eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
26.7هزار عکس
5.5هزار ویدیو
204 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @Ma_chem
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ عزیزی پرسید جبهه چطور بود؟ گفتم : تا منظورت چه باشد . گفت: مثل حالا رقابت بود؟ گفتم : آری. گفت : در چی؟ گفتم :در خواندن نماز شب. گفت: حسادت بود؟ گفتم: آری. گفت: در چی؟ گفتم: در توفیق شهادت. گفت: جرزنی بود؟ گفتم: آری. گفت: برا چی؟ گفتم: برای شرکت در عملیات . گفت: بخور بخور بود؟ گفتم: آری . گفت: چی می خوردید؟ گفتم: تیر و ترکش گفت: پنهان کاری بود ؟ گفتم: آری . گفت: در چی ؟ گفتم: نصف شب واکس زدن کفش بچه ها . گفت: دعوا سر پست هم بود؟ گفتم: آری . گفت: چه پستی؟؟ گفتم: پست نگهبانی سنگر کمین . گفت: آوازم می خوندید؟ گفتم: آری . گفت: چه آوازی؟ گفتم:شبهای جمعه دعای کمیل . گفت: اهل دود و دم هم بودید؟؟ گفتم: آری . گفت: صنعتی یا سنتی؟؟ گفتم: صنعتی ، خردل ، تاول زا ، اعصاب گفت: استخر هم می رفتید؟ گفتم: آری ... گفت: کجا؟ گفتم: اروند، کانال ماهی ، مجنون . گفت: سونا خشک هم داشتید ؟ گفتم: آری . گفت: کجا؟ گفتم:تابستون سنگرهای کمین ،شلمچه، فکه ،طلائیه. گفت: زیر ابرو هم برمی داشتید؟ گفتم: آری گفت: کی براتون برمی داشت؟ گفتم: تک تیرانداز دشمن با تیر قناصه . گفت: پس بفرمایید رژ لبم می زدید؟؟ گفتم: آری تا دلت بخواد خندید و گفت: با چی؟ گفتم: هنگام بوسه بر پیشونی خونین دوستان شهیدمان سکوت کرد و چیزی نگفت... ياد و خاطره تمام شهدا و رزمندگان بی نام و بی ادعای این سرزمین گرامی باد صبوری دل تمام مادران شهدا صلوات 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🔰 | 🔻شهید دکتر مصطفی چمران: تو را شکر می کنم که باران تهمت و دروغ و ناسزا را علیه من سرازیر کردی، تا در میان طوفانهای وحشتناک ظلم و جهل و تهمت غوطه ور شوم و ناله حق طلبانه من در برابر غرش های تند دشمنان و بد خواهان محو و نابود گردد و در دامان عمیق و پر شکوه درد، سر به گریبان فطرت خود فرو برم و درد و رنج علی (ع) را تا اعماق روحم احساس کنم.... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
‍ سلام دوستان مهمون امروزمون داداش مهدی هست🥰✋ *آرزوے شهادتـــ در شب ۲۳ ماه رمضان*🕊️ *شهید مهدی‌ محمد‌ حسین‌ یاغی*🌹 تاریخ تولد: ۱ / ۱ / ۱۳۶۸ تاریخ شهادت: ۹ / ۵ / ۱۳۹۲ محل تولد: بعلبک / لبنان محل شهادت: سوریه متاهل: ۲فرزند *🌹همرزم← ایام ماه مبارک رمضان بود🌙و نبرد با تروریست‌های تکفیری💥 شرایط آب و هوایی بسیار سختی که گرمای هوا کار را بسیار سخت می‌کند☀️ و از لحاظ شرعی افطار جایز می‌شود🌙 مهدی روزه بود💫 یکی از همرزمانش به او گفت که بیشتر ما تصمیم گرفتیم افطار کنیم و تو چی؟! جواب داد: افطار نخواهم کرد🌷بعد از پایان مأموریت دوستان شهیدش را به یاد آورد و لبخند غریبی زد(: همرزمش از او پرسید: راز این لبخندت چیست؟⁉️ مهدی پاسخ داد: که من نفر بعدی هستم که شهید خواهم شد🕊️دوستش به شوخی از او پرسید: «نظرت درباره شهادت در امشب یعنی شب نوزدهم ماه رمضان چیست⁉️ جواب داد: نه میخواهم شهادتم در شب بیست و سوم باشد»🕊️ مهدی همزمان با ایام شهادت امیر المؤمنین علی (ع)🥀همانگونه که می‌خواست✨ در شب بیست و سوم🏴 در لحظه افطار با لبان تشنه🥀در حالی که در دستانش جامی از آب کوثر بود تا روایت‌گر تشنگی‌اش باشد🥀شربت شهادت را نوشید🕊️ روزی که «مهدی» را در آرامگاهش میگذاشتند🍂 چهره‌اش را دیدند که او با خنده ای بر لب(:💫 در خاک آرمید*🕊️🕋 *نکته: چهار سال پس از شهادت مهدی،🌙برادرش «علی» هم به شهادت رسید و در کنار مهدی در خاک آرمید*🕊️ *شهید مهدی محمد حسین یاغی* *شادی روحش صلوات*
‍ 🌴🌹🌴🌻🌴🌹🌴 🌻🌴🌹🌴 🌹🌴🌻 🌴 🌻 💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠 راوے: همسر شهید قسمت :۲۵ گمنام گمنام🕊 🍃حالا اين كه آقا مهدی از جای دور برايم پول بفرستد باور نكردنی بود . بعدها فهميدم كه قضيه ی پيغام و پول را شهيد صادقی از خودش درآورده . بچه مان روز تاسوعا به دنيا آمد . 🍃 قبلاً با هم صحبت كرده بوديم كه اگر دختر بود اسمش را زهرا بگذاريم . اما به خاطر پدربزرگش اسمش را ليلا گذاشتيم . ليلا دختر شيرينی بود ، من اما آن قدر كه بايد خوش حال نبودم . در حقيقت خيلی هم ناراحت بودم . همه اش گريه ميكردم . مادرم ميگفت " آخر چرا گريه ميكني ؟ اين طوری به بچه ات شير نده . " ولی نمی توانستم . 🍃دست خودم نبود . درست است كه همه ی خانواده ام بالای سرم بودند ، خواهرهايم قرار گذاشته بودند كه به نوبت كنارم باشند ، ولی خُب من هم جوان بودم . دوست داشتم موقع مهم ترين واقعه ی زندگيمان شوهرم يا حداقل خانواده اش پيشم باشند . 🍃ده روز بعد از تولد ليلا تلفن زد . اين ده روز اندازه ی يك سال بر من گذشته بود . پرسيد " خُب چه طوری رفتی بيمارستان ؟ با كی رفتی ؟ ما را هم دعا كردی؟ " حرف هايش كه تمام شد ، گفتم " خب ! خيلی حرف زدی كه زبان اعتراض من بسته شود . " گفت " نه ، ان شاءالله می آيم . 🍃دوباره بهت زنگ می زنم " بعد از ظهر همان روز دوباره تلفن زد . گفت " امشب مامانم اينها می آيند ديدنت . " اين جا بود كه عصانيت ده روز را يك جا خالی كردم . گفتم " نه هيچ لزومی ندارد كه بيايند . " اولين بار بود كه با او اين طوری حرف ميزدم . از كسی هم ناراحت نبودم . فقط ديگر طاقت تحمل آن وضعيت را نداشتم . بايد خالی ميشدم. 🍃بايد خودم را خالی ميكردم . گفت " نه ، تو بزرگ تر از اين حرف ها فكر ميكنی . اگر تو اين طوری بگويی من از زن های بقيه چه توقعی می توانم داشته باشم كه اعتراض نكنند . تو با بقيه فرق ميكنی . " گفتم " عيب ندارد ، هنداونه بذار زير بغلم " گفت " نه به خدا ، راستش را ميگويم . تازه ما در مكتبی بزرگ شده ايم كه پيغمبرش بدون پدر و مادر بزرگ شد و به پيغمبری رسيد . مگر ما از پيغمبرمان بالاتر هستيم ؟ " ليلا چهل روزه شده بود که تازه او آمد . نصفه شب آمده بود رفته بود خانه ی مادرش . فردا صبح پيش من آمد ، خيلی عادی ؛ نه گُلی ، نه كادويی . 🍃صدايش را از آن يكی اتاق ميشنيدم كه داشت به پدرم ميگفت " حاج آقا ، اصلاً نميدانم جواب زحمت های شما را چه طور بدهم . " پدرم گفت " حرفش را هم نزنيد برويد دخترتان را ببينيد . " وقتی وارد اتاق شد ، من بهت زده به او زل زده بودم . مدت ها از او خبری نداشتم ، فكر ميكردم شهيد شده ، مفقود يااسير شده . آمد و ليلا را بغل كرد . بغلش كرده بودو نگاهش ميكرد . از اين كارهايی هم كه معمولاً پدرها احساساتی ميشوند و با بچه ی اولشان ميكنند ، گازش ميگيرند ، ميبوسند ، نكرد . فقط نگاهش ميكرد . من هم كه قبل از آن اين همه عصبانی بودم انگار همه عصبانيتم تمام شد . آرامشش مرا هم در بر گرفته بود ، فهميدم عصبانيتم بهانه بوده . بهانه ای برای ديدن او و حالا كه ديده بودمش ديگر دليلی برای عصبانيت نداشتم . 🍃به قول مادربزگم مكه رفتن بهانه بود ، مكه در خانه بود . هنوز دوروز نشده بود دوباره رفت . وقتی داشت ميرفت گفتم " من با اين وضعيت كه نمی توانم خانه ی پدرم باشم . شما من ببر توی منطقه ، آن جايی كه همه خانم هايشان را آورده اند. 🌴🌹🌴🌻🌴🌹🌴🌻🌴🌹🌴🌻🌴🌹🌴 ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌴🌹🌴🌻🌴🌹🌴 🌻🌴🌹🌴 🌹🌴🌻 🌴 🌻 ‍ 💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠 راوے: همسر شهید قسمت :۲۶ گمنام گمنام🕊 🍃فهميدم عصبانيتم بهانه بوده . بهانه ای برای ديدن او و حالا كه ديده بودمش ديگر دليلی برای عصبانيت نداشتم . به قول مادربزگم مكه رفتن بهانه بود ، مكه در خانه بود . هنوز دوروز نشده بود دوباره رفت . وقتی داشت ميرفت گفتم " من با اين وضعيت كه نميتوانم خانه ی پدرم باشم . شما منو ببر توی منطقه ، آن جايی كه همه خانم هايشان را آورده اند . 🍃" احساس ميكردم تولد ليلا ما را به هم نزديك تر كرده و من حق دارم از او بخواهم كه با هم يك جا باشيم . فكر ميكردم ليلا ما را زن و شوهر تر كرده است . گفتم " تو خيلي كم حرفهايت را ميگويی . " خنديد و گفت " يك علت ابراز نكردن من اين است كه نميخواهم تو زياد به من وابسته شوی . " گفتم " چه تو بخواهی چه نخواهی ، اين وابستگی ايجاد ميشود . 🍃اين طبيعی است كه دلم برای شما تنگ شود . " گفت " خودم هم اين احساس را دارم . ولی نميخواهم قاطی اين بازی ها شوم . از اين گذشته می خواهم بعدها اگر بدون من بودی بتوانی مستقل زندگی كنی و تصميم بگيری . " گفتم " قبلاً فرق ميكرد اشكالی نداشت كه من خانه پدرم بودم ، ولی حالا با يك بچه " گفت " اتفاقاً من هم دنبال يك خانه ی مستقل هستم . " گفتم " مهدی گاهی حس ميكنم نميتوانم درونت نفوذ كنم " گفت " اشتباه می كنی . به ظواهر نگاه نکن. 🌴🌹🌴🌻🌴🌹🌴🌻🌴🌹🌴🌻🌴🌹🌴 ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💚 اي قبله ي نمازگزارانِ آسمان هجر تو کرده قامتِ اسلام را کمان خورشید تابه کی به پس ابرها نهان عجِّل علي ظهورکَ ياصاحب الزمان سلام امام زمانم ✨ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✋🏿👀 امـٰام‌زمان‌میگہ اگرشیعیان‌مآ به‌اندآزه‌یك‌لیوٰان‌تشنه‌مابودند؛ ما‌ظھورمیڪردیم:)) . هفت‌میلیاردآدم‌نمیتونن‌یہ لیوآن‌تشنھ‌باشن🚶🏻! 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
طرح جدید به مناسبت سالروز تولد شهید رضا شمس آبادی🌸 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
✨شهید رضا شمس آبادی 🍃شهید رضا سال ۱۳۱۹ در قلعه شمس آباد شهرستان بیدگل دنیا آمد. پدر و مادرش با سختی از راه زندگی را میگذرانند. شهید رضا هم مجبور بود برای کمک به از کودکی به کار خوشه چینی بپردازد. 🍃ولی به علت اصلاحات ارضی، کشاورزان زیان فراوانی متحمل شدند و اکثرا مجبور شدند برای کارهای باربری و دست فروشی به شهرها کوچ کنند. خانواده شهید رضا هم به کاشان رفتند و با باربری و زندگی خود را ادامه دادند. 🍃شهید رضا به کار پارچه بافی مشغول شد و در کنار کار، در مدارس شبانه به تحصیل و رو آورد. وی خیلی از فقر خود و مردمش رنج میبرد و به علت آن فکر می کرد. وی متوجه ظلم و ستم حکومت شاه که همچون یزید و معاویه عمل می کرد، شد. تصمیم گرفت شاه را کند. مدتی با اعضاء جبهه ملی معاشرت کرد، مرام آنها را نپسندید. 🍃با جلسات حزب موتلفه و شهید بخارائی آشنا شد. از طرح حسنعلی منصور استقبال کرد. شهید رضا با وجود معافیت از ، خود را برای خدمت معرفی کرد. به مدت بیست ماه خود را سربازی وظیفه شناس و شاه دوست نشان داد. 🍃او را نگهبان کاخ مرمر کردند. سرانجام تاریخ ۱۳۴۴.۱.۲۱ طرح خود را عملی کرد. در این عمل انقلابی، شاه زنده ماند ولی دو تن از نگهبانان شاه کشته شدند و دو تن زخمی و رضا شمس آبادی توسط محافظان شاه به رسید. 🍃اگرچه شاه زنده ماند ولی شجاعت و شهید رضا، حاکمیت فرعونی شاه را ترور کرد و مردم را برای ادامه قیام رحمت الله علیه جسارت داد. *روحش شاد و یادش گرامی باد* ✍نویسنده: 🌸به مناسبت سالروز 📅تاریخ تولد : ٩ اردیبهشت ۱٣۱٩ 📅تاریخ شهادت : ٢۱ فروردین ۱٣۴۴ 🕊محل شهادت : کاخ مرمر 🥀مزار شهید : اصفهان 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
طرح جدید به مناسبت سالروز شهادت شهید بهروز آهندوست🥀🍂 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
✨شهید بهروز آهندوست 🍃شهید آهندوست سال ۴۷ در خرم آباد دنیا آمد. تحصیلاتش را در شهر ارومیه تا مقطع دبیرستان سپری کرد، سپس به پیشنهاد برادرش به شیخ عبدالحسین در وارد شد. 🍃پدر شهید بهروز، ارتشی بود ولی حال و فضای خانه، سنتی و دینی بود. بچه های خانواده از کودکی توسط مادر، نماز و را می آموختند و از به مسجد و مراسم مذهبی می رفتند. 🍃شهید بهروز از سن نوجوانی مانند دو برادر بزرگترش مومن و معتقد رشد کرد و از طریق بسیج و سپاه به نبرد با حکومت و نظام سلطه و نوکرشان صدام پرداخت. مدتی در حوزه علمیه درس خواند ولی پس از شهادت دو برادر بزرگترش، جاوید و بهزاد، به برگشت و در بخش تخریب خدمت کرد. 🍃عاشق بود و همواره می گفت باید به فرامین امام جامع عمل بپوشانیم. شهید بهروز سالها به مبازه با دشمن ادامه داد، سرانجام تاریخ ۶۵.۱.۹ با انفجار مین به شهادت رسید🕊 🍃خواهر شهید می گوید: مادرم از علیه السلام، تقاضای فرزند پسر کرد. در خواب دید به او می گویند، به تو سه فرزند پسر می دهیم ولی از تو می گیریم. ✍نویسنده: 🌸به مناسبت سالروز 📅تاریخ تولد : ۱۱ اسفند ۱٣۴٧ 📅تاریخ شهادت : ٩ اردیبهشت ۱٣۶۵ 🥀مزار شهید : باغ رضوان 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
‍ سلام دوستان مهمون امروزمون داداش علیرضا هست🥰✋ *تفحص‌گرے ڪه به شهدا پیوستــــ*🕊️ *شهید علیرضا شهبازی*🌹 تاریخ تولد: ۲۰ / ۱ / ۱۳۵۵ تاریخ شهادت: ۲۶ / ۹ / ۱۳۸۰ محل تولد: تهران محل شهادت: فکه *🌹مادرش← فقط يك دوچرخه داشت كه با آن همه جا ميرفت🚲 آن را هم گذاشته‌ام در موزه شهدای بهشت زهرا🚲 عليرضا كم حقوق ميگرفت، اما همان حقوق كم را هم صرف امور خير می‌كرد🌷 الان هم من حقوقش را *در راهی كه او ميخواست‌، صرف ميكنم 🌙پدر عليرضا نجار است شبها با سوزن، خرده‌های چوب را از دستش در می‌آورديم🥀الان كمرش ديگر راست نمی‌شود🥀نان حلالی كه او آورد و شير حلالی كه من به عليرضا داده‌ام، از او يك چنين انسانی ساخت🌷علیرضا نذر امام رضا(ع) بود🌙 اتاق پر از کبوتر سفید شده بود🕊️بی‌قرار بال‌بال می‌زدند🕊️پنجره را باز کردم تا پرواز کنند که رضا آمد و گفت: «مادر! اینها کبوترهای حرم امام رضا(ع) هستند.‌»🕊️ يكبار از او پرسيدم چه می‌شود كه شهيدی را پيدا میكنيد؟⁉️ گفت روزه ميگيريم، نماز شب و زيارت عاشورا ميخوانيم و متوسل ميشويم تا بتوانيم شهيدی را بيابيم🌙دوست داشت اگر شهيد شد، مزارش در كنار شهدای گمنام باشد🌷عليرضا در محلی كه در حال حاضر مزار اوست چهل شب‌، نماز خواند📿 در نهایت او به دنبال نشانی از شهدا می‌گشت🌙که با انفجار مین💥🥀به یاران شهیدش پیوست*🕊️🕋 *شهید علیرضا شهبازی* *شادی روحش صلوات
‍ 🌴🌹🌴🌻🌴🌹🌴 🌻🌴🌹🌴 🌹🌴🌻 🌴 🌻 💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠 راوے: همسر شهید قسمت :۲۷ گمنام گمنام🕊 🍃بعد از اين كه او رفت . رفتم حرم و يك دل سير گريه كردم . خيال ميكردم تحويلم نگرفته است . خيال ميكردم اصلاً مرا نميخواهد . فكر ميكردم اگر دلش ميخواست ميتوانست مرا هم با خودش ببرد . دلم هوای اهواز و جنگ را كرده بود . انگار گريه و دعاهايم در حرم نتيجه داد . چون فردايش تلفن زد . صدايم از گريه گرفته بود . گفت " صدات خيلی ناجوره . 🍃فكر كنم هنوز از دست من عصبانی هستی ؟ " گفتم " نه ." هرچه گفت ، گفتم نه . آخرش گفتم " مگر خودتان چيزی بروز ميدهيد كه حالا من بگويم ؟ " گفت " من برای كارم دليل دارم " داشتيم عادت ميكرديم كه با هم حرف بزنيم . گفت " تنها وقتی كه با خيال ناراحت از پيشت رفتم ، همان شب بود . فكر كردم كه بايد يك فكری به حال اين وضعيت بكنم " احساساتی ترين جمله ای بود كه تا به حال از دهان او شنيده بودم . ولی می دانستم اين بار هم نشسته حساب و كتاب كرده . 🍃 اين عادت هميشه اش بود . اين كه يك كاغذ بردارد و جنبه های مثبت و منفی كاری را كه ميخواهد انجام بدهد تويش بنويسد . حالا هم مثبت هايش از منفی هايش بيشتر شده بود . به او حق ميدادم . من دست و پايش را ميگرفتم . اسير خانه و زندگيش ميكردم و او اصلاً آدم زندگی عادی نبود. 🍃. بهمن ماه ، ليلا سه ماهه بود كه دوباره برگشتيم اهواز . سپاه در محله ی كوروش اهواز يك ساختمان برای سكونت بچه های لشكر علی بن ابی طالب گرفته بود . هر طبقه يك راه روی طولانی داشت كه دو طرفش سوييت های محل زندگی زن وبچه بود كه شوهرانشان مثل شوهر من سپاهی بوند . اين جا نسبت به خانه ی قبلی مان اين خوبی را داشت كه ديگر تنها نبودم . همه ی زن های آن جا كم و بيش وضعی شبيه من داشتند . همه چشم به راهِ آمدن مردشان بودند واين ما را به هم نزديك تر ميكرد . 🍃 هر هفته چند بار جلسه ی قرآن و دعا داشتيم . بعد از جلسه ها از خودمان و اوضاع و هركداممان ميگفتيم . وقتی ميديديم جلوی در يك خانه يك جفت كفش اضافه شده ميفهميديم كه مرد آن خانه آمده . بعضی وقت ها هم ميفهميديم خانمی دو اتاق آن طرق تر مينشست ، شوهرش شهيد شده . حول و حوش عمليات خيبر بود . 🍃خيلی وقت ميشد كه از مهدی خبر نداشتم . از يكی از خانم ها كه شوهرش آمده بود پرسيدم " چه خبره ؟ خيلی وقته كه از آقا مهدی و بچه ها خبری نيست " گفت شوهرم ميگويد " همه سالم اند ، فقط نميتوانند بيايند خانه . بايد مواضعی را كه گرفته اند حفظ كنند . " هر شب به يك بهانه شام نميخوردم يا دير تر ميخوردم . ميگفتم صبر كنم شايد آقا مهدی بيايد . آن شب ديگر خيلی صبر كرده بودم . گفتم حتماً نمی آيد ديگر . تا آمدم سفره را بيندازم وغذا بخورم ، مهدی در زد و آمد تو . صورتش سياهِ سياه شده بود . 🍃توی موهايش ، گوشه چشم هايش و همه ی صورتش پر از شن بود . بعد از سلام و احوال پرسی گفتم " خيلی خسته ای انگار . " گفت " آره چند شبه نخوابيدم ." رفتم غذا گرم كنم و سفره بيندازم . پنج دقيقه بعد برگشتم ديدم همان جا ، دم در ، با پوتين خوابش برده . نشستم و بند پوتين هايش را باز كردم . 🌴🌹🌴🌻🌴🌹🌴🌻🌴🌹🌴🌻🌴🌹🌴 ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
‍ 🌴🌹🌴🌻🌴🌹🌴 🌻🌴🌹🌴 🌹🌴🌻 🌴 🌻 💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠 راوے: همسر شهید قسمت :۲۸ گمنام گمنام🕊 🍃ميخواستم جوراب هايش را در بياورم كه بيدار شد . وقتی مرا در آن حالت ديد عصبانی شد . 🍃 گفت " من از اين كار خيلی بدم می آيد . چه معنی دارد كه تو بخواهی جوراب من را دربياوری ؟ " بلند شد و دست و صورتش را شست دو سه لقمه غذا خورد و رفت خوابيد . سر اين چيزها خيلی حساس بود . دوست نداشت زن بَرده باشد . ميگفت " از زمانی كه خودم را شناختم به كسی اجازه ندادم كه جوراب و زيرپوشم را بشويد . " خودش لباسهای خودش را ميشست . يك جوری هم ميشست كه معلوم بود اين كاره نيست بهش ميگفتم ، ميگفت " نه اين مدل جبهه ای است . " آن شب بعد از چند ساعت بيدار شد . نشستيم و حرف زديم . 🍃 از عمليات خيبر ميگفت . ميگفت " جنازه ی خيلی از بچه ها آن جا مانده و نتوانستيم برشان گردانيم ." حميد باكری را گفت كه شهيد شده . حالا من وسط اين آشفته بازار پرسيدم " اصلاً شما ها ياد ما هستيد ؟ اصلاً يادت هست كه منيری ، ليلايی وجود دارد ؟" چند ثانيه حرف نزد . بعد گفت " خوب قاعدتاً وقتی كه مشغول كاری هستم ، نميتوانم بگويم كه به فكر شما هستم . اما بقيه ی وقت ها شما از ذهنم بيرون نميروید. 🍃دوستانم را ميبينم كه می آيند به خانه هايشان تلفن ميزنند و مثلاً ميگويند بچه را فلان كار كن . ولی من نميتوانم از اين كارها بكنم . " آن شب خيلی با هم حرف زديم . فهميدم كه اين آدم ها خيلی هم به خانواده شان علاقه مندند ، ولی در شرايط فعلی نمی توانند آن طور كه بايد اين را بگويند . همان شب بود كه گفت " من حالا تازه ميخواهم شهيد بشوم ." گفتم " مگر به حرف شماست ؟ 🍃شايد خدا اصلاً نخواهد كه تو شهيد بشوی . شايد خدا بخواهد تو بعد از هفتاد سال شهيد شوی . " گفت " نه . اين را زوركی از خدا ميخواهم . شما هم بايد راضی شويد . توی قنوت برايم اللم ارزقني توفيق اشهاده في سبيلك بخوانيد . " اين دوره دوم با هم بودنمان در اهواز تقريباً يك سال طول كشيد . 🍃من داشتم بزرگ تر ميشدم . مادر شده بودم و ديگر آن جوان نازك دل سابق نبودم . ليلا جای پدرش را خوب برايم پر كرده بود . خاطرات اين دومين سال بيش تر در ذهنم مانده . كربلا رفتنش را يادم هست . يك بار ديدم زير لباسهای من ، روی بند رخت يك لباس عربی پهن شده پرسيدم " مهدی اين لباس مال شماست ؟ " گفت " آره ." گفتم " كجا بودی مگر؟" گفت " همين طوری ، هوس كرده بودم لباس عربی بپوشم ." گفتم " رفته بودی دبی ؟ مكه ؟" گفت " نه بابا ، ما هم دل داريم . 🍃 " با موتور زده بود رفته بود كربلا . خودش آن موقع نگفت . بعدها كه خاطرات سفرش را تعريف ميكرد ، يك چيز خنده دار هم گفت . وقتی رفته بود ، همين جوری عادی با لباس عربی زيارت كرده بود و داشته بر ميگشته كه به يكی تنه ميزند ، به فارسی گفته بود " ببخشيد " يك باره ميفهمد كه چه اشتباهی کرده. 🌴🌹🌴🌻🌴🌹🌴🌻🌴🌹🌴🌻🌴🌹🌴 ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امام زمانم 🌺🌾 با یاد تو میخوابم 😴 در خواب تو را بینم 😍 از خواب چو برخیزم اول توبه یاد ایی ✨💫 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
خنـده هاے دلنشین شهدا نشان ازآرامــش دل دارد وقتےدلت با"خـــدا"باشد لبانت همیشه مےخنـــدد اگر باخدا نباشےهرچقدر هم شادی کنے، آخرش دلت غمگین است 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh