<بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن>
⭐به مناسبت 💥سالروز <<شهادت>>
⭐(((ش_ه_ی_د)))مهدی_مرادی
⭐تاریخ تولد : ٢٧ /۱۲/ ۱٣۴٧
⭐تاریخ شهادت : ۱۳۶۵/۳/۴
⭐تاریخ انتشار : ۴ /۳/ ۱۴۰۰
🕊🌷محل شهادت : جزیره مجنون
🌷مزار شهید : بهشت زهرا
🥀⃟✨
🥀⃟✨عاشقی سن و سال نمیشناسد؛ ناگهان می آید جایی میان❤قلبت جا خوش میکند و ماندگار میشود. میشود همدم روزها و شب هایت؛ آن هنگام است که عاشق وجودش بیقرار لقاء معشوق میگردد...
🥀⃟✨تو نیز عاشق بودی؛ در آن سن👀 چشم هایت پرده عشق الهی را کنار زد و خدای خود را میان شلوغی های دنیا یافتی. دیگر منتظر بهانه های دنیوی نماندی و عاشقانه به سوی خالقت شتافتی...
🥀⃟✨آخر این رسم عاشقی است که جز او را نبینی و تنها رهرو راه او باشی. اصلا بسیجی که باشی راه و رسم جهاد را خوب می آموزی و محال است که حبّ دنیا وجودت را تسخیر کند. بسیجی بودن رسم، نوع و 👌شرط زندگی است و در این مکتب است که درس ⬅سرباز بودن را فرا میگیری.
🥀⃟✨میدانی! ماجرا همان حرف روایت گر روزهای عاشقی است. 👌خوب گفت آوینیِ جبهه ها که اگر متاع وجودت خریدنی شود هر جا که باشی و در هر سنی که باشی کارنامه ات مزین به اسم و رسم 💥شهید میشود و آن است که تو میشوی همان مصداق هم المفلحون »...
🥀⃟✨آن است که نهایت عاشقانه هایت میشود، با جان پذیرفتن🔥 ترکش ها در 💧جزیره مجنون؛ همان جایی که رد🚶 قدم های خدارا میتوان تماشا کرد. حال که طعم آغوش یار را چشیده ای؛ یادمان کن شهیدِ عاشق...
🥀⃟✨
ای!!!!!!شہید آنقدر بزرگے که براے لمس نامت باید وضوع داشت.....💔
برای سلامتی امام عصرعجل الله...ـ،
ارواح مطهرشهداوامام شهدا
🌷صلـــــــــــــــوات🌷
⸽🕊️⸽
⸽🕊️⸽
⸽🕊️⸽
💚@shahidNazarzadeh💚
طرح جدید به مناسبت سالروز تولد شهید علی زاده اکبر🌺
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
<بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن>
📝به مناسبت سالروز تولد
⚘شهید_علی_زاده_اکبر
⚘تاریخ تولد : ۴ /۳/ ۱٣۵۵
⚘تاریخ شهادت : ٢٨ /۷/ ۱٣٩٢
📝تاریخ انتشار : ۴ /۳/ ۱۴۰۰
🕊⚘محل شهادت : سوریه
⚘مزار شهید : گلزار شهدای امامزاده سید حمزه
⚘⚘⚘
<<کاش میشد صدات کنم توام منو صدا کنی؛ من رضا رضا کنم توام منو نگاه کنی>>
🍃⚘میگویند⛳ مشهدالرضا برات📗 کربلا میدهد؛ اصلا گویا صحن انقلابش و آن پنجره_فولاد آغاز زندگی است و آن هنگام که زیرلب حاجاتت را زمزمه میکنی خود شاه خراسان دست هایت را به خدا میرساند...
🍃⚘تو هم اینگونه بودی و آرزوی شهادت را دخیل بستی به پنجره فولاد رضا، اصلا تمامی ویژگی هایت را هم نیز به شاه خراسان اقتدا کرده بودی. ساده زیست بودن و دور بودن از تجملات.
قرائت📖قرآن و هفته هایی که مزین به زیارت اقایت میشد.
🍃⚘آنقدر الگوی خوبی بودی که فرزندانت قدم بر ردپای پوتین های خونی ات گذاشتند و راه تورا در پیش گرفتند. تویی که ماهر ترین تخریبچی بودی و اول از همه نفس خودت را تخریب کردی...🔥
🍃⚘به دل میدان نفس زدی و با زیرکی و شجاعت 🔥مین های گناه را یک به یک خنثی کردی و با سلاح ایمان و اراده خود را به سمت خیمه صاحب الزمان(عج) روانه کردی...
🍃⚘حال میلاد زمینی توست. میدانم که این تجملات دنیایی میان روح با عظمتت جا نمیشود اما دلمان خوش است به روزی که به دنیا قدم گذاشتی میلادت_مبارک یار مهدیِ غریبِ فاطمه(سلام الله علیها)
💥💫💥.
برای سلامتی امام عصرعجل الله...
ارواح مطهرشهداوامام شهدا
⚘صلـــــــــــــــوات⚘
.
💠@shahidNazarzadeh💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃صحبت های بسیار شنیدنی درباره خانواده های شهدا ...
کسانی که حتی شاید مقام هایی بالاتر از شهدا داشته باشند.
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
تو را میبینم دلم قرص میشود
قرص میشود که #تو را دارم..
تویی که سرشار از #عشقی..
عشقی که بوی #شهادت میدهد..
شهادتیکه ازجنس #گمنامی است
#شهید_گمنامی که خریدارش، #حضرت_زهراست(س)..
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
سلام دوستان
مهمون امروزمون مهندس علی هست🥰✋
*یکی از شهداے قهرمان حادثه پلاسکو*🕊️
*مهندس شهید علی امینی*🌹
تاریخ تولد: ۱۰ / ۱۱ / ۱۳۴۵
تاریخ شهادت: ۳۰ / ۱۰ / ۱۳۹۵
محل تولد: هشترورد،مراغه
محل شهادت: حادثه پلاسکو،تهران
*🌹صبح پنجشنبه ۳۰ دی، دختر کوچولو همراه پدر و مادرش راهی بهشت زهرا(س) شدند🍂تا بر مزار پدر بزرگ و مادربزرگ حاضر شوند اما مثل همیشه بیسیم پدر روشن بود.📞با این که شیفت کاریاش نبود ولی همیشه آماده کمک بود.🌙اما زهرا کوچولو نمیدانست این بار آخری است که پدرش را میبیند و او را در آغوش میکشد.🥀با این که همیشه از پدر شنیده بود هر بار که از خانه میرود شاید برگشتی وجود نداشته باشد🥀ولی باور این واقعیت برای دخترک بابایی خیلی سخت بود.🥀آن روز سر مزار بودند که از بیسیم خبر رسید ساختمان پلاسکو آتش گرفته🔥علی امینی با شنیدن این خبر نمیتوانست بیتفاوت از کنار حادثه بگذرد.🕊️اصرارهای همسر و دخترش برای نرفتن بیفایده بود.🌙اما او قول داد برود و خیلی زود برگردد.🕊️اما افسوس که این مأموریت بیبازگشت بود🥀او و همکارانش رفتند برای خاموش کردن آتش🔥که حدود سه ساعت و نیم بعد ساختمان ریزش کرد و تمامی آنها به زیر آوار رفتند🥀دخترک گریه میکرد و بهانه پدرش را میگرفت.🥀و زن جوان هم بیقراری میکرد🥀لحظات به کندی میگذشت. منتظر خبری از علی بودند🍂تا این که با گذشت 3 روز از حادثه «پلاسکو» انتظار به پایان رسید🥀و نیمهشب پیکر نخستین آتشنشان فداکار از زیر آوار بیرون کشیده شد🥀و او کسی نبود جز فرمانده «علی امینی»*🕊️🕋
*شادی روحش صلوات
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞
🇮🇷رمــــــــان شهدایی و #امنیتی
🇮🇶 #تنــها_میان_داعش
💣قسمت #چهل_ویکم
بوق آزاد در گوشم،
انتظار احساس حیدر و اشتیاق عشقش ڪه بیاختیار صورتم را سمت لباسش ڪشید. سرم را در آغوش ڪتش تڪیه دادم و از حسرت حضورش، دامن صبوریام آتش گرفت ڪه گوشی را روی زمین انداختم، با هردو دست ڪتش را ڪشیدم و خودم را در آغوش جای خالیاش رها ڪردم تا ضجههای بیڪسیام را ڪسی نشنود.
دیگر تب و تشنگی از یادم رفته
و پنهان از چشم همه، از هر آنچه بردلم سنگینی میڪرد به خدا شڪایت میڪردم؛ از شهادت پدر و مادر جوانم به دست بعثیها تا عباس و عمو ڪه مظلومانه در برابر چشمانم پَرپَر شدند، از یوسف و حلیه ڪه از حالشان بیخبر بودم و از همه سختتر این برزخ بیخبری از عشقم!
قبل از خبر اسارت،
خطش خاموش شد و حالا نمیدانستم چرا پاسخ دل بیقرارم را نمیدهد. در عوض داعش خوب جواب جان به لب رسیده ما را میداد و برایمان سنگ تمام میگذاشت ڪه نیمهشب با طوفان توپ و خمپاره به جانمان افتاد.
اگر قرار بود این خمپارهها
جانم را بگیرد، دوست داشتم قبل از مردن نغمه عشقم را بشنوم ڪه پنهان از چشم بقیه در اتاق با حیدر تماس گرفتم، اما قسمت نبوداین قلب غمزده قراربگیرد. دیگر این صدای بوق داشت جانم را میگرفت و سقوط خمپارهای نفسم را خفه ڪرد.
دیوار اتاق به شدت لرزید،
طوریڪه شڪاف خورد و روی سر و صورتم خاڪ و گچ پاشید. با سر زانو وحشتزده از دیوار فاصله میگرفتم و زن عمو نگران حالم خودش را به اتاق رساند. ظاهراً خمپارهای خانه همسایه را با خاڪ یڪی ڪرده و این فقط گرد و غبارش بود ڪه خانه ما را پُر کرد.
نالهای ازحیاط ڪناری شنیده میشد، زنعمو پابرهنه از اتاق بیرون دوید تا ڪمڪشان ڪند و من تا خواستم بلند شوم صدای پیامک گوشی دلم را به زمین ڪوبید.نگاهم پیش از دستم به سمت گوشی ڪشیده شد،
قلبم به انتظار خبری از تپش افتاد
و با چشمان پریشانم دیدم حیدر پیامی فرستاده است. نبض نفسهایم به تندی میزد و دستانم طوری میلرزید ڪه باز ڪردن پیامش جانم را گرفت و او تنها یڪ جمله نوشته بود :
_نرجس نمیتونم جواب بدم.
نه فقط دست و دلم ڪه نگاهم میلرزید و هنوز گیج پیامش بودم ڪه پیامی دیگر رسید :
_میتونی ڪمڪم ڪنی نرجس؟
ناله همسایه و همھمه مردم گوشم را ڪر ڪرده و باورم نمیشد حیدر هنوز نفس میڪشد و حالا از من ڪمڪ میخواهد ڪه با همه احساس پریشانیام به سمتش پَر ڪشیدم :
_جانم؟
حدود هشتاد روز بود نگاه عاشقش را ندیده بودم، چهل شب بیشتر میشد ڪه لحن گرمش را نشنیده بودم و اشتیاقم برای چشیدن این فرصت عاشقانه در یڪ جمله جا نمیشد ڪه با ڪلماتم به نفس نفس افتادم :
_حیدر حالت خوبه؟ ڪجایی؟ چرا تلفن
رو جواب نمیدی؟
انگشتانم برای نوشتن روی گوشی میدوید وچشمانم از شدت اشتیاق طوری میبارید ڪه نگاهم از آب پُر شده و به سختی میدیدم.
دیگر همه رنجها فراموشم شده....
ادامه دارد....
💣نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد
☘ #کپی_باذکرنام_نویسنده
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞
🇮🇷رمــــــــان شهدایی و #امنیتی
🇮🇶 #تنــها_میان_داعش
💣قسمت #چهل_ودوم
دیگر همه رنجها فراموشم شده و فقط میخواستم با همه هستیام به فدای حیدر شوم ڪه پیام داد :
_من خودم رو تا نزدیڪ آمرلی رسوندم،
ولی دیگه نمیتونم!
نگاهم تا آخر پیامش نرسیده، دلم برای رفتن سینه سپر ڪرد و او بلافاصله نوشت :
_نرجس! من فقط به تو اعتماد دارم!داعش خیلیها رو خریده.
پیامش دلم را خالی ڪرد و جان حیدرم در میان بود ڪه مردانه پاسخ دادم :
_من میام حیدر! فقط بگو ڪجایی؟
ڪه صدای زهرا دلم را از هوای حیدر بیرون ڪشید :
_یه ساعت تا نماز مونده، نمیخوابی؟
نمیخواستم نگرانشان ڪنم ڪه گوشی را میان مشتم پنهان ڪردم، با پشت دستم اشڪم را پاڪ ڪردم و پیش از آنکه حرفی بزنم دوباره گوشی در دستم لرزید. دلم پیش اضطرار حیدر بود، باید زودتر پیامش را میخواندم و زهرا تازه میخواست درددل ڪند ڪه به در تڪیه زد و مظلومانه زمزمه ڪرد :
_ام جعفر و بچهاش شهید شدن!
خبر ڪوتاه بود و خاطره خمپاره دقایقی قبل را دوباره در سرم ڪوبید. صورت امجعفر و ڪودڪ شیرخوارش هرلحظه
مقابل چشمانم جان میگرفت و یادم نمیرفت عباس تنها چند دقیقه پیش از شهادتش شیرخشڪ یوسف را برایش ایثار ڪرد.
مصیبت مظلومانه همسایهای
ڪه درست ڪنار ما جان داده بود ڪاسه دلم را از درد پُر ڪرد، اما جان حیدر در خطر بود و بیتاب خواندن پیامش بودم ڪه زینب با عجله وارد اتاق شد.
در تاریڪی صورتش را نمیدیدم
اما صدایش از هیجان خبری ڪه در دلش جا نمیشد، میلرزید و بیمقدمه شروع ڪرد :
_نیروهای مردمی دارن میان سمت آمرلی! میگن #سیدعلیخامنهای گفته آمرلی باید آزاد بشه و #حاجقاسمدستور شروع عملیات رو داده!
غم امجعفر و شعف این خبر
ڪافی بود تا اشڪ زهرا جاری شود و زینب رو به من خندید :
_بلاخره حیدر هم برمیگرده!
و همین حال حیدر شیشه شڪیباییام را شڪسته بود ڪه با نگاهم التماسشان میڪردم تنھایم بگذارند. زهرا متوجه پریشانیام شد، زینب را با خودش برد و من با بیقراری پیام حیدر را خواندم :
_پشت زمین ابوصالح، یه خونه سیمانی.
زمینهای ڪشاورزی ابوصالح دور از شهر بود و پیام بعدی حیدر امانم نداد :
_نرجس! نمیدونم تا صبح زنده میمونم یا نه، فقط خواستم بدونی جنازهام ڪجاست.
و همین جمله از زندگی سیرم ڪرد ڪه اشڪم پیش از انگشتم روی گوشی چڪید و با جملاتم به فدایش رفتم :
_حیدر من دارم میام! بخاطر من تحمل ڪن!
تاریڪی هوا، تنهایی و ترس
توپ و تانڪ داعش پای رفتنم را میبست و زندگی حیدر به همین رفتن بسته بود ڪه از جا بلند شدم. یڪ شیشه آب چاه و چند تڪه نان خشڪ تمام توشهای بود ڪه میتوانستم برای حیدر ببرم. نباید دل زنعمو دخترعموها را خالی میڪردم،
بیسروصدا شالم را سر ڪردم
و مهیای رفتن شدم ڪه حسی در دلم شڪست.در این تاریڪی نزدیڪ سحر با خائنینی ڪه حیدر خبر حضورشان را در شهر داده بود، به چه ڪسی میشد اعتماد ڪنم؟ قدمی را ڪه به سمت در برداشته بودم، پس ڪشیدم و باترس و تردیدی ڪه به دلم چنگ انداخته بود، سراغ ڪمد رفتم.
پشت لباس عروسم،...
ادامه دارد....
💣نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد
☘ #کپی_باذکرنام_نویسنده
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #استوری | #راهیان_نور
🔻اگر میخواهید تاثیر گذار باشید،اگر میخواهید به عمر و خدمت و جایگاهتون ظلم نکرده باشید...
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
💚سلام امام زمانم💚
اِلهى عَظُمَ الْبَلاء ...
نبودنت ،
همان بلایِ عظیم است ؛
که زمین را تنگ کرده!
و اینک...
بـــــهار و...
یَا مُقَلِّبَ الْقُلُوبِ وَ الْأَبْصَار...
با تحول قلبهایمان به أَحْسَنِ الْحَال ...🍃🌸
از میلههای غربت هزار ساله رهایت میکنیم!
و زمین را ؛
از بلایِ هزار لایه... 🥀
روزمان را با تو ؛ نو میکنیم ...❤️
❀
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#یادبود | #دفاع_مقدس
کاش می دانستم
به چه می اندیشی
كه چنین گاه به گاه
میسرانی بر چشم
غزل داغ نگاه
می سرایی از لب
شعر مستانه آه
كاش میدانستی
به چه می اندیشم
كه چنین مبهوتم
من فقط جرعه ای از مهر شما نوشیدم
با شما ترجمه عشق خدا را دیدم...
#صبحتون_شهدایی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #استوری | #رفاقت_خدایی
🔻هر کی به هر جا رسید،از رفقاش رسید ،بگردید یه رفیق خدایی پیدا کنید...
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
✅دیدن کربلا
✍از روزی که جنگ آغاز شد تالحظه ای که خرمشهر سقوط کردمن یک ماه بطور مداوم کربلا رامیدیدم هرروز که حمله ی دشمن بر برادران سخت می شد و فریاد آنها بی سیم را از کار می انداخت و هیچ راه نجاتی نبود به اتاق می رفتم ،گریه می کردم وفریاد می زدم رب العالمین برما ذلت وخواری را مپسند.
📚قسمتی از وصیت نامه شهید جهان آرا
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
••••
اگهمیخوایبهامامزماننزدیکبشی
بایدازگناهدوربشی🚷
نمیشه هم تو گناه باشی هم بگی:
اللهم عجل لولیک الفرج
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#خودسازی🕊
🖇یهچیزیکه
دوستداشتمشماهمتجربهاشکنید،
🌻وقفروزهاست🌻
یعنیهرسحرکهبیدارمیشید🍓
نیتکنیدکهاینروز،
وقففلان شهید؛تا شب،اون شهید رو حاضر
برتک تک رفتارهاتونبدونید🌙:)
همخودسازیه همیهحرکتقشنگ✌️🏼
برای رفیقشهیدتون!💚
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
☘امام حسین(ع)
هر گاه دو نفر قهر باشند، آنکه برای آشتی پیش قدم شود؛ زودتر از دیگری وارد بهشت خواهد شد.😍🌹
محجه البیضا؛۴:۲۲
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🕊
سر زینب (س) به سلامت
سر نوکر به فلک...
#شهید_حسین_معز_غلامی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🔰 #خاطرات_شهدا | #سنگر_خاطره
📍کارهاےبۍریا درحین خستگی...
🌟 درمنطقه محمدتقی خیلی تلاش میکرد و زحمت میکشید، وقتی برمیگشت برای استراحت وجای خوابیدن نبود طوری خودش رو یه گوشه مچاله می کرد وبه سختی می خوابید تا بقیه رو از خواب بیدار نکنه یاکسی اذیت نشه.
حتی گاهی بچه ها توی چادر می گفتن ومی خندیدن وبعد مدتی متوجه می شدن آقامحمدتقی نیست، می رفتن دنبالش می دیدن در حال شستن جوراب های بچه هاست یا واکس زدن پوتین های بچه ها. نماز ظهرش را اول وقت خواند و درست دو ساعت بعد با شلیک خمپاره شربت شیرین شهادت را نوشید. آقا محمدتقی در قلب های بچه ها جاودانه شد.
🌷شهید مدافع حرم محمد تقی سالخورده🌷
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
طرف داشت غیبت میکرد، بهش گفت: شونه هاتو دیدی؟!
گفت: مگه چی شده؟!
گفت: یه کوله باری از گناهانِ اون بنده خدا رو شونه های توعه...!!
شهید محمد رضا دهقان امیری🌷
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
سلام دوستان
مهمون امروزمون سروان محسن هست🥰✋
*شهیدے ڪه پیڪرش در آتش نسوخت*🌙
*سروان شهید محسن دری*🌹
تاریخ تولد: ۱ / ۱ / ۱۳۵۸
تاریخ شهادت: ۱۹ / ۵ / ۱۳۹۳
محل تولد: اصفهان،ر. کفران
محل شهادت: سانحه تهران-طبس
*🌹همرزم← محسن وقتی در دانشکده تحصیل میکرد سه شنبه هر هفته با اتوبوس به قم و مسجد جمکران میرفت🍃و آخر شب هم با اتوبوس به اصفهان بر میگشت،🌙در یکی از سخنرانی ها اشاره به سرد شدن آتش بر حضرت ابراهیم شده بود..🔥محسن موقع برگشت مدام به این فکر میکرد که چگونه آتش بر حضرت ابراهیم (ع) سرد شد🌙و با خود گفت ای کاش من هم به این یقین میرسیدم.‼️یک ساعت مانده به اذان صبح به دانشکده رسید رفت به طرف نماز خانه،📿 که متوجه شد موتور سرایدار آنجا دچار آتش سوزی شده🔥 سریع خودش را به موتور رساند و شروع به خاموش کردن آتش کرد🔥اما غافل از اینکه دستش آتش گرفته بود ولی خودش متوجه نمیشد.🥀یکی از دوستانش با فریاد، محسن را از وجود آتش در دستش با خبر میکند.🔥جالب اینجا بود که بعد از اینکه آتش دستش را خاموش کردند ، دست محسن سالم سالم بود و هیچ اثری از سوختگی در دستش نبود‼️و او به دست سالم خود خیره شده بود.💫گذشت و رسید لحظه آسمانی شدن محسن..🕊️او مسئول حفاظت پرواز بود در آخرین پروازش هواپیما دچار سانحه شد✈️ و سقوط کرد و آتش گرفت🔥 در حالی که همهی مسافران دچار سوختگی شدید شده بودند🥀و جهت تشخیص هویت نیاز به آزمایش DNA داشتند،🍂اما پیکر پاک او هیچ اثر سوختگی نداشت و کاملا سالم مانده بود*🕊️🕋
*سروان شهید محسن درّی کفرانی*
*شادی روحش صلوات*
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞
🇮🇷رمــــــــان شهدایی و #امنیتی
🇮🇶 #تنــها_میان_داعش
💣قسمت #چهل_وسوم
پشت لباس عروسم،
سوغات عباس را در جعبهای پنهان ڪرده بودم و حالا همین نارنجڪ میتوانست دست تنهای دلم را بگیرد.شیشه آب و نان خشڪ و نارنجڪ را در ساڪ ڪوچڪ دستیام پنهان ڪردم و دلم برای دیدار حیدر در قفس سینه جا نمیشد ڪه با نور موبایل از ایوان پایین رفتم.
در گرمای نیمه شب تابستان آمرلی،
تنم ازترس میلرزید و نفس حیدرم به شماره افتاده بود ڪه خودم را به خدا سپردم و از خلوتخانه دل ڪندم. تاریڪی شهری ڪه
پس از هشتادروز جنگ، یڪچراغ روشن به ستونهایش نمانده و تل ی از خاڪ و خاڪستر شده بود، دلم را میترساند و فقط از امام مجتبی﴿؏﴾ تمنا میڪردم به اینهمه تنهاییام رحم ڪند. با هر قدم حسرت حضور عباس و عمو آتشم میزد ڪه دیگر مردی همراهم نبود و باید برای رهایی عشقم یڪتنه از شهر خارج میشدم.هیچڪس در سڪوت سَحر شهر نبود، حتی صدای گلولهای هم شنیده نمیشد و همین سڪوت از هر صدایی ترسناڪتر بود. اگر نیروهای مردمی به نزدیڪی آمرلی رسیده بودند، چرا ردی از درگیری نبود و میترسیدم خبر زینب هم شایعه جاسوسان داعش باشد.
از شهر ڪه خارج شدم
نور اندڪ موبایل حریف ظلمات محض دشتهای ڪشاورزی نمیشد ڪه مثل ڪودڪی از ترس به گریه افتادم. ظاهراً به زمین ابوصالح رسیده بودم، اما هر چه نگاه میڪردم اثری از خانه سیمانی نبود و تنها سایه سنگین سڪوت شب دیده میشد. وحشت این تاریڪی و تنهایی تمام تنم را میلرزاند و دلم میخواست ڪسی به فریادم برسد ڪه خدا باآرامش آوای اذان صبح دست دلم را گرفت.
در نور موبایل زیر پایم را
پاییدم و باقامتی ڪه ازغصه زنده ماندن حیدر دراین تنهاییِ پُردلهره به لرزه افتاده بود، به نماز ایستادم.میترسیدم تا خانه را پیدا ڪنم حیدر از دستم رفته باشد ڪه نمازم را به سرعت تمام ڪردم و با وحشتی ڪه پاپیچم شده بود،دوباره در تاریڪی مسیر فرو رفتم.پارس سگی از دور به گوشم سیلی میزد و دیگر این هیولای وحشت داشت جانم را میگرفت ڪه در تاریڪ و روشن طلوع آفتاب و هوای مه گرفته صبح، خانه سیمانی را دیدم.
حالا بین من و حیدر
تنها همین دیوار سیمانی مانده و عشقم در حصار همین خانه بود ڪه قدمهایم
بیاختیار دوید و با گریه به خدا التماس میڪردم هنوز نفسی برایش مانده باشد. به تمنای دیدار عزیزدلم قدمهای مشتاقم را داخل خانه ڪشیدم و چشمم دور اتاق پَرپَر میزد ڪه صدایی غریبه قلبم را شڪافت :
_بلاخره باپای خودت اومدی!
تمام تن و بدنم در هم شڪست، وحشتزده چرخیدم و ازآنچه دیدم سقف اتاق بر سرم ڪوبیده شد. عدنان ڪنار دیوار روی زمین نشسته بود، یڪ دستش از شانه غرق خون و با دست دیگرش...
ادامه دارد....
💣نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد
☘ #کپی_باذکرنام_نویسنده
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞
🇮🇷رمــــــــان شهدایی و #امنیتی
🇮🇶 #تنــها_میان_داعش
💣قسمت #چهل_وچهارم
با دست دیگرش اسلحه را
سمتم نشانه رفته بود. صورت سبزه و لاغرش در تاریڪی اتاق از شدت عرق برق میزد و با چشمانی شیطانی به رویم میخندید.دیگر نه ڪابوسی بود ڪه امید بیداری بڪشم و نه حیدری ڪه نجاتم دهد،
خارج از شهر در این دشت
با عدنان در یڪ خانه گرفتار شده و صدایم به ڪسی نمیرسید. پاهایم سُست شده بود و فقط میخواستم فرارڪنم ڪه با همان سُستی به سمت در دویدم و رگبار گلوله جیغم را در گلو خفه ڪرد. مسیرم را تا مقابل در به گلوله بست تا جرأت نڪنم قدمی دیگر بردارم و من از وحشت فقط جیغ میزدم. دوباره گلنگدن را ڪشید، اسلحه را به سمتم گرفت و با صدایی خفه تهدیدم ڪرد :
_یه بار دیگه جیغ بزنی میڪُشمت!
از نگاه نحسش نجاست میچڪید
و میدیدم برای تصاحبم لَهلَه میزند ڪه نفسم بند آمد. قدمهایم را روی زمین عقب میڪشیدم تا فرار ڪنم و در این زندان راه فراری نبود ڪه پشتم به دیوار خورد و قلبم از تپش افتاد.
از درماندگیام لذت میبرد
و رمقی برای حرڪت نداشت ڪه تڪیه به دیوار به اشڪم خندید و طعنه زد :
_خیلی برا نجات پسرعموت عجله داشتی! فڪر نمیڪردم انقدر زود برسی!
باهمان دست زخمیاش به زحمت موبایل حیدر را از جیبش درآورد و سادگیام را به رخم ڪشید :
_با غنیمت پسرعموت ڪاری ڪردم ڪه خودت بیای پیشم!
پشتم به دیوار مانده و دیگر نفسی برایم نمانده بود ڪه لیز خوردم و روی زمین زانو زدم. میدید تمام تنم از ترس میلرزد و حتی صدای به هم خوردن دندانهایم را میشنید ڪه با صدای بلند خندید و اشڪم را به ریشخند گرفت :
_پس پسرعموت ڪجاست بیاد نجاتت بده؟
به هوای حضور حیدر
اینهمه وحشت را تحمل ڪرده بودم و حالا در دهان این بعثی بودم ڪه نگاهم از پا در آمد و او با خندهای چندشآور خبر داد :
_زیادی اومدی جلو! دیگه تا خط داعش راهی نیس!
همانطور که روی زمین بود،
بدن ڪثیفش را ڪمی جلوتر ڪشید و میدیدم میخواهد به سمتم بیاید ڪه رعشه گرفتم، حتی گردن و گلویم طوری میلرزید ڪه نفسم به زحمت بالا میآمد و دیگر بین من و مرگ فاصلهای نبود. دسته اسلحه را روی زمین عصا میڪرد تا بتواند خودش را جلو بڪشد و دوباره به سمتم نشانه میرفت تا تڪان نخورم. همانطور ڪه جلو میآمد،
با نگاه جهنمیاش بدن لرزانم را تماشا میڪرد و چشمش به ساڪم افتاد ڪه سر به سر حال خرابم گذاشت :
_واسه پسرعموت چی اوردی؟
و با همان جانی ڪه به تنش نمانده بود، به چنگ آوردن این غنیمت قیمتی مستش ڪرده بود ڪه دوباره خندید و مسخره ڪرد :
_مگه تو آمرلی چیزی هم پیدا میشه؟
صورت تیرهاش از شدت خونریزی
زرد شده بود، سفیدی چشمان زشتش به سرخیمیزد و نگاه هیزش در صورتم فرو میرفت. دیگر به یڪ قدمیام رسیده بود، بوی تعفن لباسش حالم را به هم زد و نمیدانستم چرا مرگم نمیرسد ڪه مستقیم نگاهم ڪرد و حرفی زد ڪه دنیا روی سرم خراب شد :
_پسرعموت رو خودم سر بریدم!
احساس کردم حنجرهام بریده شد ڪه
نفسهایم به خسخس افتاد.....
ادامه دارد....
💣نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد
☘ #کپی_باذکرنام_نویسنده
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh