هدایت شده از تخریب چی
🚨 تفاوت نظر رهبر معظم انقلاب درباره دولت روحانی و دولت رئیسی
👈محل اظهارنظر(کامنت)
🌏 #تخریبچی👇
🆔 @takhribchi110
🔆زنگ عبرت
🔴چرا هیچ آدم عاقلی #تو را دوست ندارد حسن؟
♦️ اگر سیاهسال نود و دو روحانی جز با حمایت هاشمی نمیتوانست رئیسجمهور شود، شاهکلید پیروزی پزشکیان همین جمله بود که بدون هیچ ملاحظهای برداشت گفت: «روحانی به من چه ربطی دارد؟» ما که در دل مسعود نیستیم اما ای بسا که پس از ایراد این جمله در زبان، چند تا لیچار هم در دلش بار روحانی کرده باشد؛ با مضامینی از این دست که «چقدر بهت بدم، از من حمایت نکنی پفیوز؟» باری نقل منفورترین چهرهی سیاسی تاریخ معاصر ایران است که نه فقط کسی او را گردن نمیگرفت بلکه سر نخواستنش و دوست نداشتنش حتی بین جلیلی و پزشکیان هم رقابتی سنگین بر قرار بود.
♦️روحانی شانس آورد که ما چیزی به اسم دور سوم رقابت انتخابات ریاستجمهوری نداریم و الا #مسعود_پزشکیان این قابلیت را داشت که با لحاظ این فرض زل بزند به چشمهای #سعید_جلیلی که «خیالت راحت؛ من از #حسن_روحانی و تبختر و تکبرش بسی بیشتر از تو بدم میآید!» فاصلهی نه چندان زیاد پزشکیان و جلیلی نشان داد که وزیر خاتمی اگر به صراحت از روحانی و دولتش اعلام برائت نمیکرد، شاید حتی انتخابات را به نامزد اصلح میباخت؛ به خصوص اگر حواسمان باشد که اکثریت مطلق تحریمکنندگان انتخابات را دیگر حتی آفتاببالانسهای خاتمی هم نمیتوانست فریب بدهد
♦️نکتهی ظریف اینجاست: پزشکیان اگر چه از ظرفیتهای جهرمی و ظریف نهایت استفاده بلکه سوءاستفاده را کرد اما این اتکا، اتکا به شخصیت حقیقی این دو نفر بود، نه شخصیت حقوقیشان به خصوص در قامت وزیر دولت روحانی.
♦️ نکتهی مهم دیگر این است که پزشکیان بارها و بارها نشان داد که نه فقط از حمایت خاتمی ناخرسند نیست بلکه به حضور در کابینهی اصلاحات افتخار هم میکند؛ البته با یک قید بسیار مهم؛ آنجا که اصرار دارد توضیح دهد: «من به حیث تشکیلاتی هیچ ربطی به خاتمی و دار و دستهش نداشتم و اساساً ساکن پایتخت هم نبودم. ما آن سالها یک کار برجسته در حوزهی بهداشت عمومی انجام داده بودیم که خبرش به گوش خاتمی هم رسید. او کار ما را دید و خوشش آمد و قید گزینههای حزبی را زد و مرا به عنوان وزیر بهداشت انتخاب کرد.» این توضیح ضروری پزشکیان. یعنی حتی پیوندش با خاتمی هم نه از جنس سیاست که از جنس تفوق در مدیریت بوده و لاغیر.
🇮🇷
هدایت شده از بیداری ملت
🔴به گزارش تسنیم کمپین حامیان زاکانی به ۱۳۰ هزار امضا رسید
🔹تعداد امضاهای کمپین «حامیان علیرضا زاکانی» در نخستین روز فعالیت خود به ۱۳۰ هزار نفر رسید.
جریان فساد با پول پاشی و برنامه ریزی شده سعی در کنار زدن افشاگران شجاع دل و فساد ستیز امثال زاکانی دارند، تا در حاشیه امن و بدون وجود عنصر مزاحم، به بیت المال دست اندازی کنند.
وظیفه دینی و شرعی ماست که از امثال زاکانی ها حمایت کنیم.
با شرکت در این پویش و امضا خودتون در مبارزه با جریان فساد همراهی خودتون رو اعلام کنید 👇👇👇👇👇👇👇
https://www.karzar.net/135159
https://www.karzar.net/135159
🔴 #بیداری_ملت 👇
@bidariymelat
هدایت شده از اخبار مقاومت اسلامی
🔴سید حسن نصر الله :در نبرد طوفان الاقصی اهداف مان را محقق کردیم
🔻وارد نبرد طوفان الاقصی شدیم و اهدافمان را محقق کردهایم و دشمن به این امر اعتراف کرد.
🔻فشار مستمر جبهه لبنان بر دشمن صهیونیستی برای آن است که دشمن بفهمد آتشبس در غزه مرتبط با توقف نبرد در شمال فلسطین است.
سید حسن نصرالله:
🔻توانستیم بخش عظیمی از توانمندی و نیروهای دشمن را مشغول کنیم و مانع یکسره کردن کار نبرد غزه شویم لذا تاکید کردیم که شمال مرتبط با غزه است و اگر کسی می خواهد شمال آرام باشد باید جنگ غزه متوقف شود.
🔻دشمن فقط از ورود به الجلیل نمی ترسد بلکه حتی از ایده نفوذ به آن می ترسد.توقف جنگ غزه تنها راه توقف جنگ در شمال است.
🔻حریدیم(یهودیان تندرو) تهدید کرده اند در صورت اجباری شدن خدمت سربازی برای آنان از رژیم خارج خواهند شد.
🔻طولانی شدن زمان جنگ و سربازگیری اجباری باعث بروز بحران و ایجاد بحران جدید در رژیم خواهد شد.
🔻جبهه لبنان به مسیر خود برای تحقق پیروزی و فشار بر دشمن ادامه خواهد داد.
سید حسن نصرالله:
🔻امروز نتانیاهو، بن گویر و اسموتریج به خاطر منافع شخصیشان و باقی ماندن در قدرت با تحقق توافق مخالفت می کنند.دشمن شکست خورده و هیچیک از اهدافش را محقق نکرده است.
🔻صرار نتانیاهو برای انجام عملیات رفح نشانه اعتراف به شکست است.
🔻حماس نماینده محور مقاومت در مذاکرات است پس هر چه مورد رضایت حماس باشد ما نیز به آن رضایت میدهیم زیرا با گروههای فلسطینی هماهنگ است.
🔻مقاومت فلسطین در برابر فشارها دارای وحدت و شجاعت است.
#اخبار_مقاومت_اسلامی
@akh_moq_is
هدایت شده از اخبار مقاومت اسلامی
🔺سید حسن نصرالله:
🔻با اینکه مقاومت اسلامی شهرک ها و مواضع ارتش صهیونیستی را هدف قرار داده است اما دشمن صهیونیست باز هم حزب الله را به نابودی تهدید می کند.
🔻رژیم صهیونیستی ادعای نابودی حماس را رواج داد اما به سختی شکست خورد.
🔻تانک های دشمن نمی توانند کار نبرد را در رفح یکسره کنند پس چگونه می خواهند با مقاومت اسلامی لبنان روبه رو شوند.
🔻یکی از مهمترین دستاوردهای لبنان از پایداری مقاومت فلسطین شکست دشمن بود زیرا اگر دشمن در غزه به سرعت به پیروزی دست می یافت لبنان اولین طرفی بود که در معرض خطر قرار می گرفت.
🔻دشمن در رفح که فقط 27 کیلومتر مربع وسعت دارد چهار ماه نتوانسته کاری انجام دهد آن وقت تهدید به حمله به جنوب لیطانی می کند.
🔻دشمن از شکستش در تحقق اهدافش در جنگ ژوئیه علیه لبنان درس گرفته است.
🔻ما در برابر دشمنی هستیم که از سوی تمام کشورهای جهان حمایت می شود.
🔻دشمن در ابتدا ادعا کرد که هدفش دور کردن حزب الله از مرز تا مسافت 3 کیلومتر است اما وقتی از موشک کورنیت با برد 8 کیلومتر رونمایی کردیم گفت که هدفش دور کردن حزب الله به مسافت 8 کیلومتر است و پس از آن که از موشک الماس با برد 10 کیلومتر رونمایی کردیم می خواهد ما را 10 کیلومتر از مرز دور کند.
🔺سید حسن نصرالله:
🔻با اینکه مقاومت اسلامی شهرک ها و مواضع ارتش صهیونیستی را هدف قرار داده است اما دشمن صهیونیست باز هم حزب الله را به نابودی تهدید می کند.
🔻رژیم صهیونیستی ادعای نابودی حماس را رواج داد اما به سختی شکست خورد.
🔻تانک های دشمن نمی توانند کار نبرد را در رفح یکسره کنند پس چگونه می خواهند با مقاومت اسلامی لبنان روبه رو شوند.
🔻یکی از مهمترین دستاوردهای لبنان از پایداری مقاومت فلسطین شکست دشمن بود زیرا اگر دشمن در غزه به سرعت به پیروزی دست می یافت لبنان اولین طرفی بود که در معرض خطر قرار می گرفت.
🔻دشمن در رفح که فقط 27 کیلومتر مربع وسعت دارد چهار ماه نتوانسته کاری انجام دهد آن وقت تهدید به حمله به جنوب لیطانی می کند.
🔻دشمن از شکستش در تحقق اهدافش در جنگ ژوئیه علیه لبنان درس گرفته است.
🔻ما در برابر دشمنی هستیم که از سوی تمام کشورهای جهان حمایت می شود.
🔻دشمن در ابتدا ادعا کرد که هدفش دور کردن حزب الله از مرز تا مسافت 3 کیلومتر است اما وقتی از موشک کورنیت با برد 8 کیلومتر رونمایی کردیم گفت که هدفش دور کردن حزب الله به مسافت 8 کیلومتر است و پس از آن که از موشک الماس با برد 10 کیلومتر رونمایی کردیم می خواهد ما را 10 کیلومتر از مرز دور کند.
#اخبار_مقاومت_اسلامی
@akh_moq_is
هدایت شده از رادار انقلاب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♻️توصیه کشیش میسحی از نیوجرزی به مخاطبانش:
اگر تاکنون کربلا نرفته اید حتما بروید.
حضور خدا را در آنجا دیدم! قدرت خدا را حس کردم. ارتباط قلبی با امام حسین پیداکردم و اشکم جاری شد!
✅چه با شور و هیجان از حس و حال معنوی فوق العاده اش از زیارت کربلا و مرقد سید الشهدا(علیه السلام) سخن می گوید!
@Radar_enghelabe
هدایت شده از محرمانه
♦️اصلاحات نیوزگزارشی منتشروادعاکرده دولت پزشکیان حداقل طی4سال آینده باید 873هزارمیلیاردتومان بدهی بازمانده از دولت کنونی راتسویه کند.
🔹بنده توضیحی نمیدهم فقط نمودار صندوق بینالمللی پول رامیگذارم تابدانید۳سال پیش غربگراها چه بدهی تحویل دولت رئیسی دادندوایشان چه تحویل آنان داد
✍️سید محمدحسین راجی
👌 #محرمانه کانال حرفهایها
http://eitaa.com/joinchat/361299968Ca15e2013ea
محرمانه را به دیگران هم معرفی کنید
هدایت شده از تخریب چی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هدایت شده از محرمانه
🔴7 مرداد؛ مراسم اعطای حکم رئیسجمهور چهاردهم توسط رهبر معظم انقلاب اسلامی
🔹️ مراسم تنفیذ و اعطای حکم چهاردهمین دورهی ریاست جمهوری اسلامی ایران و آغاز بهکار رسمی رئیس جمهور منتخب، یکشنبه ۷ مرداد ۱۴۰۳ با حضور رهبر انقلاب اسلامی و جمعی از مسئولان و کارگزاران نظام در حسینیهی امام خمینی(ره) برگزار میشود.
👌 #محرمانه کانال حرفه ای ها
http://eitaa.com/joinchat/361299968Ca15e2013ea
محرمانه را به دیگران هم معرفی کنید
هدایت شده از توییتر انقلابی
سال1400
خزانه منفیِ 53هزارمیلیارد
کسری بودجه 450 هزار میلیاردی
بدهی عمومی 1300 هزار میلیاردی
نقدینگی ۹ برابر شده(بیش از4000 هزار میلیارد تومان)
تا سال 1405 بایستی ماهانه15هزارمیلیارد پرداخت شود تا بدهی جناب روحانی تسویه شود.
شهیدجمهور550همت را تسویه کرد،الباقی با جناب پزشکیان!
🗣 سیدابراهیم رئیسی
@twtenghelabi
هدایت شده از دکتر حمیدرضا مقصودی
۱. کل اوراق منتشره توسط دولت سیزدهم ٧٢٩ همت و بازپرداخت اصل و سود اوراق در این دولت ٤٩٩ همت است. ۳۳۴ همت یعنی ٤٦ درصد از اوراقی که در دولت سیزدهم منتشر شده صرف بازپرداخت اوراق منتشره در دولت دوازدهم گردیده است.
۲. از سوی دیگر ۱۸۳ همت از مانده تعهدات فعلی (۸۷۳ همت) به طور مستقیم مربوط به اوراقی است که در دولت دوازدهم منتشر شده است.
۳. بنابراین از ۸۷۳ همت مانده تعهدات ۵۱۷ همت (۱۸۳+۳۳۴) یا به عبارتی ۶۰ درصد مربوط به دولت دوازدهم و ۳۵۶ همت (یعنی ۴۰ درصد) مربوط به دولت سیزدهم است.
☘️کانال تحلیلهای اقتصادی دکتر حمیدرضا مقصودی
@hamidrezamaghsoodi
هدایت شده از دکتر حمیدرضا مقصودی
پروژه جدیدشان:
خرابه نمایی کنید تا بتوانید کاستی های آینده را توجیه کنید.
لذا از دیروز حمله به میراث رئیسی دوچندان شده است.
چشم هایمان باز است و با قدرت پاسخ می دهیم. انشاالله
☘️کانال تحلیلهای اقتصادی دکتر حمیدرضا مقصودی
@hamidrezamaghsoodi
هدایت شده از حمید رسایی
.
♻️ سئوال قابل تأمل رسایی: آنها که از برگه رأی تا شدهی رهبر انقلاب در انتخابات اخیر رمزگشایی میکردند و اسم درمیآورند، چرا در بیان مصداق این جمله رهبر انقلاب عاجزند...
👈 این پستها را ببینید:
eitaa.com/rasaee/9393
eitaa.com/rasaee/9425
eitaa.com/rasaee/10002
eitaa.com/rasaee/10010
eitaa.com/rasaee/10058
eitaa.com/rasaee/10090
🔺برای دیدن تحلیلهای حمید رسایی عضو کانال شوید🔻
eitaa.com/joinchat/389677056C798a6dc5a1
هدایت شده از دکتر سعید جلیلی
⭕️ دکتر جلیلی: شعارهای انتخاباتی ما فراگیر و ملی بود و میتواند نه تنها رقیب مزاحم نباشد بلکه رفیق حامی باشد
دکتر سعید جلیلی در جمع اعضای ستادهای استانی:
🔹انتخابات به معنای تعطیل کردن احساس مسئولیت قبل و بعد روز رای گیری نیست بلکه انتخابات به معنای تاکید بر حق و وظیفه مشارکت ،برای تمام آحاد مردم است.
🔹عزم ما بر مشارکت فعال در چهارچوب اخلاق و قانون است.
🔹در ایام بعد از انتخابات هم سلوک سیاسی متفاوت و ممتازی را به نمایش خواهیم گذاشت.
🔹در مردم سالاری دینی از رقابتهای دشمنانه و کینه توزانه خبری نیست.
🔹اگر کسی از گفتمان دولت سایه احساس خطر میکند قطعا با معنا و مبانی آن آشنا نیست.
🔹برنامههای خود را برای مشارکت متشکل تودههای میلیونی هواداران اعلام خواهیم کرد.
🔹هر جایی که لازم باشد از عملکرد دولت آقای پزشکیان دفاع کنیم، بی هیچ ملاحظهای از ایشان و دولتش دفاع خواهیم کرد.
🔹اگر اقدام درستی در دولت برادرمان آقای پزشکیان دیدیم و حمایت نکردیم، قطعاً در پیشگاه خدا معاقب خواهیم بود.
✅ پایگاه اطلاعرسانی دکتر سعید جلیلی
@saeedjalily
هدایت شده از نبرد آخر🇵🇸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کارشناس اردنی:
بگذارید صریح بگویم، درحالی که برخی در منطقه با چالشهای موجودیتی درگیرند، ایران پس از 50 روز انتخابات را برگزار و ثابت کرد حتی در بدترین شرایط هم میتواند امور خود را اداره و جایگاه خود را تثبیت کند و به نظرم کشورهای عربی باید به حال ایران حسرت بخورند...
#انقلابیون
🔵 نبرد آخر👇
@nabardeakhar
@nabardeakhar
خاک های نرم کوشک
زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی
آب دهان هدهد
#قسمت_سی_و_یک
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️
کار خودش بنایی بود حدس زدم مرا هم می خواد ببردبنایی. به هر حال زیاد اهمیت ندادم. یکدست لباس کهنه ردیف کردم در مغازه را بستم و همراهش راه افتادم
حدسم درست بود؛ کار بنایی تو خانه یکی از علمای معروف، از همان هایی که با رژیم درگیر بودند و رژیم هم راحتشان نمی گذاشت آستین ها را زدم بالا و پا به پاش مشغول شدم.
به قول خودش زیاد بند نیاوردم همان اول کار بریدم ولی به هر جان کندنی که بود دو، سه ساعتی کشیدم. بعدش
یکدفعه سرجام نشستم
خسته و بی حال گفتم:«من که دیگه نمی تونم.»
خوب می دانست که من اهل بنایی و این طور کارهای سنگین نبوده ام شاید رو همین حساب زیاد سخت نگرفت. حتی وقتی لباس ها را عوض کردم و می خواستم بزنم بیرون، با خنده و با خوشرویی بدرقه ام کرد.
فردا دوباره آمد سراغم و دوباره گفت:« لباس کارت رو بردار که بریم»
یک آن ماندم چه بگویم ولی بعد گفتم:«دستم به دامنت !راستش من بنیه ی این جور کارها راندارم .»
خندید گفت: «بیا بریم امروز زیاد به ات کارسخت نمی دم»
یک ذره هم دوست نداشتم حرفش را رد کنم ولی از عهده ی کار هم بر نمی آمدم دنبال جفت و جور کردن بهانه ای شروع کردم به خاراندن سرم گفت: «مس مس کردن و سر خاروندن فایده ای نداره برو لباس بردار که بریم.»
جدی و محکم حرف می زد من هم تصمیم گرفتم حرف دلم را رک و راست بگویم گفتم: «آقای برونسی، من اگر بیام کار کنم این طوری هم برای خودم زیاد فایده و اجری نداره،هم اینکه دست و پای تو رو هم تنگ می کنم.»
خنده از لبش رفت. اخم هاش را کشید به هم و برام مثال آن هد هد را زد که آب دهانش را ریخت رو آتش نمرود، همان آتش که با کوهی از هیزم برای حضرت ابراهیم علیه السلام درست کرده بودند خیلی قشنگ و منطقی این موضوع را به انقلاب ربط داد و گفت تو هم هرچی که بتونی به این علما و روحانیون مبارز خدمت کنی جا داره.
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️
#رمان_شهدایی
#شادی_روح_شهدا_صلوات
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
ایتا
🌎 @shahidmostafamousavi
سروش
https://splus.ir/joingroup/HOKBJShtu8yPz4QRleG0U9mk
splus.ir/900404shahidmostafamousavi
روبیکا
https://rubika.ir/joing/DBAHAGAG0BZAYBPVVJUXCKDXLZRDUNW
╰┅─────────┅╯
خاک های نرم کوشک
زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی
حکم اعدام
#قسمت_سی_و_دو
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️
که می خواست برود با غسل شهادت می رفت می گفت:« این جوری اگه اتفاقی هم بمیرم ان شاء الله اجر شهید رو دارم.»
روزها کار و شب ها هم درس می خواند ۱ هم این که شدید تو جریان انقلاب زحمت می کشید.
یک شب یادم هست با همان طلبه ها آمدند خانه چند تا نوار همراش بود گفت: «مال امامه، تازه از پاریس اومده» طبق معمول رفتند تو اتاق و نشستند پای ضبط.
کارشان تا ساعت یازده طول کشید هنوز داشتند نوار گوش می دادند برق سر در حیات روشن بود. زن صاحب خانه باهامان قرار و مدار گذاشته بود که هر شب ساعت ده برق سر در حیات رو خاموش کنیم زن عصبانی و بی ملاحظه ای بود. دلم شور این را می زد که سر و صداش در نیاید.
تو حیاط می پاییدم که یک هو سر و کله اش پیدا شد راست رفت طرف کنتور برق، نه برد و نه آورد، فیوز را زد بالا! زود هم آمد دم زیرزمین.
«شما می خواین تا صبح نشینین و هر جور نواری رو گوش کنید؟!»
صداش بلند بود و نخراشیده، عبدالحسین رسیدگفت: « مگه ما مزاحمتی داریم براتون حاج خانم؟»
سرش را انداخته بود پایین و تو صورت زن نگاه نمی کرد زن صاحبخانه گفت:« چه مزاحمتی از این بدتر ؟! »فکر کردم شاید منظورش روشنایی لامپ سر در حیاط است رفتم بیرون گفتم :«عیبی نداره، ما فیوز رو می زنیم بالا و این لامپ رو خاموش می کنیم.»
خواستم بروم پای کنتور ،نگذاشت،یکدفعه گفت:« ما دیگه طاقت این کارهای شما رو نداریم.»
پاورقی
۱- شهید برونسی مدت ۵ سال در کنار کار وزندگی دروس حوزوی را هم تحصیل کرد.
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️
#رمان_شهدایی
#شادی_روح_شهدا_صلوات
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
ایتا
🌎 @shahidmostafamousavi
سروش
https://splus.ir/joingroup/HOKBJShtu8yPz4QRleG0U9mk
splus.ir/900404shahidmostafamousavi
روبیکا
https://rubika.ir/joing/DBAHAGAG0BZAYBPVVJUXCKDXLZRDUNW
🌷 #دختر_شینا – قسمت 7⃣4⃣
✅ فصل چهاردهم
💥 فردا صبح، صمد رفت کمی خرید کند. وقتی برگشت، دو سه کیلو گوشت و دو تا مرغ و سبزی و کلی میوه خریده بود. گفتم: « چقدر گوشت! مهمان داریم؟! چه خبر است؟! »
گفت: « این بار که بروم، اگر زنده بمانم، تا دو سه ماهی برنمیگردم. شاید هم تا عید نیایم. شاید هم تا آخر جنگ. »
گفتم: « اِ... همینطوری میگوییها! شاید جنگ دو سه سالی طول بکشد. »
گفت: « نه، خدا نکند. به هر جهت، آنجا خیلی بیشتر به من نیاز دارند. اگر به خاطر تو و بچهها نبود، این چند روز هم نمیآمدم. »
💥 گوشتها را گذاشتم توی ظرفشویی. شیر آب را باز کردم رویش. دوباره گفتم: « به خدا خیلی گوشت خریدی. بچهها که غذاخور نیستند. میماند من یک نفر. خیلی زیاد است. »
رفت توی هال. بچهها را روی پایش نشاند و شروع کرد با آنها بازی کردن.
گفتم: « صمد! »
از توی هال گفت: « جان صمد! »
خندهام گرفت. گفتم: « میشود امروز عصر برویم یک جایی. خیلی دلتنگم. دلم پوسید توی این خانه. »
زود گفت: « میخواهی همین الان جمع کن برویم قایش. »
شیر آب را بستم و گوشتهای لخم و صورتی را توی صافی ریختم. گفتم: « نه... قایش نه... تا پایمان برسد آنجا، تو غیبت میزند. میخواهم برویم یک جایی که فقط من و تو و بچهها باشیم. »
💥 آمد توی آشپزخانه بچه ها را بغل گرفته بود. گفت: « هر چه تو بگویی. کجا برویم؟! »
گفتم: « برویم پارک. »
پردهی آشپزخانه را کنار زد و به بیرون نگاه کرد و گفت: « هوا سرد است. مثل اینکه نیمهی آبان استها، خانم! بچهها سرما میخورند. »
گفتم: « درست است نیمهی آبان است؛ اما هوا خوب است. امسال خیلی سرد نشده. »
گفت: « قبول. همین بعدازظهر میرویم. فقط اگر اجازه میدهی، یک تُک پا بروم سپاه و برگردم. کار واجب دارم. »
خندیدم و گفتم: « از کی تا به حال برای سپاه رفتن از من اجازه میگیری؟! »
خندید و گفت: « آخر این چند روز را به خاطر تو مرخصی گرفتم. حق توست. اگر اجازه ندهی، نمیروم. »
گفتم: « برو، فقط زود برگردیها؛ و گرنه حلال نیست. »
💥 زود خدیجه و معصومه را زمین گذاشت و لباس فرمش را پوشید. بچهها پشت سرش میرفتند و گریه میکردند. بچهها را گرفتم. سر پله خم شده بود و داشت بند پوتینهایش را میبست. پرسیدم: « ناهار چی درست کنم؟! »
بند پوتینهایش را بسته بود و داشت از پلهها پایین میرفت. گفت: « آبگوشت. »
💥 آمدم اول به بچهها رسیدم. تر و خشکشان کردم. چیزی دادم خوردند و کمی اسباببازی ریختم جلویشان و رفتم پی کارم. گوشتها را خرد کردم. آبگوشت را بار گذاشتم و مشغول پاک کردن سبزیها شدم. »
💥 ساعت دوازده و نیم بود. همهی کارهایم را انجام داده بودم. غذا هم آماده بود. بوی آبگوشتِ لیمو عمانی خانه را پر کرده بود. سفره را باز کردم. ماست و ترشی و سبزی را توی سفره چیدم. بچهها گرسنه بودند. کمی آبگوشت تریت کردم و بهشان دادم. سیر شدند، رفتند گوشهی اتاق و سرگرم بازی با اسباببازیهایشان شدند.
💥 کنار سفره دراز کشیدم و چشم دوختم به در. ساعت نزدیک دو بود و صمد نیامده بود. یکباره با صدای معصومه از خواب پریدم. ساعت سه بعدازظهر بود. کنار سفره خوابم برده بود. بچهها دعوایشان شده بود و گریه میکردند. کاسههای ترشی و ماست و سبزی ریخته بود وسط سفره. عصبانی شدم؛ اما بچه بودند و عقلشان به این چیزها نمیرسید.
💥 سفره را جمع کردم و بردم توی آشپزخانه. بعد بچهها را بردم دست و صورتشان را شستم. لباسهایشان را که بوی ترشی و ماست گرفته بود، عوض کردم. معصومه را شیر دادم و خواباندم. خدیجه هم کمی غذا خورد و گوشهای خوابش برد. جایشان را انداختم و پتو رویشان کشیدم و رفتم دنبال کارم. سفره را شستم. برای شام کتلت درست کردم. هوا کمکم تاریک میشد. داشتم با خودم تمرین میکردم که صمد آمد بهش چه بگویم. از دستش عصبی بودم. باید حرفهایم را میزدم.
🔰ادامه دارد...🔰
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
ایتا
🌎 @shahidmostafamousavi
سروش
https://splus.ir/joingroup/HOKBJShtu8yPz4QRleG0U9mk
splus.ir/900404shahidmostafamousavi
روبیکا
https://rubika.ir/joing/DBAHAGAG0BZAYBPVVJUXCKDXLZRDUNW
╰┅─────────┅╯
🌷 #دختر_شینا – قسمت 8⃣4⃣
✅ فصل چهاردهم
💥 صدای در که آمد، بچهها از خواب بیدار شدند و دویدند جلوی راه صمد. هر دویشان را بغل کرد و آمد توی آشپزخانه. یک کیسهی نایلونی کوچک دستش بود. سلام داد. سرسنگین جوابش را دادم. نایلون را گرفت طرفم و گفت: « این را بگیر دستم خسته شد. »
تند و تند بچهها را میبوسید و قربان صدقهشان میرفت. مثلاً با او قهر بودم. گفتم: « بگذارش روی کابینت. »
گفت: « نه، نمیشود باید از دستم بگیری. »
💥 با اکراه کیسهی نایلون را گرفتم. یکی روسری بنفش در آن بود؛ روسری پشمی بزرگی که به تازگی مد شده بود. با بتهجقههای درشت. اول به روی خودم نیاوردم؛ اما یکدفعه یاد حرف شینا افتادم. همیشه میگفت: « مردتان هر چیزی برایتان خرید، بگویید دستت درد نکند. چرا زحمت کشیدی. حتی اگر از آن بدتان آمد و باب دلتان نبود. » بیاختیار گفتم: « چرا زحمت کشیدی. اینها گران است. »
💥 روسری را روی سرم انداختم. خندید و گفت: « چقدر بهت میآید. چقدر قشنگ شدی. »
پاک یادم رفت توپم از دستش پر بود و قصد داشتم حسابی باهاش دعوا کنم. گفت: « آمادهای برویم؟! »
گفتم: « کجا؟! »
گفت: « پارک دیگر. »
گفتم: « الان! زحمت کشیدی. دارد شب میشود. »
گفت: « قدم! جان من اذیت نکن. اوقات تلخی میشودها! فردا که بروم، دلت میسوزد. »
💥 دیگر چیزی نگفتم. کتلتها را توی ظرف درداری ریختم. سبزی و ترشی و سفره و نان و فلاسک هم برداشتم و همه را گذاشتم توی یک زنبیل بزرگ. لباسهایم را پوشیدم و روسری را سرم کردم. جلوی آینه ایستادم و خودم را برانداز کردم. صمد راست میگفت، روسری خیلی بهم میآمد.
گفتم: « دستت درد نکند. چیز خوبی خریدی. گرم و بزرگ است. »
داشت لباسهای بچهها را میپوشاند. گفت: « عمداً اینطور بزرگ خریدم. چند وقت دیگر هوا که سرد شد، سر و گوشت را درست و حسابی میگیرد. »
💥 قرار بود دوستش، که دکتر داروساز بود، بیاید دنبالمان. آنها ماشین داشتند. کمی بعد آمدند. سوار ماشین آنها شدیم و رفتیم بیرون شهر. ماشین خیلی رفت، تا رسید جلوی در پادگان قهرمان. صمد پیاده شد، رفت توی دژبانی. خانم دکتر معصومه را بغل کرده بود. خیلی پی دلش بالا میرفت. چند سالی بود ازدواج کرده بودند، اما بچهدار نمیشدند. دیگر هوا کاملاً تاریک شده بود که اجازه دادند توی پادگان برویم. کمی گشتیم تا زیر چند درخت تبریزی کهنسال جایی پیدا کردیم و زیراندازها را انداختیم و نشستیم. چند تیر برق آن دور و بر بود که آنجا را روشن کرده بود.
💥 پاییز بود و برگهای خشک و زرد روی زمین ریخته بود. باد میوزید و شاخههای درختان را تکان میداد. هوا سرد بود. خانم دکتر بچهها را زیر چادرش گرفت. فلاسک را آوردم و چای ریختم که یکدفعه برق رفت و همه جا تاریک شد.
صمد گفت: « بسماللّه. فکر کنم وضعیت قرمز شد. »
💥 توی آن تاریکی، چشم چشم را نمیدید. کمی منتظر شدیم؛ اما نه صدای پدافند هوایی میآمد و نه صدای آژیر وضعیت قرمز.
صمد چراغقوهاش را آورد و روشن کرد و گذاشت وسط زیرانداز. چایها را برداشتیم که بخوریم. به همین زودی سرد شده بود. باد لای درختها افتاده بود. زوزه میکشید و برگهای باقیمانده را به اطراف میبرد. صدای خشخش برگهایی، که دور و برمان بودند، آدم را به وحشت میانداخت. آهسته به صمد گفتم: « بلند شو برویم. توی این تاریکی جَک و جانوری نیاید سراغمان. »
صمد گفت: « از این حرفها نزنی پیش آقای دکتر، خجالت میکشم. ببین خانم دکتر چه راحت نشسته و با بچهها بازی میکند. مثلاً تو بچهی کوه و کمری. »
💥 دور و برمان خلوت بود. پرنده پر نمیزد. گاهی صدای زوزهی سگ یا شغالی از دور میآمد. باد میوزید و برق هم که رفته بود. ما حتی یکدیگر را درست و حسابی نمیدیدیم. کورمالکورمال شام را آوردیم. با کمک هم سفره را چیدیم. خدیجه کنارم نشسته بود و معصومه هم بغل خانم دکتر بود. خدیجه از سرما میلرزید. هیچ نفهمیدم شام را چطور خوردیم. توی دلم دعادعا میکردم زودتر بلند شویم برویم؛ اما تازه مردها تعریفشان گل کرده بود. خانم دکتر هم عین خیالش نبود. با حوصله و آرامآرام برای من تعریف میکرد.
💥 هر کاری میکردم، نمیتوانستم حواسم را جمع کنم. فکر میکردم الان از پشت درختها سگ یا گرگی بیرون میآید و به ما حمله میکند. از طرفی منطقه نظامی بود و اگر وضعیت قرمز میشد، خطرش از جاهای دیگر بیشتر بود. از سرما دندانهایم بههم میخورد. بالاخره مردها رضایت دادند. وسایلمان را جمع کردیم و سوار ماشین شدیم. آنموقع بود که تازه نفس راحتی کشیدم و گرم صحبت با خانم دکتر شدم.
🔰ادامه
ایتا
🌎 @shahidmostafamousavi
سروش
https://splus.ir/joingroup/HOKBJShtu8yPz4QRleG0U9mk
splus.ir/900404shahidmostafamousavi
روبیکا
https://rubika.ir/joing/DBAHAGAG0BZAYBPVVJUXCKDXLZRDUNW
╰┅─────────┅╯
🕙🖤🌴🕙🌴🖤🕙
🌟بخوانیم دعای فرج درساعت عاشقی
10 شب هرشب تا#فرج
آقا #امام_زمان(عجل الله)
🔆🔆🔆
🌷 #دختر_شینا – قسمت 9⃣4⃣
✅ فصل چهاردهم
💥 به خانه که رسیدیم، بچهها خوابشان برده بود. جایشان را انداختم. لباسهایشان را عوض کردم. صمد هم رفت توی آشپزخانه و ظرفها را شست. دنبال صمد رفتم توی آشپزخانه. برگشت و نگاهم کرد و گفت: « خانم خوب بود؟! خوش گذشت؟! » خواستم بگویم خیلی! اما لب گزیدم و رفتم سروقت آبگوشتی که از ظهر مانده بود. آن روز نه ناهار خورده بودم و نه شام درست و حسابی. از گرسنگی و ضعف دست و پایم میلرزید.
💥 فردای آن روز صمد ما را به قایش برد و خودش به جبهه برگشت. من و بچهها یک ماه در قایش ماندیم. زمستان بود و برف زیادی باریده بود. چند روز بعد از این که به همدان برگشتیم، هوا سردتر شد و دوباره برف بارید. خوشحالیام از این بود که موقع نوشتن قرارداد، صمد پارو کردن پشتبام را به عهدهی صاحبخانه گذاشته بود.
💥 توی همان سرما و برف و بوران برایم کلی مهمان از قایش رسید که میخواستند بروند کرمانشاه. بعد از شام متوجه شدم برای صبحانه نان نداریم. صبح زود بلند شدم و رفتم نانوایی. دیدم چه خبر است! یک سر صف توی نانوایی بود و یک سر آن توی کوچه. از طرفی هم هوا خیلی سرد بود. چارهای نداشتم. ایستادم سر صف دوتایی، که خلوتتر بود. با این حال ده دقیقهای منتظر شدم تا نوبتم شد. نان را گرفتم، دیدم خانمی آخر صف ایستاده. به او گفتم: « خانم نوبت من را نگه دار تا من بروم و برگردم. ».
💥 تا خانه برسم چند بار روی برفها لیز خوردم و افتادم. نان را گذاشتم توی سفره. مهمانها بیدار شده بودند. چایی را دم کردم و پنیر را هم گذاشتم بیرون از یخچال و دوباره دویدم طرف نانوایی. وقتی رسیدم، دیدم زن نیست. ناراحت شدم. به چند نفر که توی صف ایستاده بودند، گفتم: « من اینجا نوبت گرفتهام همین ده دقیقه پیش آمدم، دو تا نان گرفتم و رفتم. » زنها فکر کردند میخواهم بینوبت نان بگیرم. چند نفری شروع کردند به بد و بیراه گفتن و دعوا کردن. یکی از زنها با دست محکم هلم داد؛ اگر دستم را به دیوار نگرفته بودم، به زمین میافتادم. یکدفعه همان زن را دیدم. زنبیل قرمزی دستش بود. با خوشحالی گفتم: « خانم... خانم... مگر من پشت سر شما نبودم؟! » زن لبخندی زد و با دست اشاره کرد جلو بروم. انگار تمام دنیا را به من داده بودند. زنها که این وضع را دیدند، با اکراه راه را باز کردند تا جلو بروم. هنوز هم وقتی زنبیل قرمزی را میبینم، یاد آن زن و خاطرهی آن روز میافتم.
💥 هوا روز به روز سردتر میشد. برفهای روی زمین یخ بسته بودند. جادههای روستایی کم رفت و آمد شده بودند و به همین خاطر دیگر کسی از قایش به همدان نمیآمد. در این بین، صاحبخانه خیلی هوایم را داشت. گاهی که برای خودشان چیزی میخرید، مقداری هم برای ما میآورد؛ اما من یا قبول نمیکردم، یا هر طور بود پولش را میدادم. دوست نداشتم دِینی به گردنم باشد. یا اینکه فکر کنند حالا که شوهرم نیست، به دیگران محتاجم. به همین خاطر بیشتر از توانم از خودم کار میکشیدم.
💥 سرما به چهل و دو سه درجه زیر صفر رسیده بود. نفت کافی برای گرم کردن خانهها نبود. برای این که بچهها سرما نخورند، توی خانه کاپشن و کلاه تنشان میکردم.
💥 یک روز صبح وقتی رفتم سراغ نفت، دیدم پیت تقریباً خالی شده. بچهها خوابیده بودند. پیتهای بیستلیتری نفت را برداشتم و رفتم شعبه نفت که سر خیابان بود و با خانهی ما فاصلهی زیادی داشت. مردم جلوی مغازه صف کشیده بودند؛ پیتهای نفت را با طناب به هم وصل کرده بودند؛ تا کسی نوبتش جابهجا نشود. پیت های نفتم را گذاشتم آخر صف و ایستادم. هنوز برای مغازه نفت نیامده بود. نیمساعتی که ایستادم، سرما از نوک انگشتهای پایم شروع کرد به بالا آمدن. طوری شد که دندانهایم به هم میخورد.
