عزیزی پرسید جبهه چطور بود؟
گفتم : تا منظورت چه باشد .
گفت: مثل حالا رقابت بود؟
گفتم : آری.
گفت : در چی؟
گفتم :در خواندن نماز شب.
گفت: حسادت بود؟
گفتم: آری.
گفت: در چی؟
گفتم: در توفیق شهادت.
گفت: جرزنی بود؟
گفتم: آری.
گفت: برا چی؟
گفتم: برای شرکت در عملیات .
گفت: بخور بخور بود؟
گفتم: آری .
گفت: چی می خوردید؟
گفتم: تیر و ترکش
گفت: پنهان کاری بود ؟
گفتم: آری .
گفت: در چی ؟
گفتم: نصف شب واکس زدن کفش بچه ها .
گفت: دعوا سر پست هم بود؟
گفتم: آری .
گفت: چه پستی؟؟
گفتم: پست نگهبانی سنگر کمین .
گفت: آوازم می خوندید؟
گفتم: آری .
گفت: چه آوازی؟
گفتم:شبهای جمعه دعای کمیل .
گفت: اهل دود و دم هم بودید؟؟
گفتم: آری .
گفت: صنعتی یا سنتی؟؟
گفتم: صنعتی ، خردل ، تاول زا ، اعصاب
گفت: استخر هم می رفتید؟
گفتم: آری ...
گفت: کجا؟
گفتم: اروند، کانال ماهی ، مجنون .
گفت: سونا خشک هم داشتید ؟
گفتم: آری .
گفت: کجا؟
گفتم:تابستون سنگرهای کمین ،شلمچه، فکه ،طلائیه.
گفت: زیر ابرو هم برمی داشتید؟
گفتم: آری
گفت: کی براتون برمی داشت؟
گفتم: تک تیرانداز دشمن با تیر قناصه .
گفت: پس بفرمایید رژ لبم می زدید؟؟ گفتم: آری تا دلت بخواد
خندید و گفت: با چی؟
گفتم: هنگام بوسه بر پیشونی خونین دوستان شهیدمان
سکوت کرد و چیزی نگفت...
ياد و خاطره تمام شهدا و رزمندگان بی نام و بی ادعای این سرزمین گرامی باد
صبوری دل تمام مادران شهدا صلوات
#اللَّهمَّﷺصَلِّﷺعَلَىﷺمُحمَّـدٍﷺوآلﷺِمُحَمَّد
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🔰 #شهدا | #ماه_رمضان
🔻شهید دکتر مصطفی چمران:
تو را شکر می کنم که باران تهمت و دروغ و ناسزا را علیه من سرازیر کردی، تا در میان طوفانهای وحشتناک ظلم و جهل و تهمت غوطه ور شوم و ناله حق طلبانه من در برابر غرش های تند دشمنان و بد خواهان محو و نابود گردد و در دامان عمیق و پر شکوه درد، سر به گریبان فطرت خود فرو برم و درد و رنج علی (ع) را تا اعماق روحم احساس کنم....
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
سلام دوستان
مهمون امروزمون داداش مهدی هست🥰✋
*آرزوے شهادتـــ در شب ۲۳ ماه رمضان*🕊️
*شهید مهدی محمد حسین یاغی*🌹
تاریخ تولد: ۱ / ۱ / ۱۳۶۸
تاریخ شهادت: ۹ / ۵ / ۱۳۹۲
محل تولد: بعلبک / لبنان
محل شهادت: سوریه
متاهل: ۲فرزند
*🌹همرزم← ایام ماه مبارک رمضان بود🌙و نبرد با تروریستهای تکفیری💥 شرایط آب و هوایی بسیار سختی که گرمای هوا کار را بسیار سخت میکند☀️ و از لحاظ شرعی افطار جایز میشود🌙 مهدی روزه بود💫 یکی از همرزمانش به او گفت که بیشتر ما تصمیم گرفتیم افطار کنیم و تو چی؟! جواب داد: افطار نخواهم کرد🌷بعد از پایان مأموریت دوستان شهیدش را به یاد آورد و لبخند غریبی زد(: همرزمش از او پرسید: راز این لبخندت چیست؟⁉️ مهدی پاسخ داد: که من نفر بعدی هستم که شهید خواهم شد🕊️دوستش به شوخی از او پرسید: «نظرت درباره شهادت در امشب یعنی شب نوزدهم ماه رمضان چیست⁉️ جواب داد: نه میخواهم شهادتم در شب بیست و سوم باشد»🕊️ مهدی همزمان با ایام شهادت امیر المؤمنین علی (ع)🥀همانگونه که میخواست✨ در شب بیست و سوم🏴 در لحظه افطار با لبان تشنه🥀در حالی که در دستانش جامی از آب کوثر بود تا روایتگر تشنگیاش باشد🥀شربت شهادت را نوشید🕊️ روزی که «مهدی» را در آرامگاهش میگذاشتند🍂 چهرهاش را دیدند که او با خنده ای بر لب(:💫 در خاک آرمید*🕊️🕋
*نکته: چهار سال پس از شهادت مهدی،🌙برادرش «علی» هم به شهادت رسید و در کنار مهدی در خاک آرمید*🕊️
*شهید مهدی محمد حسین یاغی*
*شادی روحش صلوات*
🌴🌹🌴🌻🌴🌹🌴
🌻🌴🌹🌴
🌹🌴🌻
🌴
🌻
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠
#خاطرات_شهید_مهدی_زین_الدین
راوے: همسر شهید
#نیمه_پنهان
قسمت :۲۵
گمنام گمنام🕊
🍃حالا اين كه آقا مهدی از جای دور برايم پول بفرستد باور نكردنی بود . بعدها فهميدم كه قضيه ی پيغام و پول را شهيد صادقی از خودش درآورده . بچه مان روز تاسوعا به دنيا آمد .
🍃 قبلاً با هم صحبت كرده بوديم كه اگر دختر بود اسمش را زهرا بگذاريم . اما به خاطر پدربزرگش اسمش را ليلا گذاشتيم . ليلا دختر شيرينی
بود ، من اما آن قدر كه بايد خوش حال نبودم . در حقيقت خيلی هم ناراحت بودم . همه اش گريه ميكردم . مادرم
ميگفت " آخر چرا گريه ميكني ؟ اين طوری به بچه ات شير نده . " ولی
نمی توانستم .
🍃دست خودم نبود . درست است كه همه ی خانواده ام بالای سرم بودند ، خواهرهايم قرار گذاشته بودند كه به نوبت كنارم باشند ، ولی خُب من هم جوان بودم . دوست داشتم موقع
مهم ترين واقعه ی زندگيمان شوهرم يا حداقل خانواده اش پيشم باشند .
🍃ده روز بعد از تولد ليلا تلفن زد . اين ده روز اندازه ی يك سال بر من گذشته بود . پرسيد " خُب چه طوری رفتی بيمارستان ؟ با كی رفتی ؟ ما را هم دعا كردی؟ " حرف هايش كه تمام شد ، گفتم " خب ! خيلی حرف زدی كه زبان اعتراض من بسته شود . " گفت " نه ،
ان شاءالله می آيم .
🍃دوباره بهت زنگ می زنم " بعد از ظهر همان روز دوباره تلفن زد . گفت " امشب مامانم اينها می آيند ديدنت . " اين جا بود كه عصانيت ده روز را يك جا خالی كردم . گفتم " نه هيچ لزومی ندارد كه بيايند . " اولين بار بود كه با او اين طوری حرف ميزدم . از كسی هم ناراحت نبودم . فقط ديگر طاقت تحمل آن وضعيت را نداشتم . بايد خالی ميشدم.
🍃بايد خودم را خالی ميكردم . گفت " نه ، تو بزرگ تر از اين حرف ها فكر
ميكنی . اگر تو اين طوری بگويی من از زن های بقيه چه توقعی می توانم داشته باشم كه اعتراض نكنند . تو با بقيه فرق ميكنی . " گفتم " عيب ندارد ، هنداونه بذار زير بغلم " گفت " نه به خدا ، راستش را ميگويم . تازه ما در مكتبی بزرگ شده ايم كه پيغمبرش بدون پدر و مادر بزرگ شد و به پيغمبری رسيد . مگر ما از پيغمبرمان بالاتر هستيم ؟ " ليلا چهل روزه شده بود که تازه او آمد . نصفه شب آمده بود رفته بود خانه ی مادرش . فردا صبح پيش من آمد ، خيلی عادی ؛ نه گُلی ، نه كادويی .
🍃صدايش را از آن يكی اتاق ميشنيدم كه داشت به پدرم ميگفت " حاج آقا ، اصلاً نميدانم جواب زحمت های شما را چه طور بدهم . " پدرم گفت " حرفش را هم نزنيد برويد دخترتان را ببينيد . " وقتی وارد اتاق شد ، من بهت زده به او زل زده بودم . مدت ها از او خبری نداشتم ، فكر ميكردم شهيد شده ، مفقود يااسير شده . آمد و ليلا را بغل كرد . بغلش كرده بودو نگاهش ميكرد . از اين كارهايی هم كه معمولاً پدرها احساساتی ميشوند و با بچه ی اولشان ميكنند ، گازش ميگيرند ، ميبوسند ، نكرد . فقط نگاهش ميكرد . من هم كه قبل از آن اين همه عصبانی بودم انگار همه عصبانيتم تمام شد . آرامشش مرا هم در بر گرفته بود ، فهميدم عصبانيتم بهانه بوده .
بهانه ای برای ديدن او و حالا كه ديده بودمش ديگر دليلی برای عصبانيت نداشتم .
🍃به قول مادربزگم مكه رفتن بهانه بود ، مكه در خانه بود . هنوز دوروز نشده بود دوباره رفت . وقتی داشت
ميرفت گفتم " من با اين وضعيت كه نمی توانم خانه ی پدرم باشم . شما من ببر توی منطقه ، آن جايی كه همه
خانم هايشان را آورده اند.
🌴🌹🌴🌻🌴🌹🌴🌻🌴🌹🌴🌻🌴🌹🌴
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌴🌹🌴🌻🌴🌹🌴
🌻🌴🌹🌴
🌹🌴🌻
🌴
🌻
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠
#خاطرات_شهید_مهدی_زین_الدین
راوے: همسر شهید
#نیمه_پنهان
قسمت :۲۶
گمنام گمنام🕊
🍃فهميدم عصبانيتم بهانه بوده .
بهانه ای برای ديدن او و حالا كه ديده بودمش ديگر دليلی برای عصبانيت نداشتم . به قول مادربزگم مكه رفتن بهانه بود ، مكه در خانه بود . هنوز دوروز نشده بود دوباره رفت . وقتی داشت
ميرفت گفتم " من با اين وضعيت كه نميتوانم خانه ی پدرم باشم . شما منو ببر توی منطقه ، آن جايی كه همه خانم هايشان را آورده اند .
🍃" احساس ميكردم تولد ليلا ما را به هم نزديك تر كرده و من حق دارم از او بخواهم كه با هم يك جا باشيم . فكر
ميكردم ليلا ما را زن و شوهر تر كرده است . گفتم " تو خيلي كم حرفهايت را ميگويی . " خنديد و گفت " يك علت ابراز نكردن من اين است كه نميخواهم تو زياد به من وابسته شوی . " گفتم " چه تو بخواهی چه نخواهی ، اين وابستگی ايجاد ميشود .
🍃اين طبيعی است كه دلم برای شما تنگ شود . " گفت " خودم هم اين احساس را دارم . ولی نميخواهم قاطی اين بازی ها شوم . از اين گذشته
می خواهم بعدها اگر بدون من بودی بتوانی مستقل زندگی كنی و تصميم بگيری . " گفتم " قبلاً فرق ميكرد اشكالی نداشت كه من خانه پدرم بودم ، ولی حالا با يك بچه " گفت " اتفاقاً من هم دنبال يك خانه ی مستقل هستم . " گفتم " مهدی گاهی حس ميكنم نميتوانم درونت نفوذ كنم " گفت " اشتباه
می كنی . به ظواهر نگاه نکن.
🌴🌹🌴🌻🌴🌹🌴🌻🌴🌹🌴🌻🌴🌹🌴
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#یاصاحب_الزمان_عج💚
اي قبله ي نمازگزارانِ آسمان
هجر تو کرده قامتِ اسلام را کمان
خورشید تابه کی به پس ابرها نهان
عجِّل علي ظهورکَ ياصاحب الزمان
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
سلام امام زمانم ✨
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#تلنگرانه✋🏿👀
امـٰامزمانمیگہ
اگرشیعیانمآ
بهاندآزهیكلیوٰانتشنهمابودند؛
ماظھورمیڪردیم:))
.
هفتمیلیاردآدمنمیتوننیہ
لیوآنتشنھباشن🚶🏻!
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
✨شهید رضا شمس آبادی
🍃شهید رضا سال ۱۳۱۹ در قلعه شمس آباد شهرستان بیدگل دنیا آمد. پدر و مادرش با سختی از راه #کشاورزی زندگی را میگذرانند. شهید رضا هم مجبور بود برای کمک به #خانواده از کودکی به کار خوشه چینی بپردازد.
🍃ولی به علت اصلاحات ارضی#شاه، کشاورزان زیان فراوانی متحمل شدند و اکثرا مجبور شدند برای کارهای باربری و دست فروشی به شهرها کوچ کنند. خانواده شهید رضا هم به کاشان رفتند و با باربری و #دست_فروشی زندگی خود را ادامه دادند.
🍃شهید رضا به کار پارچه بافی مشغول شد و در کنار کار، در مدارس شبانه به تحصیل و #آموزش_قرآن رو آورد. وی خیلی از فقر خود و مردمش رنج میبرد و به علت آن فکر می کرد. وی متوجه ظلم و ستم حکومت شاه که همچون یزید و معاویه عمل می کرد، شد. تصمیم گرفت شاه را #ترور کند. مدتی با اعضاء جبهه ملی معاشرت کرد، مرام آنها را نپسندید.
🍃با جلسات حزب موتلفه و شهید بخارائی آشنا شد. از طرح #ترور حسنعلی منصور استقبال کرد. شهید رضا با وجود معافیت از #خدمت_سربازی، خود را برای خدمت معرفی کرد. به مدت بیست ماه خود را سربازی وظیفه شناس و شاه دوست نشان داد.
🍃او را نگهبان کاخ مرمر کردند. سرانجام تاریخ ۱۳۴۴.۱.۲۱ طرح خود را عملی کرد. در این عمل انقلابی، شاه زنده ماند ولی دو تن از نگهبانان شاه کشته شدند و دو تن زخمی و رضا شمس آبادی توسط محافظان شاه به #شهادت رسید.
🍃اگرچه شاه زنده ماند ولی شجاعت و #غیرت شهید رضا، حاکمیت فرعونی شاه را ترور کرد و مردم #ایران را برای ادامه قیام #امام_خمینی رحمت الله علیه جسارت داد.
*روحش شاد و یادش گرامی باد*
✍نویسنده: #نادره_عزیزی_نیک
🌸به مناسبت سالروز #تولد
#شهید_رضا_شمس_آبادی
📅تاریخ تولد : ٩ اردیبهشت ۱٣۱٩
📅تاریخ شهادت : ٢۱ فروردین ۱٣۴۴
🕊محل شهادت : کاخ مرمر
🥀مزار شهید : اصفهان
#گرافیست_الشهدا #استوری_شهدایی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
طرح جدید به مناسبت سالروز شهادت شهید بهروز آهندوست🥀🍂
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
✨شهید بهروز آهندوست
🍃شهید آهندوست سال ۴۷ در خرم آباد دنیا آمد. تحصیلاتش را در شهر ارومیه تا مقطع دبیرستان سپری کرد، سپس به پیشنهاد برادرش به #حوزه_علمیه شیخ عبدالحسین در #تهران وارد شد.
🍃پدر شهید بهروز، ارتشی بود ولی حال و فضای خانه، سنتی و دینی بود. بچه های خانواده از کودکی توسط مادر، نماز و #قرآن را می آموختند و از #نوجوانی به مسجد و مراسم مذهبی می رفتند.
🍃شهید بهروز از سن نوجوانی مانند دو برادر بزرگترش مومن و معتقد رشد کرد و از طریق بسیج و سپاه به نبرد با حکومت #پهلوی و نظام سلطه و نوکرشان صدام پرداخت. مدتی در حوزه علمیه درس خواند ولی پس از شهادت دو برادر بزرگترش، جاوید و بهزاد، به #جبهه برگشت و در بخش تخریب خدمت کرد.
🍃عاشق #رهبر_انقلاب بود و همواره می گفت باید به فرامین امام جامع عمل بپوشانیم. شهید بهروز سالها به مبازه با دشمن ادامه داد، سرانجام تاریخ ۶۵.۱.۹ با انفجار مین به شهادت رسید🕊
🍃خواهر شهید می گوید: مادرم از #امام_رضا علیه السلام، تقاضای فرزند پسر کرد. در خواب دید به او می گویند، به تو سه فرزند پسر می دهیم ولی از تو می گیریم.
✍نویسنده: #نادره_عزیزی_نیک
🌸به مناسبت سالروز #شهادت
#شهید_بهروز_آهندوست
📅تاریخ تولد : ۱۱ اسفند ۱٣۴٧
📅تاریخ شهادت : ٩ اردیبهشت ۱٣۶۵
🥀مزار شهید : باغ رضوان
#گرافیست_الشهدا #استوری_شهدایی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
سلام دوستان
مهمون امروزمون داداش علیرضا هست🥰✋
*تفحصگرے ڪه به شهدا پیوستــــ*🕊️
*شهید علیرضا شهبازی*🌹
تاریخ تولد: ۲۰ / ۱ / ۱۳۵۵
تاریخ شهادت: ۲۶ / ۹ / ۱۳۸۰
محل تولد: تهران
محل شهادت: فکه
*🌹مادرش← فقط يك دوچرخه داشت كه با آن همه جا ميرفت🚲 آن را هم گذاشتهام در موزه شهدای بهشت زهرا🚲 عليرضا كم حقوق ميگرفت، اما همان حقوق كم را هم صرف امور خير میكرد🌷 الان هم من حقوقش را *در راهی كه او ميخواست، صرف ميكنم 🌙پدر عليرضا نجار است شبها با سوزن، خردههای چوب را از دستش در میآورديم🥀الان كمرش ديگر راست نمیشود🥀نان حلالی كه او آورد و شير حلالی كه من به عليرضا دادهام، از او يك چنين انسانی ساخت🌷علیرضا نذر امام رضا(ع) بود🌙 اتاق پر از کبوتر سفید شده بود🕊️بیقرار بالبال میزدند🕊️پنجره را باز کردم تا پرواز کنند که رضا آمد و گفت: «مادر! اینها کبوترهای حرم امام رضا(ع) هستند.»🕊️ يكبار از او پرسيدم چه میشود كه شهيدی را پيدا میكنيد؟⁉️ گفت روزه ميگيريم، نماز شب و زيارت عاشورا ميخوانيم و متوسل ميشويم تا بتوانيم شهيدی را بيابيم🌙دوست داشت اگر شهيد شد، مزارش در كنار شهدای گمنام باشد🌷عليرضا در محلی كه در حال حاضر مزار اوست چهل شب، نماز خواند📿 در نهایت او به دنبال نشانی از شهدا میگشت🌙که با انفجار مین💥🥀به یاران شهیدش پیوست*🕊️🕋
*شهید علیرضا شهبازی*
*شادی روحش صلوات
🌴🌹🌴🌻🌴🌹🌴
🌻🌴🌹🌴
🌹🌴🌻
🌴
🌻
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠
#خاطرات_شهید_مهدی_زین_الدین
راوے: همسر شهید
#نیمه_پنهان
قسمت :۲۷
گمنام گمنام🕊
🍃بعد از اين كه او رفت . رفتم حرم و يك دل سير گريه كردم . خيال ميكردم تحويلم نگرفته است . خيال ميكردم اصلاً مرا نميخواهد . فكر ميكردم اگر دلش ميخواست ميتوانست مرا هم با خودش ببرد . دلم هوای اهواز و جنگ را كرده بود . انگار گريه و دعاهايم در حرم نتيجه داد . چون فردايش تلفن زد . صدايم از گريه گرفته بود . گفت " صدات خيلی ناجوره .
🍃فكر كنم هنوز از دست من عصبانی هستی ؟ " گفتم " نه ." هرچه گفت ، گفتم نه . آخرش گفتم " مگر خودتان چيزی بروز ميدهيد كه حالا من بگويم ؟ " گفت " من برای كارم دليل دارم " داشتيم عادت ميكرديم كه با هم حرف بزنيم . گفت " تنها وقتی كه با خيال ناراحت از پيشت رفتم ، همان شب بود . فكر كردم كه بايد يك فكری به حال اين وضعيت بكنم " احساساتی ترين جمله ای بود كه تا به حال از دهان او شنيده بودم . ولی می دانستم اين بار هم نشسته حساب و كتاب كرده .
🍃 اين عادت هميشه اش بود . اين كه يك كاغذ بردارد و جنبه های مثبت و منفی كاری را كه ميخواهد انجام بدهد تويش بنويسد . حالا هم مثبت هايش از منفی هايش بيشتر شده بود . به او حق ميدادم . من دست و پايش را
ميگرفتم . اسير خانه و زندگيش
ميكردم و او اصلاً آدم زندگی عادی نبود.
🍃. بهمن ماه ، ليلا سه ماهه بود كه دوباره برگشتيم اهواز . سپاه در محله ی كوروش اهواز يك ساختمان برای سكونت بچه های لشكر
علی بن ابی طالب گرفته بود . هر طبقه يك راه روی طولانی داشت كه دو طرفش سوييت های محل زندگی
زن وبچه بود كه شوهرانشان مثل شوهر من سپاهی بوند . اين جا نسبت به
خانه ی قبلی مان اين خوبی را داشت كه ديگر تنها نبودم . همه ی زن های آن جا كم و بيش وضعی شبيه من داشتند . همه چشم به راهِ آمدن مردشان بودند واين ما را به هم نزديك تر ميكرد .
🍃 هر هفته چند بار جلسه ی قرآن و دعا داشتيم . بعد از جلسه ها از خودمان و اوضاع و هركداممان ميگفتيم . وقتی ميديديم جلوی در يك خانه يك جفت كفش اضافه شده ميفهميديم كه مرد آن خانه آمده . بعضی وقت ها هم
ميفهميديم خانمی دو اتاق آن طرق تر مينشست ، شوهرش شهيد شده .
حول و حوش عمليات خيبر بود .
🍃خيلی وقت ميشد كه از مهدی خبر نداشتم . از يكی از خانم ها كه شوهرش آمده بود پرسيدم " چه خبره ؟ خيلی وقته كه از آقا مهدی و بچه ها خبری نيست " گفت شوهرم ميگويد " همه سالم اند ، فقط نميتوانند بيايند خانه . بايد مواضعی را كه گرفته اند حفظ كنند . " هر شب به يك بهانه شام
نميخوردم يا دير تر ميخوردم . ميگفتم صبر كنم شايد آقا مهدی بيايد . آن شب ديگر خيلی صبر كرده بودم . گفتم حتماً نمی آيد ديگر . تا آمدم سفره را بيندازم وغذا بخورم ، مهدی در زد و آمد تو . صورتش سياهِ سياه شده بود .
🍃توی موهايش ، گوشه چشم هايش و همه ی صورتش پر از شن بود . بعد از سلام و احوال پرسی گفتم " خيلی خسته ای انگار . " گفت " آره چند شبه نخوابيدم ." رفتم غذا گرم كنم و سفره بيندازم . پنج دقيقه بعد برگشتم ديدم همان جا ، دم در ، با پوتين خوابش برده . نشستم و بند پوتين هايش را باز كردم .
🌴🌹🌴🌻🌴🌹🌴🌻🌴🌹🌴🌻🌴🌹🌴
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌴🌹🌴🌻🌴🌹🌴
🌻🌴🌹🌴
🌹🌴🌻
🌴
🌻
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠
#خاطرات_شهید_مهدی_زین_الدین
راوے: همسر شهید
#نیمه_پنهان
قسمت :۲۸
گمنام گمنام🕊
🍃ميخواستم جوراب هايش را در بياورم كه بيدار شد . وقتی مرا در آن حالت ديد عصبانی شد .
🍃 گفت " من از اين كار خيلی بدم
می آيد . چه معنی دارد كه تو بخواهی جوراب من را دربياوری ؟ " بلند شد و دست و صورتش را شست دو سه لقمه غذا خورد و رفت خوابيد . سر اين چيزها خيلی حساس بود . دوست نداشت زن بَرده باشد . ميگفت " از زمانی كه خودم را شناختم به كسی اجازه ندادم كه جوراب و زيرپوشم را بشويد . " خودش لباسهای خودش را
ميشست . يك جوری هم ميشست كه معلوم بود اين كاره نيست بهش
ميگفتم ، ميگفت " نه اين مدل جبهه ای است . " آن شب بعد از چند ساعت بيدار شد . نشستيم و حرف زديم .
🍃 از عمليات خيبر ميگفت . ميگفت " جنازه ی خيلی از بچه ها آن جا مانده و نتوانستيم برشان گردانيم ." حميد باكری را گفت كه شهيد شده . حالا من وسط اين آشفته بازار پرسيدم " اصلاً شما ها ياد ما هستيد ؟ اصلاً يادت هست كه منيری ، ليلايی وجود دارد ؟" چند ثانيه حرف نزد . بعد گفت " خوب قاعدتاً وقتی كه مشغول كاری هستم ،
نميتوانم بگويم كه به فكر شما هستم . اما بقيه ی وقت ها شما از ذهنم بيرون نميروید.
🍃دوستانم را ميبينم كه می آيند به خانه هايشان تلفن ميزنند و مثلاً
ميگويند بچه را فلان كار كن . ولی من نميتوانم از اين كارها بكنم . " آن شب خيلی با هم حرف زديم . فهميدم كه اين آدم ها خيلی هم به خانواده شان
علاقه مندند ، ولی در شرايط فعلی
نمی توانند آن طور كه بايد اين را بگويند . همان شب بود كه گفت " من حالا تازه ميخواهم شهيد بشوم ." گفتم " مگر به حرف شماست ؟
🍃شايد خدا اصلاً نخواهد كه تو شهيد بشوی . شايد خدا بخواهد تو بعد از هفتاد سال شهيد شوی . " گفت " نه . اين را زوركی از خدا ميخواهم . شما هم بايد راضی شويد . توی قنوت برايم
اللم ارزقني توفيق اشهاده في سبيلك بخوانيد . "
اين دوره دوم با هم بودنمان در اهواز تقريباً يك سال طول كشيد .
🍃من داشتم بزرگ تر ميشدم . مادر شده بودم و ديگر آن جوان نازك دل سابق نبودم . ليلا جای پدرش را خوب برايم پر كرده بود . خاطرات اين دومين سال بيش تر در ذهنم مانده . كربلا رفتنش را يادم هست . يك بار ديدم زير لباسهای من ، روی بند رخت يك لباس عربی پهن شده پرسيدم " مهدی اين لباس مال شماست ؟ " گفت " آره ." گفتم " كجا بودی مگر؟" گفت " همين طوری ، هوس كرده بودم لباس عربی بپوشم ." گفتم " رفته بودی دبی ؟ مكه ؟" گفت " نه بابا ، ما هم دل داريم .
🍃 " با موتور زده بود رفته بود كربلا . خودش آن موقع نگفت . بعدها كه خاطرات سفرش را تعريف ميكرد ، يك چيز خنده دار هم گفت . وقتی رفته بود ، همين جوری عادی با لباس عربی زيارت كرده بود و داشته بر ميگشته كه به يكی تنه ميزند ، به فارسی گفته بود " ببخشيد " يك باره ميفهمد كه چه اشتباهی کرده.
🌴🌹🌴🌻🌴🌹🌴🌻🌴🌹🌴🌻🌴🌹🌴
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 روایت رهبرانقلاب از نقش #شهید_سلیمانی در پر کردن مشت فلسطینیها
#سلام امام زمانم 🌺🌾
با یاد تو میخوابم 😴
در خواب تو را بینم 😍
از خواب چو برخیزم اول توبه یاد ایی ✨💫
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
خنـده هاے دلنشین شهدا
نشان ازآرامــش دل دارد
وقتےدلت با"خـــدا"باشد
لبانت همیشه مےخنـــدد
اگر باخدا نباشےهرچقدر هم شادی کنے، آخرش دلت غمگین است
#یاد_شهدا
#با_صلوات
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh