🌷شهید نظرزاده 🌷
جای خالی بعضی ها را هیچ چیز پر نمیکند نه سفر نه اشک😢 نه حتی فراموشی💬... #شهید_مهدی_عسگری🌷 🌹🍃🌹🍃 @sh
2⃣8⃣4⃣ #خاطرات_شهدا🌷
💠شهیدی که گلوله بر رویش اثر نداشت
✍همسر #شهید_مهدی_عسگری
🍃🌹 ابتدا این را بگویم که همه از #شهادت شهید عسگری #تعجب کردند؛ مهدی با این قدرت #تکاوری شهید بشود؟! حتی برادران ایشان شهادت را غیرممکن میدانستند. آقا مهدی در عملیات ایضایی شهید شدند. فرمانده ایشان میگفت شهادت آقا مهدی مرا #نابود کرد.
🍃🌹شهید عسگری در سه گروه 10 نفره و در نوک پیکان در #عملیات شرکت میکنند و در عملیات در #کمین گرفتار میشوند. ایشان در بیسیم صحبتهایی را بیان میکنند که همه ثبت شده است و منطقه را توصیف میکند. یکی از همرزمان شهید زمانی که #دو_گلوله بر بدن شهید اصابت میکند در کنار شهید عسگری بودند.
🍃🌹شهید مهدی عسگری در منطقه شمال #حلب روستای معراته #مظلومانه به شهادت رسیدند. اول یک تیر به پای ایشان اصابت میکند. شهید بهگونهای از لحاظ بدنی #قوی بودند که حتی دوستان و همرزمهای شهید عسگری به #شوخی میگفتند گلوله در بدن آقا مهدی اثری ندارد. گلوله بعدی به دست شهید عسگری اصابت میکند و زخم گلوله با همان چفیه خودش توسط #شهیدکریمیان بسته میشود و تیر سوم به قلب مهدی برخورد میکند.
🍃🌹پیکر شهید مهدی عسگری توسط #تکفیریهای جبهه النصره از منطقه خارج میشود. من خانه خواهرم بودم و یکشنبه ساعت 7 صبح گفتند یک #عکسی در فضای مجازی منتشر شده که نشان میدهد که مهدی #زخمی شده است. من بلافاصله گفتم: آقا مهدی زخمی یا اسیر نمیشود و فقط تنها و تنها #شهید میشود .
🍃🌹همواره آقا مهدی میگفت دعا کن پیکرم باز نگردد چون #اجر زیادی دارد. تا سه روز اطرافیان میگفتند که مهدی عسگری زخمی است ولی من همش گفتم مهدی شهید شده است. #آرامش شهید مهدی عسگری در عکس نشان میداد که شهید شده است.
🍃🌹من دیدم که آقا مهدی دو ماه #قبل از رفتن به سوریه به آغوش #شهادت رفته است و شهید عسگری شش ماه خواب آرام نداشت. خداروشکر میکنم آقا مهدی شهید شد و از #حضرت_زینب(س) طلب شهادت کردم تا مهدی آرامش پیدا کند
#شهید_مهدی_عسگری🌷
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
هدایت شده از پستهای روز
Shab08Moharram1394[04].mp3
5.22M
🎧🎧
سینه زن فقط آرزوشـه
تو حرم بشینه یه گوشه
با نوای 🎤
امیـــر #عباســـــے
#پیشنهاد_دانلود👌
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
کلاً بنا بر این نبود که همیشه همدیگر را ببینیم . اصلاً برا خودم حرام می دانستم که او را ببینم ، چون می دانستم بودنش در جبهه بیشتر به #نفع_اسلام است .
من آدمی معمولی بودم . مهدی خودش این را در من دیده بود. بعد از آن دوره،روزها و شب هایی که او کمتر و دیرتر به خانه می آمد ، احساس می کردم که با آدمی طرفم که توانم برای شناختنش کافی نیست🚫
#شهید_مهدی_زین_الدین
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
کلاً بنا بر این نبود که همیشه همدیگر را ببینیم . اصلاً برا خودم حرام می دانستم که او را ببینم ، چون
3⃣8⃣4⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
💠شهیدی که وصیت کرده 📜بود دویست روز ؛ #روزه ی قضا برایش بگیرند
🔰چند روز قبل از شهادتش🌷، از سردشت می رفتیم #باختران. بین حرف هایش گفت«بچه ها! من دویست روز روزه بده کارم😔»
🔰تعجب کردیم😟. گفت « #شش_ساله هیچ جا ده روز نموندم که قصد روزه کنم. » وقتی خبر رسید #شهید شده، توی حسینیه🕌 انگار زلزله شد.
🔰کسی نمی توانست جلوی بچه ها را بگیرد. توی سر و سینه شان می زدند😭. چند نفر #بی_حال شدند و روی دست بردندشان.
🔰آخر مراسم عزاداری، #آقای_صادقی گفت: «شهید، به من سپرده بود که #دویست روز روزه ی قضا داره. #کی_حاضره براش این روزه ها رو بگیره⁉️» همه بلند شدند. نفری یک روز هم روزه می گرفتند، می شد #ده_هزار_روز.
📚منبع
📘یادگاران/جلد ده/کتاب شهید زین الدین/ ص 94
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🔹دفترچه کوچکی📒 همیشه همراهش بود. بعضی وقتها باعجله از جیبش درمی آوردو علامتی دریکی ازصفحات میگذاشت. می گفـت: «اشـتباهاتم رو توی این دفتر علامت✘ میزنم».برایم عجیب بودکه محمدرضا،اسوه ی تقوا و اخلاق بچه ها، آنقدرگناه داشته باشد.
🔸چندروز قبل از #شهادتش به طور اتفاقی دفترچه اش رانگاه کردم. خوب که ورق زدم دیدم بیشترِصفحاتِ دفتر، مثل قلبِـ❤️ محمدرضاسفیدِسفیداست.
#شهید_محمدرضا_ایستان
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
📎 #کلام_شهید یـادمون باشه ڪه... هـر چی برای #خـــدا ڪوچیڪی و #افتـادگی ڪنیم، خـــدا در نظر دیگـرا
شهید حاج حسین خرازی از افتخار آفرینان ایران اسلامی🇮🇷 است، فرماندهای که پرورش یافته مکتب قرآن و #نماد و تجلی راستین ایمان، اخلاق و شجاعت بود👌.
سردار دلـ❤️ـها
#شهید_حسین_خرازی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
شهید حاج حسین خرازی از افتخار آفرینان ایران اسلامی🇮🇷 است، فرماندهای که پرورش یافته مکتب قرآن و #نما
4⃣8⃣4⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
🔰پیشانی ام را چـسـبانده بودم به خاک مرطوب و #دندانهایم را به هم می فشردم. با هر نفس، بینی ام،پر می شد از ذرات خاک دشمن😣. ناخن هایم #بی_اختیار در خاک فرو رفته بود. چشمهایم بسته بود😑
🔰اما گوشهایم بی آنکه بخواهم سوت کشدار خمپاره ها 💥و صدای کر کـنـنـده ی انـفجـار🔥 را می شنید.عبور تند و تیز #تـرکـشها که هـوا را می شکافـت و از بالای سرم رد می شد آنقدر نزدیک بود که #داغی_اش را حس می کردم و بوی موهای سوخته ام را تشخیص می دادم🌫.
🔰زمین گیر شده بودیم. #دشت صاف بود؛ بی هیچ پستی و بلندی و نه حتی بوته ای🌿 که بشود پشت آن پناه گرفت. ما خیلی راحت هدف رگبار تیرهـا💥 بودیم که اگـر سـر بلند می کردیم، اولین شان روی #پیشانیمان می نشست.
🔰محسن صدایم زد. رو برگرداندم #نارنجکش را نشانم داد. با انگشت به جـلو اشاره کرد👆. هـمپای اوبرخاستم. قدمی را که برداشته بودیم، به زمین نرسیده بود🚫 که چـیزی به صـورتم پاشید. #محسن بی هیچ صدایی به زمین افتاد؛ درست پیش پای من😢 سوراخ کوچکی مـیان #چـشـمها و حـفره ی بزرگ خون آلودی پشت سر.
🔰خـودم را پـرت کـردم زمـین و #صـورتم را چـسبانـدم به خاک. تن جـوان محسن #جان_پناه من شـده بود.چند نفر دیگر هم سینه خیز یا خمیده به قصد خاموش کردن #دوشکا رفتند جلو، ⚡️اما همه نرسیده به قوس خاکریز هلالی🌙 به زمین افتاده بودند.
🔰صبح نزدیک بود. می دانستم با اولین پرتوهای آفتاب🌥 قتل عام خواهیم شد.در هـیاهـوی انـفجار از #عـمـق خاک صدایی آمـد. سـرم را بی آنکه بلند کـنم چـرخانـدم. گوشم راچسباندم به زمین. صدا پر حجم و گنگ بود، مثل خرد شدن سنگ ها زیر تانک. وحشت زده😰 پیش رویم را نگاه کردم؛ خبری نبود🚫. خیره شدم به #پشت سرم.
🔰در روشنی رو به خامـوشی یک #منور،سایه هایی👥 را دیدم که جلو می آمدند. بیش از ده تانک و وانتی که جلوتر از آنها حرکت مـی کرد.به خودم گفتم: الان می زنندش.ماشین 🚘جلو آمد و با فاصله ی کمی از ما #ترمز کرد. سایه ای سـریع و چابک از پشت فرمان پایین پرید بعد خودش را آرام کشید بالا و در زیر باران تیر💥 ایستاد روی کاپـوت ماشین😦.
🔰درست سینه به سینه ی آتش🔥. آرام می نمود، پنداری هجوم تیرهای سرخ که چـنانکه تن شب را پاره می کردند از روبه رو می آمدند، جـرقه هـای یک آتـش بازی #کودکانه است. دسـتـش را بالا آورد و چـیزی رامقابل صورتش گرفت. #دوربین دید در شب بود. شتابی در حرکاتش نبود.
🔰صدای برخورد #تیرها بافلز و کمانه کردنشان را خیلی واضح می شنیدم🎧.کـمی بعد با دسـتش به جایی در رو به رو اشـاره کـرد👆 و به بیسیم چی📞 که حالا روی زمـیـن کـنارماشین🚘 نشسته بود، به فریاد چیزی گفت که از آن فاصله #نامفهوم بود...
🔰کمی بعد صدایی صاف و بی لرزش فریاد کشید: #الله_اکبر!دشت ناگهان روشن شد✨. تانک ها با چـراغـهای روشـن💡 و نـور افـکـن های گـردان و آتـش یکـریزمـسـلسل هـایشان بـه #حـرکـت درآمـدند.گـردان به مژه بر هم زدنی سینه از خاک برداشت و شب🌙،یکسره هیاهو و فریاد🗣 شد.
🔰او، همچنان ایـسـتاده بـود، بر بلندترین مکان و گویی تیرها از او #واهمه می کردند. صبح بود؛ او،در زمینه ی نارنجی درخشان آسـمان پشـت سرش هیبتی #افسانه_وار داشت. باد صبحگاه می وزید🍃و آستین خالی اش را، چنانکه پرچمی، در امـتداد تـیرهـا حـرکت می داد. تانکها جلو افتاده بودند،خودم را به یک خیز از خاک کندم و رو به دشمن، چشم در چشم گلوله ها #دویدم...
📚منبع/پروانه در چراغانی
(بر اساس زندگی شهید حسین #خرازی)
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh