فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دختر شهید مدافع حرم مصطفی مهدوی نژاد دور عکس باباش میگرده ..❤️
شهداشرمنده ایم😭
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
غروب #ماه_رمضان بود.ابراهیم آمد در خانه ما و بعد از سلام و احوالپرسی قابلمه ای از من گرفت . .
و بعد داخل کله پزی رفت، به دنبالش رفتم و گفتم :
ابرام جون کله پاچه برای #افطاری عجب حالی میده!!
گفت : راست میگی ولی برای من نیست. یک دست کامل کله پاچه و چند تا نان سنگک گرفت و وقتی بیرون آمد ، ایرج با موتور رسید ،ابراهیم هم سوارش شد و خداحافظی کرد.
با خودم گفتم حتما چند رفیق باهم جمع شده اند و افطاری میخورند. و از اینکه به من تعارف نکرده بود ناراحت شدم . .
فردای آن روز که ایرج را دیدم
پرسیدم : دیروز کجا رفتید؟
گفت : پشت پارک چهل تن انتهای کوچه منزل کوچکی بود که در زدیم و کله پاچه را به آنها دادیم . .
آنها ابراهیم را شناختند و خیلی تشکر کردند
خانواده ای بسیار مستحق بودند. بعد هم ابراهیم را رساندم به خانه شان . .
#شهید_ابراهیم_هادی🌱
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
برای سرکشی به قسمت انبار رفته بود.
رئیس انبار که او را نمیشناخت ، به او گفته بود با ایستادن و نگاه کردن کاری از پیش نمیرود. او هم دست به کار شده بود و حسابی کمک کرده بود.
بعد از ظهر رئیس انبار از اطرافیانِ او پرسیده بود که سرباز کدام دسته است تا با فرمانده اش صحبت کند و او را به انبار منتقل کند.
و او #حاج_حسین_خرازی فرمانده لشکر امام حسین (ع) بود...
#شهید_حسین_خرازی🌱
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
♦️شهادت یکی دیگر از فرزندان مدافع حرم البرز
روابط عمومی سپاه البرز اعلام کرد:
🔹پاسدار بسیجی “بهروز واحدی” از نیروهای سپاه قدس و بسیجی حوزه شهید صدوقی ناحیه امام حسین (ع) کرج در راه دفاع از حریم اهل بیت (ع) و حضرت زینب کبری (س) به شهادت رسید.
🔹این شهیدوالامقام بامداد امروز سه شنبه همزمان با پانزدهم ماه مبارک رمضان براثر حمله هواپیماهای رژیم صهیونیستی به منطقه دیرالزور سوریه به شهادت رسید.
🔹این شهید والامقام دارای یک فرزند ۲ ساله و ساکن کرج بود.
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 بعد از شهادتش معلوم شد در زمان زندگی، خدمت امام زمان (عج) مشرف شده بوده و قبل از شهادت، در تقویم دیواری منزلشان، دور روز شهادت خودش خط کشیده بود.
#شهید_مدافع_حرم_اسماعیل_خانزاده🌱
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#افطـــارانہ
می گویند :
آب ڪه می نوشے بگو "یـا حسین"
اما این روز ها ڪه دیگر آب
نمی نوشے آب ڪہ دیدے بگو "یـا ابوالفضل"✨
#السلام_علیک_یا_ابوالفضل
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥او مثل ما نیست .... !!!
🎙حجت الاسلام کاشانی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔵 سفارش به خواندن دعای مجیر ☝️
🎤 استاد_فرحزاد
اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج
#ماه_مبارک_رمضان #رمضان
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 موضوع امام زمان(عجل الله فرجه)
سخنران آیت الله بهجت
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
مستحبات قبل از خواب ...
در جبهه معمولترین آدابی که خاص و عام قبل از خواب مراعات میکردند، خواندن سوره واقعه بود. از «اِذا وَقعَت الواقعه» تا «السابِقون السابِقون اولئک المُقَرَبون» و بقیه سوره. این سوره را به صورت ترتیل و اغلب دسته جمعی میخواندند. گاهی هم یکی قرائت میکرد و بقیه آن را تکرار میکردند. در پایان یکی یکی بچهها دعا میکردند و همه آمین میگفتند.
