ﺭﻓﺘﯿﻢ ﺟﻠﻮ و پرسیدیم: ﺍﯾﻨﺠﺎ چه ﺧﺒره؟! گفتند: ﻋﺮﻭسی ﺩﺧﺘﺮ ﺍﯾـﻦ ﺧﻮنه است. ﺗﺎ ﺍﻭﻣﺪﯾﻢ ﺑﺮﮔﺮﺩﯾﻢ؛ ﺩﯾﺪﯾﻢ ﺩﺧﺘﺮﻩ ﺑﺎ ﭼﺎﺩﺭ ﺩﻭﯾﺪ ﺗـﻮ ﮐﻮﭼﻪ و داد میزد: ﺑﺎﺑﺎﻣﻮ کجا میبريد؟ بابامو كجا میبريد؟ ﻧﺒﺮﯾـﺪش. برگردونيد. یه عمر ﺁﺭﺯﻭم بود که ﺑﺎﺑﺎﻡ بیاد ﺳﺮ ﺳﻔﺮﻩی ﻋﻘﺪم باشه. ﻣﻦ ﻣﻬﻤﻮﻧﯽ ﮔﺮﻓﺘﻢ؛ ﺑﺎﺑﺎمو ﺑﯿﺎﺭﯾﺪ. بابامو بیارید.
🌷پیکر باﺑﺎی شهیدﺷﻮ ﺑﺮﺩﯾم داخل خونه. نشست کنار تابوت تیکه اﺳﺘﺨﻮوﻥ باباشو دور تا دوﺭ ﺳﻔﺮﻩﯼ ﻋﻘﺪ مرتب چید. بعد گشت استخوون دست باباشو برداشت. يا زهرا سلام الله علیها کشید رو سرش و گفت: بابا جون، باباجون، ببین دخترت عروس شده.... عاقد: برای بار سوم میپرسم؛ عروس خانوم وکیلم؟ صورت گذاشت روی استخوانهای بابا؛ گفت: با اجازه پدرم، بله....
#راوى: جانباز شيميایى هفتاد درصد سید حمزه حسینی
#خانواده_شهدا
#روایتگری
#خاطرات_شهدا
🗣 مطالب را منتشر کنید، و در افزایش سواد رسانهای جامعه سهیم باشید.
کانال شهید سید مصطفی موسوی🔻🇮🇷
@shahidmostafamousavi
کانال استیکر🔻
@shahidaghseyedmostafamousavi
🌷 با_شهدا🌷
#سختیهای_لذتبخش....
🌷با آنکه اسفند بود و هوا رو به بهار میرفت، اما سرمای غرب کشور بیداد میکرد. جادهها عموماً بسته میشد و در سرما به هر طریقی جیره غذایی و ذخیره نفت میرسید، ولی باز به مشکل برمیخوردیم. اکثر اوقات آب قطع میشد و به ناچار از آب برف استفاده میکردیم. تا پایان زمستان در همین سنگرها مستقر بودیم. بیشتر وقتها برف سنگینی میآمد. شبها معمولاً آسمان صاف بود و صبح که بلند میشدیم از زور برف در سنگر را نمیتوانستیم باز کنیم. راحت یک متر و نیم برف جلوی در سنگر بود. نگهبان میآمد برفها را کنار میداد و راه را باز میکرد. در سرمای هوا رفت و آمدمان به بیرون مشکل بود و باید چارهای میاندیشیدیم. با بچهها جلوی سنگر را یکی دو متر ورق اضافه کردیم و کیسه خاک چیدیم و مثل دیواره سه طرفش را بالا آوردیم، رویش پیلت گذاشته و خاک ریختیم.
🌷باید به فکر آب گرم هم میبودیم. خودم یک مشعل نفتی گذاشتم و یک بشکه نفت خالی شده را نصف کرده و چهارپایه درست کردم از بغل هم یک برش دادم و شیر آب گذاشتم. بشکه مدام روی مشعل بود. داخلش برف میریختم و به راحتی برای سرویس بهداشتی، وضو و شستن ظرف و استحمام آب گرم داشتیم. گاهی ۱۵ روز جاده بسته میشد. رفت و آمد برای استحمام مشکلساز بود و ضمن اینکه بیرون از سنگر هم سرما و برف بود. همین بشکه آب گرم مشکل ما را حل میکرد و راحت گنجایش صد لیتر آب را داشت. شلنگی از بالا به شیر بشکه وصل بود و به راحتی کار دوش حمام را انجام میداد. دو متر کَفِ سنگر را هم بتن کرده و شیب داده بودم، لولهای هم گذاشته بودم که آبهای آلوده به دره سرازیر میشد.
🌷در چند ماهی که در این محور بودیم زمین والیبال هم درست کردم و یک تور دست بافت؛ تا بچهها با همان سبک و سیاق جبهههای خودمان در اوقات فراغت سرگرم باشند. خودم هم فوتبال بازی میکردم و همین بازی و شوخیها در وقت فراغت اخوت و یکدلی بین بچهها را بیشتر میکرد. حضور در این محیط و کنار هم بودن، از ترس ناشی از حمله ناگهانی دشمن میکاست. بعضی شبها که بچهها نگهبانی میدادند، نیمههای شب دور میزدم و دمی با آنها هم صحبت میشدم که احساس ترس نکنند و یا خدایی نکرده فکر نکنند چون من فرمانده هستم باید بخوابم و آنها نگهبانی دهند.
#راوی: فرمانده دلاور سید علیاصغر سیدالنگی
🗣 مطالب را منتشر کنید، و در افزایش سواد رسانهای جامعه سهیم باشید.
کانال جوانترین شهید مدافع حرم
سید مصطفی موسوی🔻
@shahidmostafamousavi
کانال استیکر🔻
@shahidaghseyedmostafamousavi
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#شکنجهی_کوه!!
🌷خواندن قرآن در اردوگاه ممنوع بود، آن هم در شرايطی كه تنها مونس و آرام بخش ما در آن دنيای ظلمانی قرآن بود. در يكی از شبهای زمستان حدود ساعت هشت، يكی از اسرا به نام مهدی، درحالیكه پتويی بر روی سرش كشيده بود، با خواندن قرآن با خدا راز و نياز میكرد. نگهبان آسايشگاه ناگهان در را باز كرد و با شنيدن صدای قرآن و مشاهده او، با مشت و لگد به جانش افتاد و از اينكه امشب مجرمی را برای معرفی به افسر اردوگاه پيدا كرده است خوشحال هم بود. مهدی را بيرون بردند و در محوطه اردوگاه تمام لباسهايش را از تنش درآوردند.
🌷سوز سرمای زمستان به حدی بود كه تا مغز استخوان نفوذ میكرد ولی نگهبانان كه بويی از انسانيت و رحم و شفقت نبرده بودند، يك سطل آب سرد بر روی او ريختند و سپس بدن نحيف و رنجورش را زير ضربات سنگين كابل گرفتند و آنقدر او را زدند كه خسته شدند و عرق از سر و صورتشان سرازير شد اما باز هم او را رها نكردند. ما از دور شاهد اين صحنههای فجيع و دلخراش بوديم و ديديم كه او چون كوهی استوار در برابر ضربات آنان پايداری كرد و در واقع حسرت يك آه را نيز بر دلشان نشاند.
#راوی: آزاده سرافراز حسن نادری
منبع: خبرگزاری ایسنا
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╰┅─
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#آن_گلوله_ى_توپ....
🌷حاج اسکندر خیلی شجاع بود و سر نترسی داشت. با اینکه نیروی تدارکات بود و کار و وظایفش به خط اول ارتباطی پیدا نمی کرد، اما عملیات که می شد همیشه قدم به قدم در خط اول نبرد می رفت و کارهای تدارکاتی اش را در همان خط اول انجام می داد. قبل از کربلای ٥ بود، آمد پیش من، گفت: حاج قاسم من دیگه نمی خواهم در تدارکات باشم، من را بفرستید در گردان. گفتم: یعنی چه؟! کسی نمی تواند کار تو را انجام بدهد!
🌷دیدم حالش بهم ریخت. حال غریبی داشت. ناآرام بود، بی تابی می کرد. اشک می ریخت و می گفت: من می خواهم برم گردان! کار حاج اسکندر در تدارکات منحصر به فرد بود. کسی جز خودش از عهده آن بر نمی آمد. همچنین قبل از عملیات تعدادی از فرمانده گردان ها درخواست داده بودند تا حاج اسکندر رابط گردان ها با تدارکات باشد و آنها دیگر مستقیماً با تدارکات ارتباطی نداشته باشند.
🌷....از طرف دیگر حاج اسکندر چهل سال سن داشت و چشم هایش کم سو شده و دیگر چابکی یک جوان عملیاتی را نداشت. همه اینها باعث می شد که اجازه ندهم اسلحه دست بگیرد و با گردان ها پیش برود. هرجور بود آرامش کردم و گفتم: حاجی من اجازه نمی دهم شما با گردان بروید. وقتی دید حرف من یکی است و راضی نمی شوم، گفت: پس اجازه بدهید کاری بکنم. گفتم چه کار؟ گفت:....
🌷....گفت: چون در این عملیات بین ما و دشمن کانال ماهی است و یکی، دو روز اول عملیات امکان انتقال ماشین هاى تدارکات نیست، من چند نفر از طایفه بندی هندل را با خودم ببرم ماشین های جا مانده عراقی ها را راه بیاندازیم، تدارکات عراقی ها را هم جمع کنیم و بلافاصله کار تدارک رزمنده [ها] را از همان جا شروع کنیم! دیدم این جور راضی می شود. گفتم: سخته ولی شدنی هست. اما با من هماهنگ باش.
🌷خلاصه رفت تا طرحش را عملیاتی کند. تا قبل از عملیات چند باری آمد و گزارش داد که چه کار کرده است. ده نفر راننده آماده کرده بود. کسانی که می توانستند هر ماشینی را بدون کلید روشن کنند. شب عملیات شد. حاج اسکندر یک بی سیمچی خواست تا در ارتباط باشد. رمز عملیات که گفته شد، پشت بی سیم گفت: با خط شکن ها برم؟ گفتم: نه! رفت تا نقطه رهایی. گفت: برم. گفتم: نه، شما برو سمت اسکله، جایی که بچه ها از قایق پیاده می شن، کمک کن بچه ها از قایق ها پیاده بشن. چک کن، کسی اسلحه اش در آب نیافته و بی مشکل پیاده بشن.
🌷دوباره بی سیم زد من کنار اسکله هستم، همه نیروها پیاده شدند، همه رفتند. گفتم: خیلی خوب، حالا برو! با یه حالت خاصی گفت: من دیگه رفتم، خداحافظ. این آخرین جمله ای بود که پشت بی سیم گفت، یکی دو دقیقه بعد بود که آن گلوله ى توپ آمد....
🌹خاطره اى به ياد شهيد حاج اسكندر اسكندرى
#راوی: رزمنده دلاور سردار قاسم سلطان آبادى
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╰┅─────────┅╯
ایتا
🌎 @shahidmostafamousavi
سروش
https://splus.ir/joingroup/HOKBJShtu8yPz4QRleG0U9mk
splus.ir/900404shahidmostafamousavi
روبیکا
https://rubika.ir/joing/DBAHAGAG0BZAYBPVVJUXCKDXLZRDUNW
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#ذکاوت_زن_سوسنگردی_در_اسیر_کردن_شش_مزدور_بعثی!!
🌷وقتی ارتش بعث در حمیدیه شکست خورد، سربازان دشمن با اضطراب و سراسیمه پا به فرار گذاشتند. در مسیر خود با تیراندازی به سوی مردم، سعی داشتند از دست آنها فرار کنند ولی راه رسیدن به مرز را بلد نبودند. من نیز مانند دیگران منتظر فرصتی برای دستگیری نیروی دشمن بودم. زمانی که شش تن از افراد متجاوز، نزدیک منزل ما رسیدند، به آنها گفتم:...
🌷به آنها گفتم: «اگر جلوتر بروید، در محاصره مردم و نیروهای سپاه قرار میگیرید و کشته میشوید.» گفتند: «پس چه کار کنیم؟» گفتم: «فوراً داخل خانه بروید و در اتاق پذیرایی بنشینید و اسلحه خود را درآورید تا آن را پنهان کنم.» آنها به گفته من عمل کردند. وقتی خلع سلاح شدند، از پشت، در اتاق را قفل کردم و مردم را صدا زدم و با اسلحه غنیمتی از آنها شش تن بعثی را به سوی مسجد بردم. بعداً به خاطر این کار و مواردی دیگر که در شهر انجام دادم، مورد لطف و محبت امام خامنهای قرار گرفتم.
#راوی: شیرزنی از خطه خوزستان مرحومه مجیده نگراوی (در عملیات آزادسازی حصر سوسنگرد)
منبع: خبرگزاری دفاع مقدس
ایتا
🌎 @shahidmostafamousavi
سروش
https://splus.ir/joingroup/HOKBJShtu8yPz4QRleG0U9mk
splus.ir/900404shahidmostafamousavi
روبیکا
https://rubika.ir/joing/DBAHAGAG0BZAYBPVVJUXCKDXLZRDUNWV
#جایی_نزدیکتر_به_خدا....
شب قبل از عملیات کربلای۴، فرماندهان رده بالای لشکر؛ آقای قربانی، شهید طوسی و... منتظر بودند یکی از نیروهای واحد اطلاعات، از مأموریت شناسایی برگردد و آخرین اطلاعات خود را از شناسایی مواضع دشمن به آنها بدهد. آمدن کیامرث کمی به درازا کشید. هزار فکر و خیال سراغ فرماندهان رفت: -نکند کیامرث اسیر نیروهای عراقی شده باشد!! فاصلهی شناسایی او از دشمن کمتر از ۴ متر بود. انجام این مأموریت واقعاً دل شیر میخواست؛ شناسایی تحرکات، استعداد، میادین مین، اسلحههای سبک و سنگین دشمن، بخشی از مسیر شناسایی کیامرث هم از توی آب بود، آبی با عمق بیست متر.
🌷فرماندهان نذر حضرت زهرا (س)کردند. تا کیامرث سالم برگردد. در همین حین صدایی از دل اروند، بیرون آمد. آقای قربانی سراسیمه رفت سمت صدا. سر شهید صیدانلو از دل آب زد بیرون. آقای قربانی او را به آغوش کشید. نفس که تازه کرد، علت تأخیر را از او سؤال کرد، گفت: «در چهار متری دشمن با استتار کامل در باتلاق منتظر تعویض نگهبان عراقیها بودم تا از فرصت استفاده کنم، برگردم. حاج آقا! باور کنید آن لحظه از همهی وقتهای دیگر به خدا نزدیکتر بودم، چه صفایی داشت.»
🌹خاطره ای به یاد شهید معزز کیامرث صیدانلو
#راوی: رزمنده دلاور امیر بابایی
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
🗣 مطالب را منتشر کنید، و در افزایش سواد رسانهای جامعه سهیم باشید.
کانال جوانترین شهید مدافع حرم
سید مصطفی موسوی🔻
@shahidmostafamousavi
کانال استیکر🔻
@shahidaghseyedmostafamousavi