دیدم اینطور نمیشود. برگشتم خانه و تا میتوانستم جوراب و ژاکت پوشیدم و برگشتم.
بچهها را گذاشته بودم خانه و کسی پیششان نبود. تا ظهر چهار پنج دفعه تا خانه رفتم و برگشتم. بعدازظهر بود که نفت به شعبه آمد. یک ساعت بعد نوبتم شد. آنوقتها توی شعبههای نفت چرخیهایی بودند که پیتهای نفت مردم را تا در خانهها میآوردند. شانس من هیچکدام از چرخیها نبودند. یکی از پیتها را توی شعبه گذاشتم و آن یکی را با هزار مکافات دودستی بلند کردم و هنّ و هنکنان راه افتادم طرف خانه.
اولش هر ده بیست قدم یک بار پیت نفت را زمین میگذاشتم و نفس تازه میکردم؛ اما آخرهای کار هر پنج قدم میایستادم. انگشتهایم که بیحس شده بود را ماساژ میدادم و دستم را کاسه میکردم جلوی دهانم. ها میکردم تا گرم شوم. با چه مکافاتی اولین پیت نفت را بردم و زیر پلههای طبقه اول گذاشتم.
🔰ادامه دارد...🔰
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه
ایتا
🌎 @shahidmostafamousavi
سروش
https://splus.ir/joingroup/HOKBJShtu8yPz4QRleG0U9mk
splus.ir/900404shahidmostafamousavi
🌷 #دختر_شینا – قسمت 0⃣5⃣
✅ فصل چهاردهم
وقتی میخواستم بروم و پیت دومی را بیاورم، عزا گرفتم. پیت را که از شعبه بیرون آوردم، دیگر نه نفسی برایم مانده بود، نه رمقی. از سرما داشتم یخ میزدم؛ اما باید هر طور بود پیت نفت را به خانه میرساندم. از یک طرف حواسم پیش بچهها بود و از طرف دیگر قدرت راه رفتن نداشتم. بالاخره با هر سختی بود، خودم را به خانه رساندم.
مکافات بعدی بالا بردن پیتهای نفت بود. دلم نمیخواست صاحبخانه متوجه شود و بیاید کمکم.به همین خاطر آرامآرام و بیصدا پیت اولی را از پلهها بالا بردم و نیمساعت بعد آمدم و پیت دومی را بردم. دیگر داشتم از هوش میرفتم. از خستگی افتادم وسط هال. خدیجه و معصومه با شادی از سر و کولم بالا میرفتند؛ اما آنقدر خسته بودم و دست و پا و کمرم درد میکرد، که نمیتوانستم حتی به رویشان بخندم. خداخدا میکردم بچهها بخوابند تا من هم استراحت بکنم؛ اما بچهها گرسنه بودند و باید بلند میشدم، شام درست میکردم.
تقریباً هر روز وضعیت قرمز میشد.دو سه بار هواپیماهای عراقی دیوار صوتی شهر را شکستند که باعث وحشت مردم شد و شیشههای خیلی از خانهها و مغازهها شکست. همین که وضعیت قرمز میشد و صدای آژیر میآمد، خدیجه و معصومه با وحشت به طرفم میدویدند و توی بغلم قایم میشدند.
تپه مصلّی روبهروی خانهی ما بود و پدافندهای هوایی هم آنجا مستقر بودند. پدافندهای هوایی که شروع به کار میکردند،خانهی ما میلرزید.گلولهها که شلیک میشد، از آتشش خانه روشن میشد.صاحبخانه اصرار میکرد موقع وضعیت قرمز بچهها را بردارم و بروم پایین؛ اما کار یک روز و دو روز نبود.
آن شب همینکه دراز کشیده بودم، وضعیت قرمز شد و بلافاصله پدافندها شروع به کار کردند.اینبار آنقدر صدای گلولههایشان زیاد بود که معصومه و خدیجه، وحشتزده شروع به جیغ و داد و گریهزاری کردند.مانده بودم چهکار کنم. هر کاری میکردم، ساکت نمیشدند. از سر و صدا و گریهی بچهها زن صاحبخانه آمد بالا.دلش برایم سوخت. خدیجه را به زور بغل گرفت و دستی روی سرش کشید. معصومه را خودم گرفتم. زن وقتی لرزش خانه و آتش پدافندهای هوایی را دید،گفت:«قدم خانم! شما نمیترسید؟!»
گفتم:«چهکار کنم.»
معلوم بود خودش ترسیده. گفت:«واللّه، صبر و تحملت زیاد است. بدون مرد، آن هم با این دو تا بچه، دندهی شیر داری به خدا. بیا برویم پایین. گناه دارند این بچهها.»
گفتم:«آخر مزاحم میشویم.»
بندهی خدا اصرار کرد و به زور ما را برد پایین.آنجا سر و صدا کمتر بود. به همین خاطر بچهها آرام شدند.
روزهای دوشنبه و چهارشنبهی هر هفته شهید میآوردند. تمام دلخوشیام این بود که هفتهای یکبار در تشییع جنازهی شهدا شرکت کنم.خدیجه آن موقع دو سال و نیمش بود. بالِ چادرم را میگرفت و ریزریز دنبالم میآمد. معصومه را بغل میگرفتم. توی جمعیت که میافتادم، ناخودآگاه میزدم زیر گریه. انگار تمام سختیها و غصههای یک هفته را میبردم پشت سر تابوت شهدا تا با آنها قسمت کنم. از سر خیابان شهدا تا باغ بهشت گریه میکردم. وقتی به خانه برمیگشتم، سبک شده بودم و انرژی تازهای پیدا کرده بودم.
دیگر نیمههای اسفند بود؛ اما هنوز برف روی زمینها آب نشده بود و هوا سوز و سرمای خودش را داشت. زنها مشغول خانهتکانی و رُفتوروب و شستوشوی خانهها بودند. اما هر کاری میکردم، دست و دلم به کار نمیرفت. آن روز تازه از تشییع جنازهی چند شهید برگشته بودم، بچهها را گذاشته بودم خانه و رفته بودم صف نانوایی و مثل همیشه دم به دقیقه میآمدم و به آنها سر میزدم.
بار آخری که به خانه آمدم،سر پلهها که رسیدم، خشکم زد. صدای خندهی بچهها میآمد. یک نفر خانهمان بود و داشت با آنها بازی میکرد. پلهها را دویدم. پوتینهای درب و داغان و کهنهای پشت در بود. با خودم گفتم:«حتماً آقا شمساللّه یا آقا تیمور آمدند سری به ما بزنند. شاید هم آقا ستار باشد. » در را که باز کردم، سر جایم میخکوب شدم. صمد بود. بچهها را گرفته بود بغل و دور اتاق میچرخید و برایشان شعر میخواند. بچهها هم کیف میکردند و میخندیدند.
یک لحظه نگاهمان در هم گره خورد و بدون اینکه چیزی بگوییم چند ثانیهای به هم نگاه کردیم. بعد از چهار ماه داشتیم دوباره یکدیگر را میدیدیم.اشک توی چشمهایم جمع شد.باز هم او اول سلام داد و همانطور که صدایش را بچهگانه کرده بود و برای خدیجه و معصومه شعر میخواند گفت:«کجا بودی خانم من، کجا بودی عزیز من. کجا بودی قدم خانم؟! »
از سر شوق گلولهگلوله اشک میریختم و با پر چادر اشکهایم را پاک میکردم. همانطور که بچهها بغلش بودند، روبهرویم ایستاد و گفت:«گریه میکنی؟!»بغض راه گلویم را بسته بود. خندید و با همان لحن بچهگانه گفت: « آها، فهمیدم.دلت برایم تنگ شده؛ خیلی خیلی زیاد. یعنی مرا دوست داری.خیلی خیلی زیاد!»
🔰ادامه دارد...🔰
خاک های نرم کوشک
زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی
حکم اعدام
#قسمت_سی_و_سوم
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️
«کدوم کارها؟»
همین که شما با شاه گرفتین
بند دلم انگار پاره شد نمی دانم از کجا فهمیده بود موضوع را ،عبدالحسین به ام گفت: «بیا پایین»
رفتیم تو در را بستیم و دیگر چیزی نگفتیم
صبح که می خواست برود، وسایل کارش را بر نداشت. پرسیدم « مگه نمی خوای سرکار بری؟»
گفت نه می خوام برم خونه پیدا کنم این جا دیگه جای ما نیست. ....
ظهر برگشت.
چی شد؟ خونه پیدا کردی؟
«جاش چه جوریه؟»
یک زیرزمینه تو کوی طلاب
بعد از ظهر با وسایل مان رفتیم خانه جدید
وقتی زیرزمین را دیدم کم مانده بود از ترس جیغ بکشم
«این دیگه چه جور جاییه عبدالحسین؟»
لبخند محبت آمیزی زد گفت این خونه مال یک طلبه ،است قرار شده موقتی تو زیر زمینش بشینیم تا من فکر
یک جایی بردارم برای خودمون
تاریکی اش ترسم را بیشتر می کرد داشت گریه ام می گرفت
«اگه همون گربه رو بزنی می آد این جا؟!»
زیاد سخت نگیر حالا برای موقت اشکالی نداره.
تو همان زیرزمین تاریک و ترسناک مشغول زندگی شدیم.
چند روز بعد همان طرف ها چهل متر زمین خرید آستین ها را زد بالا و با چند تا طلبه شروع کردند به ساختن خانه
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️
#رمان_شهدایی
#شادی_روح_شهدا_صلوات
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
ایتا
🌎 @shahidmostafamousavi
سروش
https://splus.ir/joingroup/HOKBJShtu8yPz4QRleG0U9mk
splus.ir/900404shahidmostafamousavi
روبیکا
https://rubika.ir/joing/DBAHAGAG0BZAYBPVVJUXCKDXLZRDUNW
╰┅─────────┅╯
خاک های نرم کوشک
زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی
حکم اعدام
#قسمت_سی_و_چهارم
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️
شب و روز کار کردند زود دور زمین را دیوار کشیدند و رویش را پوشیدند،خانه هنوز آجری و خاکی بود که اسباب و اثاثیه را کشیدیم و رفتیم آنجا.
چند شب دیگر هم کار کرد تا قابل زندگی شد.خانه اش حسابی کوچک بود یک اتاق بیشتر نداشت وسطش پرده زده بودیم. شب که می شد این طرف چادر، ما بودیم و آن طرف او و رفقای طلبه اش،کم کم کارهاش گسترده شد.بیشتر از قبل هم اعلامیه پخش می کرد و می چسباند به در و دیوار،حتی پول داد به یکی، از زاهدان براش یک کلت آوردند. ازش پرسیدم:« اینو می خوای چکار؟»
گفت:«یک وقت می بینی کار مبارزه به این چیزهام کشید اون موقع دستمون نباید خالی باشه.»
وقتی می رفت برای پخش اعلامیه می گفت: «اگه یک وقتی مأمورای شاه اومدن در خونه فقط بگو شوهرم بناست و می ره سر کار از هیچ چیز دیگه هم خبر ندارم.»
یک شب که رفت برای پخش اعلامیه، برنگشت یک آن آرام نداشتم تاصبح شود چند بار رفتم دم در و تو کوچه را نگاه کردم خبری نبود که نبود. هرچه بیشتر می گذشت، مطمئن تر می شدم که گیر افتاده، از وحشی بودن ساواکی ها چیزهایی شنیده بودم، همین اضطرابم را بیشتر می کرد.
صبح جریان را به دوست هاش خبر دادم، گفتند:«
می ریم دنبالش، ان شا الله پیداش می کنیم.»
آن روز چیزی دستگیرشان نشد روزهای بعد هم گشتیم خبری نشد. کم کم داشتم ناامید می شدم که یک روز
یک هو پیداش شد!
حدسمان درست بود ساواک گرفته بودش چند روز بعد درست نمی دانم چطور شد که آزادش کرده بودند.
پیام تازه ای از حضرت امام رسیده بود از مردم خواسته بودند بریزند تو خیابان ها و علیه رژیم تظاهرات کنند. عبدالحسین کارش تو کوچه چهنو بود، خانه«غیاثی» نامی را تعمیر می کرد، آن روز سر کار نرفت، ظاهراً خبر داشت قرار است تظاهرات بشود، غسل شهادت کرد و سر از پا نشناخته داشت آماده رفتن می شد. نوارهای امام و رساله و چند تا کتاب دیگر را جمع کردیک جا، به ام گفت:«اگه یک وقت دیدی من دیر کردم، اینا همه رو رد
کنی.»
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️
#رمان_شهدایی
#شادی_روح_شهدا_صلوات
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
ایتا
🌎 @shahidmostafamousavi
سروش
https://splus.ir/joingroup/HOKBJShtu8yPz4QRleG0U9mk
splus.ir/900404shahidmostafamousavi
روبیکا
https://rubika.ir/joing/DBAHAGAG0BZAYBPVVJUXCKDXLZRDUNW
╰┅─────────┅╯