#شب_بخیر
#انس_با_قرآن
#قرآن_بخوانیم
#دفاع_مقدس
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
♥بسم الله الرحمن الرحیم♥
قسمت پنجاه و هشت
چند دقیقه گذشت تا ورقه ها رو پخش کردن خودکارمو گرفتم و شروع
کردم به سیاه کردن ورقه.
_
کلافه ورقه رو دادم و از کلاس زدم بیرون.
همینطور که کل مدرسه رو به فحش گرفته بودم پله ها رو رد کردم
انقدر حالم بد بود میخواستم داد بزنم گریه کنم.
حس بد همه ے وجودمو گرفته بود
از حیاط مدرسه خارج شدمو یه گوشه نشستم رو زمین.
سرمو گذاشتم رو زانوم
اخه اینم امتحانه؟؟
بلند گفتم
چه وضعشههه کصافطاے عقده ای.
کسایے که دم در بودن اومدن سمتم.
یکیشون گف
+عه فاطمه چرا گریه میکنی؟
سرمو اورم بالا و نگاهش کردم.
ساجده بود.یکے از هم کلاسیا
کلافه گفتم
_شما چیکار کردین امتحانو؟
خوب دادین؟
همه یه صدا گفتن
+ن بابا
رها داد زد
ان شالله شهریور همدیگرو ملاقات میکنیم عزیزم
بقیه بچه ها با حرفش زدن زیر خنده.
+تو به خاطر این دارے گریه میکنے جوش میزنی؟
_گریه نداره؟
+نهههه اصلا.
ب درڪ .
ول کن بابا به این فکر کن که از زندون آزاد شدیم.
جیغ زد :
یوهوووو . آخریش بود!!!
کے فکرشو میکرد تموم شه ؟
واقعا کے فکرشو میکرد ؟؟
دستمو گرفت و از زمین بلندم کرد که با شنیدن صداے بوق ماشین مامان رفتم سمتش و از بقیه بچه ها خدافظے کردم.
تو دلم یه پوزخند زدم
از زندان آزاد شدیم؟
از امروز تازه من زندانے شدم .
رفتم سمت ماشین که که قیافه متعجب محمد که داشت از تو ماشین نگاهم میکرد منو تا مرز سکته برد
آب دهنمو بزور فرو بردم و مشغول شدم تو دلم غر زدن.
تو این همه روز اینجا نبودے که!!!!
یه روز که من ...
وااااای.
نشستم تو ماشین و محکم درو کوبوندم.
اونم که متوجه نگاه من شده بود زاویه دیدش رو عوض کرد.
به مامان نگاه کردم که گفت
+سلام گریه کردی؟
چیشده؟
چرا سرخ و بر افروخته ای؟
چیزے نگفتم
دستم و گرفتم جلو صورتم و نفس عمیق کشیدم.
مامان بدون اینکه چشم ازم برداره گفت
+عه عه این و نگاه کن !
_اههه مامان ولم کن تو رو خدا
وقت گیر آوردی؟
حوصله ندارم.
+باز کدوم امتحانتو گند زدے دارے خودکشے میکنی؟
_عربے
مامان یه نچ نچے کرد و حرکت کرد سمت خونه.
____
محمد:
این هواے گرم خال آدمو بد میکرد
منتظر به در مدرسه زل زدم
این دختره هم که همش ما رو میکاره.
بے اختیار توجهم به یه سرے بچه که دور یه نفر حلقه زده بودن جلب شد.
یه دفعه رفتن کنار و یه نفر از رو زمین پا شد و حرکت کرد سمت من.
این دیگه کیه
به چهرش دقت کردم .
فکر کنم همون دوستِ ریحانه بود.
داشتم نگاش میکردم که نشست تو ماشینے که رو به روے ماشین من پارڪ شده بود
یه 206 نوڪ مدادی.
چشم ازش برداشتم
به ساعتم نگاه کردم و مشغول ضبط ماشین شدم که یهو ریحانه پرید تو ماشین.
با ے لحن عجیب گف
+سلام علیکم
چطورے داداش؟؟؟؟
_چه عجب تشریف اوردین شما.
ممنون خوبم ولے شما بهترین انگار.
+اره دیگه یه داداشِ عشق و یه همسرِ عشق تر داشته باشم بایدم خوشحال باشم دیگه.
_بله. خسته نباشید واقعا.
+ممنون.
_میگم ریحانه.
+جانم داداش؟
_هیچی
+خب بگو دیگه
_هیچی.
+محمد میزنمتا
_این رفیقت ناراحت بود فکر کنم.
+کدوم
_همون دیگه
+عه از کجا فهمیدی؟؟
_خب دیدم داشت گریه میکرد .
با ناراحتے گفت
+عه حتما یه چیزے شده .
دستشو دراز کرد سمتم و
+یه دقیقه گوشیتو بده .
_چه خبره ان شالله؟
+میخوام زنگ بزنم بده
بدو!
_اولا اینکه این گوشیِ منه
خطِ منه
و شما حق ندارے باهاش با دوستاے مونثت تماس بگیری
ثانیا اینکه این دوست شما تازه از مدرسه زد بیرون و هنوز تو راهه شما میخواے به چے زنگ بزنی؟!
ثالثا اینکه صبر کن رسیدے خونه اگه خیلے نگران بودے با موبایل خودت زنگ بزن!!
و رابعا اینکه از همه مهمتر برا من شر درس نکن!
قربون ابجیم برم.
به قیافه پر از خشمش نگاه کردم
یه چشم غره ے غلیظ داد و روشو برگردوند .
با لبخند گفتم
_عه آقا!!!
نکن روح الله بدبخت میشه باید یه عمر چشماے چپ تو رو تحمل کنه
ریحانه هم باهام خندید و
+خیلے پررویے محمد!
خیلے !!
دستمو بردم سمت ضبط و ے چیزے پلے کردم تا خونه.
___
ساعت نزدیکاے 6 بود و هوا رو به غروب کردن.
بالاخره از سپاه دل کندم و از محسن خداحافظے کردم
از پله ها اومدم پایین رفتم تو پارکینگ ، سمت ماشینم.
تنها ماشینے بود که تو پارکینگ پارڪ بود.
موتور محسن هم از دور چشمڪ میزد.
در ماشینو با دزدگیر باز کردم و نشستم
استارت زدمو روندم سمت خونه
امشب قرار بود بریم خونه داداش علے .
دلم واسه فرشته کوچولوش یه ذره شده بود.
با دیدن داروخانه یادم اومد قرصام یه مدتیه که تموم شده
کنارش پارڪ کردم و قرصایے که میخواستمو یه پاکت ازش گرفتم .
زنگ زدم به ریحانه که هم خودش حاضر شه هم بابا رو حاضر کنه.
بعد چند دقیقه رسیدم دم خونه.
چندتا بوق زدم که باعث شد بیان بیرون و بشینن تو ماشین.
درو براے بابا باز کردم و کمڪ کردم که بشینه .ریحانه هم رفت پشت نشست.
دوباره
سر
جام نشستم و بدون توقف روندم سمت خونه داداش اینا.
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
♥بسم الله الرحمن الرحیم ♥
قسمت پنجاه و نه
"فاطمه "
فردا دهم تیر مهمترین روز زندگیم بود
این همه سال درس خونده بودم تا برسم به اینجا.
انقدر این مدت سختے کشیده بودم که از زندگی؛ خوبی؛خوشے و شادے سیر شدم
واقعا دیگه چیزے برام اهمیت نداشت
مامان اینا بعد از افطار آوردنم بیرون تا به قول خودشون روحیه ام باز بشه.
ولے نمیدونستن انقدر خسته ام که بیرون رفتن هم هیچ فایده اے نداره.
شیشه رو آوردم پایین تا باد به صورتم بخوره
خیلے وزن کم کرده بودم و زیر چشام گود افتاده بود
اصرار میکردن روزه نگیرم
ولے به حرفشون گوش نمیکردم
یکم که دور زدیم خسته شدم
بهشون گفتم برگردیم .
دیگه مطمئن شدم افسردگے گرفتم.
رفتیم خونه تصمیم گرفتم تا فردا دیگه طرف کتابام نرم
چون هرچے که بلد بودمو یادم میرفت .
کارت ورود به جلسه ، سنجاق قفلی؛کارت ملے ؛شناسنامه و چندتا مداد و پاکن
برداشتم و گذاشتم رو میز
پسته وکشمش رو از تو کشوم برداشتم
چندتاشو که خوردم
خوابیدم رو تختم
هرچقدر پهلو عوض کردم و آیت الکرسے و حمد و توحید خوندم فایده اے نداشت .
بدترین شب زندگیم بود
انگار یکے داشت مچالم میکرد.
سرم و با دستام فشردم
دلم میخواست از شدت کلافگے جیغ بزنم
هرکارے کردم بخوابم نتونستم .
انقدر تو همون حالت موندم که صداے اذان به گوشم خورد
پاشدم رفتم سمت دستشویے
و بعد از اینکه وضو گرفتم نماز خوندم و دعا کردم
لباسام رو از تو کمد برداشتم
طول و عرض اتاقم رو با قدم هام شمردم تا هوا روشن شه .
رفتم سمت آشپزخونه و کامل ترین صبحانه ے زندگیم رو خوردم.
مامان واسم عدسے درست کرده بود
حس کردم انرژے گرفتم .
مامان و بابا هم حاضر شدن و با توکل بر خدا حرکت کردیم سمت سالن آزمون.
با نگاه مضطربم نوشته هاے تو خیابونو دونه دونه رد میکردم.
حس میکردم نفسام منظم نیست.
واقعا هم نبود .
ترس و اضطراب و بغض وجودمو گرفته بود.
پشت هم نفساے عمیق میکشیدم تا جریان خونم عادے بشه.
بالاخره این خیابون هولناڪ به پایان رسید.
بابا نزدیڪ دانشگاه نگه داشت
پیاده شدم.
برام آرزوے موفقیت کردن و رفتم داخل
جو واقعا استرس زا بود
مادر و پدرایے که به بچه هاشون انرژے میدادن به چشم میخوردن.
کارت ورود به جلسه و کارت ملے ام رو گرفتم تو دستام.
شماره صندلیم و با هر زورے که شد پیدا کردم و نشستم
کارت ورود به جلسه رو متصل کردم به مقنعه ام.
نفهمیدم چقدر گذشت که
دفترچه سوالاے عمومے وپخش کردن
یه خورده گذشت
یه چیزایے پشت میکروفون گفتن که با دقت گوش دادم
بعد چند دقیقه گفتن که میتونیم شروع کنیم
خم شدم و دفترچه رو از رو زمین برداشتم
نگاه به ساعت انداختم و وقتم رو کنترل کردم
یه آیت الکرسے خوندم و شروع کردم
اضطرابم کمتر شده بود
خداروشکر سوالاے عمومے رو خیلے خوب زدم و ۶ دقیقه وقت اضافه هم آوردم براش
یه بار دیگه چڪ کردم سوالایے رو که شڪ داشتم.
دفترچه رو از ما گرفتن و دفترچه ے تخصصے رو پخش کردن.
یه زمان کوچولو دادن براے تنفس.
دوباره تنظیم وقت کردم .
تا گفتن شروع کنید دفترچه رو برداشتم .
خیلے از سوالا رو شڪ داشتم
استرسم دوباره برگشت و دستام میلرزید
به هزار زحمتے که بود سوالا رو زدم.
داشتم سکته میکردم از ترس و اضطراب
در گیر سوال هایے بودم که بے جواب مونده بودن
نفهمیدم اصلا چیشد که گفتن تمام .
با بهت سرمو آوردم بالا .
آقایے که پاسخ نامه رو جمع میکرد هر لحظه بهم نزدیڪ تر میشد.
گفتم تا به من برسه شاید بتونم یه سوال دیگه رو جواب بدم
مشغولش شدم که
چهره جدے و اخمالودش رو دیدم که با صداے مردونه ے بمے گفت :
وقت تمومه
به ذهنم هم خطور نمیکرد که انقدر زود وقتمون تموم شه .
سرگیجه گرفته بودم .
دستم رو روے صندلے ها گرفتم و رفتم بیرون
مامان و بابا که منتظر ایستاده بودن با دیدنم اومدن سمتم
بدوناینکه چیزے بپرسن راجع به آزمون تا ماشین با لبخند همراهیم کردن.
نشستیم تو ماشین
بے اراده گریم گرفت
نمیدونستم دلیلشو
خوشحال بودم یا ناراحت ...!
فقط تا جایے که میتونستم اشڪ ریختم
احساس کردم بدنم میلرزه
همینجور بے صدا اشکمیریختم.
رسیدیم خونه
از ماشین پیاده شدم و رفتم تو اتاقم. پتومو پیچیدم دور خودم
دندونام بهم میخورد
حس میکردم دارم میسوزم
ولے نمیدونستم چرا سردمه.
چشام سیاهے رفت و دیگه متوجه چیزے نشدم.
با صداهاے اطرافم چشمامو باز کردم
تار میدید
یه تصویر محوے از مامانم رو دیدم
چند بار پلڪ زدم که شاید بهتر ببینم ولے فایده اے نداشت
دوباره پلکاے داغ و سنگینم رو روهم فشردم و باز کردم.
به سقف سفید بالاے سرم خیره شدم
سرم و چرخوندم
دیگه چشمام تار نمیدید
یه سرم بالاے سرم دیدم
وقتے با دقت بیشترے به اطراف نگاه کردم متوجه شدم که تو بیمارستانم
یه پرستارے اومد تواتاقم و با سرنگ یه مایعے و تو سرمم خالے کرد.
چشماے بازم رو که دید گفت :
چه عجب بیدارشدی؟ شوهرت دق کرد که
دختر جون.
نفهمیدم چے میگه!شوهرم کیه ؟اصلا اینجا چیکار میکنم .
#سلام_مولا_جانم❣
🌺 آقا سلام ما به رکوع و سجود تو...
🌼 آقا درود بر تو و ذکر و عبادتت....
🌸 ای آخرين امام مِنً ألغَوثُ و ألاَمان....
عَجِّل عَلی ظُهُورِکَ یا صاحب الزمان ....🕊❤️
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ 🤲
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#دعای_روز_شانزدهم_ماه_رمضان
🔹اللّهُمَّ وَفِّقْنِی فِیهِ لِمُوَافَقَةِ الْأَبْرَارِ وَ جَنِّبْنِی فِیهِ مُرَافَقَةَ الْأَشْرَارِ وَ آوِنِی فِیهِ بِرَحْمَتِک إِلَی [فِی]دار الْقَرَارِ بِإِلَهِیتِک یا إِلَهَ الْعَالَمِینَ
🔸خدایا در این ماه به سازش كردن با نیكان توفیقم ده
🔸 و در آن از رفاقت با بدان دورم دار
🔸و با مهرت به سوى خانه آرامش جایم ده
🔸به خدایى خودت اى معبـود جهانیان
#دعای_هر_روز_ماه_رمضان
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
Ahmad-Dabbagh-Tahdir-Quran-Joze-16.mp3
4.04M
📖 تندخوانی جزء شانزدهم قرآن کریم
🎙قاری: احمد دباغ
▫️زندگی مرفه...
🔻مرتب روزه می گرفت و خیلی وقت ها نماز شب میخواند. نماز شب او نماز معمولی بیدار نبود. طوری گریه می کرد که اتاق به لرزه می افتاد. ما گاهی از صدای گریه او بیدار می شدیم. او هیچوقت دوست نداشت مرفه زندگی کنیم و از روز اول زندگی مان در منزل اجاره ای زندگی می کردیم در آن زمان ارتش به پرسنل خانه سازمانی می داد. من از او خواستم منزل سازمانی بگیرد، گفت بگذار کسانی که نیاز دارند بگیرند.
🌷 شهید#سیدموسی_نامجو🕊
🌺هدیه نثار ارواح مطهر شهدا صــلوات
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh