یک لحظه دیر آمدن صبحِ زمستان
باعث شده یلدا همه بیداربمانیم
ده قرن نیامد پسر فاطمه اما
شد ثانیهای، تشنه دیدار بمانیم؟؟
🥀
@shahidnasrinafzall
ما مجهز به سلاح الله اکبریم!
این حقیقت چهرهٔ مصمم اوست
و پیروزی از آن کسانی است
که خدا را برگزیدند ...
شادی روح جمیع شهدا از صدر اسلام الی یوم قیامه صلوات
🌤 أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج 🌤
#امام_زمان_عجل_الله_فرجه_الشریف
#آخرالزمان
@shahidnasrinafzall
18751.mp3
2.05M
به عالم گر تهی دستی به درگاه رضا رو کن
@shahidnasrinafzall
هندوانهی شب یلدا
به شرطِ صلوات
بر مُحمّد و آل مُحمّدﷺ...
#یلدا_با_شهدا 🍉
#زندگی_در_جنگ
#اللهمصلعلیمحمدوآلمحمدﷺ
@shahidnasrinafzall
شهیده نسرین افضل
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• #شهیده_نسرین_افضل بلافاصله گفتم: _ نه ببخشید، عید قربا
•• 🫀🪐
.
.
•| کتاب دختری با روسری آبی |•
#شهیده_نسرین_افضل
به جنوبیه گفتیم:
_ خدا خیرت بده. چه عقلی داشتی تو!
مطمئنم طعم قلیه ماهی اون روز، یاد همه ی بچهها موند. تا جا داشت، خوردیم. بعد هم با همون وضع، سوار ماشین شدیم. به جایی رسیدیم که ماشین، راه خشکی نداشت. به دل رودخونه زد. این هی میرفت و ما به سقف میخوردیم و پایین میاومدیم. جیپ قدری به چپ و راست پیچید و یکهو خاموش شد. راننده داد زد:
_ خواهرا! بیاین پایین هول بدین!
بساطی داشتیم. هی هل میدادیم هی راننده استارت میزد، روشن نمیشد.
همهمون حالت تهوع گرفتیم. تا زانو توی آب بودیم. خواهر افضل از راننده پرسید:
جناب! این ماشین جهاد عشایر نیست؟
اونم جواب داد:
_ خودشه!
خلاصه به چه زحمتی ماشین راه افتاد. راننده گفت:
_ برای اینکه این قهر نکنه، تا اونور رودخونه رو خودشون بیان.
بالاخره به محل خدمتمون رسیدیم. شهرستان بیضا، چندین آبادی داشت.
راننده هر دو نفر را سر پیچ یک روستا پیاده کرد.
خواهر افضل همراه راننده به تمام محلها سر زد و خواهران رو به اهالی ده معرفی کرد.
اتاقی که من و فخری ساکن شدیم، طبقه ی بالای خانه ی یکی از اهالی روستا بود. پخت و پز رو خودمون عهدهدار شدیم.
در تنها مدرسه ی موجود، به خانمها درس میدادیم. صبحها در آبادی
#کتاب_دختری_با_روسری_آبی
به قلم: فریبا طالش پور
ناشر: انتشارات فاتحان
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
کپی ممنوع!!!!🚫
🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد 🍃
•• 🫀🪐
.
.
•| کتاب دختری با روسری آبی |•
#شهیده_نسرین_افضل
میگشتیم و به زنها سر میزدیم و از مسائل شون میپرسیدیم. اینها حمام نداشتن و برای تطهیر به چشمهای که میون دو کوه قرار داشت، میرفتن. از همون چشمه هم آب آشامیدنی برمی برمیداشتن. یک بار دیدیم اینها از پایین، دبهها رو آب میکنن و بالاتر، گله گوسفند آب میخورد! زنها رو برداشتیم بردیم بالاتر آب بردارن.
هفته ای یک بار نزد خونوادههامون میرفتیم. ساعت مشخصی سر جاده می ومدیم تا سوار مینی بوسی بشیم که از اونجا به شیراز میرفت. یک بار تا سر جاده برسیم، دیر شد. راه تماسی با خانواده نداشتیم و اگر نمیرفتیم، نگران میشدن. مونده بودیم ماشین از کجا پیدا کنیم که سر و کله ی یک کامیون نفتکش پیدا شد. تا دید دوتا خانم محجبه کنار جاده ایستادن، نگه داشت. از اون سبیل چخماقی ها بود. پرسید:
_ خواهرا! کجا؟
گفتم:
_ شیراز.
مکثی کرد و گفت:
من تا پالایشگاه میرم. اگه دوست دارین، سوار شین. از اونجا به بعد هم خدا کریمه.
دلو به دریا زدیم و سوار شدیم. آرم پالایشگاه روی ماشین بود.
تا به پالایشگاه رسیدیم، یک کلمه حرف نزدیم. محکم دستای فخری رو گرفتم و تند تند صلوات فرستادم. اونجا هم پیش مسئول پالایشگاه رفتیم و قضیه رو تعریف کردیم. اونم ما رو با چند نفر که شیفت کاریشون تموم شده بود و عازم خونهها شون بودن، شیراز فرستاد.
#کتاب_دختری_با_روسری_آبی
به قلم: فریبا طالش پور
ناشر: انتشارات فاتحان
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
کپی ممنوع!!!!🚫
🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد 🍃
•• 🫀🪐
.
.
•| کتاب دختری با روسری آبی |•
#شهیده_نسرین_افضل
تا اوایل مهر ۵۹ تو همون روستا موندیم. هرچند روز یکبار خواهر افضل به همراه همکارش فرزانه پست فروش به ما سر میزد. تا جایی که یادمه، خواهر افضل همیشه لبخند داشت. کم کم ارتباط نزدیک تری پیدا کردیم، طوری که همدیگر رو با اسم کوچک صدا میزدیم.
پایان این قسمت.
#کتاب_دختری_با_روسری_آبی
به قلم: فریبا طالش پور
ناشر: انتشارات فاتحان
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
کپی ممنوع!!!!🚫
🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد 🍃
شهید مصطفی صدرزاده:"اگه کسی یه روز به فکر شهادت نبود باید خودش رو تنبیه کنه!"
📌مصطفی میگفت: " این زندگی یه زندگیه و اون چیزی که ما بهش فکر میکنیم و عشقش رو داریم یه چیز دیگه است.
🔸ما زن و بچه رو دوست داریم ، رفقا رو دوست داریم ، ولی عشق به خدا وا امام زمان( عج ) یه چیز فراتر از زندگی مادیه!
واقعا هم همینطور بود...
🔹از وقتی که یادم هست دغدغه شهادت داشت و فکرش همیشه شهدا بود.من شهدا را خیلی نمیشناختم، اما مصطفی تا جایی که میتوانست به دیگران معرفیشان میکرد.
▪️چون دغدغه شهدا را داشت و زندگینامه ی شان را میخواند و دنبال آنها میرفت.برای همین چیز ها بود که میگفت: "اگه کسی یه روز به فکر شهادت نبود باید خودش رو تنبیه کنه!"
راوی دوست شهید
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#شهید
#سوریه
#یلدا
#وعده_صادق
@shahidnasrinafzall