eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.4هزار دنبال‌کننده
28.7هزار عکس
6.9هزار ویدیو
207 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @MA_Chemistry
مشاهده در ایتا
دانلود
🚩🌹در شب های قدر شهادت نامه این شیر مردان امضاء شد...🚩🌹 امسال نوبت چه کسانی هست...؟😔 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🖤🏴😭 اقْتَرَبَتِ السَّاعَةُ وَ انْشَقَّ الْقَمَرُ. فُزتُ و ربّ الکَعبَة ... 🌹♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اذان صبح روز نوزدهم ماه رمضان حرم نجف اینطوری میشه... در عالم بالا این ندا سر داده می‌شود: تهدَّمَت واللهِ ارکانُ الهُدی، قُتِل ابنُ عمِّ المصطفی، قُتِل علیٌّ المرتضی ارکان هدایت فروریخت، پسر عمّ پیغمبر را کشتند، علی مرتضی را به‌شهادت رساندند... 😭 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
••|🌿🕊|•• به‌قولِ‌شھیدشوشتری، قبلا‌بویِ‌ایمان‌میدادیم‌الآن ایمانمون‌بومیده..! قبلادنبالِ‌گمنامی‌بودیم‌الآن دنبالِ‌اینیم‌اِسممون‌گُم‌نشه! خیلی‌راست‌میگفت... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
معنای عشق را جوانانی معنادار کردند ،که خالصانه در راه خدا جهاد کردند ،شهیده فائزه رحیمی مجاهد خالص در راه خدا نشان داد که دهه هشتادی ها این انقلاب رو به نتیجه میرسونن😭 نگاه این شهیدان ،هم چون نگاه شهیده فائزه رحیمی به ماست که این انقلاب رو چطوری نگه داریم ،و راهش را ادامه می‌دهیم.🪽 درود خدا بر زنان و مردان و بر دختران و پسران مجاهد در راهش💔 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
من‌کمتر‌عطرخریده‌ام،هر‌بار‌میخواستم‌معطّرشوم، ازته‌دل‌میگفتم:«حسین جان»آنگاه‌فضا‌معطرمیشد! شھیدعلی‌حیدری 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
تندخوانی‌جزء 19۩معتزآقائی_۲۰۲۳_۰۴_۱۱_۱۱_۱۹_۰۰_۹۹۶.mp3
4.12M
❇️تلاوت تحدیر (تند خوانی ) جزء نوزدهم قرآن کریم 🎙 استاد معتز آقایی 🌱ثواب قرائت هر جزء هدیه میڪنیم به مولا و سرورمان حجت بن الحسن🌱 🌙 ‌
🌷 آیت الله فاطمی نیا(ره) : 🖋 ابن ابی الحديد تفسير زيبایی از ضربت بر فرق مبارک امیرالمؤمنین علیه السلام آورده است. مي گويد شخصيت اميرالمومنين مانند شيشه عطر بود دشمن ها خواستند شيشه را بشكنند ولی نمي دانستند كه اگر شيشه عطری را بشكني تازه عطر آن بلند مي شود. 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
میروی با فرقِ خونین پیش بازویِ كبود شهر ِ بی زهرا كه مولا ، قابلِ ماندن نبود
26.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✘ عالی ترین تقدیر چیه؟ و چجوری بخوامش؟ 🎙استاد_شجاعی ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
1_10560314585.mp3
5.19M
بابا حیدر..... برا رفتن شد آماده....💔😭 ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
سر قبر که رفتیم دقایقی با شهید آهسته درد و دل کرد بعد گفت: آمین بگو من هم دستم را روی قبر شهید تورجی ‌زاده گذاشتم و گفتم هر چه گفته را جدی نگیرید... اما دوباره تاکید کرد تو که می‌دانی من چه می‌خواهم پس دعا کن تا به خواسته‌ام برسم... را از شهید تورجی زاده خواست... 🌷 راوی : ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
درس‌اخلاق 🎙حجت الاسلام ماندگاری 💢سه کار مهم در شب قدر..‌. ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
۱۶ سال بیشتر نداشت که شد و حالا این پسرک، نه تنها فرزند بلکه هم بازی و همه وجودش شده بود... احمد قد کشید و بزرگ شد و حالا از مادر اجازه مےخواست... این با جنگ بیگانه نبود سرزمینی نیست که به چشم استعمارگران نیاید... اما سلام بدرالدین به پسر اجازه رفتن داد... پسر رفت و مادر به چشم خود مےدید که پسرش، دوستش، هم بازی اش، پاره تنش دارد مےرود اما سر بلند کرد و گفت: عجب صبری دارند این ... عجب دل بزرگی دارند ... راست گفته اند هیچ تیری، بر پیکر شهید اصابت نمی کند مگر آنکه اول... از  قلب مادرش گذشته باشد همیشه "قلب مادرشهید"، زودتر شهید می شود ! ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
● علی آقا دلیل رفتن به سوریه را در وصیتنامه خود ذکر کرده است. او در این وصیتنامه گفته است که من به علت احساس نیاز خودم به تزکیه و آمرزش گناهانم، بهترین و مقدس‌ترین مکان را میدان مبارزه جهان اسلام با کفر جهانی یافتم و امیدوارم در این راه مقدس که میدان مبارزه اسلام ناب محمدی (ص) با تکفیر و الحاد و اسلام آمریکایی است، خداوند مرا لایق بداند و جان ناقابلم را بپذیرد. ●او همچنین در فرازی از وصیتنامه‌اش بیان کرده است:« عاجزانه از درگاه خدا می‌خواهم که پر افتخارترین و با عزت‌ترین مرگ که شهادت است را به این بنده حقیر هدیه دهد تا فردای قیامت در محضر پیامبر عظیم‌الشأن اسلام (ص) و خاندان عصمت و طهارت (ع) رو سیاه و شرمنده نباشم.» ‌‌✍راوی: همسر بزرگوار شهید ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 روضه ضربت خوردن و شهادت امیرالمؤمنین علی (علیه السلام ) از زبان رهبر معظم انقلاب اسلامی ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ما خود را به پناه قرآن می سپاریم… هدیه کنیم صلواتی محضر همه شهدا ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
| منافق یعنی دوستی که سرشار از شک و تردید است؛ و این تردید را در جان اطرافیانش نیز تزریق کرده و آنها را سست می‌کند! (تشابه این روزها با زمان امام علی علیه‌السلام) @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ اثبات وجود خدا، به زبانی ساده توسط یک کشیش مسیحی. 🔺در اسلام این اصل به اسم برهان حدوث شناخته میشود. ♨️ کانال جهان خبر 📡 @jahan_khabar @shahidNazarzadeh
َ از ختم آیه‌ قرآن غافل نشید یه آیه بخونید یه ختم انجام بدید تا الان حدود 1700 ختم قرآن انجام شده بسم‌الله👇 https://leageketab.ir/khatme-quran
♥بسم الله الرحمن الرحیم♥ قسمت شصت و چهار چون تعدادشون زیاد بود سریع ظرفا روشستن با ریحانه برگشتیم مسجدوکنار مامانم نشستیم تاآخرشب خیلے سبڪ شده بودم هیچ شب قدرے خدارواینجورے و با عمق وجودم قسم نداده بودم انقدر خسته بودم‌که همچیو سپردم‌به خودش وگفتم اصن هرچے خودت میخواے همون شه فقط محمد با تمام وجود طعم خوشبختیو بچشه. زمان برگشتمون ندیدمش گذاشتم پاے حکمت خدا همینکه امشب تونستم یه بار دیگه ببینمش هم ‌خیلے بود تو ماشین که نشستیم یادم افتاد بهش سلامم نکردم یه لبخند که بیشتر شبیه پوزخند شده بود نشست رو لبام مامانم از اینکه میدید بهتر از قبلم مدام با لبخند روے صورتش نگام‌میکرد و پاشو رو پدال گاز فشار میداد ____ محمد: رفتم که دوربین رو از ریحانه بگیرم. معلوم نیست تا کجا با خودش برده...! دوییدم تا آشپزخونه. میخواستم بگم یا الله و وارد بشم که دیدم یکے با ے صداے ضعیف صدام میکنه: +آقاے دهقان فرد! عجله داشتم باید عکسا رو منتقل میکردم تو سیستم. برگشتم سمت صدا با تعجب خیره شدم به آدمے که رو به روم بود. قدش تقریبا تا شونم میرسید. چشم ازش برداشتم و منتظر شدم حرف بزنه. خیلے جدے گفت +ریحانه دستش بند بود داشتم از تعجب شاخ در میاوردم. این کے بود. سرمو آوردم بالا عه این همون دوستِ ریحانس که. اینجا چیکار میکنه‌. چرا این ریختے شده. داشتم به چادرے که ناشیانه تو دستش جمع شده بود نگاه میکردم یه قسمت از چادرو تو مشتاش گرفته بود و هے فشارش میداد از کارش خندم گرفت که سعے کردم مخفیش کنم. با نگاش اشاره زده بود به کیف دوربینم. این دفعه کیف رو ازش گرفتم و با عجله ازش دور شدم. خدارو شکر کردم از اینکه هیچ حرفے نزدم. رفتم تو حسینیه و چند تا عکس دسته جمعے از بچه ها ڪ منتظرم بودن گرفتم. همش منتظر بودم ریحانه بیاد بپرسم دوستش چرا چادرے شده و چیشده ڪ تغییر کرده‌ . شاید ازدواج کرده بود شایدم.... شایدم ریحانه بهش اصرار کرده بود .. ولے حالا هر چی.‌.. خیلے خانوم‌شده بود. حیف بود آدماے امثال این میدونستن چقدر با چادر خوب و با وقارن ولے از خودشون دریغ میکردن. کاش میتونستم باهاش صحبت کنم... کاش میتونستم قسمش بدم که حالا به هر دلیلے که چادر سرش کرده از این به بعد درش نیاره. مراسم هیئت تموم شده بود و مشغول جمع کردن شدیم. رضا شروع کرد به جارو برقے کشیدن و من و روح الله هم تو اتاق سیستم صوتے نشسته بودیم و محسن دونه دونه باندا رو جمع میکرد و میاورد تو . پامو انداخته بودم رو پام و داشتم عکسا رو ادیت میکردم که بزارم کانال هیات. که روح الله ریکوردر و از رو یکے از باندا در اورد و گذاشت کنارم. +بیا کارت تموم شد این مداحیا رو هم درست کن‌ بزار کانال‌ . _برو بابا من‌خودم کار دارم وظایفتو گردن من ننداز‌ . +عه محمد من باید برم کار دارم. _کجا؟ +خالمو برسونم. _عهههه خالتم مگه اومده؟ +اینجوریاس دیگه آقا محمد؟ باید اسم خالمو بیارم ...؟ اره؟ _باشه حالا! برو !خداحافظ +خداحافظ دادا. خواست بره بیرون که همزمان یه نفر درو از بیرون باز کرد و اومد تو . سرم تو کار خودم بود که دیدم صداے یه دختره! برگشتم سمت صدا ببینم کیه که با دیدن پرنیان خشکم زد. از جام پا شدم. نگاش به من نبود. داشت با روح الله حرف میزد. +‌کجایے پسرخاله؟بیا دیگه زشته دوتا خانوم ایستادیم گوشه ے خیابون. چشاش ڪ ب من خورد یه قدم رفت عقب. اروم سلام کرد. منم سلام کردم . نگامو از روش برداشتم ونشستم. دوباره مشغول کار خودم شدم بعد از رفتن پرنیان روح الله برگشت سمت منو : +چیشددد؟؟؟موش شدے برادر خانم گرام؟ اینو گفت و با شتاب از اتاق سیستم رفت بیرون. منم سعے کردم لبخندے ڪ رو لبم جا خشڪ کرده بود و مخفے کنم. که محسن گفت +بله بله؟چیشده اقا محمد!!! جریان چیه؟ عاشق شدی؟ به ما نمیگے دیگه نه !!! باشه آقا باشه‌ . _هنوز چیزے نشده ڪ میگم برات. اینو ڪ گفتم از اتاق رفت بیرون. .منم رو زمین دراز کشیدم و مشغول کارام با لپ تاپ شدم. ‌‎‌‌‌‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
❤️بسم الله الرحمن الرحیم❤️ قسمت شصت وپنج رمان ناحله فاطمه: همش داشتم به این فکر میکردم اگه ازدواج کنه من باید چیکار کنم؟ میتونم بعدش ازدواج کنم؟ یا اصلا میتونم روز عروسیش برم؟ میتونم دست کس دیگه ای و تو دستش ببینم؟ فکر کردن به این چیزا اشکامو روونه صورتم میکرد. رو کاناپه رو به روی تی وی نشسته بودم. یه قلپ از چاییمو خوردم و دوباره گذاشتمش روی میز. اشکمو با دستم پاک کردم و سعی کردم خودمو عادی جلوه بدم. موبایلمو گرفتم دستم که دیدم ریحانه اس ام اس داده. +سلام. کجایی؟ خابی یا بیدار؟ اگه بیکاری بیا بریم یه سر بیرون دور بزنیم. بهش پیام دادم : _ بیکارم .کجا بریم؟ +چه میدونم بریم بیرون دور دور. خندیدم و: _باشه.کی بریم؟ +اگه میتونی یه ساعت دیگه بیا تندیس. _باش. رفتم تواتاقم. از کمد یه مانتوی روشنِ کرم برداشتم با یه شلوار نخودی پوشیدم‌. یه لبخند نشست رو لبم‌. یه روسری تقریبا همرنگ مانتوم برداشتم. موهامو دم اسبی بستم که از روسریم نزنه بیرون. روسریم رو هم یه مدل جدید بستم. یه قسمتشو بلندو قسمت دیگشو کوتاه تر گرفتم. قسمت بلنده رو دور سرم دور زدم و روی روسری پاپیونی گره زدم‌ . میدونستم محمد رو نمیبینم ولی چادر رو از رو آویز برداشتم و سرم کردم. به مامان زنگ زدم و گفتم دارم میرم بیرون . اونم بدون هیچ مخالفتی قبول کردو نه نیاورد. با یه آژانس رفتم سمت بازار تندیس! رو یه نیمکت نشستم و منتظر ریحانه شدم. به ساعتم نگاه کردم‌. چهار و نیم بود. رو این نیمکتا همه دونفره مینشستن. دلم چقدر برای محمد تنگ شده بود‌. نمیدونم چرا انقد زود به زود دلم براش تنگ میشد. کاش الان اینجا بود‌... ولی اون الان ...! راستی ازدواج کرده !!؟ زیاد اینجا خرید نمیکردیم ولی با این وجود وقتایی که می اومدیم دور بزنیم با مامان می اومدم... یه بارم با مصطفی اومده بودم روز دختر که برام یه شال زرشکی خرید و بستنی مهمونم کرده بود مثلا. هعی.... تو افکار خودم غرق بودم که یکی از پشت چشامو گرفت. برگشتم ک دیدم ریحانس. با ذوق گف : +چطوری دختره؟ یه لبخندساختگی بهش تحویل دادمو: _ممنون. تو خوبی؟ +هعی بدک نیستم. بیا بریم دور بزنیم . از جام پاشدم و دنبالش رفتم. سعی کردم همه ی دقت و حواسم به ریحانه باشه تا کاراشو تقلید کنم. نمیدونستم فایده داره ، بدرد میخوره یا نه ...! ولی احساس خوبی داشتم ... انگار از شب قدر از نو امید تو دلم جوونه زده بود. رسیدیم دم یه مغازه که سر درش نوشته بود "ملزومات حجاب‌". حجابم مگه ملزومات داشت... از نوشتش خندم گرفت که دیدم ریحانه رفت تو مغازه...! 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا