eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
27.8هزار عکس
6.2هزار ویدیو
204 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @Ma_chem
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 فرمود: "مرگ مهم نیست..! تو مرگ را خواهی داشت. ببین برای چه می‌میری؟..." ✍🏻گاهی فاصله ما برای شهید نشدن همین است که مرگ را جدی گرفته ایم نه دلیل آن را... مرگ را همه بلدند اگر در پای خدمت به خلق بمیری، هنر است اگر خونت پای ماندن وطن بریزد، جاودانه خواهی شد یا شهدایی که با خونشان، اسلام ماندگار شده و ظهور نزدیک شود همین است... تفاوت ماندن ما، مردن ما و مقام شهدا 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
اخلاقیات و ساده زیستی شهید دکتر عبدالحمید دیالمه : وقتی دیگران ندارند درست نیست ما جنس گرون بخریم مادرش رفته بود بازار و خیار گرون قیمت خریده بود وحید گفت: درست نیست وقتی مردم ندارند ما خیار گرون بخوریم یه خیار برداشت و چهار قسمت کرد به هر نفر یک تکه داد و گفت: اینطوری بخورید… … می رفت زندان اوین و به بچه های گروه فرقان آموزش دینی می داد بعدها خیلی از اون بچه ها رفتند جبهه و شهید شدند… 💠خاطره ای از زندگی شهید دکتر « وحید » دیالمه💠 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
پیامبر اکرم (ص) فرمودند: تازمانی از مومن می ترسدكه به نمازهای پنج گانه توجه كندو در سر وقت نمازها را بجای آورد اما هنگامی كه وقت كرد، بر او جرأت پیدا می كند و او را در گناهان بزرگ می اندازد 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
‌ 🔹یکی از ده فرمانده سطح کشور✨ دانشگاه امام حسین(ع) درس خواند، با همکاری یکی از فرمانده هان در زمینه مسائل نظامی کتاب نوشت. اعتقاد داشت که باید اطلاعات و سطح آگاهی اش بالا برود 🔶 محمد انتخابش را کرد و برایش تلاش کرد به طوریکه طی سه سال دانشجویی و سه سال خدمتش در سپاه آنقدر خوش درخشید که یکی از فرماندهانش می‌گفت محمد آنقدر استعداد داشت که اگر می‌ماند یکی از 10 فرمانده سطح کشور بود. درخشش او در حدی بود که طی سه سال خدمت در سپاه توانست کتاب نظامی بنویسد. 🎙راوی:پدر شهید 🌷 ╔══❖•°❤️ °•❖══╗ 🌹  @modafean_14 🌹  ╚══❖•°❤️ °•❖══╝
🌷شهیدحاج‌قاسم‌سلیمانی: 🔸ما این جبهه را جبهه ی حق می دانیم و هرگونه سربازی را در این جبهه منشأ افتخار خودمان می دانیم. ♥️ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ╔══❖•°❤️ °•❖══╗ 🌹  @modafean_14 🌹  ╚══❖•°❤️ °•❖══╝
راهنـمـایـی استــاد 🌿 گره سختی به زندگی ام افتاده بود. تحملش برای دشوار بود. داشتم به این فکر می کردم که همه چیز را به هم بزنم و خودم را خلاص کنم. می خواستم صورت مسئله را پاک کنم. شبی آقای قاضی را در خواب دیدم. گفت: این مشکل، بخشی از سیروسلوک توست که خداوند متعال آن را برای تو مقرّر کرده... اگر میخواهی رشد کنی، باید با آن بسازی! 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌺ماه رمضان سال۱۳۸۸ با آقا رضا دوره‌ی تکاوری در اصفهان بودیم. سختی و فشار دوره خیلی زیاد بود و اگر آب و غذا و خواب‌مان مناسب نمی‌بود، بدن‌مان به شدت کم میاورد. 🌻مرکز آموزشی‌ای که برای دوره‌ی تکاوری مستقر بودیم، وسیع بود؛ طوری که فاصله‌ی آسایشگاه ما تا سالن غذاخوری زیاد بود و از فرط خستگی و بی‌خوابی نمی‌توانستیم برای سحری به سالن غذاخوری برویم. به خاطر همین، هر شب یک نفر را انتخاب می‌کردیم تا مسئولِ آوردنِ غذا باشد! 🌺بعد از گذشت چند شب، دیگر کسی به دنبالِ غذا نمی‌رفت و مجبور بودیم سحری، تخم مرغ بخوریم ولی آقا رضا جزو اولین نفرات برای خدمت به بچه‌ها بود و به جای بچه‌های دیگر از استراحتش می‌زد و می‌رفت سحری بچه‌ها رو میاورد تا برای بچه‌ها سخت نباشه! 🎙راوے: همرزم شهید 🌕شهید مدافع‌حرم 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷 پیکر مطهر رزمنده شهید ایرانی در میان گلهای عید 📸 عکس از ژاک پاولوفسکی ۱۸ مارچ ۱۹۸۵ دو روز به عید نوروز/صد کیلومتری جنوب بصره ❤️ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
ما برای نعمتِ دین؛ زیر دِین خیلی‌ها هستیم... اسفند ۱۳۶۳ ، عملیات بدر ﺍﻧﺘﻘﺎﻝ ﭘﯿﮑﺮ ﺑﯽ‌ﺟﺎﻥ ﻗﻬﺮﻣﺎﻧﺎﻥ ﻭﻃﻦ ﺑﻪ ﭘﺸﺖ ﺟﺒﻬﻪ؛ پیکرهایی که با طناب بسته شدند تا به بیرون نیافتند. شهدا شرمنده ایم😔 ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
این تصویر مرد ۴۰ یا ۵۰ ساله نیست! چهره جوان ۲۸ساله‌ای است که پس از چند شبانه روز نبرد سخت با دشمن و نداشتن استراحت در عملیات بدر اینچنین خسته نظاره‌گر من و شماست...! ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
علیه‌السلام گـَر دِل شده حسینــے و مشتاقِ ڪـَربلاسـٺ این از ڪـِرامـَٺ حَسـَن و لُطـفِ مجتباسـٺ 💚 ‌ ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
آخرین بار که آمده بود، شب ساعت ۱۱ بود که قدم می‌زدیم. یک مرد ناشناسی بود که نه من او را می‌شناختم و نه مصطفی. یک دفعه سلام کرد؛ یارو یک دفعه جا خورد گفت علیکم السلام، سریع جواب سلام داد و رفت. بعد گفتم مصطفی چرا سلام کردی؟ برگشت گفت: حدیث داریم در آخرالزمان مردمی که همدیگر را نمی‌شناسند به هم سلام نمی‌کنند. گفتم بگذار سلام کنم تا جزو این مردم نباشم. 🌷 ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
| 🎙 سخنرانی شهید مهدی زین الدین درباره مبارزه با نفس 🎙 🌹 ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
بار اخر به من گفت مامان یک سوال دارم از ته دلت جوابم را بده. اگر زمان امام حسین بود و من میخواستم بروم به سپاه امام حسین!تو چه میگفتی؟! من هم گفتم: صد تا چون تو فدای امام حسین(ع) گفت:من خودم راهم را انتخاب کردم، فردا نکند ناراضی شوی که این کار شیطان است. بعد شهادتم دلخوری نکن که کار شيطان است... و رفت. من هم به او افتخار میکنم. 🌷 ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
29.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
☜ سردار شهید مدافع حرم جبار دریساوی ❝ تیتر شبکه العربیه و الجزیره برای این شهید مدافع حرم آبادانی که فرمانده تیپ زرهی تانک بود: ﴿ژنرال ایرانی که چند شهر سوریه را از دست داعش نجات داد.﴾ ☜ سردار شهید مدافع حرم 🕊🌹 ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺دم غروب بریم ‌(س) 🌺 به نیابت از 🌸شهدای مدافع حرم🌸 🗒اونجا که به پرچمش نگاهت افتاد😍 🗒تنها حرمی که روضه خون نمیخواد😭 🎤 🌷 ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
جدی گرفته ایم زندگی دنیایی را و شوخی گرفته ایم قیامت را کاش قبل از آنکه بیدارمان کنند بیدار شویم🕊 🌷 ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🤲🌷🤲🌷🤲🌷🤲🌷 📝 (علیه‌السلام) (از استغفار 70 بندی امیرالمؤمنین "علیه السلام") 🤲اَللَّهُمَّ وَ أَسْتَغْفِرُکَ لِکُلِّ ذَنْبٍ یُورِثُ النِّسْیَانَ لِذِکْرِکَ وَ یُعَقِّبُ الْغَفْلَهَ عَنْ تَحْذِیرِکَ أَوْ یُمَادِی فِی الْأَمْنِ مِنْ أَمْرِکَ أَوْ یَطْمَعُ فِی طَلَبِ الرِّزْقِ مِنْ عِنْدِ غَیْرِکَ أَوْ یُؤْیِسُ مِنْ خَیْرِ مَا عِنْدَکَ فَصَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ اغْفِرْهُ لِی یَا خَیْرَ الغَافِرِینَ بارخدایا! و از تو آمرزش می‌طلبم برای هر گناهی که باعث فراموشی یاد تو و غفلت از هشدارهایت خواهد بود، یا مرا در امنیت از مکرت قرار می‌دهد، یا مرا به طمع می‌اندازد که از غیر تو طلب روزی کنم، یا از خیری که نزد توست مأیوس می‌‌کند. پس بر محمد و آل محمد درود و رحمت فرست و این‌گونه گناهم را بیامرز ای بهترین آمرزندگان 🤲🌷🤲🌷🤲🌷🤲🌷 ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️تاثیر ذکر شریف صلوات و ذکر لاحول ولا قوة الا بالله العی العظیم سخنران:حجـت‌السلام‌‌فرحزاد ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴اگر به چیزی که خواستی نرسیدی، حتما گوش کن 🎙استاد شجاعی ياد خدا آرامش قلبها ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
♥بسم الله الرحمن الرحیم♥ قسمت چهل و چهارم رمان ناحله با خجالت گفتم _دست شما درد نکنه خیلے زحمت کشیدین. سرش سمت فرمون بود. دیگه بهم نگا نمیکرد. در ماشینو باز کردم پیاده شم که تو همون حالت گف +خواهر حلال کنید منو ! خیلے شرمندم به قرآن. حس کردم صداش لرزید ادامه داد. به خدا از قصد نبود ...! عجله داشتم ... به هر حال من خیلے متاسفم! دلم ریش شده بود . چے به سرش اومد این پسر!!! نگاش کردمو _به قولِ خودتون چوب نزنید مارو! حلال کردم. از ماشین پیاده شدمو : _خدانگهدار +یاعلی درو که بستم ماشین با سرعت جت از جاش کنده شد. بنده خدا چقدر کار داشت مزاحمش شدم‌ . بقیه راهو پیاده رفتم. کلید انداختمو وارد خونه شدم. وقتے از نبودن بابا مطمئن شدم خیلے سریع رفتم تو اتاقم. بعد چند دقیقه بابا هم رسید ...!! __ لباسامو عوض کردم و نشستم درس بخونم که بابا ‌در زد . چند ثانیه طولانے که نگاهم کرد گفت : + بیا نهار بخوریم از همیشه نافذتر نگاهم میکرد رفتم باهاش سر میز نشستم یخورده که از گذشت گفت: +از صبح خونه بودی؟ دلیلے نداشت دروغ بگم واسه همین جواب دادم : _نه +خب؟ _خونه ریحون اینا بودم .یه جزوه اے بود باید براش توضیح میدادم . +چرا اون نیومد ؟ _شرایطش و نداشت +عجب به غذا خوردنش ادامه داد ولے فهمیدم توضیحات بیشترے میخواد برا همین اضافه کردم : _اره دیگه .صبح با مامان رفتم یخورده موندم بعد خواستم آژانس بگیرم که برادرش منو رسوند +چجور آدمایین؟ _خیلے خونگرم ومهربونن دیگه ادامه ندادیم بابا رفت سراغ پرونده هایے که ریخته بود رو میز منم وقتے یه استکان چایے براش بردم رفتم تو اتاقم این روزا با تمام وجود آرزو میکردم زودتر کنکور لعنتیمو بدم و نفس بکشم . لذت زندگے کردن و از یاد برده بودم. خیلے زور داشت خدایے نکرده با تمام اینا قبول نمیشدم. طبق برنامه ریزے یکے از کتابامو برداشتمو مشغول شدم ۳ ساعت یه ریز سرم تو کتاب بودم انقدر خسته شدم که رو همون کتابا خوابم برد. بایه حس بد که از خنکے یهویے روصورتم نشات میگرفت از خواب پریدم تا بلند شدم آب از سر و روم چکه کرد حیرت زده ب اطرافم خیره بودم که چشمم خورد ب دوتا چشم قهوه اے که با شیطنت نگام کرد داد زدم : _مامااااان +کوفت و مامان دختر من فکر کردم سکته کردے چرا بیدار نمیشیے دیرمون شدد. گیج وبے حوصله گفتم کجا چیے ؟ +امشببب دیگههه باید بریم خونه آقا مصطفییی!! _خب من نمیام درس دارم +امکان نداره .هیچ جا نیومدے اینجام نمیخواے بیای؟ فقط یه ربع بهت وقت میدم حاضر شے .آماده نبودے همینطورے میبرمت دلم میخواست جیغ بزنم .اے خدا چجورے نگاهاے مضخرفشون و تحمل میکردم به هزار زحمت بلند شدم نمیخواستم تو انتخاب لباسم هیچ وسواسے ب خرج بدم یکے از ساده ترین لباسامو برداشتم که همون زمان مامانم دوباره در و باز کرد و گفت : +راستے اون پیراهن بلندت و بپوش بدون اینکه ازم جوابے بخواد درو بست اعصابم خورد شده بود. یادمه یه زمان تمام شوقم این بود ڪ بفهمم میخوایم بریم خونشون یا اونا میخوان بیان اینجا! چقدر تغییر کردم با گذر زمان. سعے کردم نقاب مسخرمو بزنم و چند ساعتے و تحمل کنم لباسام و پوشیدم .یه خورده کرم پودرم به صورتم زدم رفتم بیرون. تو هال نبودن حدس زدم شاید آشپزخونه باشن راهمو عوض کردم و رفتم سمت آشپزخونه . مامان و بابا متوجه حضور من نشده بودن پدر جدیم کنار مادرم کلا شخصیتش تغییر میکرد هر وقت باهم بودن صدا خنده هاے بلندشون تو خونه میپیچید شخصیتاے متفاوتے داشتن ولے خیلے خوب باهم کنار میومدن اینکه چطور کنارهم انقدر خوب بودن برام جالب بود براے اینکه متوجه حضورم شن رفتم و از کابینت یه شکلات ورداشتم مامانم گفت: +عه آماده شدے خب بریم پس . بدون اینکه جوابے بدم کفشام و پوشیدم و از خونه بیرون رفتم. تا وقتے برسیم یه آهنگ پلے کردم و وقتے مامانم گفت فاطمه بیا پایین قطعش کردم و پیاده شدم . حیاط شیڪ و سنگ کارے شدشون و گذروندیم و رفتیم داخل خونه مثه همیشه همچے مرتب بود وخونشون به بهترین حالت دیزاین شده بود عمو رضا اومد و با بابا روبوسے کرد و عید و تبریڪ گفت بعدشم خانومش اومد و مامان و بغل کرد تا چشماش ب من خورد ذوق زده بغلم کرد و محکم صورتم و بوسید سعے کردم یه امشب و همچے و فراموش کنم و کارے نکنم که به خودمم بد بگذره منم بوسش کردم و مثه قبل صمیمے عید و بهشون تبریڪ گفتم مصطفے پیداش شد مثل همیشه خوشتیپ بود و اتو کشیده. با عمو رضا هم احوال پرسے کردیم اونا رفتن داخل مصطفے اومد نزدیڪ تر گفت : +چ عجب بعد اینهمه مدت ما چشممون به جمال یار روشن شد جواب پیام و زنگ و نمیدین ؟ رو برمیگردونین اتفاقے افتاده احیانا؟ _اولا اینکه سلام ثانیا عیدتون مبارڪ سال خوبے داشه باشین حالام ممنون میشم اجازه بدین برم داخل دارن نگامون میکنن +خو نگاه کنن مگه حرف زدن ما چیز بدیه ؟ شونه ام و بالا انداختم و....
♥بسم الله الرحمن الرحیم♥ قسمت چهل و پنجم رمان ناحله شونمو بالا انداختم و خواستم برم که گفت : +فاطمه سکوتم و که دید ادامه داد: +دلم تنگ شده بود برات بے توجهیم و که دید بالاخره رحم کردو رفت. منم رفتم داخل و نشستم کنار مامان به محض نشستن عمو رضا سوالاے همیشگے و پرسید و منم مثه همیشه جواب دادم مصطفے چایے و پخش کرد تا ب من رسید یه لبخند با چاشنے شیطنت زد خواستم چایے و وردارم که یه تکون ب سینے داد که باعث شد بگم : عهه و خودمو بکشم عقب عمو رضا گفت +آقا مصطفے عروسم و اذیت نکن بعد انتقامش و ازت میگیره ها با چش غره استکان و برداشتم که باعث خنده ے جمع شد بعد اینکه چاییا رو پخش کرد شکلاتا رو اورد به من که رسید شیطون تر از دفعه ے قبل نگام کرد و با صدایِ بلندے گفت +این کاکائوش تلخه!!!فقط برا تو گرفتم _دست شما درد نکنه. ازش گرفتمو همشو یه جا گذاشتم تو دهنم و از این حسِ خوب لذت بردم. پشتشم چاییمو خوردم . یه خورده که گذشت از جام بلند شدم و از عمو اجازه گرفتم که برم تو اتاق‌ . سنگینے نگاهِ بابامو حس میکردم. سریع رفتم تو اتاقِ عمو و زن عمو. نمیخواستم مث دفعه هاے قبل برم تو اتاق مصطفی. به اندازه کافے هم روشو به خودم باز کردم هم دیگه خیلے هوا برش داشته بود. از دیدن اتاقشون به وجد اومدم‌ فکر کنم واسه عید دیزاینشو تغییر داده بودن. عکساے رو میز آرایشِ زن عمو نظرمو جلب کرد. دقت که کردم دیدم یه عکسِ جدا از مصطفی، یه عکسِ عروسُ و اون پسرش! و یه عکسِ دیگه هم که خودشون بودن . رو تختشون دراز کشیدم. کولمو که با خودم آورده بودم باز کردم که یه کتاب از توش بردارم. کتاب ادبیاتم و آورده بودم تا دوباره به آرایه ها و فنونش دقت کنم تا برام مرور شه که یهو یادِ پاکتِ عیدے باباے ریحانه افتادم فورا زیپِ کیفمو باز کردم و پاکت و از توش در آوردم. نگاه که کردم دوتا 10 تومنے بود!!! آخے بیچاره چقد زحمت کشید با اون وضعشون. دوباره یادِ حرف محمد افتادم "چوب نزنید" اهههههه چقد خووب بوود . حس کردم با تمامِ خجالتش اینو ملتمسانه گفت. تو فکرش بودم که ناخوداگاه یه لبخند رو لبم نقش بست با اومدنِ مصطفے اون لبخند به زهرخند تبدیل شد! حالتمو تغییر دادمو نشستم که گف +راحت باش اومدم یه چیزے بردارم به یه لبخند اکتفا کردم و خودمو مشغولِ کتاب نشون دادم که دوباره شروع کرد +تحویل نمیگیرے فاطمه خانم!!!؟ از ما بهترون پیدا کردے یا ...؟؟ به حرفش ادامه نداد. کشو رو باز کردو یه جعبه خیلے کوچولو از توش برداشت . همونطور منتظر جواب با فاصله نشست رو تخت. یخورده ازش فاصله گرفتم و گفتم _اقا مصطفے من قبلا هم بهتون گفتم نظرمو! ولے شما جدے نگرفتیش! برا خودت بد میشه از من گفتن! کلافه دستشو برد تو موهاشو گفت +اوکی منو تهدید میکنی؟ طبقِ ماده 669 قانون مجازات اسلامے به 74 ضربه شلاق یا دوماه تا دوسال زندان محکوم شدی!!!! تا بفهمے تهدید کردنِ یه وکیل یعنے چی! والسلام اینو گفت و از جاش پاشد. از حرفش خندم گرفته بود. اینم شده بود یکے عینِ بابا و عمو رضا. از این زندگے یکنواخت خسته شده بودم. از این همه دادگاه بازے و جدیت و جنایے بودن!!! واقعا چرا؟ رومو برگردوندم سمتش و _باشه داداش فهمیدم وکالت خوندی از اینکه گفتم داداش عصبے شد پوزخند زد و گفت : +خوبه بعدشم از اتاق بیرون رفت یخورده موندم‌ تا مثلا درس بخونم ولے تمام حواسم جاے دیگه اے بود ناخودآگاه فکرم میرفت سمت محمد و من تمام‌تلاشم و میکردم تا بهش فکر نکنم.فکر کردن بهش خیلے اشتباه بود .فقط باعث آزار خودم میشد مشغول جنگ با افکار مزاحمم بودم که مامانم اومد تو اتاق: +فاطمه زشته بیا بیرون. بچه که نیستے اومدے نشستے تواتاق وسایلمو جمع کردم و دنبالش رفتم تو آشپزخونه ظرفا رو بردم رو میز بزرگ تو هال گذاشتم . مصطفے بلند شد و پخششون کرد بعد چند دقیقه که تو آشپزخونه گرم صحبت شدیم مریم خانوم مادر مصطفے خواست برنج و تو دیس بکشه که جاشو گرفتم و گفتم _من میریزم یخورده تعارف کرد ولے بعد کنار رفت . برنجا رو تو دیس کشیدم خواستم بزارم رو زمین ڪ یه دستے زیر دیس و گرفت سرم و اوردم بالا که دیدم مصطفے با یه لبخند ژیکوند داره نگام میکنه دیسو از دستم کشید و رفت. یه دیس دیگه کشیدم تو دستم بود سمتش گرفتم دستش و از قصد گذاشت زیر دستم نتونستم کارے کنم میخواستم دستمو بکشم ولے دیس میافتاد. مامانم و مامانش به ظاهر حرف میزدن ولے توجهشون ب ما بود با شیطنت دیس و برداشت و رفت اخمام رفت تو هم همه چیو که بردیم سر سفره بابا ها اومدن و نشستن . میزشون شش نفره بود. عمو رضا رو صندلے اون سر میز نشست خانومشم کنارش بابا هم کنار عمورضا نشست و همچنین مامانم کنارش . مصطفے هم همینطور کنار مامانش نشسته بود. لطفا کانال را به دوستانتان معرفی کنید ‌‎‌‌‌‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا