eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.4هزار دنبال‌کننده
28.7هزار عکس
6.9هزار ویدیو
207 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @MA_Chemistry
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷شهید نظرزاده 🌷
❣🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس🌸❣ 2⃣ #قسمت_دوم نیم ساعتی طول کشید تا خرید کنیم و برگردیم خونه.... خونه ی س
📚 ❣🌸 🌸❣ 3⃣ اتاقم تنها جایی بود که آرامشو توش احساس میکردم .. دراز کشیدم رو تختم، دلم میخاست به چیزای خوب فکر کنم به داشته هام به نعمتهایی که داشتم به روزهای خوب زندگیم به خونواده ای که برام از جانم عزیز تر بودن، چشمامو بستم و به رویای شیرینی فکر کردم که برای خودم می ساختم به رویای عطرِ یاس!😇🌸💓 هنوزم اون عطر و حس میکنم یادم نمیره بعد اون روز که دیدمش انقدر بهم ریختم💓🙈 که اولین کاری که کردم اصرار به مامان بود که برام یـ🌸ـــاس بکاره تو حیاط .. یاس ..یاس، هیچ وقت نمیتونم یاس رو فراموش کنم اون عطر یاسی که بعد یک سال هنوز هم با تمام ذهن من بازی می کنه .. نمی دونم چه اتفاقی افتاد .. فقط از کنارم رد شد .. حتی یادم نمیاد چهره اش چطوری بود .. حتی رنگ چشماش حتی خنده هاش .. هیچی، هیچی یادم .. تنها عطر یاسش بود که منو درگیر خودش کرد و بعدش تعریفایی که از محمد درباره ش شنیدم .. تنها سهم من از اون شد گلهای یاس تو حیاط که هر بار با تنفس رائحه شون دلم آروم میشه ..🙈🙊 تو رویای شیرینم غرق بودم که مهسا بدو بدو اومد تو و باجیغ نسبتا بلندی گفت: _هوووورا بالاخره تعطیل شدیم😵😍💃 و با یه پرش پرید رو تختش .. من که از رویای خودم پریده بودم بیرون نگاهی بهش کردم و گفت: _سلامت کو؟ خندید وبا خوش حالی باهمون مانتو و مقنعه ی مدرسه اش دراز کشید رو تخت و گفت: _سلام علیکم حاج خانوم، روزهای خوش زندگیم آغاز شد😍😁 خندیدمو😄 جواب سلامشو دادم، به سقف خیره شدم .. من مهسا رو خیلی دوست داشتم .. با این که از من چهار سال کوچیکتر بود ولی برام بهترین خواهر و دوست دنیا بود .. دوباره چشمامو بستم تا باز به خلسه ی شیرینم فرو برم! .... 💌نویسنده: بانو گل نرگــــس 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
❣🌸 🌸❣ 4⃣ قدمامو تند کردم.... نمیدونم چرا بهم ریخته بودم مگه قرار بود چی بشه؟! چرا انقدر آشفته ام، رسیدم دم خونه ی سمیرا اینا زنگ زدم، بعد چند دقیقه در باز شد و سمیرا اومد بیرون با دیدنم انگار جا خورده باشه - چیشده مگه؟!😟 با نگرانی بهش نگاه کردم و گفتم: _نمیدونم، دارم دیوونه میشم سمیرا، نمیدونم چم شده😨 دستمو گرفت و گفت: _ای بابا، باز شروع کردی، تو باید الان خوشحال باشی، آقای یاس داره میاد خونتون اونوقت تو آشفته ای!😄😉 با کلافگی سرمو تکون دادم، نمیدونستم چی بگم حتی تواین موقعیت سمیرا هم منو درک نمیکرد، تکیه دادم به دیوار خونشون😔 با غم نگاهم کرد و گفت: 😒 _آخه دختره ی دیوونه چرا اینکارو میکنی با خودت چرا الکی خودتو عذاب میدی باور کن اگه یه بار باهاش حرف بزنی دیگه این حالت برزخی ات تموم میشه نگاهش کردم…😒 بهش حق میدادم که چیزی نفهمه از این حال من چون هنوز به این حال بد گرفتار نشده بود😕 تکیه مو از دیوار برداشتم و گفتم: _من میرم دیگه..کلی کار داریم، خداحافظ😒👋 سریع باهاش خداحافظی کردم و راه افتادم سمت مغازه، مثلا به مامان گفتم میرم تخم مرغ بخرم، اما واقعیتش میخاستم این دردمو به کسی بگم اما نشد، سمیرا نمیتونه درکم کنه تقصیر اون نیست، من خیلی عوض شدم من به جایی رسیدم که کسی نمیتونه منو درک کنه حتی خودش، خودِ اون کسی که به خاطرش به این حال و روز افتادم، بعد از خریدن تخم مرغ راهی خونه شدم، باز قرار بود بعد یکسال ببینمش کسی رو که یکسالِ تمام مدهوش عطر یاسش شدم، کسی که از عید پارسال تا این عید منو بهم ریخته،(خدا به خیر بگذرونه این عید رو!!) 😣😔 کسی رو که برای اولین بار بهش تو زندگی ام دل بستم، نمیدونم این لرزش قلب و استرس و آشفتگی ام برای چیه؟! شاید چون تمام یکسال رو به نامحرمی فکر کردم 😣😓 که جای خدا رو تو قلبم می گرفت، کسی که شاید حتی لحظه ای بهم فکر نکرده...😞 .... 📝نویسنده: بانو گل نرگــــس 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
4_1112354748222144762.mp3
4.28M
🎧🎧گوش کنید #شب است و سکوت است و ماه🌙 است و #من... درد دلـ💔 #جاماندگان_از_شهادت 🎤با نوای زیبای: #حاج_صادق_آهنگران 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
♡★♡بی خوابی #شبهایم را ☆♡☆به چه تعبیر کنم⁉️ ♡★♡که آرامش #نگاه_تو را ☆♡☆برایم #زمزمه می کند ❣آرام #بخواب که من بی قرارمـ💗 #شبتون_شهدایی🌙 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣ #سلام_امام_زمانم❣ 🌸این روزها همه جا حرف #بهار و نوشدن است 🌸میشود #تو_بیایی و روزگارمان را بهاری و نو کنی⁉️ ای #بهارجاویدان ما #اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🌺🍃 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
روز #با_تو زیبا می شود و #صبح از تو روشنی☀️ می گیرد #صبح_بخیر روشنی بخش روزهای #زندگی_من😍 #شهید_علی_الهادی_حسین #سلام_صبحتون_شهدایی🌺 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
clip-amuzande (31).mp3
5.53M
♨️ #داستان_زیبا_و_تاثیر_گذار 💠 داستان حاج اصغر ، روشن دل ! 💠نقل داستان بدونه واسطه از 🎤 #حجت_الاسلام_دارستانی 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#شهید_سعید_علیزاده 🗓ولادت: ۱۳۶۸/۲/۱۲ 🗓شهادت: ۱۳۹۴/۱۱/۱ ↵مقام: نیروی اطلاعات وعملیات ↵سن شهادت: ۲۶س
در تمام طول مسیر از #مولایش اذن خواست و دعای حضور و افتخار سربازی✌️ #قنوت هایش در گوش هفت آسمان می پیچید💫 و جانمازش به وسعت دریاها #نمناک می شد. #شهید_سعید_علیزاده 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
در تمام طول مسیر از #مولایش اذن خواست و دعای حضور و افتخار سربازی✌️ #قنوت هایش در گوش هفت آسمان می
📜 🌹به نام خدای مدافعان حرم🌹 🔸ما را آفریده‌‌اند              🔸اصلاً برای آفریده‌‌اند 🔰عازم سفری هستم🚌.ج به رسم چند خطی را در کمال صحت جسمی و روانی👌 از خود به می‌‌گذارم. 📝خیلی وقت بود که تو این هوا برایم سخت شده بود😪 هوایی پر از ✘ریا، ✘دروغ، ✘نفاق و ✘دورویی. برای کمال و رسیدن به راهی جز رفتن نیست🚫 و عبور کردن از تن و نفس... که اگر بمانی نفس می‌‌شوی. 📝خسته شده‌‌ام از ، از کسالت، از خمودی و از یک‌‌نواختی. از این‌‌که بنشینم و هر روز خبر دوستان و هم‌‌لباس‌‌هایم👥 را بشنوم😔 تا این‌‌که این مجال . 📝از همه کسانی که در طول این سال و شش ماه و پانزده روز 🗓برایم زحمت کشیدند ممنونم و از همه آنان همین‌‌جا می‌‌طلبم🙏 📝از دوست و رفیق و نارفیق و... می‌‌طلبم. از حلالیت می‌‌خواهم که فرزند خلفی برایش نبودم😔 ازش می‌‌خواهم خانم حضرت زینب(س)را و اسوۀ خودش قرار دهد. 📝امیدوارم (س) عنایتی کنند تا من به هدفی🎯 که از ورود به داشته‌‌ام و آن هم تنها خواستن شهادت🌷 از خداوند بود، نایل آیم. 📝کوچک‌‌تر از آن هستم که کسی را کنم اما همه را به صداقت، محبت و دعوت می‌‌کنم و از آنان می‌‌خواهم فریب مال دنیا را نخورند❌ که این مال فناپذیراست. به قول اگر دوست داشتند نفری یک روز و یک برایم بخوانید. «از همه حلالیت می‌‌خواهم.» 1394/08/15 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
4_5812365592270734116.mp3
9.44M
🔉 #بشنوید| صوت حماسی "سرود ویژه خادمین شهدا" 🎤 "کاری از #کمیته_خادمین_شهدای_لارستان 🌹🍃🌹🍃 @ShahidNazarzadeh
#راهیان_نور بازدید از مناطق عملیاتی جنوب کشور #خانوادگی_خواهران #هزینه_اردو_250000_تومان #مکان_ثبت_نام: مشهد؛استادیوسفی24خیریه منتظرین ولی عصر(عجل الله) برای کسب اطلاعات بیشتر #عکس_باز_شود. @ShahidNazarzadeh ‌
🌷شهید نظرزاده 🌷
🔻 #تقید به نماز _حفظ حریم نامحرم به دوستش گفت: بیا یه کاری کنیم رفیقش سرش را انداخت پایین و با #ا
🌷 🔰برادرش نقل می کند که یک بار من خوابیدم، من را بیدار کرد و گفت: به برویم، حضور پیدا کردیم، 💥اما یک بار در میان سخنان سخنران گفت، برویم، پرسید که چرا⁉️ گفت: برویم توضیح می دهم، در مسیر گفت: این سخنران خطی است و از نظر قانونی است. 🔰شهید ارادت خاصی به (س)داشت و در مراسم عزاداری حضرت (ص)🏴 اینقدر صورت خود را با سیلی می زد😱 که تا زمانی که به خانه هم برمی گشت سرخ بود❣ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#مادران_شهدا #مادر ڪه میشوی میوه دلتـ💞 که دربرابرچشمانت قد میکشد😍قد #رشیدش راکه میبینی ودردلت برای
🔸آن‌قدر آشنا و غریبه به ما گفتند که برای #مجید پول💷 ریخته‌اند که این‌طور تلاش می‌کند. باورمان شده بود. 🔹یک روز #سند_مغازه را به مجید دادم، گفتم: این سند را بگیر، اگر فروختی همه پولش💰 برای خودت. هر کاری می‌خواهی بکن. حتی اگر می‌خواهی سند خانه🏡 را هم می‌دهم. تو را به خدا به #خاطر_پول نرو❌ 🔸مجید خیلی #عصبانی شد😡 و بارها پایش را به زمین کوبید و فریاد زد🗣 «به خدا اگر خود خدا هم بیاید و بگوید نرو🚷 من بازهم #می‌روم. من خیلی به هم‌ریختم😔» 🔹مجید تصمیمش را گرفته بود. یک روز بی‌قید به تمام حرف‌هایی که #پشت_سرش می‌زنند. کارت‌های بانکی‌اش💳 را روی میز می‌گذارد و #جیب‌هایش را خالی می‌کند. تا ثابت کند هیچ پولی در کار نیست❌ و ثابت کند چیز دیگری است که #او را می‌کشاند😊 و می رود #شهید_مجید_قربانخانی 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🔸آن‌قدر آشنا و غریبه به ما گفتند که برای #مجید پول💷 ریخته‌اند که این‌طور تلاش می‌کند. باورمان شده بو
1⃣1⃣0⃣1⃣ 🌷 🔰پای مجید به که می‌رسد بی‌قراری‌های💓 مادرش آغاز می‌شود. طوری که چند بار به می‌رود و همه‌جوره اعتراض می‌کند که ما رضایت نداشتیم🚫 و باید برگردد. همه هم قول می‌دهند هر طور که شده مجید را برگردانند. 🔰مجید برای بی‌قراری‌های هرروز چندین بار تماس☎️ می‌گیرد و شوخی‌هایش😅 حتی از پشت تلفن ادامه دارد کوچک‌تر مجید می‌گوید: «روزی چند بار تماس می‌گرفت و تا آمار ریز خانه🏡 را می‌گرفت. اینکه شام و ناهار چه خورده‌ایم⁉️ اینکه کجا رفته‌ایم و چه کسی به خانه آمده است. را موبه‌مو می‌پرسید. 🔰آن‌قدر که خواهرش می‌گفت: مجید که بودی روزی یک‌بار حرف می‌زدیم ⚡️اما حالا روزی ، شش بار تماس☎️ می‌گیری. ازآنجا به هم زنگ می‌زد. مثلاً با پسردایی پدرم و فامیل‌های دورمان هم تماس می‌گرفت. 🔰هرکسی ما را می‌دید می‌گفت: راستی دیروز تماس گرفت📞 و فلان سفارش را کرد. تا لحظه آخر👌 هم پای تلفن می‌کرد. آخر هر تماس هم با دعوایش می‌شد😄 اما دوباره چند ساعت⏰ بعد زنگ می‌زد. 🔰شنیده‌ایم (سوریه) را هم با شوخی‌هایش روی سرش گذاشته است. مجید به خاطر هایش طوری در سوریه می گرفته که معلوم نباشد🚫 اما 🌙 بی خیال می شود و وضو می گیرد. 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🍃🌹 #شهیـــــدانہ |•° من از تبـــار ســـرهای |•° بر نیــــــــزه رفتــه ام |•° تو از ســــــر بریـــدن |•° نترسـان مــــرا دگـــر #حجت_خدا #شهیـــد_محســـن_حججـــی🌺 🌹🍃🌹🍃 @ShahidNazarzadeh
🌸در آستانه ماه رجب و آغاز سال جدید، ضریح مطهر حضرت رضا علیه السلام با حضور علما و روحانیون، جانبازان، خانواده شهدا و جمعی از خدام بارگاه منور رضوی غبارروبی شد. 🌹🍃🌹🍃 @ShahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
روز #سه_شنبه است روَم سوی #جمکران کرده #گناه قلب بهاری مرا خزان🍂 #یابن_الحسن امیر دلمـ❣ زودتر بیا پر کن ز عدل و داد تمامی اين جهان را #جمکران_وعده‌گاه_منتظران #سه_شنبه_های_امام_زمانی🌺 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
1_13763863.mp3
4.36M
از نـواهـــای جـــان ❤️ آرام جانم ، جان جانانم😍 خدای جان😍 🎤 #سامی_یوسف 🌷تعجیل در فرج 3 صلوات🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🍂هیچ‌کس متوجه #کارهایی که او کرده است، نمی‌شد❌ حتی من که #پدر محمدرضا بودم، پس از شهادت🌷 وی متوجه بس
#پدر_شهید: ⭕️محمدرضا برای احیای #دین_محمدی رفت. فرزندم رفت تا ثابت کند👌 اکنون که به ندای «هل من ناصر ینصرنی» ولی خود #لبیک گفته، اگر در #کربلا نیز بود، به ندای ولی خود لبیک می‌گفت✊ ⭕️ #پیام_شهدا همین است. ما #مدیون آن‌ها هستیم و باید با پیروی از منش و رفتار شهدا🌷 راه‌شان را ادامه دهیم. برخی طعنه می‌زنند که فرزندمان برای پول💰 رفت؛ اما غمی نداریم چرا که #خدا را داریم که ناظر بر اعمال و نیات ماست😊 ⭕️صادقانه می‌گویم، اگر اجازه دهند✅ حاضر هستم #خودوفرزند دیگرم را نیز فدای❤️ اهل بیت (ع) کنم. #شهید_محمدرضا_بیات 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷شهید نظرزاده 🌷
❣🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس🌸❣ 4⃣ #قسمت_چهارم قدمامو تند کردم.... نمیدونم چرا بهم ریخته بودم مگه قرار ب
📚 ❣🌸 🌸❣ 5⃣ آخرین میوه 🍎رو تو ظرف چیدم و رو به مامان گفتم: _تموم شد! در حالی که در قابلمه رو میذاشت روش گفت: _دستت درد نکنه، حالا برو آماده شو، الاناست که پیداشون بشه😊 چشمی گفتم و رفتم تو اتاقم، مهسا آماده بود و پشت پنجره نشسته بود نگاهش که به من افتاد لبخند مرموزی زد، منظورشو نفهمیدم بی توجه به لبخندش کمدم رو باز کردم تا لباس مناسبی پیدا کنم😒 باز استرس تو تمام وجودم سرازیر شد، چرا انقدر دیوونه بازی درمیارم شاید سمیرا راست میگفت من زیادی ضعف نشون میدم، چشمامو بستم و زیر لب یه بسم الله گفتم تا شاید قلبم آروم بشه و بتونم درست تمرکز کنم ...😣💓 روسری مو که بستم صدای زنگ🔔 بلند شد، باز این استرس، باز دیدنش منو از همین حالا دیوونم میکرد، از صبح که مامان گفته بود که عمو جواد اینا میان قلبم 💓آروم و قرار نداشت .. چـــ💎ـــادرمو سر کردم، مهسا هم چادر به سر از اتاق رفت بیرون، نگاهی به خودم تو آیینه انداختم من باید قوی باشم قوی، نباید هیچ کس حس منو نسبت به اون بفهمه، هیچکس، هیچکس،حتی خودِ 🌷عباس!🌷 صدای سلام و احوال پرسی شون که اومد از اتاق اومدم بیرون عمو جواد اولین نفر بود که نگاهش بهم افتاد لبخند مهربونی بین ریش های نقره ایش نشست: _سلام دخترم😊 سلامی دادم و سرم رو به زیر انداختم ملیحه خانم نزدیک اومد و باهام روبوسی کرد، صدای بم مردونه ای آمیخته شد با صدای محمد که در حال سلام و احوال پرسی بود، با همون سر به زیری با حس کردن عطریاس متوجه اومدنش شدم، زیر لب ناخودآگاه زمزمه کردم "عباس"🙊 .... 📝نویسنده: بانو گل نرگــــس 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
❣🌸 🌸❣ 6⃣ دیگه نوبت سفره پهن کردن بود... تا الان هی از جمع فرار می کردم تا عطر یاس بیشتر از این دیوونه ام نکنه😣😔ولی موقع شام دیگه نمیشد کاریش کرد باید با 🌷عباس🌷 دور یه سفره مینشستم و غذا میخوردم، بعد از پهن شدن سفره و تکمیل همه چیز باز وارد آشپزخونه شدم که یه دفعه صدای مامان از هال اومد: _دیگه چیزی نمیخواد خودتم بیا در حالی که شیر آب باز میکردم گفتم: _چشم اومدم😊 چند بار صورتمو با آب شستم شایدم بهتر بود ✨وضو✨ می گرفتم تا آروم شم بعد از وضو گرفتن وارد هال شدم همه مشغول غذا خوردن بودن، زیاد نگاه نکردم که مبادا نگاهم بلغزه😔 و به عباس بیفته، نمیخاستم به هیچ وجه نگاهش کنم به اندازه ی کافی بی قرار بودم با نگاه کردنش حال خودمو بدتر میکردم ملیحه خانم زیر چشمی نگاهی بهم انداخت و گفت: _ماشالله چه خانومی شده معصومه جون لبخندی رو لبای مامان نشست: _کنیز شماست☺️ با این حرف مامان تو اون هیرو ویری نزدیک بود خنده ام بگیره، آخه یکی نیست به مامان بگه کنیز! کنیز واقعا!!!!😅🙊 نگاهم به مهسا افتاد که ریز ریز میخندید، وای مهسا خدا بگم چیکارت کنه!😁🙈 ملیحه خانم باز نگاهشو بهم دوخت و گفت: _ان شالله یه شوهر خوب گیرت بیاد خاله جون، راستش ما هم چند وقته دنبال یه دختر خوب برای عباس می گردیم☺️ ضربان قلبم بالا زد😥💓 اصلا نفهمیدم لقمه ی توی دهنمو چجوری قورتش دادم سرمو یه دفعه بلند کردم که نگاهم افتاد به چشماش .. یه لحظه مغزم ارور داد، مطمئنا چند دقیقه دیگه اونجا می موندم همه، احساسمو از تو چشمام میفهمیدن سریع پارچ و برداشتم و گفتم: _برم پرش کنم دویدم سمت آشپزخونه و ولو شدم کنار یخچال،😣 با یاداوری چند دقیقه پیش و حرفای ملیحه خانم و چشمای عباس،تمام بدنم یخ شد ... وای وای وای، من باز اشتباه کردم، برای اولین بار به چشمام نگاه کرد و من ... سرمو گذاشتم رو زانوهام، وای عباس چرا نمیفهمی که من طاقت ندارم، تو دونسته این کارو بامن میکنی یا شایدم اصلا روحت از این چیزا خبر نداره ....😥😣 .... 📝نویسنده: بانو گل نرگـــس 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh